❣#سلام_امام_زمانم❣
📖 السَّلَامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا السَّبَبُ الْمُتَّصِلُ بَیْنَ الْأَرْضِ وَ السَّمَاءِ...
🌱سلام بر گوشهی روشن قبایت که آسمان را بر ما زمینگیران دوریات میتکاند.
سلام بر تو و بر ریسمان مهربان دستانت که تنها راه نزول ملکوت آسمانها بر برهوت غفلت زمیناند...
📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس، ص610.
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
#امام_زمان💚
نکند آرزویِ دیدن تو دیر شود
با فِراقت به خدا عاشق تو پیر شود
#السݪامعلیڪیابقیةاللہ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
4_5861459422106093841.mp3
4.77M
🎧#صوت_مهدوی
🎙حجتالاسلام رفیعی
🔸نعمت توسل به #امام_زمان عجل الله...
🔹راه حل تمام مشکلات و گرفتاری ها....
👌بسیار شنیدنی و تأثیرگذار
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
دلانه✨
کسایی که طالب شهادت بودن کجا هستن؟!
ببینید شهید الداغی رو…
بلدید اینشکلی ناهی از منکر باشید؟!
بلدید رگ غیرتتون باد کنه برا ناموس شیعه؟!
•
•
شهادت میخوایم باید شهیدانه زندگی کنیما…❗️
#دلانه ،، #شهید_الداغی
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
وَسَطجاذبہۍِاینهَمهرَنگ
نوڪَرتتابہاَبَدرَنگشُماست
بیخیالِهَمہۍِمَردُمشَھر !
دِلَمآقابِهخُداتَنگشُماست :)💔
#امامحسین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منوازخودمبگیر:)
خودتوازمنگیر💔!
میدونی...
#مداحی
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
ارباب:)
یَنی میشه یه روزی ، یه شَبی
انقد خوشبَختی رو سَرم سایه بندآزه
که اینجوری بَغَلِت کنم ....؟!🥺💙
#دلتنگ_حرم
#کربلا
#دهه_نودی
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
❣بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است....💞
سلام آقا جان
روزم را به یاد تو شروع میکنم....
با هدیه کردن« ۵صلوات🌹» به شما
#امام_زمان
#اللهمعجللولیکالفرج
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#کلیپ_مهدوی
🔸تنها آرزویمان باید فرج #امام_زمان علیهالسلام باشد نه بهترین آرزویمان
👌کوتاه و شنیدنی
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
🥀دستهدستهنرگس
خشکشددرخانهما...
🥺قطرهقطره اشک
جمعشددرچشمانما...
🤍دونهدونهسفیدشد
موهایما...
💔پسکیبرمیگردیایمولایما؟!
#امام_زمان
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 راهکار تشویق فرزندان به #حجاب به سبک انیمیشن
👌آنچه والدین و مربیان باید درباره حجاب کودکان بدانند.
#سبک_زندگی
#حجاب
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 چاقو تو رو نکُشت حمیدرضا 😔🔪
روایت متفاوت #احمد_نوایی از لحظه شهادت #شهید_حمیدرضا_الداغی
(لطفا تا انتها ببینید و منتشر کنید)
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
حجابظاهرعاشقانهیدختریست که
دلش برایخدایشباتماموجود میتپد💙🌿
#حجاب
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
چون #حجاب دارۍ..
هروقتدلتگرفتباطعنہها..
قرآنروبازڪن
وسورھمطففینرونگاهڪن💚..
آنانڪهآنروزبهتومۍخندند..
فرداگریانندوتوخندان(:
#چآدرآنه
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥گفتگو با مادر،همسر و دختر شهید حمید رضا الداغی
🔹اگر میخواهید چیزی یاد بگیرید و حقیقت را ببینید فیلم ضربه خوردن حمید را بارها و بارها نگاه کنید.
#شهید_غیرت
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹اعتراف قاتل در مترو !!
من هم توی قتل شهید شریکم! اما دستگیرم نمیکنن‼️
•
•
حتما ببینید
▫️#حمیدرضا_الداغی
▫️#پیشنهاد_دانلود
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
سرباز شو
5⃣5⃣قسمت پنجاه و پنجم❣ آشپزی های حمید منحصربه فرد بود ، از دوره نوجوانی آشپزی را یاد گرفته بود ، ع
6⃣5⃣قسمت پنجاه و شش❣
دست ها و پاهایش را که دیدم دلم سوخت، رفتم روزنامه آوردم و زیر پاهایش انداختم، همانطور که خواب بود
کف پا و دست هایش را کِرم زدم و روی صورتش ماسک ماست خیار گذاشتم که اثر آفتاب سوختگی بهتر شود، آنقدر خسته بود که متوجه نشد. از کرم زدن خوشش نمی آمد، همیشه می گفت: «کِرم برای مرد نیست، کِرم مرد باید گِل باشه!»،
با این حال من مرتب این کار را می کردم که پوست دست ها و پاهایش بیشتر از این خراب نشود.
کمی که گذشت بیدار شد، کیک تولد را که دید خیلی خوشحال شد، گفت: «اول صبح که پیامک تبریک از بانک اومد پیش خودم گفتم حتما فرزانه یادش رفته واِلا تبریک می گفت»، امان نداد که از این مراسم کوچک خودمانی عکس بیندازم، تا چشمش به کیک افتاد اول یه تیکه بزرگ از کیک برداشت و خورد، بعد چاقو را گذاشت روی کیک گفت: «مثلا ما به این کیک دست نزدیم، حالا عکس بگیر ».
برای شب نشینی رفتیم منزل آقا میثم همکار حمید، از وقتی که بچه دار شده بودند فرصت نشده بود به آن ها سر بزنیم، حمید چنان گرم صحبت با رفیقش بود که اصلا انگار نه انگار این ها همکار هم هستند و هرروز همدیگر را می بینند،
ما هم داخل اتاق درمورد بچه و بچه داری صحبت می کردیم، تا من ابوالفضل را بغل گرفتم شیری که خورده بود را روی چادر من بالا آورد، چادر خیلی کثیف شده بود، به ناچار از همسر آقا میثم یک چادر امانت گرفتم تا خانه که رسیدم چادرم را کامل بشورم، حدود ساعت یازده شب بود که از آنجا بلند شدیم، چادر خودم را انداخته بودم داخل کیسه و چادر امانتی را سر کرده بودم، روی موتور حمید بلند بلند ذکر می گفت، صدای «حسین حسین» گفتنش را دوست داشتم، به حمید گفتم: «آروم تر ذکر بگو، این وقت شب کسی میشنوه»، گفت: «اشکال نداره بزار همه بگن حمید مجنون امام حسینه، موتور سواری که یه کار مباح حساب میشه، نه واجبه ن مکروه، بزار با ذکر گفتن و ذکر شنیدن این کار ما مستحب بشه ثواب بنویس برا جفتمون».
خانه که رسیدم هر دوتا چادر را با دست شستم و روی بخاری خشک کردم، بعد هم چادر امانتی را اتو زدم و گذاشتم کنار وسایل حمید روی اوپن و گفتم: «عزیزم فردا داری میری محل کار این چادر رو هم برسون به آقا میثم، یه وقت خانمش نیازش میشه»، صبح که بلند شدیم هوا بارانی بود، مثل همیشه برایش صبحانه آماده کردم، حمید سر سفره که نشست گفت : «همکارا میگن خانما فقط سال اول عروسی صبحونه آماده می کنن، سال اول که تموم بشه، دیگه از صبحونه خبری نیست ولی تو فکر کنم خیلی توی این کار پشت کار داری»، خندیدم و گفتم: «تا روزی که من هستم تو بدون صبحونه از این خونه بیرون نمیری، حتی روزهای یکشنبه و سه شنبه که میدونم دسته جمعی با همکارات میری کوه و بعدش بهتون صبحونه میدن بازم اول صبح باید صبحونه منزل رو میل کنی».
به ساعت نگاه کردم حمید بر خلاف روزهای قبل خیلی با آرامش صبحانه می خورد، گفتم: «همش چند دقیقه وقت داریا، الان سرویستون میره حمید، حواست کجاست »، گفت: «حواسم هست خانم، امروز به خاطر این چادري که دادی ببرم به همکارم برسونم با سرویس سپاه نمیرم، به اندازه سنگینی این چادرهم نباید کار شخصی با وسیله و اموال سپاه انجام بدیم!»
متعجب از این همه دقت نظر روی بیت المال سراغ درست کردن معجون اول صبح های حمید رفتم، به خاطر فعالیت زیادی که در باشگاه و حین مأموریتهایش داشت زانو درد گرفته بود، هر روز صبح معجونی از آب ولرم و عسل و پودر سنجد و دارچین برایش درست می کردم. دستور این طور معجون هارا از جزوات طب سنتی خودم پیدا کرده بودم، از نوجوانی به خاطر علاقه ای که داشتم پیگیر طب سنتی و تغذیه اسلامی بودم، با خوردن این معجون اوضاع زانوهایش هرروز بهتر از قبل می شد.
موقع خداحافظی گفتم: «حالا که با سرویس نمیری حداقل با خودت چتر ببر زیر بارون خیس نشی».
آن روز دفتر بسیج دانشگاه با اعضای شورا برای هماهنگی اردوهای جهادی تابستان جلسه داشتیم، وقتی دیدم بحثمان به درازا کشیده به حمید پیام دادم که تا من برسم برای ناهار سالاد شیرازی درست کند،جلسه که تمام شد زود سوار تاکسی شدم که به خانه برسم، حسابی ضعف کرده بودم تا سالاد شیرازی ک حمید درست کرده بود را دیدم اشتهایم کور شد، رنگ سالاد ک کاملا زرد بود، تمام خیار و گوجه ها هم وا رفته بود!
به حمید گفتم:«من این سالاد رو نمی خورم! این چیزی که تو درست کردی به هرچیزی شبیه شده جز سالاد،باید بگی چرا این شکلی شده»، سابقه آشپزی هایش برایم روشن بود، آشپز خوبی بود و غذا هارا خوب درست می کرد، ولی قسمتی که از خودش ابتکار داشت گاهی اوقات مارا تا مرز مسمومیت پیش می برد.
حمید وقتی دید به سالاد لب نمی زنم، شروع کرد به تعریف کردن ماجرا، گفت:«
اول داخل سالاد نمک ریختم، بعد برای امتحان دارچین و زردچوبه و فلفل هم زدم، می خواستم یه چیزی درست کنم که همه طعم هارو باهم داشته باشه!🍂