سرباز شو
2⃣5⃣قسمت پنجاه و دوم از داستان عاشقانه ی«یادت باشه»🌹💚🌹 ورود به سال ۹۳از ابتدا برایم عجیب بود ، حالات
3⃣5⃣قسمت پنجاه و سوم از عاشقانه شهید مدافع حرم ❣
مجدد با پای پیاده راه افتادم،آفتاب بهاری تند و تیز به مغز سرم می زد،تا نزدیکی های حسینیه تخریب که رفتم متوجه شدم یکی ازدور دوان دوان سمت من می آید،حدس زدم حتما از بچه های انتظامات است و برایش سؤال شده چرا من تنهایی سمت حسینیه تخریب آمدم،نزدیکتر که شد فهمیدم حمیداست با دیدنش کلی انرژی گرفتم،به من که رسیدگفت:«کاراموانجام دادم ماشینو دادم سرباز ببره،خودم اومدم پیش تو که تنها نباشی»،چندقدمی که به حسینیه تخریب مانده بود را باهم رفتیم و گوشی را پیدا کردیم،خیلی خسته شده بودم،چند دقیقه ای همانجا روی موکت های ساده حسینیه تخریب نشستم.
دورتادور حسینیه فانوس گذاشته بودند،حمیدگفت:«اینجاشب ها خیلی قشنگ میشه،وقتی مسیررو توی دل تاریکی میایی و نهایتاً به این حسینیه می رسی که با نوراین فانوس هاروشن شده حس می کنی ازبرزخ واردبهشت شدی،خداکنه اون روزی که حضرت عزرائیل جون مارو میگیره خونه قبرمون مثل اینجا روشن باشه»،همیشه حرف بهشت و جهنم که میشد با احترام از ملک الموت یاد می کرد،به جای عزرائیل می گفت :«حضرت عزرائیل»،اسم این فرشته را بدون حضرت نمی برد.
موقع برگشت خیلی خسته شده بودم دو کیلومتررفت،دوکیلومتربرگشت،به خاطر بارندگی و هوای بهاری منطقه گل های زردکوچکی اطراف جاده حسینیه تخریب در آمده بود،حمیدبرای اینکه فکرم را مشغول کنداز گل های کنارجاده برایم چید،به حدی محبت کردکه خستگی چهار کیلومتر پیاده روی فراموشم شد.
بعداز یک هفته با اینکه هم برای حمیدوهم برای من سخت بود،از دو کوهه دل کندیم،من درس و دانشگاه داشتم و باید به کلاس هایم می رسیدم،حمید هم بیشتر ازاین نمی توانست مرخصی بگیرد،به ناچار سمت قزوین حرکت کردیم ولی هردو از اینکه توانسته بودیم هم قبل تحویل سال و هم بعدتعطیلات عید مهمان شهدا باشیم حسابی خوشحال بودیم.
هیئت یکی از علائق خاص حمید بود،هرهفته در مراسم شب های جمعه هیئت شرکت می کرد،طوری برنامه ریزی کرده بود که باید حتمأ پنجشنبه ها می رفت هیئت،سروتهش را می زدی از هیئت سر در می آورد ،من راهم که از همان دوران نامزدی پاگیر هیئت کرده بود،می گفت:«بهترین سنگرتربیت همین جاست،اسم هیئت خیمة العباس بود،خودش به عنوان یکی از مؤسسان هیئت بود که آن را به تأسی از ابراهیم هادی راه انداخته بودند.
اوایل برای دهه محرم یک چادر خیلی بزرگ زده بودندومراسم را آنجا می گرفتند،ولی مراسم های هفتگی شان طبقه هم کف خانه یکی از دوستانش بود،آنجا را حسینیه کرده بودند و هر هفته شب های جمعه دعای کمیل و زیارت عاشورا برپا بود.
تنها چیزی که دراین میان من را اذیت می کرد دیر آمدنش از هیئت بود،گویی داخل هیئت که می شد زمان و مکان را از یاد می بزد،آن شب من خسته بودم و نتوانستم همراهش بروم،به من گفت ساعت یازده و نیم بر می گردم،نیمساعت،یکساعت،دوساعت گذشت!خبری نشد،واقعا نگران شده بودم،هرچه تماس می گرفتم گوشی را جواب نمی داد،ساعت دو نیمه شب شده بود دلم مثل سیر و سرکه می جوشید،گوشی را برداشتم و به همسر یکی از رفقایش زنگ زدم،فهمیدم که هیئت جلسه داشتند و کارشان تا آن موقع طول کشیده است.
چیزی نگذشت که زنگ در را زد،واقعا دلگیر بودم،ولی دوست نداشتم ناراحتش کنم،آیفون را برداشتم وگفتم:«کیه این وقت شب»؟گفت:«منم خانوم،حمیدم همسر فرزانه!»،گفتم:«نمی شناسم!»،هوای قزوین آن ساعت شب سرد بود،دلم نمی آمد بیشتر از این پشت دربماند،در را باز کردم،آمد داخل راهرو،در ورودی خانه را کمی باز کردم.
وقتی رسید گفتم:«اول انگشتاتو نشون بده ببینم حمیدمن هستی یا نه!»،طفلک مجبور بود گوش بدهد،چون می دانست اگربیفتم روی دنده لج حالا حالا باید ناز من را بخرد،انگشت هایش را از در رد کرد داخل،روی موتور یخ زده بود،گردنش را هم کج کرده بود،خودش را مظلوم نشان می داد،این طور موقع ها که چشم هایش گرد می شد بانمک می شد،گفتم:«تا حالا کجا بودی ؟ساعت دو نصفه شبه!»،گقت:«هیئت بودم،زیرزمین بود گوشی آنتن نمی داد،جلسه داشتیم برای هماهنگی برنامه ها،آنقدر در گیربودم که زمان از دستم در رفت ببخشید».
گفتم:«برو همونجا که بودی،کدوم مردی تا دو نصفه شب خانومش رو تنها می ذاره؟»،خواهش می کرد و به شوخی با من حرف می زد،من هم خنده ام گرفته بود،به شوخی گفتم:«پتو و بالش می دم همونجا تو حیاط بخواب»،بیشتر از این گلایه داشتم که چرا وقتی کارش طول می کشداز قبل به من اطلاع نمی دهد،خلاصه آنقدر دلجویی کردتا راضی شدم.🍂
#رفیق_شهیدم
#حمید_سیاهکالی
╭─┅🍃🌸🍃┅─╮
🆔 @sarbaz_sho
╰─┅🍃🌸🍃┅─╯
سرباز شو
3⃣5⃣قسمت پنجاه و سوم از عاشقانه شهید مدافع حرم ❣ مجدد با پای پیاده راه افتادم،آفتاب بهاری تند و تیز
4⃣5⃣قسمت پنجاه و چهارم از کتاب یادت باشه❣
گفتم:«باشه ولی باید زود برگردیم که بتونم براتون یه چیزی درست کنم توی راه بخورید».
سریع آماده شدیم وسوارموتور راه افتادیم،خانه عمه هم یک مسیرآسفالته داشت هم یک مسیر خاکی،به دوراهی که رسیدیم حمیدگفت:«خانوم بیا از مسیر خاکی بریم،اونجا آدم حس می کنه موتور پرشی سوار شده!»،انداخت داخل مسیر خاکی دل و روده من بیرون آمد،ولی حمید حس موتورسوار های مسابقات پرشی را داشت،این جنس شیطنت ها ازبچگی با حمید یکی شده بود،وقتی رسیدیم چند دقیقه لباس هایمان را از گرد و خاک پاک کردیم تابشود برویم بالا پیش بقیه!
یک ساعتی نشستیم،ولی برای شام نماندیم،موقع خداحافظی همه سفارش کردندحتما حمید نایب الزیاره باشد،خانه که رسیدیم سریع رفتم داخل آشپزخانه،تصمیم گرفتم برای ناهارشان کتلت درست کنم.یک ساک پر از خوردنی هم چیدم از خیارشور و نان ساندویچی گرفته تا بال کبابی،سیخ،روغن،تنقلات،خلاصه همه چیز برایشان مهیا کرده بودم.
حمیدداخل آشپزخانه روی صندلی نشسته بود،وسط کارها دیدم صدای خنده اش بلند شد،گفت:«می دونی همکارم چی پیام داده؟!»گفتم:«بگوببینم چی گفته که ازخنده غش کردی؟»،گفت:«من پیام دادم که ناهار فردا روباخودم میارم،خانمم زحمت کشیده برامون کتلت گذاشته،رفیقم جواب داد خوش به حالت همین که خانومم به زور راضی شده من بیام کلاهموباید بندازم هوا،این که بخواد ناهار بذاره وساک ببنده پیشکش»،جواب دادم:« خوب من ازدوستایی که داری مطمئنم،این طور سفرها خیلی هم خوبه،روحیه آدم عوض میشه،توی جمع دوستانه معمولاً خوش می گذره،نشاطی که آدم می گیره حتی به خونه هم می رسه».
حمید گفت:«آره ولی بعضی خانم ها سخت میگیرن،ولی تو فرق داری خودت همه وسایل رو هم آماده کردی»،گفتم:«آره همه چی براتون چیدم،فقط یه سس مونده،بی زحمت برو همین الان از مغازه سر کوچه بگیر تا من سفره شام روهم بندازم،چندتا ازاین کتلت هارو برای شام بخوریم»،درحالی که ازصندلی بلند می شد گفت:«آره دیگه منم که عاشق سس،اصلأ بدون سس کتلت نمی چسبه».
خیلی زود لباس هایش را پوشید و رفت،من هم سفره شام را انداختم،چند دقیقه بعد حمید برگشت ولی سس نخریده بود،گفتم:«پس چرا دست خالی برگشتی حمید؟برای شام سس لازم داریم»،گفت:«مغازه همسایه بسته است،باشه فرداموقع رفتن می خرم»،گفتم:«سس رو هم برای شام امشب نیاز داشتیم هم برای فردا که میخای با خودت کتلت ها رو ببری قم»،گفت:«این بنده خدایی که اینجا مغازه زده اولین امیدش ما هستیم که همسایه این مغازه ایم،تا جایی که ممکنه ضرورتی پیش نیومده باید سعی کنیم از همین جا خرید کنیم!»،رفتارهای این طوری را که می دیدم فقط سکوت می کردم،چند دقیقه ای طول می کشید تا حرف حمید را کامل بفهمم،خوب حس می کردم این جنس از مراقبه و رعایت روح بلندی می خواهد که شاید من هیچ وقت نتوانم پابه پای حمید حرکت کنم.
ساعت یک نصفه شب بود که همه کتلت هارا سرخ کردم وساک را هم آماده کنار در پذیرایی گذاشتم،از خستگی همان جا دراز کشیدم،حمید وضوگرفته بود ومشغول خواندن قرآنش بود،تا دید من داخل پذیرایی خوابم گرفته گفت:«تنبل نشو پاشو وضو بگیر برو راحت بخواب»،شدید خوابم گرفته بود،چشم هایم نیمه باز بود،حمیدقرآنش را خواندو آن را روی طاقچه گذاشت،درحالی که بالای سرم ایستاده بود گفت:«حدیث داریم کسی که بی وضو می خوابه چون مرداریه که بسترش قبرستانش می شه،ولی کسی که وضومیگیره بسترش مثل مسجدش می شه که تاصبح براش حسنه می نویسن»،باشوخی و خنده می خواست من را بلند کند،گفت:«به نفع خودته زودتربلندشی و وضو بگیری تا راحت بخوابی،والا حالا حالا نمی تونی بخوابی و بایدمنو تحمل کنی،شایدهم یه پارچه آب آوردم و ریختم روی سرت که خوابت کامل بپره!». آن قدر سروصدا کردکه نتوانم بدون گرفتن وضو بخوابم.
حمید دو روزی قم بود،وقتی برگشت برایم ازکنار حرم یک لباس زیبا خریده بود،وقتی سوغاتی را به دستم داد،گفت:«تمام ساعتهایی که قم بودیم به یادت بودم،وسط دعای کمیل برای خودمون حسابی دعا کردم،همش یاد سفر دوره نامزدی افتاده بودم».🍂
#رفیق_شهیدم
#حمید_سیاهکالی
•⛓↻@sarbaz_sho••↷🦋
سرباز شو
4⃣5⃣قسمت پنجاه و چهارم از کتاب یادت باشه❣ گفتم:«باشه ولی باید زود برگردیم که بتونم براتون یه چیزی د
5⃣5⃣قسمت پنجاه و پنجم❣
آشپزی های حمید منحصربه فرد بود ، از دوره نوجوانی آشپزی را یاد گرفته بود ، عمه وقتی حمید با پدر و برادرهایش می رفت سنبل آباد خیالش راحت بود که حمید هست و می تواند برای بقیه غذا درست کند ، نوع غذاهایی که حمید با دستورات جدید و من در آوردی می پخت ، خودش یک کتاب « آشپزی به سبک حمید» می شد! ابتکاراتی داشت که به عقل جن هم نمی رسید.
ساعت از پنج غروب گذشته بود ، خیلی خسته بودم، دقایق آخر کلاسم بود که گوشی را روشن کردم و به حمید پیام دادم :« سلام تاج سرم، از باشگاه اومدی خونه ؟ اگر زود تر رسیدی بی زحمت برنج رو بار بذار تا من برسم ». وقتی به خانه رسیدیم بوی برنج کل ساختمان را برداشته بود، چون خسته بودم ساعت هفت نشده بود که سفره شام را انداختیم. بر خلاف سری های قبل که حمید آشپزی کرده بود این بار چیز غیر عادی ندیدم، برنج را طبق سفارشی که داده بودم آماده کرده بود ولی رنگ آن مشکوک بود و به زردی می زد ، هیچ مزه خاصی نداشت ، فکر کردم اشتباهی به جای نمک زردچوبه زده اما مزه زردچوبه هم نمی داد، غذایمان را تا قاشق آخر خوردیم، موقع جمع کردن سفره پرسیدم :« حمید این برنج چرا این قدر زرد بود ؟»گفت:« نمیدونم ، خودمم تعجب کردم ، من برنج رو پاک کردم ، نمک و روغن زدم گذاشتم روی اجاق»، تا این را گفت دوباره رفتم سراغ قابلمه، برنج را خوب نگاه کردم ، پرسیدم :« یعنی تو قبل از پخت برنج رو نشستی ؟»، حمید که داشت وسایل سفره را جمع میکرد گفت :« مگه خودت دیشب نگفتی برنج رو خیس نکنیم؟»
یادم آمد شب قبل که مهمان داشتیم ، حمید از چند ساعت قبل برنج را خیس کرده بود ، به او گفته بودم :« حمید جان کاش این کار رو نمی کردی ، چون برنجی که چند ساعت خیس بخوره رو نمی تونم خوب در بیارم»، حمید حرف من را این طوری متوجه شده بود که برنج را کلا نباید بشوریم ! برنج را همانطوری با همه خاک و خلش به خورد ما داده بود .
شام را که خوردیم حمید گفت :« به مناسبت وفات حضرت ام البنین بچه های هیبت مراسم گرفتن، من میرم زود بر می گردم » ، ساعت یازده نشده بود که برگشت ، تعجب کردم که این دفعه زود از هیئتشان دل کنده بود ، آیفون را که جواب دادم همان لحظه دیدم پرده اتاق کج ایستاده است ، رفتم درست کنم ، وقتی داخل شد دستش دو تا ظرف غذا بود ، من را در حال درست کردن پرده که دید ، با خنده گفت :« از وقتی که رفتم تا حالا پشت پنجره بودی فرزانه؟» ، از اینکه خانمی بخواهد از پشت پرده پنجره بیرون را نگاه کند خیلی بدش می آمد ، معمولا با همین شوخی ها منظورش را می رساند ، دستوری حرف نمیزد که کسی بخواهد حرفش را به دل بگیرد.
گفتم :« نه بابا پرده خراب شده بود داشتم درست می کردم ، چی شد زود برگشتی امشب؟ معمولا تا یک دو طول می کشید اومدنت، این غذا ها چیه آوردی ؟» ، گفت :« آخر هیئت غذای نذری می دادن برای همین غذا رو که گرفتم زود تر اومدم خونه که تو هم بی نصیب نمونی و الا باید باز هم تا ساعت دو نصفه شب منتظرم می موندی».
گفتم :« آقا این کار رو نکن، من راضی نیستم شما به زحمت بیفتی»، گفت :« اتفاقا از عمد این کار رو می کنم که بقیه هم یاد بگیرن، دوست ندارم مردی بیرون از خونه چیزی بخوره که خانمش داخل خونه نخورده باشه » ، دوست داشت بقیه هم این شکلی محبتشان را به همسرشان ابراز کنند ، هیئت که می رفت هر چیزی که می دادند نمی خورد ، می آورد خانه که با هم بخوریم ، گاهی از اوقات که غذای نذری هیئت زیاد بود با صدای بلند می گفت :« یکی هم بدید ببرم برای خانمم!»
داشت لباس هایش را عوض می کرد که متوجه خیسی پیراهنش شدم ، گفتم :« مگه بارون داره میاد ؟ چرا لباست خیسه؟» ، گفت :« نه عزیزم ، بارونی در کار نیست ، یه میز تنیس گرفتیم بعد از هیئت با بچه ها چند دست بازی کردیم ، عرق کردم برای همین لباسام خیس شدن ، به بهانه همین بازی کردن هم که شده یکسری پاگیر هیئت میشن».
چهارم اردیبهشت روز تولد حمید تا غروب کلاس داشتم ، از دانشگاه که بیرون آمدم طبق معمول سراغ عطر فروشی رفتم ، بعد از خرید عطر کیکی هم که از قبل سفارش داده بودم را تحویل گرفتم و راهی خانه شدم ، یک کیک سبز رنگ طرح قلب که روی آن نوشته بودم :« حمید جان تولدت مبارک »، خانه که رسیدم حمید وسط پذیرایی پتو انداخته بود و خواب بود .
کیک را روی میز گذاشتم و لامپ اتاق را روشن کردم ، نگاهم به دست هایش افتاد که به خاطر کار با کابل ها و دکل های مخابرات پاره پاره و خشک شده بود ، به خاطر مسئولیتش در قسمت مخابرات سپاه همه سرو کارش با سیم های جنگی زمخت و کابل های فشار قوی بود ، معمولا بیشتر ساعت کاری جلوی آفتاب بود برای همین صورتش آفتاب سوخته می شد ، وقتی خانه می رسید از شدت خستگی ناهار را که می خورد از پا می افتاد .🍂
#رفیق_شهیدم
#حمید_سیاهکالی
0⃣6⃣قسمت شصتم
از آن به بعد موقع هم زدن غذا و آشپزی همیشه ذکر همان روز را می گفتم و به نیت همان معصومی که داخل جدول مشخص شده بود غذا درست می کردم ، حمید بعد از این که استقبال مادرم از این پیشنهاد را دید یک جدول هم برای خانه آن ها درست کرد ، دوست داشت همه کار ها با ذکر و توسل به ائمه باشد.
ناهار را که خوردیم حمید برای درست کردن آکواریوم زود تر از خانه در آمد ، طبق معمول بچه های داخل کوچه دوره اش کردند ، با اخلاق خوبی که داشت همه دوست داشتند حتی به اندازه چند دقیقه با حمید و موتورش هم بازی شوند ، بوق موتور را می زدند ، سوار ترک موتور می شدند ، حمید هم که کشته مرده این کار ها ، با صبر و حوصله همه را راضی می کرد و بعد هم می رفت .
کار ساخت آکواریوم سه چهار ساعتی طول کشیده بود، وقتی خانه رسید پرسید :« آخر هفته برنامه چیه خانوم ؟ آقا بهرام میگه بریم سمت شمال »، گفتم :« موافقم الان فرصت خوبیه بریم یه مسافرت یه روزه حال و هوامون عوض میشه»، روز جمعه همراه با خانواده آقا بهرام سمت شمال راه افتادیم ، می خواستیم برویم کنار دریا چند ساعتی بمانیم و تا شب برگردیم ، هنوز از قزوین فاصله نگرفته بودیم که باران گرفت ، از بس ترافیک بود تا منجیل بیشتر نتوانستم برویم ، همان جا نزدیک سد منجیل یک ساندویچ گرفتیم و خوردیم ، حمید گفت :« سر گردنه که می گن همینجاس ، همه چی گرونه ، زود تر جمع کنیم برگردیم تا پولمون تموم نشده !» .از همان جا دور زدیم و بر گشتیم ، شب هم آمدیم خانه دور هم بال کبابی درست کردیم و خوردیم ، برای تفریحات این شکلی حمید همیشه همراه بود و کم نمی گذاشت .
فصل هفتم
بیا در جمع یاران یار باشیم
از ساعت دو و نیم به بعد حرکت عقربه های ساعت روی دیوار پذیرایی خیلی کند و کسل کننده می شد . هر دقیقه منتظر بودم که حمید از سرکار بر گردد و زنگ خانه را بزند، از سر بی حوصلگی پشت کامپیوتر نشستم و عکس های حمید را نگاه کردم ، به عکس گرفتن علاقه داشت برای همین کلی عکس از مأموریت ها و محل کار و سفر هایش داخل سیستم ریخته بود .
بیشتر از این که با همکارهایش عکس داشته باشد با سرباز ها عکس یادگاری انداخته بود ، دلیلش این بود که ارتباطش با سرباز ها کاملا رفاقتی بود ، هیچ وقت دستوری صحبت نمیکرد ، بار ها می شد که وسیله ای را باید از سربازش می گرفت ، نمی گفت سرباز آن وسیله را به خانه ما بیاورد ، می گفت :« تو کجا هستی من بیام از تو بگیرم ».
بین عکس ها یک پوشه هم برای بعد از شهادتش درست کرده بود ، به من گفته بود هر وقت شهید شد از عکس های این پوشه برای بنر ها و مراسم ها استفاده کنیم ، نگاهم را از عکس ها گرفتم ، این بار بیشتر از دفعات قبل دیر کرده بود ، حسابی نگران شده بودم . پیش خودم کلی خط و نشان کشیدم که وقتی حمید آمد از خجالتش در بیایم ، برای اینکه آرام بشوم شروع به راه رفتن کردم ، قدم هایم را می شمردم تا زمان زودتر بگذرد، اتاق ها و آشپزخانه را چند باری متر کردم ، بلاخره بعد از چند ساعت تاخیر زنگ خانه را زد ، صدای حمید را که شنیدم انگار آبی بود که روی آتش ریخته باشند ،تمام نگرانی ها و خط و نشان کشیدن ها فراموشم شد .
تا داخل شد متوجه خیسی لباس هایش شدم ، گفتم :« حمید جان نگران شدم ، چرا این همه دیر کردی ؟ لباسات چرا خیس شده ؟» ، نمی خواست جوابم را بدهد ، طفره می رفت ، سر سفره غذا وقتی خیلی پا پیچش شدم تعریف کرد که با سرباز ها برای شستن موکت های تیپ مانده است ، پا به پای آن ها کمک کرده بود ، برای همین وقتی خانه رسید لباس هایش خیس شده بود ، گفت :« برای حسینیه و کار خیر همه ما سرباز هستیم ، داخل سپاه برو نداریم بیا داریم ».
با نگاهم پرسیدم :« فرقشون چیه؟»🍂
#رفیق_شهیدم
#حمید_سیاهکلی
#یادت_باشه
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
سرباز شو
0⃣6⃣قسمت شصتم از آن به بعد موقع هم زدن غذا و آشپزی همیشه ذکر همان روز را می گفتم و به نیت همان معص
1⃣6⃣قسمت شصت و یکم از کتاب «یادت باشه»❣
جواب داد:«فرق برو وبیا اونجاس که وقتی میگی برو یعنی خودت اینجا وایستادی،انتظار داری بقیه جلودار بشن،ولی وقتی میگی بیا یعنی خودت رفتی جلو،بقیه رو هم تشویق می کنی حرکت کنن».
این رفتارش باعث شده بود همیشه بین سربازها جایگاه خوبی داشته باشد،موقع کارخودش رو درلباس یک سرباز می دید،نه کسی که بایددستوربدهد،به حدی صمیمی و متواضع بود که بعضی سرباز ها حتی چندسال بعد از پایان خدمتشان زنگ می زدندوبا حمید احوالپرسی می کردند،گفتم:«پس من هم ازاین به بعد به رسم سپاه می برمت خرید!»،گفت:«یعنی چجوری؟»،گفتم:«دیگه نمی گم حمید آقا بیا بریم خرید،میرم داخل مغازه میگم بیا داخل این چند تا رو پسندیدم حساب کن!»،کلی به تعبیرم خندید.
دوست نداشتم سر سفره تنهایش بگذارم،با اینکه ناهارم را خورده بودم وگرسنه نبودم کنارش نشستم مشتاقانه درست مثل اولین سفره ای که برایش انداخته بودم کنارش نشستم و به او نگاه کردم،بهترین لحظه هایی که دوست داشتم کش بیاید وبتوانمبا آرامش به صورت خسته ولی مهربانش نگاه کنم،مثل همیشه با اشتها غذایش را می خورد،طوری که من هم دلم خواست چندلقمه ای بخورم،حمیدظرف سس را برداشت و روی سیب زمینی ها خالی کرد،همراه هر غذایی ازکتلت گرفته تاسیب زمینی و سالاد کاهو سس استفاده می کرد،شایددر ماه دوسه بار سس سفید می خریدیم.وسط غذا خوردنش طاقت نیاوردم وپرسیدم:« عزیزم امروز برای شستن موکت ها موندی،روزهای دیگه چطور؟چرا بقیه همکارای توسر موقع میرن خونه ولی تو معمولا دیر میای!»درحالی که خودش را باظرف سس مشغول کرده بود گفت:«شرمنده خانومم بعضی روزها کارم طول می کشه تا جمع و جور کنم می بینی سرویس رفته،وقتی دیرمی رسم مجیورم خودم ماشین جورکنم یا حتی تایک جاهایی پیاده مسیر رو بیام».
محل کار حمیدازقزوین چندکیلومتری فاصله داشت،برای همین باسرویس رفت و آمد می کرد،با اینکه به من می گفت کارش طول می کشدولی می دانستم صرفأبه خاطر کار و مأموریت خودش نیست که ازسرویس جا می ماند،هم زمان دو مسئولیت داشت هم مسئول مخابرات گردان بودهم مسئول فرهنگی گردان،هرجای دیگری که فکر می کرد کاری از دستش برمی آید دریغ نمی کرد از کار پرسنلی گرفته تا کارهای فوق برنامه فرهنگی تیپ و گردان،درواقع آچارفرانسه تیپ بود،خستگی نمی شناخت،مقیدبود حقوقش کاملا حلال باشد،برای همین بیشتر ازساعات موظفی کار انجام می داد،تمام ساعاتی که سرکار بود آرام و قرار نداشت دربحث مخابرات خیلی کارکشته بود،در ارزیابی های متعددبازرس ها همیشه نمره ممتاز می گرفت و به اوچندروز مرخصی تشویقی می دادند که اکثرشان را هم استفاده نمی کرد.
برای شام منزل عمه دعوت بودیم،معمولا پنج شنبه ها شام منزل عمه می رفتیم،جمعه ها هم برای ناهار. خانه بابا ی من بودیم،گاهی هم وسط هفته برای شب نشینی می رفتیم،خیلی کم پیش می آمد تنها برود،به مرد خوش تیپ خانه ام گفتم:«نیم ساعت دیگه میخوایم راه بیفتیم تو از الان برو آماده شو»بعدهم رفتم جلوی تلویزیون نشستم تا حمید حاضربشود،حمید درحالی که برای بار چندم موهایش را شانه می کرد به شوخی گفت:« همین که می خوایم بریم خونه مادر من تو طول می دی!موقع رفتن خونه مادر تو بشه من عوضش رو در میارم!»،کلی خندیدم و زیر لب قربان صدقه اش رفتم،گفتم:« این تیپ زدنت با اینکه زمان میبره ولی دل مارو بد جور برده آقا».🍂
#رفیق_شهیدم
#حمید_سیاهکالی
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
سرباز شو
2⃣6⃣قسمت شصت و دوم ❣ سر کوچه که رسیدیم سوار تاکسی شدیم، راننده ترانه ای با صدای خواننده خانم گذاشته
3⃣6⃣قسمت شصت و سوم ❣
نزدیک غروب بود که زنگ خانه را زد ، با شوق آیفون را زدم و دم در منتظرش شدم ، لنگ لنگان راه می رفت ، با دقت که نگاه کردم متوجه شدم لب بالایی حمید هم پاره شده است ، این صحنه آن قدر برایم عذاب آور بود که متوجه جوایز و مدال حمید نشدم ،نفر سوم مسابقات کاراته کشوری نیروهای مسلح شده بود ، از همان لحظه اول غرغر کردن من شروع شد :« چرا رقیب کنترل نکرده ؟چرا لبت پاره شده ؟ این چه وضع مسابقه دادنه؟ حتما داور هم فقط تماشا می کرده ».
حمید جایزه اش را به من نشان داد و با خنده گفت :« مسابقه است دیگه ،تو خودت این کاره ای میدونی توی مسابقه از این اتفاقا زیاد می افته ، من هم طرفمو خیلی زدم ، حسابی از خجالتش دراومدم ، ناراحت نباش ».
می دانستم برای دلخوشی من می گوید ، چون حتی داخل مسابقه چنین اخلاقی نداشت که بخواهد ضربه بدی به حریف بزند، دوتا از انگشت های پایش که ضربه خورده بود را با چسب اتوکلاو بستم و باندپیچی کردم ، لب پاره اش را هم چند بار ضد عفونی کردم ، دلم می خواست تا به دنیا اومدن برادرزاده هایش حمید کاملا حالش خوب بشود و اثری از این پارگی روی صورتش نماند .
چند روز مانده به محرم اوایل آبان ماه به طبقه بالا اثاث کشی کردیم ،دل کندن از فضایی که زندگی مشترکشان را در آن شروع کرده بودیم حتی به اندازه همین جابهجایی برایم سخت بود ، از گوشه گوشه این فضا خاطره داشتم ، با اینکه خانه کوچک بود ولی برای من تداعی کننده بهترین روز های زندگی کنار حمید بود.
از چند روز قبل وسایل را داخل کارتن چیده بودیم ، روز اثاث کشی دانشگاه کلاس داشتم ، وقتی برگشتم دیدم حمید به همراه صاحب خانه و پسرشان سه نفری تقریبا کل وسایل را جابهجا کرده بودند، چون ساختمان خیلی قدیمی بود پله هایش باریک و ناجور بود، با هزار مشقت وسایل ما را برده بودند طبقه بالا و وسایل صاحب خانه را آورده بودند پایین ، حمید معمولا دوست داشت این طور کار ها را خودش انجام بدهد تا مزاحم کسی نشود ، برای همین کسی را خبر نکرده بود.
طبقه بالا مثل طبقه پایین کوچک بود با این تفاوت که پذیرایی را بزرگتر درست کرده بودند ولی اتاق خوابش کوچک تر بود ، دوازده تا پله می خورد تا پاگرد اول ، بعدبا سه تا پله می رسید به طبقه دوم ،درب ورودی یک در قدیمی بود که وسط در شیشه های رنگی کار شده بود ، کف اتاق و پذیرایی از کاشی و سرامیک خبری نبود ، همه را با گچ درست کرده بودند .
با حمید تمام دیوارها و کف خانه را جارو زدیم ، بعد دستمال کشیدیم و خشک کردیم ، کار تمیز کردن اتاق که تمام شد یکسری کارتن کف اتاق ها انداختیم ، بعد موکت ها را پهن کردیم و وسایل را چیدیم ، داخل پذیرایی دو تا فرش شش متری انداختیم ولی باز فرش دوازده متری که داشتیم بلا استفاده ماند.
آشپز خانه طبقه بالا کوچک بود ، فقط یکی دو تا کابینت داشت برای همین خیلی از وسایل مثل سرویس چینی را با همان کارتن ها در پاگردی که می رفت برای پشت بام چیدم ، پذیرایی این طبقه بزرگ تر بود برای همین بعضی از وسایل جهاز مثل میز ناهار خوری و میز تلفن را که خانه پدرم مانده بود به خانه خودمان آوردیم ، روبروی در ورودی یک طاقچه قدیمی بود ، گلی که حمید برای تولدم گرفته بود را همراه عکس حضرت آقا گذاشتم ، خانه ساده ای بود ولی پر از محبت و شادی ، گاهی ساده بودن قشنگ است !
از آن موقع به بعد هر بار حمید می خواست از پله ها پایین برود چند باری یاالله می گفت تا اگر ورودی طبقه پایین باز بود حواسشان باشد، یک حدیث هم از امام باقر (ع) کنار در ورودی چسبانده بود که هر صبح موقع بیرون رفتن از خانه آن را می خواند.
نقطه مشترک طبقه بالا با طبقه پایین صدای بچه هایی بود که در طول روز از کوچه می آمد ، خانه ما در محله پرتردد قزوین یعنی خیابان نواب بود ، داخل کوچه همیشه بازی و شیطنت و دعوای بچه های محل به راه بود ، تازه فصل امتحانات شروع شده بود ، نشسته بودم و کتابم را مرور می کردم ، از بس سر و صدا زیاد بود یک صفحه را پنج بار می خواندم ولی متوجه نمیشدم ، از صدای بچه ها حواسم به کل پرت می شد و نمیتوانستم روی مطالب کتاب تمرکز کنم، کتابم را پرت کردم و نشستم یک دل سیر گریه کردم ، گفتم :« اینجا جای درس خوندن نیست»، دوره مجردی هم همین طور حساس بودم ، گاهی مواقع شب هایی که امتحان داشتم و مهمان می آمد می رفتم داخل انباری درس می خواندم!🍂
#رفیق_شهیدم
#حمید_سیاهکالی
•⛓↻@sarbaz_sho••↷🦋
سرباز شو
4⃣6⃣قسمت شصت و چهارم ❣ این طور مواقع حمید نقش میانجی را بازی می کرد، شروع می کرد به صحبت:« آروم باش
5⃣6⃣قسمت شصت و پنجم❣
برای شرکت در دوره یک روزه باید به تهران می رفتم، برای ناهار حمید لوبیا پلو درست کردم و بعد در یاداشتی برایش نوشتم :« حمید عزیزم سلام ، امروز میرم تهران برای غروب بر می گردم ، وقتی داری غذا رو گرم میکنی مراقب خودت باش ، سلام منو حسابی به خودت برسون !».
یاداشت را روی در یخچال چسباندم و از خانه بیرون زدم ، دوره زود تر از زمان بندی اعلام شده تمام شد ، ساعت حوالی شش بود که داخل کوچه بودم ، بچه ها داخل کوچه فوتبال بازی میکردند ، پیرمرد مسن همسایه هم مثل همیشه صندلی گذاشته بود و جلوی در نشسته بود، از کنارش که می خواستم رد بشوم یاد حرف حمید افتادم و با او سلام و احوال پرسی کردم ، پیش خودم گفتم حتما الان حمید. خوابیده برای همین زنگ در را نزدم ، کلید انداختم و آمدم بالا ، در را که باز کردم عینهو دودکش کارخانه دود بود که زد توی صورتم ، داشتم خفه می شدم ، چشم چشم را نمیدید ، چون پاییز بود هوا زود تاریک می شد ، تنها چیزی که می دیدم نور کامپیوتر داخل اتاق بود .
وقتی داخل اتاق شدم حمید را دیدم که بی هوا پشت کامپیوتر نشسته بود ، من را که دید سرش را بلند کرد و تازه متوجه این همه دود شد ، گفتم:« حمید اینجا چه خبره؟ حواست کجاست اقا؟ این دود برای چیه ؟ غذا خوردی ؟»، گفت:« نه غذا نخوردم »، بعد یکهو با گفتن اینکه « وای غذا سوخت » دوید سمت آشپزخانه ، از ساعت دو و نیم که حمید آمده بود اجاق گاز را روشن کرده بود تا غذا گرم بشود ، بعد رفته بود سر کامپیوتر و پروژه دانشگاهش ، آن قدر غرق کار شده بود که فراموش کرده بود اجاق گاز را روشن کرده است ، غذا که جزغاله شده بود هیچ! قابلمه هم سوخته بود ، شانس آورده بودیم خانه آتش نگرفته بود ، می دانستم چون غذا لوبیا پلو بود فراموش کرده ، وگرنه اگر فسنجان بود مهلت نمی داد غذا گرم بشود ، همان جا سر اجاق گاز می خورد!
پاییز سال ۹۳ هر دو دانشگاه می رفتیم ، معمولا عصر ها حمید پشت کامپیوتر می نشست و دنبال مقاله و تحقیق و کار های دانشگاهش بود ، نیم ساعتی بود که حمید پشت سیستم نشسته بود ، داخل اتاق رفتم و کمی اذیتش کردم ، نیم ساعت بعد دوباره رفتم داخل اتاق و این بار چشم هایش را بستم ، گفتم :« کافیه حمید ، بیا بیا بشین پیش من ، این طوری ادامه بدی خسته میشی»، می خواستم با شوخی و خنده درس خواندن را برایش آسان کنم .
من هم که پشت کامپیوتر می نشستم همین ماجرا تکرار می شد ، حمید هر نیم ساعت از داخل پذیرایی صدایم می کرد :« عزیزم بیا میوه بخوریم ، دلم برات تنگ شده !» ، کمی که معطل می کردم می آمد کامپیوتر را خاموش می کرد ، دنبالش می کردم می رفت داخل راهرو و قایم می شد ،می گفت :« خب من چه کار کنم ؟ هر چی صدات می کنم میگم دلم تنگ شده نمیای!».
حمید ترم های آخر رشته حسابداری مالی بود ، درس های هم را تقریبا حفظ بودیم ، حمید به کتاب ها و درس های من علاقه داشت و گاهی از اوقات جزوات من را مطالعه می کرد ، من هم در درس ریاضی سر رشته داشتم ، گاهی از اوقات معادلات امتحانی را حل می کرد و به من نشان می داد تا آن ها را با هم چک کنیم.
موضوع پروژه پایان ترمش در خصوص :« نقش خصوصی سازی در حسابرسی های مالی »بود، بعضی از هم دانشگاهی هایش با دادن مبالغی پروژه های آماده را کپی برداری می کردند ، نمره ای می گرفتند و تمام می شد ، ولی حمید روی تک تک صفحات پروژه اش تحقیق و جستجو کرد .
چون دوره پایان نامه نویسی را گذرانده بودم تا جایی که می توانستم به او کمک کردم ، بین خودمان تقسیم کار کرده بودیم ، کار های میدانی و تحقیق و پرسش نامه ها با حمید و کار تایپ و دسته بندی و مرتب کردن موضوعات با من بود ، بعد از تلاش شبانه روزی وقتی کار تمام شد ماحصل کار را به استاد خودمان نشان دادم ، اشکالات کار را گرفتیم ،حمید پروژه را با نمره بیست دفاع کرد ، نمره ای که واقعا حقیقی بود .
فردای روزی که حمید از پروژه اش دفاع کرد هر دوی ما سرما خورده بودیم ، آب ریزش بینی و سرفه عجیبی یقه ما را گرفته بود ، دکتر برایمان نسخه پیچید ، دارو ها را که گرفتیم سوار تاکسی شدیم که به خانه برویم ، راننده نوار روضه گذاشته بود ، ما هم که حالمان خوب نبود ، دائم یا سرفه می کردیم یا بینی خودمان را بالا می کشیدیم ، راننده فکر کرده بود با صدای روضه ای که پخش می شود گریه می کنیم🍂
#رفیق_شهیدم
#حمید_سیاهکالی
┏━━━━━━━━🌺🍃━┓
•@sarbaz_sho 🦋
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
سرباز شو
6⃣6⃣قسمت شصت و شش ❣ سر کوچه که رسیدیم حمید دست کرد توی جیبش تا کرایه بدهد ، راننده گفت:« آ سید ! مش
8⃣6⃣قسمت شصت و هشتم❣
خداحافظی که کردم دوباره رفتم سراغ عکس ها ، باهر عکس کلی گریه کردم ، اولین باری بود که حمید را این شکلی می دیدم ، نور خاصی که من را خیلی می ترساند ، همان نوری که رفقای پاسدار و هم هیئتی به شوخی می گفتند: « حمید نور بالا میزنی ، پارچه بنداز روی صورتت!»،آنقدر این حالات در چهره حمید موج می زد که زیر عکس هایش می نوشتند « شهید حمید سیاهکالی» یا به خاطر شباهتی که چشمهای با حیایش به شهید «محمد ابراهیم همت» داشت او را «حمید همت» صدا می کردند،یکی از دوستانم که حمید را می شناخت همیشه به من میگفت: «نمیدونم چه موقعی،ولی مطمئنم شوهر تو شهید میشه،اگه شهید نشه من به عدالت خدا شک می کنم!»،خودش هم که عاشق این کارها بود،ولی من میگفتم خیلی زود است،خیلی زود است حتی بخواهی حرفش را بزنیم.
بعد از ماموریت لوشان کم کم زمزمههای رفتن سوریه و عراقش شروع شد ،می گفت :« من یا باید برم عراق یا برم سوریه،اینجا موندنی نیستم»، بعد از هفت سال عضویت قراردادی تازه در سپاه نیروی رسمی شده بود،در جواب این حرف ها فقط به زبان پاسخ مثبت می دادم که خیالش راحت باشد،ولی ته دلم نمیتوانستم قبول کنم،ما تازه داشتیم به هم عادت میکردیم،تازه همدیگر را پیدا کرده بودیم.
حمید کنار بخاری سخت مشغول مطالعه کتاب «علل الشرایع» شیخ صدوق بود،کتابی که مدتها به دنبالش بود تا اینکه من پیدایش کردم و به عنوان هدیه برایش خریدم،در حالی که داشتم میوه های پوست کنده را توی بشقاب آماده می کردم زیر چشمی نگاهم به حمید بود،هر صفحه ای که میخواند دستش را زیر محاسنش میبرد و چند دقیقه ای به فکر فرو می رفت،طول زمستان از بخاری جدا نمیشد،به شدت سرمایی بود،کافی بود کمی هوا سرد شود خیلی زود سرما میخورد،هر وقت از سرکار می آمد دست هایش را مستقیم می گذاشت روی بخاری،گاهی وقتها که از بیرون میومد از شدت سرما زدگی یک راست روی بخاری می نشست! می گفتم:«حمید یک روز سر همین کار که می نشینی روی بخاری،لوله بخاری در میاد،متوجه نمیشیم،شب خدایی ناکرده خفه میشیم»،حمید میگفت: «چشم خانوم،رعایت می کنم،ولی بدون عمر دست خداست».
9⃣6⃣قسمت شصت و نهم ❣
میوه های پوست کنده را کنار دستش گذاشتم،نگاهش را از کتاب گرفت و گفت: «اینطوری قبول نیست فرزانه،تو همیشه زحمت میکشی میوه ها رو به این قشنگی آماده می کنی دلم نمیاد تنهایی بخورم،برو روی مبل بشین الان میام با هم بخوریم». تازه مشغول خوردن میوه ها شده بودیم که گوشی حمید زنگ خورد،تا گوشی را جواب داد گفت: «سلام،متاهل تمیز!»،فهمیدم آقا بهرام رفیق صمیمی حمید که تازه نامزد کرده پشت خط است،از تکیه کلام حمید خندهام گرفت،با رفیقاش ندار بود، اوایل من خیلی تعجب میکردم،می گفت :« این ها رفقای صمیمی من هستن ، اونهایی که نامزد میکنند رو اینطوری صدا می کند که بقیه هم زودتر به فکر ازدواج باشن»، کافی بود یکی از دوستانش نامزد کرده باشد، آن وقت حسابی آنها را تحویل می گرفت.
از وقتی که آقا بهرام نامزد کرد ارتباط خانوادگی ما شروع شد ، کل نامزدی این خانواده با ما گذشت،به گردش و تفریح میرفتیم ، مسافرت های یک روزه یا حتی چند ساعته ، مجتمع تفریحی طلاییه سمت باراجین زیاد میرفتیم و قایق سوار می شدیم یا غذا میپختیم و آنجا می بردیم.
آقا بهرام پیشنهاد داد جمعه دور هم باشیم،حمید گفت جوجه بگیریم برویم سنبل آباد،روز جمعه بساط جوجه را برداشتیم،کلید منزل پدری حمید در سنبل آباد را گرفتیم و راه افتادیم،زمستان ها الموت معمولاً هوا برفی و به شدت سرد است،وقتی رسیدیم برای گرم کردن اتاق ها چراغ نفتی روشن کردیم،خیلی وقت بود کسی آنجا نرفته بود انگار همه چیز یخ زده بود،آدم ایستاده قندیل می بست،حمید و آقا بهرام داخل حیاط آتش روشن کرده بودند تا بساط جوجه راه بیندازند،من و خانوم آقا بهرام داخل اتاق زیر پتو کنار چراغ می لرزیدیم،از بس شعله چراغ را زیاد کرده بودیم دود می کرد،به حدی سردمان شده بود که اصلاً متوجه نشدیم که همه اتاق را دود گرفته است،وقتی حمید داخل اتاق آمد با دلهره گفت: « شما دارین چه کار می کنین،الان خفه میشین!»، توی چشم ها و بینی ما پر از دوده شده بود،تا چند روز بوی دود می دادیم.
وقتی ناهار را خوردیم از آنجا بیرون زدیم،احساس میکردم اگر راه برویم بهتر از این است که یک جا بنشینیم. داخل حیاط یک سگ نگهبان بود که مدام نگاهش سمت ما بود،من و خانم آقا بهرام به شدت از سگ می ترسیدیم،تا یک قدم سمت ما می آمد از ترس به سمت دیگر حیاط میرفتیم،حمید و آقا بهرام دلشون رو گرفته بودند و می خندیدند،کار ما هم شده بود فرار کردن! بعد از ناهار،حمید باقی مانده غذا ها را برای این که اسراف نشود به سگهاداد.🍂
#رفیق_شهیدم
#حمید_سیاهکلی
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
سرباز شو
0⃣7⃣قسمت هفتادم از «یادت باشه»❣ همیشه همین عادت را داشت،وقتی بیرون میرفتیم غذایی که اضافه می ماند آ
1⃣7⃣قسمت هفتاد و یکم از «یادت باشه»❣
زیاد مایل نبود حرف بزند اصرار مرا که دید گفت: « راستش یه مستمندی معمولاً سر کوچه می ایسته،من هر بار از کنارش رد بشم سعی می کنم بهش کمک کنم،اما امشب چون پول همراهم نبود خجالت کشیدم که اون آقا را ببینم و نتوانم بهش کمک کنم،برای همین کل کوچه را دور زدم تا از سمت دیگه برگردم خونه که این مستمند رو نبینم شرمنده نشم!».
از این کارهایش فیوز می پراندم ،این رفتارها هم حس خوبی به من میداد هم ترس و دلهره در وجودم ایجاد می کرد ،احساس خوب از اینکه همسرم تا این حد به چنین جزئیاتی دقت نظر دارد و دلهره از اینکه حس میکردم شبیه دونده هایی هستیم که داخل یک مسابقه شرکت کرده ایم،من افتادن و خیزان مسیر را میروم ولی حمید با سرعت از کنار من رد می شود،ترس داشتم که هیچ وقت نتوانم به همین سرعتی که حمید دارد پیش می رود، حرکت کنم.
داشتیم شام میخوردیم ولی تمام حواسم به حرفهایی بود که با دوستم زده بودیم،سر موضوعی برای یک بنده خدایی سوء تفاهم به وجود آمده بود،از وقتی که دوستم پشت تلفن این مسئله را مطرح کرد نمی توانستم جلوی ناراحتی خودم را بگیرم،وسط غذا حمید متوجه شد،نگاهی به من کرد و گفت: « چیزی شده فرزانه ؟سرحال نیستی؟»،گفتم :« نه عزیزم چیز مهمی نیست ، شامتو بخور»، با مهربانی دست از غذا خوردن کشید و گفت: « دوست داری بریم تپه نورالشهدا؟».
هر وقت اتفاقی پیش می آمد که من از حرف یا رفتار کسی ناراحت می شدم حمید متوجه دلخوری من می شد ولی اصرار نداشت برایش کل ماجرا را تعریف کنم ،اعتقاد داشت اگر یک طرفه تعریف کنم غیبت محسوب می شود چون طرف مقابل نیست از خودش دفاع کند،برای اینکه من را از این فضا دور کند با هم به تپه نورالشهدا میرفتیم.
سوار موتور راهی فدک شدیم،کنار مزار شهدای گمنام نشستیم،کمی گریه کردم تا آرام بشوم ، حمید بدون اینکه من را سوال پیچ کند کنارم نشست ،گفت:« تورو به صبر دعوت نمی کنم،بلکه به رشد دعوتت می کنم،نمیشه که کسی مومن را اذیت نکنه،اگر هم توی این ناراحتی حق با خودته سعی کن از ته دل و بی منت ببخشی تا نگاهت نسبت به اشخاص عوض نشه و احساس بدی بهشون نداشته باشی،اگه تونستی این مدلی ببخشی، این باعث میشه که رشد کنی»، بعد هم با همان صدای دلنشینش شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا،حال و هوایم که عوض شد دوری زدیم،بستنی خوردیم کلی شوخی کردیم بعد هم به خانه برگشتیم.
اواخر دی ماه حمید به یک ماموریت ده روز رفته بود ، کارهای خانه را انجام دادم و حوالی غروب راهی خانه پدرم شدم ، حال و حوصله خانه بدون حمید را نداشتم ، هنوز چای تازهدمی که مادرم ریخته بودم نخورده بودم که برف شروع به باریدن کرد ، یادخانه خودمان افتادم ، سقف خانه نم داده بود موقع بارندگی آب چکه چکه داخل اتاق می آمد .
کمی که گذشت حسابی نگران شدم به پدرم گفتم :« باید برم خونه ، میترسم با این بارندگی آب کل زندگی رو ببره» ، بابا گفت :« حاضر شو خودم می رسونمت » ، سوار ماشین شدیم و راه افتادیم،به خاطر بارش برف همه خیابان ها از شدت ترافیک قفل شده بود، نزدیکی های خانه که رسیدیم از ماشین پیاده شدم با این وضعیت ترافیک بهتربود خودم را زودتر به خانه برسانم،به سمت خانه دویدم، وقتی رسیدم تقریباً کل فرش اتاق خیس آب شده بود، از سقف خانه مثل شیر سماور آب می آمد،تمام آن شب مرتب ظرف می گذاشتم وقتی که ظرف پر آب میشد در حیاط خالی می کردم،دست تنها خیلی اذیت شدم،ته دلم گفتم:« کاش حمید بود،کاش آنقدر تنها نبودم»، اشکم حسابی در آمده بود ولی آن چند روز خانه را ترک نکردم.
حمید وقتی از ماموریت آمد و وضعیت را دید خیلی ناراحت شد ، سرش را پایین انداخته بود خجالت میکشید ، دوست نداشتم حمیدرا در حال شرمندگی ببینم ، به شوخی گفتم:« من تازه دارم توی این خونه مرد میشم اون وقت تو ناراحتی؟»، فردای روزی که از ماموریت آمد به کمک صاحب خانه سقف را ایزوگام کردند تا خیالمان از برف و باران راحت باشد.
کار ایزوگام که تمام شد حمید پیشنهاد داد برویم چهار انبیا ، پاتوق همیشگی باهمان حیاط باصفا ضریح چشمنواز ، نیم ساعتی زیارت کردیم و بعد با هم از آنجا بیرون آمدیم.🍂
#رفیق_شهیدم
#حمید_سیاهکالی
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
سرباز شو
2⃣7⃣قسمت هفتاد و دوم از «یادت باشه»❣ هوا به شدت سرد بود وسوز زمستانی هوای قزوین خودنمایی می کرد. تا
3⃣7⃣قسمت هفتاد و سوم
وقتی پشت چراغ قرمز رسیدیم، ایستاد. بعضی از راننده ها بی توجه به قرمز بودن از چهارراه رد شدند. حمید گفت:«خیلی بده که چون الان اول صبحه مأمور نیست، بعضی ها قانون رو رعایت نمی کنن قانون برای همه کس و همه جاست. اول صبح و آخر شب نداره. از مسئول بالا دست گرفته تا کارگر همه باید قانون رو رعایت کنیم.» گفتم:«واین برمی گرده به سیویلیزیشن!» چشم های حمید تا پس کله رفت! گفتم:«یعنی تمدن، تربیت اجتماعی.» قبل از ازدواجمان تا دو، سه ترم مانده تافل آموزشگاه زبان رفته بودم، ولی بعد از ازدواج فرصتش را نداشتم. حمید کلاس زبان میرفت. می گفت بیا لغت های انگلیسی را با هم تمرین کنیم. من را که راهی کرده بود رفته بود سراغ واژه ی «سیویلیزیشن.» از آن به بعد هر وقت به چراغ قرمز می رسیدیم به من می گفت:«خانم سیویلایزد!» یعنی«خانم تمدن!»
راهیان نور سال ۹۳از سخت ترین سفرهایی بود که بدون حمید رفتم. از شانس ما گوشی من خراب شده بود. من صدای حمید را داشتم، ولی حمید صدایم را نمی شنید. پنح روز فقط پیامک دادیم. پیامک داده بود:«ناصر خسروی من کجایی!» از بس مسافرت هایم زیاد شده بود که من را به چشم ناصر خسرو و مارکوپلو می دید! وقتی برگشتم اولین کاری که کرد گوشی من را داخل سطل آشغال انداخت و گفت:«تو نمی دونی چی کشیدم این پنج روز وقتی نمیتونستم صداتو بشنوم، دلم می خواست سر بذارم به کوه و بیابون.» این حرف را که می زد با تمام وجودم دل تنگی هایش را حس کردم. دلم بیشتر قرص شدکه خدا صدایم را شنیده و فکر شهادت را از سرش انداخته است. عشقی که به من داشت را دلیل محکمی می دیدم برای ماندنش. پیش خودم گفتم:«حمید حالاحالا موندنیه. بعید می دونم چیزی با اررش تر از این دل تنگی بخواد پیش بیاد که حمید رو از من جدا کنه. حداقل به این زودی ها نباید اتفاقی بیفته.»
به خانه که رسیدیم. گفت:«زائر شهدا چادرتو همین جا داخل اتاق و پذیرایی بتکون بذار خونه رنگ و بوی شهدا بگیره.»
فردای روزی که از سفر برگشتم با هم برای خرید عید به بازار رفتیم. زیاد از جاهای شلوغ یا پاساژ های امروزی خوشش نمی آمد. دوست نداشت هر جایی باشد که حجاب رعایت نمی شد. این جورجاها چشم های نجیبش زمین را می کاوید. اصلاهم اهل چک و چانه زدن نبود. وقتی پرسیدم:«چرا چونه نمی زنی؟ شاید فروشنده یکم تخفیف بده.» گفت:«چونه زدن کراهت داره. بهتره به حرف فروشنده اعتماد داشته باشیم.» یادم نمی آید حتی برای صد تا تک تومنی چانه زده باشد، مگر این که خود فروشنده می خواست تخفیفی بدهد.
وسط بازار گوشی من زنگ خورد. به حمید اشاره کردم که از مغازه روبرویی برای خودش جوراب بخرد. مشغول صحبت بودم که دیدم نرفته برگشت. تماسم تمام شد پرسیدم:«چی شد؟ چرا زود برگشتی؟ جوراب نخریدی؟» شانه هایش را بالا انداخت و گفت:«حجاب خانم فروشنده چندان جالب نبود، جلو نرفتم. شما برو داخل خرید کن.»
جوراب را که خریدم. حمید گفت:«چون ایام فاطمیه تموم شده، برای عید دوست دارم باقلوا درست کنیم؛ اون هم از باقلواهای خوشمزه ی قزوین.» بلد بودم باقلوای خانگی درست کنم. از همان جا برای خرید وسایل مورد نیاز به عطاری رفتیم. دو روز تمام درگیر پختن باقلواها بودم. از بس با خمیر کار کرده بودم، دست هایم درد می کرد. هر سینی که می پختم همان جا حمید چند تایش را می خورد. عاشق شیرینی جات بود. اگر کیک یا نون چایی می پختم که شیرینی آن کم بود، مثل بچه ها بهانه می گرفت و می گفت:«مگه نون پختی!این شیرین نیست. من نمی خوام.» بعد هم کلی مربا و عسل به کیک و نون چایی می زد و می خورد. وفتی دیدم تقریبا به همه سینی های باقلوا ناخنک زده به شوخی گفتم:«این طوری که تو داری می خوری چیزی برای مهمون نمی مونه! سرجمع تا الان دو دیس باقلوا خوردی. این همه می خوری جوش میزنی آقا! به جای خوردن بیا کمک.» گفت:«باشه چشم.» بعم هم دستی رساند. وسط کمک کردن باز ناخنک می زد. روز های بعد هم تا غافل می شدم، می دیدم پای یخچال مشغول باقلوا خوردن است.
برخلاف شیرینی درست کردن که تمام حواسش به خوردن شیرینی بود. در خانه تکانی حسابی کمکم کرد. از شستن شیشه ها گرفته تاتمیز کردن کابینت ها. کار که تمام شد، از شدت خستگی روی مبل دونفره دراز کشید و چشم هایش را بست. برایش میوه پوست کردم و با صدای بلند گفتم:«حمید جان، خیلی کمکم کردی، خسته نباشی.» 🍂
#رفیق_شهیدم
#حمید_سیاهکالی
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
سرباز شو
6⃣7⃣قسمت هفتاد وششم بین ماههای سال ،اردیبهشت برایم دوست داشتنی ترین و متفاوت ترین ماه سال شده بود
7⃣7⃣قسمت هفتادو هفتم از (یادت باشه❣)
به خاطر کمر درد نمیتوانست مثل همیشه در کارها به من کمک کند ، با این حال تنهایم نمیگذاشت . داخل آشپزخانه روی صندلی می نشست و برای من از اشعار حافظ یا حکایت های سعدی می خواند .خستگی من را که میدید ، می گفت :« به آبروی حضرت زهرا (ع) من رو ببخش که نمی تونم کمکت کنم . این مدت خیلی به زحمت افتادی . ده روز استراحتم که تموم بشه باید چند روز مرخصی بگیرم از تو مراقبت کنم. کار ها رو انجام بدم تا تو بتونی استراحت کنی.»
بعضی رفتار ها در خانه برایش ملکه شده بود .در بدترین شرایط آنها را رعایت می کرد؛ حتی حالا که کمرش درد می کرد . مقید بود بعد از غروب آفتاب حتما نشسته آب بخورد . می گفت :« از امام صادق (ع) روایت داریم که اگر شب نشسته آب بخوریم ، رزقمون بیشتر می شه.»
بین این ده روز استراحت مطلقی که دکتر برای حمید نوشته بود ، تولد حضرت زهرا (ع) و روز زن بود . به خاطر شرایط جسمی حمید ، اصلا به فکر هدیه گرفتن از جانب او نبودم . سپاه برای خانم ها برنامه گرفته بود . به اصرار حمید در این جشن شرکت کردم . اول صبح رفتم تا زود برگردم .در طول جشن تمام هوش و حواسم در خانه ، پیش حمید مانده بود .
وقتی برگشتم دود از کله ام بلند شد . حمید با همان حال رفته بود بیرون و برای من دسته گل و هدیه ی روز زن خریده بود . قشنگ ترین هدیه ی روز زنی بود که گرفتم . نه به خاطر ارزش مادی ، به این خاطر که غافلگیر شدم . اصلا فکر نمیکردم حمید با این شرایط جسمی و درد کمر از پله ها پایین برود و برایم در شلوغی بازار هدیه تهیه کند و این شکلی من را سورپرایز کند همان روز به من گفت :« کمرم خیلی درد میکرد . نتونستم برای مادر تو چیزی بخرم . خودت زحمتش رو بکش .»
رسم هر ساله حمید همین بود . روز تولد حضرت زهرا (ع) هم برای من ، هم برای مادر خودش و هم برای مادر من هدیه می گرفت . روی مادر خیلی حساس بود . رضایت و لبخند مادر برایش یک دنیا ارزش داشت. عادت همیشگی اش بود که هر بار مادرش را می دید خم می شد و پیشانیش را می بوسید . امکان نداشت این کار را نکند . همان چند روزی که دکتر استراحت مطلق تجویز کرده بود . هر بار مادرش تماس میگرفت و سلام میداد حالت حمید عوض می شد . کاملا مودبانه رفتار می کرد . اگر درازکش بود ، می نشست . اگر نشسته بود ، می ایستاد. برایم این چیز ها عجیب بود . گفتم :« حمید ! مادرت که نمی بینه تو دراز کشیدی یا نشستی .همون طوری درازکش که داری استراحت میکنی با عمه صحبت کن.» گفت:« درسته مادرم نیست و نمی بینه ، ولی خدا که هست خدا که میبینه !»
ایام ماه شعبان و ولایت امام حسین (ع) و روز پاسدار بود که حمید گفت:« بریم سمت امامزاده حسین . می خوام برای بچه های گردان عطر بگیرم.همونجا هم نماز می خونیم و برمی گردیم .» به فروشگاه محصولات فرهنگی امامزاده که رسیدیم ، چند مدل عطر را تست کردیم . هفتاد تا عطر لازم داشت . بالاخره یکی را پسندیدم. یک عطر متفاوت هم من برای حمید برداشتم . گفتم :« آقا این عطر برای خودت . هدیه از طرف من به مناسبت روز پاسدار .» بعد هم این عطر را جدا از عطر های دیگر داخل جیبش گذاشتم.
دو روزی عطر جدیدی که برایش خریده بودم را می زد . خیلی خوشبو بود . بعد از دو روز متوجه شدم از عطر خبری نیست . چند باری جویا شدم . طفره رفت . حدس زدم شاید از بوی عطر خوشش نیامده ، ولی نمی خواهد بگوید که من ناراحت نشوم . یک بار که حسابی سوال پیچش کردم گفت :« یکی از سربازا از بوی عطر خوشش اومده بود . من هم وقتی دیدم اینطوریه، کل عطر و بهش دادم !» 🍂
#رفیق_شهیدم
#حمید_سیاهکالی
┏━━━━━━━━🌺🍃━┓
@sarbaz_sho
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
سرباز شو
8⃣7⃣قسمت هفتاد و هشتم ❣ اواسط اردیبهشت ماه بود . آن روز از سرکار مستقیم برای مربی گری رفته بود باشگ
9⃣7⃣قسمت هفتاد و نهم از داستان عاشقانه ی «یادت باشه»❣
یک مقدار پول داشتیم که برای ساخت خانه می خواستیم پس انداز کنیم. اصرار داشت که من حساب بانکی باز کنم و این پول به اسم من باشد. موقع خوردن صبحانه گفت: « امروز من دیرتر میرم تا باهم بریم بانک. یه حساب باز کن پولمون رو بزاریم اونجا. فردا روزی اتفاقی میوفته برای من. حس خوبی ندارم. این پول به اسم تو باشه بهتره.» راضی نشدم. گفتم:« یعنی چی که اتفاقی برای من نیفته ؟ اتفاقا چون می خوام اون اتفاق بد نیفته باید بری به اسم خودت حساب باز کنی.» اصرار که کرد،قهر کردم. افتاده بودم روی دنده ی لج تا این حرفها از زبانش بیفتد! بالاخره راضی شد به اسم خودش باشد. صبح زود رفت بانک برای باز کردن حساب،رمز تمام کارت های بانکی و حتی گوشی حمید به شماره شناسنامه ی من بود .
اواخر اردیبهشت بود که از سوریه خبر تلخی به دست من و حمید رسید. فرمانده ی قبلی اش ، آقای « حمید محمد رضایی » ، در ماموریتی حضور داشت، ولی بعد از اتمام ماموریت از او خبری نبود هیچ کس نمی دانست که شهید شده یا اسیر،این بی خبری برای خانواده،همکاران و خود حمید خیلی سخت بود.
یک بار در زمانی که تازه نامزد کرده بودیم همسر آقای محمد رضایی را در نمایشگاه دفاع مقدس دیده بودم. از آنجا که آقای محمدرضایی همکار پدرم بود ، همدیگر را خوب می شناختیم. همسرش از من پرسید: « اسم آقاتون که تازه نامزد کردین چیه؟» وقتی فهمید اسم همسرم حمید است گفت: « چه جالب هم اسم شوهر منه. من عاشق آقا حمیدم حمید من خیلی ناز و دوست داشتنیه.» شنیدن این حرف های عاشقانه از زبان کسی مثل من که تازه عروسی کرده شاید چیز عجیبی نبود،ولی این ابراز احساسات از زبان کسی که چندین سال از ازدواجشان گذشته و سه تا فرزند داشتند و سالها بود با هم زندگی می کردند حس دیگری داشت. اینکه چقدر خوب میشد اگه همه زندگی ها همینطور بود و بعد از سالها از زمان ازدواج این شکلی این محبت ابراز می شد.
حمید از روزی که این خبر را شنید،آرام و قرار نداشت. برای اینکه خبری از آقای محمد رضایی بشود طرح ختم سوره یاسین گرفته بود. این طوری نبود که فقط اسم هم گردانی هایش را بنویسد و همه چیز تمام. می آمد خانه و تک به تک به کسانی که در این طرح ثبت نام کرده بودند پیامک می داد و یاداوری میکرد که هر غروب سوره یاسین یا بخشی از قرآن را که مشخص کرده بودند را حتما بخوانند.
آیه نهم سوره یاسین « و جعلنا من بین ایدیهم سدا و من خلفهم سدا فاغشیناهم فهم لا یبصرون» را زیاد می خواند تا آقای محمد رضایی نه خودش نه پیکرش دست دشمن و داعشی ها نیفتاده باشد. سر تعریف خواب برای آقای محمد رضایی خیلی حساس بود. میگفت: « این خواب چه خوب چه بد اگه به گوش این خانواده برسه باعث میشه ناراحتی پیش بیاد. به جای این کارها متوسل بشیم. ختم ذکر و قرآن بگیریم که زودتر از آقای محمد رضایی خبری بشه. این خانواده از این بی خبری خیلی زجر می کشن.» برادر آقای محمد رضایی هم در دفاع مقدس پیکرش مفقود شده بود. این جنس انتظار واقعا سخت و جان کاه بود.
ماه رمضان مثل سال قبل دوره کتابخوانی داشتیم. از طرفی امتحانات پایان ترم من بلافاصله بعد از ماه رمضان افتاده بود. شب قبل از اولین امتحان به حمید گفتم: « شوهر عزیزم ! شام امشب با تو. ببینم چه میکنی تا شام را حاضر کنی من چند صفحه ای درسم رو مرورکنم بعد هم گرسنه و تشنه رفتم سر درس تا غذا آماده بشود. یک ساعت گذشت. شد دو ساعت! خبری نبود. رفتم آشپزخانه دیدم بله! سیب زمینی ها را با دقت تمام انگار خط کش گذاشته باشد خرد کرده گذاشته روی اجاق ، ولی انقدر شعله اجاق گاز را کم کرده بود که خود تابه هم داغ نشده بود، چه برسد به سیب زمینی ها!
گفتم :« وای حمید روده بزرگه روده کوچیکه رو قورت داد! خب شعله رو زیادکن»، با آرامشی مثالزدنی گفت: « عزیزم ! هول نکن ! باید مغز پخت شود .» برای اینکه بیشتر از این گرسنه نمانیم،گفتم :« حمید جان! نمیخواد،تا اینجا دوساعت زحمت کشیدی، ممنون . برو بشین من خودم بقیه اش رو درست می کنم!»🍂
#رفیق_شهیدم
#حمید_سیاهکالی
┏━━━━━━━━🌺🍃━┓
@sarbaz_sho
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛