eitaa logo
سرباز شو
142 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
909 ویدیو
4 فایل
❣️با اهل خانواده برای امام زمانت، سرباز شو❣️ 🔥پیام ناشناس🔥(😎بدون اینکه شناخته بشید😉) https://harfeto.timefriend.net/16752678638969 ؛ @Ar_vahdani. :ادمین :
مشاهده در ایتا
دانلود
سرباز شو
خاطرات اربعین با این مداحی برات زنده میشن👌 🍃تا حالا شده اربعین قسمتت 🍃تا حالا خوابیدی توی موکبا
💔پاسپورت کربلاتون آمادس؟؟؟؟ ┏━━━━━━━━🌺🍃━┓     •‌‌@sarbaz_sho 🦋 ┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هَمہ‌عآلَم‌شُده‌ڪنعان زِفِراقِ‌رُخِ‌دوست یوسفِ‌گُم‌شُده‌یِ‌ایـن هَمہ‌یَعقوب‌ڪُجاست؟ ‹ 🤍› •‌‌⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 🔸از الان به سمت امام زمان حرکت کنیم... 👌کوتاه و شنیدنی •‌‌⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
1_1753707373.mp3
2.62M
🔊مجموعه صوتی 👤استاد حسن محمودی 📝قسمت دوم 🔖رجعت در زمان ظهور و راهکارهای آن 👌کوتاه و شنیدنی •‌‌⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
6.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
-اگه‌ بودی‌ دلی‌ خسته‌ نبود -اگه‌ بودی‌ دری‌ بسته‌ نبود♥️ •‌‌⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
:)این همه با این و اون حرف زدی.....🍃 •‌‌⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
+با اسلحه‌ی خود که 'حجاب' است… • •‌‌⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شما حجابتونو چند میفروشید؟! ➕اگه بهت پول بدم حجابت رو کنار میذاری؟! •‌‌⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
10.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حجاب و حیا و غیرت😍 •‌‌⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
سرباز شو
5⃣6⃣قسمت شصت و پنجم❣ برای شرکت در دوره یک روزه باید به تهران می رفتم، برای ناهار حمید لوبیا پلو درس
6⃣6⃣قسمت شصت و شش ❣ سر کوچه که رسیدیم حمید دست کرد توی جیبش تا کرایه بدهد ، راننده گفت:« آ سید ! مشخصه شما و حاج خانم حسابی اهل روضه هستین ، کرایه نمی‌خواد بدین ، فقط ما رو دعا کنین»، حتی توقف نکرد که ما حرفی بزنیم ، بعد هم گازش را گرفت و رفت ، من و حمید نشستیم کنار جدول نیم ساعتی خندیدیم ، نمی توانستیم جلوی خنده خودمان را بگیریم ، حمید به شوخی می گفت :« عه حاج خانم کمتر گریه کن !»، تا این را می گفت یاد حرف راننده می افتادیم می زدیم زیر خنده ، رفتار و ظاهر حمید طوری بود که خیلی ها مثل این راننده فکر می کردند طلبه است ، یا « آ سید » صدایش می کردند ، البته حمید همیشه به من می گفت من سیدم، چون از طرف مادربزرگ پدری نسب حمید به سادات می رسید. سه چهار ماه آخر سال ۹۳ برادرزاده های حمید یکی یکی به دنیا امدند، کوثر دختر حسن آقا برادر بزرگ تر حمید هشتم آذر، نرگس دختر سعید آقا برادر دوقلوی حمید بیست و دوم آذر درست شب اربعین و محمد رضا پسر حسین آقا هم هفتم اسفند به دنیا آمدند. وقتی دور هم جمع می شدیم صدای بچه ها قطع نمیشد ، حال و هوای جالبی بود ، تا یکی ساکت می شد ان یکی شروع می کرد به گریه کردن ، حمید تا آن موقع حرفی از بچه دار شدن نمی زد ، اما با به دنیا آمدن این برادرزاده ها خیلی علاقه مند شده بود که ما هم بچه دار شویم ، این شوق حمید به بچه دار شدن من را خیلی امیدوار می کرد ، حس می کردم زندگی ما شبیه یک نهال نو پاست که می خواهد شاخ و برگ بدهد و ما سال های سال کنار هم زندگی خواهیم کرد . یک روز بعد از تولد نرگس ، حمید برای یک ماموریت پانزده روزه سمت لوشان رفت ، معمولا از ماموریت هایش زیاد نمی پرسیدم ، مگر اطلاعات کلی که با زیرکی چند تا سوال می پرسیدم تا اوضاع چند روزی که ماموریت بود دستم بیاید ، شده با شوخی و خنده از حمید اطلاعات جمع می کردم ، به شدت قلقلکی بود ، بی اندازه ! این بار هم که از لوشان برگشته بود با قلقلک سراغش رفتم ، قلقلک می دادم و سوال می پرسیدم ، گفتم :« حمید تو دست داعش بیفتی کافیه بفهمن قلقلکی هستی ، همه چی رو دقیقه اول لو میدی!» 7⃣6⃣قسمت شصت و هفتم❣ البته حمید هم زرنگی کرد، وقتی با قلقلک دادن از او پرسیدم :« فرمانده سپاه کیه ؟» ، گفت :« تقی مرادی !» گفتم :« فرمانده اطلاعات کیه ؟» ، گفت :« تقی مرادی !» هر سوالی می پرسیدم اسم پدرم را می گفت ، با خنده گفتم :« دست پدرم درد نکنه با این داماد گرفتنش، تو باید اسم پدر زنت رو آخرین نفر لو بدی نه اولین نفر!» حمید هم خندید و گفت :« تا صبح قلقلک بدی من فقط همین یه اسم رو بلدم !» بعضی اوقات هم خودش از آموزش هایی که دیده یا نکاتی که در آن ماموریت یاد گرفته بود صحبت می کرد ، دوره لوشان بهشان گفته بودند: «اگر گاوی رو دیدین که به سمتی میره بدونین اونجا چیز مشکوکیه، چون گاو ذاتا حیوان کنجکاویه و هر طرف که حرکت میکنه اون سمت لابد چیز خاصیه، برعکس گاو گوسفند ها هستن ،هر وقت گوسفند از جایی دور بشه باید به اونجا شک کرد ،چون گوسفند ذاتاً حیوان ترسوییه و با کوچکترین صدایی که بشنوه یا چیزی که ببینه از اونجا دور میشه». بعد از کلی احوالپرسی عکس هایی که طی ماموریت لوشان انداخته بود را نشان داد ،این اولین باری بود که میدیدم حمید اینهمه عکس در مدل های مختلف مخصوصاً با بادگیر آبی انداخته است، داخل عکس ها چسب اتو کلاوی که بعد از مسابقه کاراته به انگشت پایش بسته بودم مشخص بود،غرق تماشای عکس ها بودم که با حرف حمید دیگر نتوانستم باقی عکس ها را ببینم ،به من گفت: «این عکس ها رو برای شهادتم گرفتم ،حالا که داری نگاهشون می کنی ببین کدوم خوبه بنر بشه؟» دلم هری ریخت ،لحن صحبت هایش نه جدی بود نه شوخی ،همین میانه صحبت کردن من را اذیت میکرد ،نمی دانستم جوابش را چه بدهم، از دوره نامزدی هربار که عکسهای گالری موبایلش را نگاه میکردم از من میپرسید کدام عکس برای شهادتم خوب است ،زیاد جدی نمی گرفتم ، هربار با شوخی بحث را عوض میکردم، ولی این بار حسابی جا خوردم و دلم لرزید. دوست نداشتم این موضوع را ادامه بدهد، چیزی به ذهنم نمیرسید ، پرسیدم: « پات بهتر شده، آب و هوا چطور بود ؟ سوغاتی چیزی نگرفتی؟»، کمی سکوت کرد و بعد با لبخند گفت: « آنقدر آنجا دویدیم که پام خوب خوب شده ، تا من برم به مادرم سر بزنم تو از بین عکس ها یکی رو انتخاب کن ببینم سلیقه همسر شهید چه شکلیه!». وقتی برای دیدن عمه رفت با پدرم تماس گرفتم و گفتم:« بابا جون ، حمید تازه از ماموریت برگشته خسته است، امروز باشگاه نمیاد ، خودتون زحمت تمرین شاگردا رو بکشید»، این حساسیت من روی حمید شهره عام و خاص شده بود ، همه دستشان آمده بود ، پدرم از پشت گوشی خندید و گفت: « حمید خواهر زاده منه، اون موقعی که من اسمش رو انتخاب کردم تو هنوز به دنیا نیومده بودی، ولی الان انگار تو بیشتر هواشو داری ! کاسه داغتر از آش شدی دختر!».🍂