فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 راهکار تشویق فرزندان به #حجاب به سبک انیمیشن
👌آنچه والدین و مربیان باید درباره حجاب کودکان بدانند.
#سبک_زندگی
#حجاب
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 چاقو تو رو نکُشت حمیدرضا 😔🔪
روایت متفاوت #احمد_نوایی از لحظه شهادت #شهید_حمیدرضا_الداغی
(لطفا تا انتها ببینید و منتشر کنید)
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
حجابظاهرعاشقانهیدختریست که
دلش برایخدایشباتماموجود میتپد💙🌿
#حجاب
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
چون #حجاب دارۍ..
هروقتدلتگرفتباطعنہها..
قرآنروبازڪن
وسورھمطففینرونگاهڪن💚..
آنانڪهآنروزبهتومۍخندند..
فرداگریانندوتوخندان(:
#چآدرآنه
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥گفتگو با مادر،همسر و دختر شهید حمید رضا الداغی
🔹اگر میخواهید چیزی یاد بگیرید و حقیقت را ببینید فیلم ضربه خوردن حمید را بارها و بارها نگاه کنید.
#شهید_غیرت
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹اعتراف قاتل در مترو !!
من هم توی قتل شهید شریکم! اما دستگیرم نمیکنن‼️
•
•
حتما ببینید
▫️#حمیدرضا_الداغی
▫️#پیشنهاد_دانلود
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
سرباز شو
5⃣5⃣قسمت پنجاه و پنجم❣ آشپزی های حمید منحصربه فرد بود ، از دوره نوجوانی آشپزی را یاد گرفته بود ، ع
6⃣5⃣قسمت پنجاه و شش❣
دست ها و پاهایش را که دیدم دلم سوخت، رفتم روزنامه آوردم و زیر پاهایش انداختم، همانطور که خواب بود
کف پا و دست هایش را کِرم زدم و روی صورتش ماسک ماست خیار گذاشتم که اثر آفتاب سوختگی بهتر شود، آنقدر خسته بود که متوجه نشد. از کرم زدن خوشش نمی آمد، همیشه می گفت: «کِرم برای مرد نیست، کِرم مرد باید گِل باشه!»،
با این حال من مرتب این کار را می کردم که پوست دست ها و پاهایش بیشتر از این خراب نشود.
کمی که گذشت بیدار شد، کیک تولد را که دید خیلی خوشحال شد، گفت: «اول صبح که پیامک تبریک از بانک اومد پیش خودم گفتم حتما فرزانه یادش رفته واِلا تبریک می گفت»، امان نداد که از این مراسم کوچک خودمانی عکس بیندازم، تا چشمش به کیک افتاد اول یه تیکه بزرگ از کیک برداشت و خورد، بعد چاقو را گذاشت روی کیک گفت: «مثلا ما به این کیک دست نزدیم، حالا عکس بگیر ».
برای شب نشینی رفتیم منزل آقا میثم همکار حمید، از وقتی که بچه دار شده بودند فرصت نشده بود به آن ها سر بزنیم، حمید چنان گرم صحبت با رفیقش بود که اصلا انگار نه انگار این ها همکار هم هستند و هرروز همدیگر را می بینند،
ما هم داخل اتاق درمورد بچه و بچه داری صحبت می کردیم، تا من ابوالفضل را بغل گرفتم شیری که خورده بود را روی چادر من بالا آورد، چادر خیلی کثیف شده بود، به ناچار از همسر آقا میثم یک چادر امانت گرفتم تا خانه که رسیدم چادرم را کامل بشورم، حدود ساعت یازده شب بود که از آنجا بلند شدیم، چادر خودم را انداخته بودم داخل کیسه و چادر امانتی را سر کرده بودم، روی موتور حمید بلند بلند ذکر می گفت، صدای «حسین حسین» گفتنش را دوست داشتم، به حمید گفتم: «آروم تر ذکر بگو، این وقت شب کسی میشنوه»، گفت: «اشکال نداره بزار همه بگن حمید مجنون امام حسینه، موتور سواری که یه کار مباح حساب میشه، نه واجبه ن مکروه، بزار با ذکر گفتن و ذکر شنیدن این کار ما مستحب بشه ثواب بنویس برا جفتمون».
خانه که رسیدم هر دوتا چادر را با دست شستم و روی بخاری خشک کردم، بعد هم چادر امانتی را اتو زدم و گذاشتم کنار وسایل حمید روی اوپن و گفتم: «عزیزم فردا داری میری محل کار این چادر رو هم برسون به آقا میثم، یه وقت خانمش نیازش میشه»، صبح که بلند شدیم هوا بارانی بود، مثل همیشه برایش صبحانه آماده کردم، حمید سر سفره که نشست گفت : «همکارا میگن خانما فقط سال اول عروسی صبحونه آماده می کنن، سال اول که تموم بشه، دیگه از صبحونه خبری نیست ولی تو فکر کنم خیلی توی این کار پشت کار داری»، خندیدم و گفتم: «تا روزی که من هستم تو بدون صبحونه از این خونه بیرون نمیری، حتی روزهای یکشنبه و سه شنبه که میدونم دسته جمعی با همکارات میری کوه و بعدش بهتون صبحونه میدن بازم اول صبح باید صبحونه منزل رو میل کنی».
به ساعت نگاه کردم حمید بر خلاف روزهای قبل خیلی با آرامش صبحانه می خورد، گفتم: «همش چند دقیقه وقت داریا، الان سرویستون میره حمید، حواست کجاست »، گفت: «حواسم هست خانم، امروز به خاطر این چادري که دادی ببرم به همکارم برسونم با سرویس سپاه نمیرم، به اندازه سنگینی این چادرهم نباید کار شخصی با وسیله و اموال سپاه انجام بدیم!»
متعجب از این همه دقت نظر روی بیت المال سراغ درست کردن معجون اول صبح های حمید رفتم، به خاطر فعالیت زیادی که در باشگاه و حین مأموریتهایش داشت زانو درد گرفته بود، هر روز صبح معجونی از آب ولرم و عسل و پودر سنجد و دارچین برایش درست می کردم. دستور این طور معجون هارا از جزوات طب سنتی خودم پیدا کرده بودم، از نوجوانی به خاطر علاقه ای که داشتم پیگیر طب سنتی و تغذیه اسلامی بودم، با خوردن این معجون اوضاع زانوهایش هرروز بهتر از قبل می شد.
موقع خداحافظی گفتم: «حالا که با سرویس نمیری حداقل با خودت چتر ببر زیر بارون خیس نشی».
آن روز دفتر بسیج دانشگاه با اعضای شورا برای هماهنگی اردوهای جهادی تابستان جلسه داشتیم، وقتی دیدم بحثمان به درازا کشیده به حمید پیام دادم که تا من برسم برای ناهار سالاد شیرازی درست کند،جلسه که تمام شد زود سوار تاکسی شدم که به خانه برسم، حسابی ضعف کرده بودم تا سالاد شیرازی ک حمید درست کرده بود را دیدم اشتهایم کور شد، رنگ سالاد ک کاملا زرد بود، تمام خیار و گوجه ها هم وا رفته بود!
به حمید گفتم:«من این سالاد رو نمی خورم! این چیزی که تو درست کردی به هرچیزی شبیه شده جز سالاد،باید بگی چرا این شکلی شده»، سابقه آشپزی هایش برایم روشن بود، آشپز خوبی بود و غذا هارا خوب درست می کرد، ولی قسمتی که از خودش ابتکار داشت گاهی اوقات مارا تا مرز مسمومیت پیش می برد.
حمید وقتی دید به سالاد لب نمی زنم، شروع کرد به تعریف کردن ماجرا، گفت:«
اول داخل سالاد نمک ریختم، بعد برای امتحان دارچین و زردچوبه و فلفل هم زدم، می خواستم یه چیزی درست کنم که همه طعم هارو باهم داشته باشه!🍂
سرباز شو
6⃣5⃣قسمت پنجاه و شش❣ دست ها و پاهایش را که دیدم دلم سوخت، رفتم روزنامه آوردم و زیر پاهایش انداختم،
7⃣5⃣قسمت پنجاه و هفتم ❣
خلاصه همه سرویس ادویه را داخل سالاد خالی کرده بود،گفتم :«این چیزایی که گفتی برای رنگ و مزه سالاد قبول اما خیارها و گوجه ها چرا اینطوری شده؟چرا این همه وا رفتن؟»،خودش روبه مظلومیت زد و گفت:«جونم برات بگه که بعدش رفتم سراغ آبلیمو و آبغوره از دستم در رفت آن قدر زیاد ریختم که خیارو گوجه توی آبلیمو و آبغوره گم شد،وقتی دیدم این طوری شده همه سالاد رو ریختم داخل آبکش ،دوسه بار کامل شستم،این که الان می بینی به زردی می زنه خیلی کم شده،دیگه الان بی خطره!»،کاری کرده بود که خودش هم تمایلی به خوردن این سالاد نداشت،منی که سالاد شیرازی خیلی دوست داشتم تا مدتها نمی توانستم هیچ سالادی بخورم!.
اواخر بهار ۹۳ اولین سالی بود که دور از خانواده ماه رمضان را تجربه می کردیم،ماه رمضان ها بیشتر بیدار می ماندیم به جای خواب گاهی تاساعت دو شب کتاب دستمان بود وباهم صحبت می کردیم،سحر اولین روز ماه مبارک حمید کتاب«منتهی الآمال» را ازبین کتاب هایی که داشتیم انتخاب کرد،ازهمان روز اول شروع کردیم به خواندن این کتاب که درباره زندگی چهارده معصوم بود،هر روز داستان ها وسیره زندگی یکی از ائمه را می خواندیم،روز چهاردهم کتاب را با خواندن زندگی امام زمان (عج) تمام کردیم ،این کتاب که تمام شدحمید از کتابخانه محل کارشان سی کتاب با حجم کم آورد،قرار گذاشتیم هرکدام کتابی را که خواندیم خلاصه اش را برای دیگری تعریف کند،بیشتر یه کتاب های اعتقادی علاقه داشت،دوست داشت اگر جایی مثل حلقه های دوستان یا هیئتی بحثی می شد با اطلاعات به روز پاسخ بدهد.
ایام ماه رمضان حمید تاساعت دو ونیم سرکار بود بعد که می آمد یکی دو ساعتی می خوابید.روز های زوج بعد از استراحت می رفت باشگاه،روزهایی هم که خانه بودبا هم کتاب می خواندیم نظر می دادیم وبحث می کردیم،گاهی بحث هایمان چالشی می شد،همیشه موافق نظر هم نبودیم درباره همه چیز صحبت می کردیم از مسائل روز گرفته تابحث های اعتقادی،بعداز خوردن افطار هم کتاب می خواندیم بعضی از اوقات کتاب هایی را می خواندکه لغات خیلی سنگینی داشت،از این طور کتاب ها لذت می برد،اگر لغتی هم بود که معنایش را نمی دانست می رفت دنبال لغت نامه.
درحال خواندن یکی از همین کتاب های ثقیل بود که من داخل آشپزخانه مشغول آماده کردن سحری بودم،وقتی دید درگیر آشپزی هستم شروع کرد با صدای بلند خواند تا من هم در جریان مطالب کتاب باشم،یکی دوصفحه که خواندبه حمید گفتم:«زحمت نکش عزیزم،ازچیزی که خواندی دو کلمه هم نفهمیدم،چون همش لغاتی داره که معناشو متوجه نمی شم»،جواب داد:«همین که متوجه نمیشیم قشنگه،چون باعث میشه بریم دنبال معنای کلمات،این طور کتاب ها علاوه بر محتوا و اطلاعاتی که به آدم اضافه می کنن،باعث میشه دامنه لغاتمون بیشتر بشه».
تقریبأبیشتر خوراک حمید در ماه رمضان هندوانه بود،نصف یک هندوانه را موقع افطار می خورد نصف دیگرش را موقع سحر،برای همین خیلی هندوانه می خرید،روز دوازدهم ماه رمضان بود،در خانه را که برایش بازکردم وبه استقبالش رفتم دوتا هندوانه زیر بغلش بود،سلام داد و از کنارم رد شد،رفت سمت آشپزخانه،خواستم در را ببندم که گفت :« صبر کن هنوز مونده!».
دوباره رفت بیرون باز با دوتا هندوانه دیگر آمد،هاج و واج مانده بودم که چه خبر است،چند باری این کار تکرارشد، نه یکی،نه دوتا،بیشتر از ده تا هندوانه خریده بود،با تعجب گفتم:« حمید اینهمه هندوانه میخوایم چکار؟رفتی سر جالیز هرچی تونستی بار زدی؟»،خندید و گفت:« هندوانه که خراب نمیشه می ریزیم کف آشپزخونه،یکی یکی می ذاریم توی یخچال هر وقت خنک شد می خوریم».
آشپزخانه ما کوچک بود،پخت و پز که می کردم محیط آشپزخانه سریع گرم می شد،چند روزی از خرید هندوانه ها گذشته بود که دیدم بوی عجیبی از این هندوانه ها می آید،اول فکرکردم چون تعدادشان زیاد است این طوری بویشان داخل خانه می پیچد،بعد از چند روز متوجه شدم که هندوانه ها از زیر کپک زده اندو خراب شده اند،تا چند ماه بوی هندوانه می آمد حالم بد می شد و دلم پیچ می خورد حمید هم رعایت می کرد و با همه علاقه ای که داشت تا مدت ها سمت هندوانه نرفت!🍂
❁﷽❁
بےعشق مهدے در دلم لطف و صفا نیسٺ
لایق به خاک اسٺ آن دلے کہ مبتلا نیسٺ
هر روز باید از فراقش نالہ سر داد
مهدے فقط آقاے روز جمعہ ها نیسٺ
#سلام_امام_زمانم💚
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
خیلی نزدیکه.mp3
2.39M
#صوت_مهدوی
🎙 استاد میرباقری
🎵پادکست «خیلی نزدیکه»
👌 ما باید بزرگ بشیم تا ظهور رو نزدیک ببینیم تا بتونیم کنار حضرت باشیم...
👌بسیار زیبا
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
- وسرانجام
کسےخواهدآمد
وبامھربانۍهایشبہتو
نشانخواهدداد ؛
کہتوقبلازدیدناو
اصلازندگےنکردهای! (:🌿💚
#امام_زمان
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
سلام ....😍
حرفی، پیشنهادی،انتقادی، نسبت به ما و کانال «سرباز شو » داشتید ،اینجا در ناشناس بفرمایید ،تا بهتر بتونیم در خدمت شما باشیم...👇👇
https://harfeto.timefriend.net/16752678638969
همه مے گویند :
میان عده اے با ڪلاس
امل بودن جرأتــ مے خواهد...
اما من مے گویم :
میان عده اے حرمتـ شڪن
حـرمتــ نگـہ داشتن , شجاعتــ استــ.
شیرزن !
به خودتــ ببال
بدان کـہ از میان عده ے ڪثیرے
لیـــاقـتـ داشتے ڪـہ مدافع
چـادر مــ💚ــادر باشے.
#حجاب
#چادرانه
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋