♡..
یک نفر یک خبر از عشق ندارد بدهد؟
دل ما خیلی از این بیخبری سوخته است
#امام_زمان
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#معرفی_کتاب 📚
«یادت باشد»کتابی است که میشود ساعتها با آن خندید و روزها با آن اشک ریخت. کتاب را که ورق میزنی انگار برایت همه شهدا تصویر می شوند و تازه میفهمی آنهایی که فدایی زینب شدند، چقدر شبیه هم هستند. فرقی نمیکند اسمشان چه باشد! محمد بلباسی، محسن حججی، مصطفی صدرزاده، مهدی نوروزی یا حمید سیاهکالی و... اینها همگی «یادشان بود» تا ما «یادمان باشد»
راه، از آسمان میگذرد!
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی❤️
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
سرباز شو
3⃣5⃣قسمت پنجاه و سوم از عاشقانه شهید مدافع حرم ❣ مجدد با پای پیاده راه افتادم،آفتاب بهاری تند و تیز
4⃣5⃣قسمت پنجاه و چهارم از کتاب یادت باشه❣
گفتم:«باشه ولی باید زود برگردیم که بتونم براتون یه چیزی درست کنم توی راه بخورید».
سریع آماده شدیم وسوارموتور راه افتادیم،خانه عمه هم یک مسیرآسفالته داشت هم یک مسیر خاکی،به دوراهی که رسیدیم حمیدگفت:«خانوم بیا از مسیر خاکی بریم،اونجا آدم حس می کنه موتور پرشی سوار شده!»،انداخت داخل مسیر خاکی دل و روده من بیرون آمد،ولی حمید حس موتورسوار های مسابقات پرشی را داشت،این جنس شیطنت ها ازبچگی با حمید یکی شده بود،وقتی رسیدیم چند دقیقه لباس هایمان را از گرد و خاک پاک کردیم تابشود برویم بالا پیش بقیه!
یک ساعتی نشستیم،ولی برای شام نماندیم،موقع خداحافظی همه سفارش کردندحتما حمید نایب الزیاره باشد،خانه که رسیدیم سریع رفتم داخل آشپزخانه،تصمیم گرفتم برای ناهارشان کتلت درست کنم.یک ساک پر از خوردنی هم چیدم از خیارشور و نان ساندویچی گرفته تا بال کبابی،سیخ،روغن،تنقلات،خلاصه همه چیز برایشان مهیا کرده بودم.
حمیدداخل آشپزخانه روی صندلی نشسته بود،وسط کارها دیدم صدای خنده اش بلند شد،گفت:«می دونی همکارم چی پیام داده؟!»گفتم:«بگوببینم چی گفته که ازخنده غش کردی؟»،گفت:«من پیام دادم که ناهار فردا روباخودم میارم،خانمم زحمت کشیده برامون کتلت گذاشته،رفیقم جواب داد خوش به حالت همین که خانومم به زور راضی شده من بیام کلاهموباید بندازم هوا،این که بخواد ناهار بذاره وساک ببنده پیشکش»،جواب دادم:« خوب من ازدوستایی که داری مطمئنم،این طور سفرها خیلی هم خوبه،روحیه آدم عوض میشه،توی جمع دوستانه معمولاً خوش می گذره،نشاطی که آدم می گیره حتی به خونه هم می رسه».
حمید گفت:«آره ولی بعضی خانم ها سخت میگیرن،ولی تو فرق داری خودت همه وسایل رو هم آماده کردی»،گفتم:«آره همه چی براتون چیدم،فقط یه سس مونده،بی زحمت برو همین الان از مغازه سر کوچه بگیر تا من سفره شام روهم بندازم،چندتا ازاین کتلت هارو برای شام بخوریم»،درحالی که ازصندلی بلند می شد گفت:«آره دیگه منم که عاشق سس،اصلأ بدون سس کتلت نمی چسبه».
خیلی زود لباس هایش را پوشید و رفت،من هم سفره شام را انداختم،چند دقیقه بعد حمید برگشت ولی سس نخریده بود،گفتم:«پس چرا دست خالی برگشتی حمید؟برای شام سس لازم داریم»،گفت:«مغازه همسایه بسته است،باشه فرداموقع رفتن می خرم»،گفتم:«سس رو هم برای شام امشب نیاز داشتیم هم برای فردا که میخای با خودت کتلت ها رو ببری قم»،گفت:«این بنده خدایی که اینجا مغازه زده اولین امیدش ما هستیم که همسایه این مغازه ایم،تا جایی که ممکنه ضرورتی پیش نیومده باید سعی کنیم از همین جا خرید کنیم!»،رفتارهای این طوری را که می دیدم فقط سکوت می کردم،چند دقیقه ای طول می کشید تا حرف حمید را کامل بفهمم،خوب حس می کردم این جنس از مراقبه و رعایت روح بلندی می خواهد که شاید من هیچ وقت نتوانم پابه پای حمید حرکت کنم.
ساعت یک نصفه شب بود که همه کتلت هارا سرخ کردم وساک را هم آماده کنار در پذیرایی گذاشتم،از خستگی همان جا دراز کشیدم،حمید وضوگرفته بود ومشغول خواندن قرآنش بود،تا دید من داخل پذیرایی خوابم گرفته گفت:«تنبل نشو پاشو وضو بگیر برو راحت بخواب»،شدید خوابم گرفته بود،چشم هایم نیمه باز بود،حمیدقرآنش را خواندو آن را روی طاقچه گذاشت،درحالی که بالای سرم ایستاده بود گفت:«حدیث داریم کسی که بی وضو می خوابه چون مرداریه که بسترش قبرستانش می شه،ولی کسی که وضومیگیره بسترش مثل مسجدش می شه که تاصبح براش حسنه می نویسن»،باشوخی و خنده می خواست من را بلند کند،گفت:«به نفع خودته زودتربلندشی و وضو بگیری تا راحت بخوابی،والا حالا حالا نمی تونی بخوابی و بایدمنو تحمل کنی،شایدهم یه پارچه آب آوردم و ریختم روی سرت که خوابت کامل بپره!». آن قدر سروصدا کردکه نتوانم بدون گرفتن وضو بخوابم.
حمید دو روزی قم بود،وقتی برگشت برایم ازکنار حرم یک لباس زیبا خریده بود،وقتی سوغاتی را به دستم داد،گفت:«تمام ساعتهایی که قم بودیم به یادت بودم،وسط دعای کمیل برای خودمون حسابی دعا کردم،همش یاد سفر دوره نامزدی افتاده بودم».🍂
#رفیق_شهیدم
#حمید_سیاهکالی
•⛓↻@sarbaz_sho••↷🦋
سرباز شو
4⃣5⃣قسمت پنجاه و چهارم از کتاب یادت باشه❣ گفتم:«باشه ولی باید زود برگردیم که بتونم براتون یه چیزی د
5⃣5⃣قسمت پنجاه و پنجم❣
آشپزی های حمید منحصربه فرد بود ، از دوره نوجوانی آشپزی را یاد گرفته بود ، عمه وقتی حمید با پدر و برادرهایش می رفت سنبل آباد خیالش راحت بود که حمید هست و می تواند برای بقیه غذا درست کند ، نوع غذاهایی که حمید با دستورات جدید و من در آوردی می پخت ، خودش یک کتاب « آشپزی به سبک حمید» می شد! ابتکاراتی داشت که به عقل جن هم نمی رسید.
ساعت از پنج غروب گذشته بود ، خیلی خسته بودم، دقایق آخر کلاسم بود که گوشی را روشن کردم و به حمید پیام دادم :« سلام تاج سرم، از باشگاه اومدی خونه ؟ اگر زود تر رسیدی بی زحمت برنج رو بار بذار تا من برسم ». وقتی به خانه رسیدیم بوی برنج کل ساختمان را برداشته بود، چون خسته بودم ساعت هفت نشده بود که سفره شام را انداختیم. بر خلاف سری های قبل که حمید آشپزی کرده بود این بار چیز غیر عادی ندیدم، برنج را طبق سفارشی که داده بودم آماده کرده بود ولی رنگ آن مشکوک بود و به زردی می زد ، هیچ مزه خاصی نداشت ، فکر کردم اشتباهی به جای نمک زردچوبه زده اما مزه زردچوبه هم نمی داد، غذایمان را تا قاشق آخر خوردیم، موقع جمع کردن سفره پرسیدم :« حمید این برنج چرا این قدر زرد بود ؟»گفت:« نمیدونم ، خودمم تعجب کردم ، من برنج رو پاک کردم ، نمک و روغن زدم گذاشتم روی اجاق»، تا این را گفت دوباره رفتم سراغ قابلمه، برنج را خوب نگاه کردم ، پرسیدم :« یعنی تو قبل از پخت برنج رو نشستی ؟»، حمید که داشت وسایل سفره را جمع میکرد گفت :« مگه خودت دیشب نگفتی برنج رو خیس نکنیم؟»
یادم آمد شب قبل که مهمان داشتیم ، حمید از چند ساعت قبل برنج را خیس کرده بود ، به او گفته بودم :« حمید جان کاش این کار رو نمی کردی ، چون برنجی که چند ساعت خیس بخوره رو نمی تونم خوب در بیارم»، حمید حرف من را این طوری متوجه شده بود که برنج را کلا نباید بشوریم ! برنج را همانطوری با همه خاک و خلش به خورد ما داده بود .
شام را که خوردیم حمید گفت :« به مناسبت وفات حضرت ام البنین بچه های هیبت مراسم گرفتن، من میرم زود بر می گردم » ، ساعت یازده نشده بود که برگشت ، تعجب کردم که این دفعه زود از هیئتشان دل کنده بود ، آیفون را که جواب دادم همان لحظه دیدم پرده اتاق کج ایستاده است ، رفتم درست کنم ، وقتی داخل شد دستش دو تا ظرف غذا بود ، من را در حال درست کردن پرده که دید ، با خنده گفت :« از وقتی که رفتم تا حالا پشت پنجره بودی فرزانه؟» ، از اینکه خانمی بخواهد از پشت پرده پنجره بیرون را نگاه کند خیلی بدش می آمد ، معمولا با همین شوخی ها منظورش را می رساند ، دستوری حرف نمیزد که کسی بخواهد حرفش را به دل بگیرد.
گفتم :« نه بابا پرده خراب شده بود داشتم درست می کردم ، چی شد زود برگشتی امشب؟ معمولا تا یک دو طول می کشید اومدنت، این غذا ها چیه آوردی ؟» ، گفت :« آخر هیئت غذای نذری می دادن برای همین غذا رو که گرفتم زود تر اومدم خونه که تو هم بی نصیب نمونی و الا باید باز هم تا ساعت دو نصفه شب منتظرم می موندی».
گفتم :« آقا این کار رو نکن، من راضی نیستم شما به زحمت بیفتی»، گفت :« اتفاقا از عمد این کار رو می کنم که بقیه هم یاد بگیرن، دوست ندارم مردی بیرون از خونه چیزی بخوره که خانمش داخل خونه نخورده باشه » ، دوست داشت بقیه هم این شکلی محبتشان را به همسرشان ابراز کنند ، هیئت که می رفت هر چیزی که می دادند نمی خورد ، می آورد خانه که با هم بخوریم ، گاهی از اوقات که غذای نذری هیئت زیاد بود با صدای بلند می گفت :« یکی هم بدید ببرم برای خانمم!»
داشت لباس هایش را عوض می کرد که متوجه خیسی پیراهنش شدم ، گفتم :« مگه بارون داره میاد ؟ چرا لباست خیسه؟» ، گفت :« نه عزیزم ، بارونی در کار نیست ، یه میز تنیس گرفتیم بعد از هیئت با بچه ها چند دست بازی کردیم ، عرق کردم برای همین لباسام خیس شدن ، به بهانه همین بازی کردن هم که شده یکسری پاگیر هیئت میشن».
چهارم اردیبهشت روز تولد حمید تا غروب کلاس داشتم ، از دانشگاه که بیرون آمدم طبق معمول سراغ عطر فروشی رفتم ، بعد از خرید عطر کیکی هم که از قبل سفارش داده بودم را تحویل گرفتم و راهی خانه شدم ، یک کیک سبز رنگ طرح قلب که روی آن نوشته بودم :« حمید جان تولدت مبارک »، خانه که رسیدم حمید وسط پذیرایی پتو انداخته بود و خواب بود .
کیک را روی میز گذاشتم و لامپ اتاق را روشن کردم ، نگاهم به دست هایش افتاد که به خاطر کار با کابل ها و دکل های مخابرات پاره پاره و خشک شده بود ، به خاطر مسئولیتش در قسمت مخابرات سپاه همه سرو کارش با سیم های جنگی زمخت و کابل های فشار قوی بود ، معمولا بیشتر ساعت کاری جلوی آفتاب بود برای همین صورتش آفتاب سوخته می شد ، وقتی خانه می رسید از شدت خستگی ناهار را که می خورد از پا می افتاد .🍂
#رفیق_شهیدم
#حمید_سیاهکالی
❣#سلام_امام_زمانم❣
🔅 السلام علیک یا میثاق الله الذی اخذه و وکّده...
🌱سلام بر تو ای مولایی که در عالم عهد از همه پیمان گرفته شد تا چشم به راهت باشند و دعاگوی ظهورت.
📚زیارت آل یاسین_مفاتیح الجنان
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
•⛓↻@sarbaz_sho••↷🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😏چرا با حجاب به زنان ظلم می کنید!؟
👈ببینید جواب این دختر ۵ساله رو🥰
#شبهه
#حجاب
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍️ چای خوردن دورهمی حاج محمود کریمی با نوجوانان در مسجد😍👏👏👏
🔸️درس و بازیتون رو بیارین تو #مسجد
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
❣#سلام_امام_زمانم❣
📖 السَّلَامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا السَّبَبُ الْمُتَّصِلُ بَیْنَ الْأَرْضِ وَ السَّمَاءِ...
🌱سلام بر گوشهی روشن قبایت که آسمان را بر ما زمینگیران دوریات میتکاند.
سلام بر تو و بر ریسمان مهربان دستانت که تنها راه نزول ملکوت آسمانها بر برهوت غفلت زمیناند...
📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس، ص610.
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
#امام_زمان💚
نکند آرزویِ دیدن تو دیر شود
با فِراقت به خدا عاشق تو پیر شود
#السݪامعلیڪیابقیةاللہ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
4_5861459422106093841.mp3
4.77M
🎧#صوت_مهدوی
🎙حجتالاسلام رفیعی
🔸نعمت توسل به #امام_زمان عجل الله...
🔹راه حل تمام مشکلات و گرفتاری ها....
👌بسیار شنیدنی و تأثیرگذار
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
دلانه✨
کسایی که طالب شهادت بودن کجا هستن؟!
ببینید شهید الداغی رو…
بلدید اینشکلی ناهی از منکر باشید؟!
بلدید رگ غیرتتون باد کنه برا ناموس شیعه؟!
•
•
شهادت میخوایم باید شهیدانه زندگی کنیما…❗️
#دلانه ،، #شهید_الداغی
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
وَسَطجاذبہۍِاینهَمهرَنگ
نوڪَرتتابہاَبَدرَنگشُماست
بیخیالِهَمہۍِمَردُمشَھر !
دِلَمآقابِهخُداتَنگشُماست :)💔
#امامحسین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منوازخودمبگیر:)
خودتوازمنگیر💔!
میدونی...
#مداحی
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋