eitaa logo
سرباز شو
142 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
909 ویدیو
4 فایل
❣️با اهل خانواده برای امام زمانت، سرباز شو❣️ 🔥پیام ناشناس🔥(😎بدون اینکه شناخته بشید😉) https://harfeto.timefriend.net/16752678638969 ؛ @Ar_vahdani. :ادمین :
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دخترای کانال خوب گوش بدن و افتخار کنن ویژگی‌های منحصر به‌فرد دختران از نگاه امام صادق (ع)✨
enc_16826868180110776462740 (1).mp3
5.03M
💔یه کنج از اتاقم نشستم 💔تو فکرم که الان کجایی... 👌بسیار زیبا ┏━━━━━━━━🌺🍃━┓  @sarbaz_sho ┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 « قدمی برداریم... سلامی،،صدقه‌ای،،زیارتی...» ┏━━━━━━━━🌺🍃━┓  @sarbaz_sho ┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سرباز شو
5⃣7⃣ قسمت هفتاد و پنجم ❣ چون می‌دانستم حمید در جمع های فامیلی عموما سر به زیر و ساکت است و خیلی کم
6⃣7⃣قسمت هفتاد وششم بین ماه‌های سال ،اردیبهشت برایم دوست داشتنی ترین و متفاوت ترین ماه سال شده بود،ماهی که در چهارمین روزش حمید به دنیا آمده بود،جشن تولد مختصری گرفتیم،ازصبح درگیر درست کردن کیک بودم،ازعلاقه زیاد حمیدبه بستنی خبرداشتم،برای همین با شیر تازه وثعلب برایش کلی بستنی درست کرده بودم.هرچندخوشحالی شوخی های وقت فوت کردن شمعها خیلی به درازا نکشید.چندروز بعدمنتظربودم حمید ازسرکار بیاید باهم غذا بخوریم،هوابارانی بود.ساعت ازسه هم گذشته بود،ولی از حمید خبری نبود. پیش خودم حتمأبازجایی دستش بندشده داره گره کاری روباز می کند.وقتی زنگ در را زد،طبق معمول به استقبالش رفتم،تا ریخت و قیافه اش رو دیدم از ترس خشکم زد.سرتا پایش خاکی و کثیف بود،فهمیدم باز تصادف کرده ! زانوهای شلوارش پاره شده بودو رد کشیده شدن روی آسفالت،پشت آستین کاپشنش مشخص بود. رنگ به صورتم نمانده بود.همان جا کنار در بی حال شدم،طافت نداشتم حمید را این مدلی ببینم،دلداریم دادو گفت:« نگران نباش باور کن چیزی نشده ببین باپای خودم اومدم خونه،همه چیز به خیر گذشت».ولی من باور نمی کردم سؤال پیچش کردم تا ببینم چه اتفاقی افتاده.پرسیدم:«کجاتصادف کردی حمید؟درست بگو ببینم چی شده؟ باید بریم بیمارستان از سر و پاهات عکس بگیریم.» حمید درحالی که لیوان آب را سر می کشید گفت :«با آقا میثم و آقا نبی الله سوار موتور می آمدیم که وسط غیاث آباد یک ماشین به ما زد . سه نفری پرت شدیم وسط خیابون. شانس آوردیم من کلاه داشتم.» زخم های سطحی برداشته بود . از سیر تا پیاز قصه را تعریف کرد که چه جوری شد ، کجا زمین خوردند ، بقیه حالشان خوب است یا نه و... این طور چیز ها را از من پنهان نمی‌کرد . من هم فقط غر می زدم :« چرا راننده ی اون ماشین این طور رانندگی می کرده ؟ تو چرا حواست نبوده؟...» بعد هم یک راست رفتم سراغ اسپند . اسپند دود کردن های من ماجرا شده بود. تا می خواست بیرون برود ، اسپند مشت می کردم و دور سر حمید می چرخاندم . حمید هم برای شوخی اسپند را از مشت من می گرفت زیر بغل هایش ،دور کمرش و بین پاهایش می چرخاند و می خندید. حتی لباسش را میزد بالا، روی شکمش می گذاشت و می گفت بترکه چشم حسود! این اولین باری نبود که حمید تصادف می کرد . چندین بار با همین سر و وضع به خانه آمده بود ، اما هر دفعه مثل بار نخست که خونین و مالین با لباس پاره میدیدمش دست و پایم را گم می کردم و توان انجام هیچ کاری را نداشتم . مخصوصا یک بار که شبانه از سنبل آباد در حال برگشت به قزوین بود ، موتور حمید به یک نیسان خورده بود . شدت تصادف به حدی بود که حمید با موتور به وسط جاده پرت شده بود . هر دو طرف جاده الموت دره های وحشتناکی دارد . شانسی که آورده بودیم این بود که وسط جاده زمین خورده بود . آن شب هم که بعد از کلی تاخیر به خانه آمد ، همین وضعیت را داشت ؛ لباس های پاره و دست و پاهای خونی . این تصادف کردن ها صدایم را حسابی در آورده بود که چرا با اینکه حساسیت من را می داند ، مواظب نیست . از روی حساسیتی که به حمید داشتم ، شروع کردم به دعوا کردن :« مگه روز رو از تو گرفته بودن ؟ چرا شب اومدی ؟ چرا رعایت نمیکنی ؟ این موتور رو باید بندازیم آشغالی !» از بس از این تصادف ها دیده بودم ، چشمم ترسیده بود . به حدی حساس شده بودم که در این شرایط یکی می خواست من را آرام کند و برایم آب قند درست کند!حمید لباس های پاره و خونی را عوض کرد و تا شب خوابید ، ولی شب کمر درد عجیبی گرفت . چشم روی چشم نمی گذاشت . تا صبح حمید را پاشویه کردم . دستمال خیس روی پیشانیش می گذاشتم و بالای سرش قرآن می خواندم . چون دوره های درمان را گذرانده بودم ، معمولا اکثر کارها حتی تزریقاتش را خودم انجام میدادم . وقتی دید تا صبح بالای سرش بیدار بوده ام ، گفت :« من مهر مادری شنیده بودم ، ولی مهر همسری نشنیده بودم که حالا دارم با چشم های خودم می بینم . اگر روی مسابقه مهربونی برگزار بشه تو نفر اول میشی خانوم.» صبح خروس خان حاضر شدیم و به بیمارستان رفتیم.بعد از گرفتن عکس از کمرش فهمیدیم دیسکش فتق پیدا کرده است ‌.دکتر ده روز استراحت مطلق نوشت.باید رعایت می کرد تا به مرور بهتر بشود.یک روز برای استراحت خانه مانده بود ،همه فهمیده بودند.از در و دیوار خانه مهمان می آمد .یک لحظه خانه خالی نمی شد ؛دوست،فامیل،همسایه،هئیت،مجسد،باشگاه و...پیش خودم گفتم حمید یک تصادف ساده داشته این همه مهمان آمده است ،خدای نکرده برود مأموریت جانباز بشودمن باید نصف قزوین را پذیرایی کنم و راه بیندازم !تمام مدت برای خوش آمد گویی و پذیرایی از مهمان ها سرپا بودم.به حدی مهمان ها زیاد بودند که شب ها زودتر از حمید بر اثر خستگی می افتادم.🍂 ┏━━━━━━━━🌺🍃━┓  @sarbaz_sho ┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
سرباز شو
6⃣7⃣قسمت هفتاد وششم بین ماه‌های سال ،اردیبهشت برایم دوست داشتنی ترین و متفاوت ترین ماه سال شده بود
7⃣7⃣قسمت هفتادو هفتم از (یادت باشه❣) به خاطر کمر درد نمی‌توانست مثل همیشه در کارها به من کمک کند ، با این حال تنهایم نمی‌گذاشت . داخل آشپزخانه روی صندلی می نشست و برای من از اشعار حافظ یا حکایت های سعدی می خواند .خستگی من را که میدید ، می گفت :« به آبروی حضرت زهرا (ع) من رو ببخش که نمی تونم کمکت کنم . این مدت خیلی به زحمت افتادی . ده روز استراحتم که تموم بشه باید چند روز مرخصی بگیرم از تو مراقبت کنم. کار ها رو انجام بدم تا تو بتونی استراحت کنی.» بعضی رفتار ها در خانه برایش ملکه شده بود .در بدترین شرایط آنها را رعایت می کرد؛ حتی حالا که کمرش درد می کرد . مقید بود بعد از غروب آفتاب حتما نشسته آب بخورد . می گفت :« از امام صادق (ع) روایت داریم که اگر شب نشسته آب بخوریم ، رزقمون بیشتر می شه.» بین این ده روز استراحت مطلقی که دکتر برای حمید نوشته بود ، تولد حضرت زهرا (ع) و روز زن بود . به خاطر شرایط جسمی حمید ، اصلا به فکر هدیه گرفتن از جانب او نبودم . سپاه برای خانم ها برنامه گرفته بود . به اصرار حمید در این جشن شرکت کردم . اول صبح رفتم تا زود برگردم .در طول جشن تمام هوش و حواسم در خانه ، پیش حمید مانده بود . وقتی برگشتم دود از کله ام بلند شد . حمید با همان حال رفته بود بیرون و برای من دسته گل و هدیه ی روز زن خریده بود . قشنگ ترین هدیه ی روز زنی بود که گرفتم . نه به خاطر ارزش مادی ، به این خاطر که غافلگیر شدم . اصلا فکر نمی‌کردم حمید با این شرایط جسمی و درد کمر از پله ها پایین برود و برایم در شلوغی بازار هدیه تهیه کند و این شکلی من را سورپرایز کند همان روز به من گفت :« کمرم خیلی درد میکرد . نتونستم برای مادر تو چیزی بخرم . خودت زحمتش رو بکش .» رسم هر ساله حمید همین بود . روز تولد حضرت زهرا (ع) هم برای من ، هم برای مادر خودش و هم برای مادر من هدیه می گرفت . روی مادر خیلی حساس بود . رضایت و لبخند مادر برایش یک دنیا ارزش داشت. عادت همیشگی اش بود که هر بار مادرش را می دید خم می شد و پیشانیش را می بوسید . امکان نداشت این کار را نکند . همان چند روزی که دکتر استراحت مطلق تجویز کرده بود . هر بار مادرش تماس می‌گرفت و سلام میداد حالت حمید عوض می شد . کاملا مودبانه رفتار می کرد . اگر درازکش بود ، می نشست . اگر نشسته بود ، می ایستاد. برایم این چیز ها عجیب بود . گفتم :« حمید ! مادرت که نمی بینه تو دراز کشیدی یا نشستی .همون طوری درازکش که داری استراحت می‌کنی با عمه صحبت کن.» گفت:« درسته مادرم نیست و نمی بینه ، ولی خدا که هست خدا که میبینه !» ایام ماه شعبان و ولایت امام حسین (ع) و روز پاسدار بود که حمید گفت:« بریم سمت امامزاده حسین . می خوام برای بچه های گردان عطر بگیرم.همونجا هم نماز می خونیم و برمی گردیم .» به فروشگاه محصولات فرهنگی امامزاده که رسیدیم ، چند مدل عطر را تست کردیم . هفتاد تا عطر لازم داشت . بالاخره یکی را پسندیدم. یک عطر متفاوت هم من برای حمید برداشتم . گفتم :« آقا این عطر برای خودت . هدیه از طرف من به مناسبت روز پاسدار .» بعد هم این عطر را جدا از عطر های دیگر داخل جیبش گذاشتم. دو روزی عطر جدیدی که برایش خریده بودم را می زد . خیلی خوشبو بود . بعد از دو روز متوجه شدم از عطر خبری نیست . چند باری جویا شدم . طفره رفت . حدس زدم شاید از بوی عطر خوشش نیامده ، ولی نمی خواهد بگوید که من ناراحت نشوم . یک بار که حسابی سوال پیچش کردم گفت :« یکی از سربازا از بوی عطر خوشش اومده بود . من هم وقتی دیدم اینطوریه، کل عطر و بهش دادم !» 🍂 ┏━━━━━━━━🌺🍃━┓  @sarbaz_sho ┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Various Artists - Rivers of Relief.mp3
4.04M
🌹دل را قرار نیست مگر....💕 ┏━━━━━━━━🌺🍃━┓  @sarbaz_sho ┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خیلےزشت‌نیست‌کہ‌ما حتے‌بہ‌اندازه‌یک‌لیوان آب‌بہ‌امام‌زمان‌نیازنداریم؟!😞💔 ┏━━━━━━━━🌺🍃━┓  @sarbaz_sho ┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ⁉️چرا غصه می‌خوری؟! ما داریم❤️ ┏━━━━━━━━🌺🍃━┓  @sarbaz_sho ┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
خیلی وقتتونو نمیگیره🙃❤️ @sarbaz_sho ┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
هدایت شده از تقوای قلب:)⛔️
خیلی یهویی خدا خودش حلش می کنه...😇🩷 @TaghvaGHalb
سلام رفیق بیا بریم اینجا برای امام زمانت «سرباز شو» ┏━━━━━━━━🌺🍃━┓  @sarbaz_sho ┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کم کم داره یادم میره حال و هوای حرمو... پس کوچه‌های خلوتو نیمه شبای حرمو... ┏━━━━━━━━🌺🍃━┓  @sarbaz_sho ┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
♥️͜͡🥀 نظری کن به دلم حال دلم خوب شود
شماباآهنگای‌فلان‌خواننده‌میریدتوفاز.. مابامداحیاشون‌میریم‌کما:)! 🕶
مداحی آنلاین - نماهنگ آزادی - اسداللهی.mp3
2.8M
مداحی پر شور و حماسی😍 🍃آزادی یعنی زن چنین شدن 🍃ام وهب ام البنین شدن ┏━━━━━━━━🌺🍃━┓  @sarbaz_sho ┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من سر ظهرِ گرمترین روز سال :)🥴🥴🥴🥴🥴🤣🤣🤣🤣🤣 ‌┏━━━━━━━━🌺🍃━┓  @sarbaz_sho ┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزی که پسرها ،به دختر ها حسودیشون شد..😍😍😍 فقط صدای آقا آقا شون 😁 ┏━━━━━━━━🌺🍃━┓  @sarbaz_sho ┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سرباز شو
7⃣7⃣قسمت هفتادو هفتم از (یادت باشه❣) به خاطر کمر درد نمی‌توانست مثل همیشه در کارها به من کمک کند ،
8⃣7⃣قسمت هفتاد و هشتم ❣ اواسط اردیبهشت ماه بود . آن روز از سرکار مستقیم برای مربی گری رفته بود باشگاه . خانه که رسید از شدت خستگی ، ساعت ده نشده خوابید .نیم ساعت خوابیده بود که گوشی حمید زنگ خورد. از محل کارش تماس گرفته بودند . دو دل بودم که بیدارش کنم یا نه . در نهایت گفتم شاید کار مهمی داشته باشند ، بیدارش کردم . گوشی را که جواب داد، فهمیدم حمید را فراخوان کرده اند . باید به محل پادگان می رفت . سریع آماده شد . موقع خداحافظی پرسیدم :« کی بر می گردی ؟» گفت :« مشخص نیست !» تا ساعت دوازده شب منتظرش ماندم . خبری نشد . کم کم خوابم برد . ساعت دو نصفه شب از خواب پریدم . هنوز برنگشته بود . خیلی نگرانش شدم . گوشی را نگاه کردم .دیدم پیامک داده :« خانوم من میرم بندر عباس . مشخص نیست کی برگردم . مراقب خودت باش .» خیلی تعجب کردم . با خودش چیزی نبرده بود ؛ نه لباسی ، نه وسیله ای . نه حتی شارژر گوشی ، معمولا ماموریت هایی که می رفت از قبل خبر می دادند و من وسایل مورد نیازش را داخل ساک می چیدم . دلم خیلی آشوب شده بود . سریع تلویزیون را باز کردم و زدم شبکه ی خبر تا ببینم بندر عباس اتفاقی افتاده یا نه ؟ زیر نویس نوشت که در این منطقه رزمایش برگزار می شود . خیالم کمی راحت شد . با خودم گفتم حتما یک رزمایش یکی ، دو روزه است . می روند و بر می گردند . ولی باز دلم قرار نگرفت . طاقت نیاوردم و به گوشی حمید تماس گرفتم . داخل اتوبوس بود صدای خنده ی همکاران پاسدارش می آمد . گفتم :« حمید ، چرا این طور بی خبر ؟ نصفه شب بندر عباس کجا بود ؟ هیچی هم که نبردی ؟» نمی خواست یا نمی توانست زیاد توضیح بدهد . گفت :« اینجا همه چیز به ما میدن خانوم . شما بخواب ، صبح برو خونه ی بابا .» استرس عجیبی گرفته بودم . تا صبح نفهمیدم چند بار از خواب پریدم . آفتاب که زد رفتم دانشگاه. تا ظهر کلاس داشتم که بابا زنگ زد . گفت :« حمید رفته سردشت ، شما بیا پیش ما » متعجب پشت گوشی گفتم:« سردشت؟ حمید که گفت بندر عباس !» بابا فهمید که حمید نخواسته واقعیت را به من بگوید تا من نگران نشوم . گفت :« سردشت رفتن . ولی چیزی نیست. زود بر می گردن .» نگرانی من بیشتر شد . وقتی خانه رسیدم ، دیدم چشم های مادرم از بس گریه کرده قرمز شده! دلم به شور افتاد و بیشتر ترسیدم . گفتم :« چیزی شده که شما دارین پنهون می کنین؟» بابا گفت:« نه دخترم ، نگران نباش . ان شاء الله که خیره. یک ماموریت چند روزه است . به امید خدا صحیح و سالم بر میگردن.» مامان برای اینکه روحیه ی من عوض شود پیشنهاد داد برویم بازار . در طول خرید تمام هوش و حواسم به حمید بود . اصلا نفهمیدم چی خریدیم و کجا رفتیم . با مادرم در حال گشت زنی بودیم که بابا زنگ زد :« دخترم مژدگونی بده . حمید برگشته ! زود تر بیاین خونه.» وسایل را خریده و نخریده سوار ماشین شدیم و به سمت خانه آمدیم . وقتی حمید را دیدم نفس راحتی کشیدم . با ناراحتی روی مبل نشسته بود. من هم انداختم به دنده شوخی :« میگی بندر عباس سر از سردشت در میاری ! بعد هم که یه روزه برمی‌گردی ! هیچ معلوم هست چه می کنی آقا؟!» بابا خنده اش گرفت و گفت :« هیچ کدوم نبوده . نه بندر عباس ، نه سردشت. داشتند می رفتند سامرا که فعلا پروازشون عقب افتاده .طبیعی هم هست . برای اینکه پرواز ها لو نره و دشمن هواپیما را نزنه چند بار معمولا پرواز عقب و جلو می شه.» شنیدن این خبر برایم سنگین بود. خیلی ناراحت شدم. گفتم: « حمید! من با هر ماموریتی که رفتی مخالفت نکردم. نباید بدونم تو داری میری کشور غریب؟من منتظرم رزمایش دو روزه تموم بشه،تو برگردی. اونوقت من نباید بدونم تو داری میری سامرا،ممکنه یکی دو ماه نباشی؟!» از لغو شدن پرواز به حدی ناراحت بود که اصلاً حرفش نمی آمد،ولی من از ته دلم خوشحال بودم. روی موتور هم که بودیم لام تا کام حرف نزد. تا چند روز حال خوبی نداشت. ماموریت های داخل کشور زیاد می رفت. از ماموریت یک روزه گرفته تا ده،پانزده روزه. اکثرشان را هم به پدر و مادر حمید اطلاع نمی‌دادیم که نگران نشوند،ولی این اولین باری بود که حرف ماموریت طولانی خارج از کشور این همه جدی مطرح شده بود. عراق انتخاب خودش بود. گفته بودند برای رفتن مختار هستید. هیچ اجباری نیست. حتی خودتان می توانید انتخاب کنید که سوریه بروید یا عراق. حمید عراق را انتخاب کرده بود. دوست داشت مدافع حرم پدر امام زمان (عجل الله) در سامرا باشد.🍂