eitaa logo
سرباز شو
142 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
909 ویدیو
4 فایل
❣️با اهل خانواده برای امام زمانت، سرباز شو❣️ 🔥پیام ناشناس🔥(😎بدون اینکه شناخته بشید😉) https://harfeto.timefriend.net/16752678638969 ؛ @Ar_vahdani. :ادمین :
مشاهده در ایتا
دانلود
این دنیا که تا الان نشده نشد... کاش اون دنیا از اولش کنارت باشم .. •‌‌⛓↻@sarbaz_sho•‌•↷🦋
5.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 🔸دعا برای فرج امام زمان.. ┏━━━━━━━━🌺🍃━┓     •‌‌@sarbaz_sho 🦋 ┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
خداکندما‌به‌قلب‌شما شمابه‌چشمهای‌مابرگردی‌مولایمان..🪴 🌷 ..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_1753707340.mp3
1.96M
🔊مجموعه صوتی 👤استاد حسن محمودی 📝قسمت اول 🔖روزگار شگرف بعد از ظهور 👌کوتاه و شنیدنی ┏━━━━━━━━🌺🍃━┓     •‌‌@sarbaz_sho 🦋 ┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر دوست دارید این صحنه رو ببینید😍 تقدیم به منتظران مولا صاحب الزمان🌹 🌱قطعاً روزی خواهد آمد که ما مهدیمان‌ را ببینیم...ان‌شاءالله 👌بسیار زیبا ┏━━━━━━━━🌺🍃━┓     •‌‌@sarbaz_sho 🦋 ┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفقا کانال امام زمانی رو حمایت نکنیم؟؟؟ 💚💚💚💚 ┏━━━━━━━━🌺🍃━┓     •‌‌@sarbaz_sho 🦋 ┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
گـفت:‌ خجـالٺ‌ نمیکـشی؟! پـرسیدم: چـرا؟ گـفت:‌ چـادر سـرت‌ کـردی! لبخنـد‌ محـو‌ی‌ زدم: تـو چـی؟! تـو خجـالت‌ نمیکـشی؟! اخـم‌ کـرد: مـن‌ چـرا؟! آروم‌ دم‌ گـوشش‌ گـفتم: خجـالت‌ نمیکـشی‌ کـہ‌ انـقد راحـت‌ اشـک‌ امـام‌ زمـانت‌‌ رو در مـیاری‌ و چـوب‌ حـراج بـہ‌ قشنگـیات‌ مـیزنی؟!💔🖐🏻؛) ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┏━━━━━━━━🌺🍃━┓     •‌‌@sarbaz_sho 🦋 ┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 «دختر امام زمانی» 🥰 یه دختر امام زمانی باید....... ┏━━━━━━━━🌺🍃━┓     •‌‌@sarbaz_sho 🦋 ┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سرباز شو
3⃣6⃣قسمت شصت و سوم ❣ نزدیک غروب بود که زنگ خانه را زد ، با شوق آیفون را زدم و دم در منتظرش شدم ، لن
4⃣6⃣قسمت شصت و چهارم ❣ این طور مواقع حمید نقش میانجی را بازی می کرد، شروع می کرد به صحبت:« آروم باش خانم ، آخه این بچه ها این طوری با نشاط بازی کنن خوبه یا خدا ناکرده مریض باشن و توی خونه افتاده باشن؟ این طوری پر جنب و جوش باشن خوبه یا برن سراغ بازی های کامپیوتری و موبایل؟ فردا بچه های ما هم بخوان بازی کنن همین حرف رو می زنی ؟» با حرف هایش آرومم می کرد، کم کم دستم آمده بود که بهترین ساعت مطالعه و درس خواندن نیمه شب است ، موقع امتحانات ساعت دوازده شب به بعد شروع می کردم به درس خواندن ، چون این ساعت ها از سر و صدای داخل کوچه خبری نبود . با همین روش توانستم برای اولین امتحانم کتاب ۴۰۰ صفحه ای را مرور کنم ، بعد از امتحان خوشحال از اینکه توانستم به اکثر سوالات جواب درست بدهم راهی خانه شدم ، وقتی به خانه رسیدم متوجه شدم کل اتاق ها و آشپزخانه را دود گرفته است ، گفتم حتما حمید اسپند دود کرده، ولی این دود خیلی بیشتر از یک اسپند دود کردن بود ! با رفتن به آشپزخانه شصتم خبر دار شد که حمید دسته گل به آب داده است ، دیدم بله! گوشه فرش آشپزخانه سوخته است ، پرسیدم :« حمید این دود برای چیه ؟ گوشه فرش آشپزخانه چرا سوخته ؟»، جواب داد:« دوست داشتم تا قبل از این که تو بیای اسپند دود کنم ، ولی یهو اسپند دونی از دستم روی فرش افتاد و گوشه فرش سوخت». دعوا کردن هایم بیشتر حالت شوخی و خنده داشت ، گفتم :« چشمم روشن ، تو جهازم رو ناقص کردی ، باید جفت همین فرش رو بخری » ، سوختن فرش به کنار ، تا دو روز حوله به دست این دود را از پنجره ها بیرون می دادم ، هر کس می آمد خانه ما فکر می کرد کل خانه آتش گرفته است! ایام محرم با اینکه هوا تقریبا سرد شده بود با موتور شب ها می رفتیم هیئت خودمان ، شب تاسوعا به شدت هوا سرد شده بود ، ولی با این حال باز هم با موتور راهی شدیم، حمید به شوخی گفت :« الان کسی رو با لانچیکو بزنن از خونه در نمیاد ، اون وقت ما با موتور داریم میریم هیئت »، دستش را گذاشت روی زانوی من گفت :« فرزانه پاهات یخ زده؟ غصه نخور خودم برات ماشین میگیرم دیگه اذیت نشی»، دستم را گذاشتم داخل جیب های کاپشن حمید ، حمید هم یک دستش را گذاشت روی دست من ، کنار سرما و سوز شبانه هوای پاییزی قزوین تنها چیزی که دلم را گرم می کرد محبت دست های همیشه مهربان حمید بود . آن شب هم مثل همه شب های دیگری که به هیئت می رفتیم خیلی سینه زده بود ، میان دار هیئت خیمه العباس بود ، به حدی سینه می زد که احساس می کردم جسم حمید توان این همه سینه زنی را ندارد ، وقتی از هیئت بیرون آمد صدایش گرفته بود و چشم هایش سرخ شده بود ، با همان صدای گرفته اولین جمله ای که گفت همین بود :« قبول باشه »، خیلی هم سعی می کرد مستقیم به چشم های من نگاه نکند که من متوجه سرخی چشم هایش نشوم ، اهل مداحی شور وبالا پایین پریدن نبود، ولی حسابی سینه میزد ، بیشتر مداحی های آقای مطیعی را دوست داشت ، حتی وقتی هیئتشان کلاس مداحی برای نوجوان ها گذاشته بود به مربی سفارش کرده بود :« به اینها شور یاد نده ، روضه خوندن یاد بده که بتونن وسط جلسه اشک بگیرن». شب حضرت عباس (س) یک شب ویژه برای حمید بود ، موقع برگشت سوار موتور که شدیم گفت :« دوست دارم مثل آقای حضرت ابوالفضل (س) مداح حرم بشم و دست و پاهام فدایی حضرت زینب (س) بشه».وقتی این همه سینه زدن و تغییر حالت چهره حمید را دیدم گفتم :« حمید کمتر سینه بزن ، یا حداقل آروم تر سینه بزن ، لازم نیست این همه خودت رو اذیت کنی »، جوابش برایم جالب بود ، گفت :« فرزانه این سینه به خاطر همین سینه زدن هیچ وقت نمی سوزه، چه این دنیا چه اون دنیا » ، بارها این جمله را در مورد سینه زدن هایش تکرار کرد ، بعد ها من متوجه راز این حرف حمید شدم! از یک زمانی به بعد از پیامک دادن خوشم نمی آمد ، دوست داشتم با خط خودم برایش بنویسم ، یادداشت های کوچک می نوشتم ، چون معمولا حمید زود تر از من از خانه بیرون می رفت و زود تر از من به خانه بر می گشت ، هر کاغذی که دم دستم می رسید برایش یاداشت می نوشتم ، می گفتم تا چه ساعتی کلاس دارم ، ناهار را چجوری گرم کند، مراقب خودش باشد، ابراز علاقه یا حتی یک سلام خالی ! ، هر روز یک چیزی می نوشتم و می گذاشتم روی اوپن یا کنار اینه ، خیلی خوشش می امد، می گفت نوشته هایت هر چه کوتاه است اما تمام خستگی را از تنم بیرون می برد، به من می گفت یک روز با این نوشته ها غافلگیرت می کنم!🍂