eitaa logo
سرباز شو
132 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
909 ویدیو
4 فایل
❣️با اهل خانواده برای امام زمانت، سرباز شو❣️ 🔥پیام ناشناس🔥(😎بدون اینکه شناخته بشید😉) https://harfeto.timefriend.net/16752678638969 ؛ @Ar_vahdani. :ادمین :
مشاهده در ایتا
دانلود
0⃣6⃣قسمت شصتم از آن به بعد موقع هم زدن غذا و آشپزی همیشه ذکر همان روز را می گفتم و به نیت همان معصومی که داخل جدول مشخص شده بود غذا درست می کردم ، حمید بعد از این که استقبال مادرم از این پیشنهاد را دید یک جدول هم برای خانه آن ها درست کرد ، دوست داشت همه کار ها با ذکر و توسل به ائمه باشد. ناهار را که خوردیم حمید برای درست کردن آکواریوم زود تر از خانه در آمد ، طبق معمول بچه های داخل کوچه دوره اش کردند ، با اخلاق خوبی که داشت همه دوست داشتند حتی به اندازه چند دقیقه با حمید و موتورش هم بازی شوند ، بوق موتور را می زدند ، سوار ترک موتور می شدند ، حمید هم که کشته مرده این کار ها ، با صبر و حوصله همه را راضی می کرد و بعد هم می رفت . کار ساخت آکواریوم سه چهار ساعتی طول کشیده بود، وقتی خانه رسید پرسید :« آخر هفته برنامه چیه خانوم ؟ آقا بهرام میگه بریم سمت شمال »، گفتم :« موافقم الان فرصت خوبیه بریم یه مسافرت یه روزه حال و هوامون عوض میشه»، روز جمعه همراه با خانواده آقا بهرام سمت شمال راه افتادیم ، می خواستیم برویم کنار دریا چند ساعتی بمانیم و تا شب برگردیم ، هنوز از قزوین فاصله نگرفته بودیم که باران گرفت ، از بس ترافیک بود تا منجیل بیشتر نتوانستم برویم ، همان جا نزدیک سد منجیل یک ساندویچ گرفتیم و خوردیم ، حمید گفت :« سر گردنه که می گن همینجاس ، همه چی گرونه ، زود تر جمع کنیم برگردیم تا پولمون تموم نشده !» .از همان جا دور زدیم و بر گشتیم ، شب هم آمدیم خانه دور هم بال کبابی درست کردیم و خوردیم ، برای تفریحات این شکلی حمید همیشه همراه بود و کم نمی گذاشت . فصل هفتم بیا در جمع یاران یار باشیم از ساعت دو و نیم به بعد حرکت عقربه های ساعت روی دیوار پذیرایی خیلی کند و کسل کننده می شد . هر دقیقه منتظر بودم که حمید از سرکار بر گردد و زنگ خانه را بزند، از سر بی حوصلگی پشت کامپیوتر نشستم و عکس های حمید را نگاه کردم ، به عکس گرفتن علاقه داشت برای همین کلی عکس از مأموریت ها و محل کار و سفر هایش داخل سیستم ریخته بود . بیشتر از این که با همکارهایش عکس داشته باشد با سرباز ها عکس یادگاری انداخته بود ، دلیلش این بود که ارتباطش با سرباز ها کاملا رفاقتی بود ، هیچ وقت دستوری صحبت نمی‌کرد ، بار ها می شد که وسیله ای را باید از سربازش می گرفت ، نمی گفت سرباز آن وسیله را به خانه ما بیاورد ، می گفت :« تو کجا هستی من بیام از تو بگیرم ». بین عکس ها یک پوشه هم برای بعد از شهادتش درست کرده بود ، به من گفته بود هر وقت شهید شد از عکس های این پوشه برای بنر ها و مراسم ها استفاده کنیم ، نگاهم را از عکس ها گرفتم ، این بار بیشتر از دفعات قبل دیر کرده بود ، حسابی نگران شده بودم . پیش خودم کلی خط و نشان کشیدم که وقتی حمید آمد از خجالتش در بیایم ، برای اینکه آرام بشوم شروع به راه رفتن کردم ، قدم هایم را می شمردم تا زمان زودتر بگذرد، اتاق ها و آشپزخانه را چند باری متر کردم ، بلاخره بعد از چند ساعت تاخیر زنگ خانه را زد ، صدای حمید را که شنیدم انگار آبی بود که روی آتش ریخته باشند ،تمام نگرانی ها و خط و نشان کشیدن ها فراموشم شد . تا داخل شد متوجه خیسی لباس هایش شدم ، گفتم :« حمید جان نگران شدم ، چرا این همه دیر کردی ؟ لباسات چرا خیس شده ؟» ، نمی خواست جوابم را بدهد ، طفره می رفت ، سر سفره غذا وقتی خیلی پا پیچش شدم تعریف کرد که با سرباز ها برای شستن موکت های تیپ مانده است ، پا به پای آن ها کمک کرده بود ، برای همین وقتی خانه رسید لباس هایش خیس شده بود ، گفت :« برای حسینیه و کار خیر همه ما سرباز هستیم ، داخل سپاه برو نداریم بیا داریم ». با نگاهم پرسیدم :« فرقشون چیه؟»🍂 •‌‌⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
سرباز شو
6⃣6⃣قسمت شصت و شش ❣ سر کوچه که رسیدیم حمید دست کرد توی جیبش تا کرایه بدهد ، راننده گفت:« آ سید ! مش
8⃣6⃣قسمت شصت و هشتم❣ خداحافظی که کردم دوباره رفتم سراغ عکس ها ، باهر عکس کلی گریه کردم ، اولین باری بود که حمید را این شکلی می دیدم ، نور خاصی که من را خیلی می ترساند ، همان نوری که رفقای پاسدار و هم هیئتی به شوخی می گفتند: « حمید نور بالا میزنی ، پارچه بنداز روی صورتت!»،آنقدر این حالات در چهره حمید موج می زد که زیر عکس هایش می نوشتند « شهید حمید سیاهکالی» یا به خاطر شباهتی که چشمهای با حیایش به شهید «محمد ابراهیم همت» داشت او را «حمید همت» صدا می کردند،یکی از دوستانم که حمید را می شناخت همیشه به من میگفت: «نمیدونم چه موقعی،ولی مطمئنم شوهر تو شهید میشه،اگه شهید نشه من به عدالت خدا شک می کنم!»،خودش هم که عاشق این کارها بود،ولی من میگفتم خیلی زود است،خیلی زود است حتی بخواهی حرفش را بزنیم. بعد از ماموریت لوشان کم کم زمزمه‌های رفتن سوریه و عراقش شروع شد ،می گفت :« من یا باید برم عراق یا برم سوریه،اینجا موندنی نیستم»، بعد از هفت سال عضویت قراردادی تازه در سپاه نیروی رسمی شده بود،در جواب این حرف ها فقط به زبان پاسخ مثبت می دادم که خیالش راحت باشد،ولی ته دلم نمی‌توانستم قبول کنم،ما تازه داشتیم به هم عادت میکردیم،تازه همدیگر را پیدا کرده بودیم. حمید کنار بخاری سخت مشغول مطالعه کتاب «علل الشرایع» شیخ صدوق بود،کتابی که مدت‌ها به دنبالش بود تا اینکه من پیدایش کردم و به عنوان هدیه برایش خریدم،در حالی که داشتم میوه های پوست کنده را توی بشقاب آماده می کردم زیر چشمی نگاهم به حمید بود،هر صفحه ای که میخواند دستش را زیر محاسنش میبرد و چند دقیقه ای به فکر فرو می رفت،طول زمستان از بخاری جدا نمیشد،به شدت سرمایی بود،کافی بود کمی هوا سرد شود خیلی زود سرما میخورد،هر وقت از سرکار می آمد دست هایش را مستقیم می گذاشت روی بخاری،گاهی وقتها که از بیرون میومد از شدت سرما زدگی یک راست روی بخاری می نشست! می گفتم:«حمید یک روز سر همین کار که می نشینی روی بخاری،لوله بخاری در میاد،متوجه نمیشیم،شب خدایی ناکرده خفه میشیم»،حمید میگفت: «چشم خانوم،رعایت می کنم،ولی بدون عمر دست خداست». 9⃣6⃣قسمت شصت و نهم ❣ میوه های پوست کنده را کنار دستش گذاشتم،نگاهش را از کتاب گرفت و گفت: «اینطوری قبول نیست فرزانه،تو همیشه زحمت میکشی میوه ها رو به این قشنگی آماده می کنی دلم نمیاد تنهایی بخورم،برو روی مبل بشین الان میام با هم بخوریم». تازه مشغول خوردن میوه ها شده بودیم که گوشی حمید زنگ خورد،تا گوشی را جواب داد گفت: «سلام،متاهل تمیز!»،فهمیدم آقا بهرام رفیق صمیمی حمید که تازه نامزد کرده پشت خط است،از تکیه کلام حمید خنده‌ام گرفت،با رفیقاش ندار بود، اوایل من خیلی تعجب می‌کردم،می گفت :« این ها رفقای صمیمی من هستن ، اونهایی که نامزد میکنند رو اینطوری صدا می کند که بقیه هم زودتر به فکر ازدواج باشن»، کافی بود یکی از دوستانش نامزد کرده باشد، آن وقت حسابی آنها را تحویل می گرفت. از وقتی که آقا بهرام نامزد کرد ارتباط خانوادگی ما شروع شد ، کل نامزدی این خانواده با ما گذشت،به گردش و تفریح میرفتیم ، مسافرت های یک روزه یا حتی چند ساعته ، مجتمع تفریحی طلاییه سمت باراجین زیاد می‌رفتیم و قایق سوار می شدیم یا غذا میپختیم و آنجا می بردیم. آقا بهرام پیشنهاد داد جمعه دور هم باشیم،حمید گفت جوجه بگیریم برویم سنبل آباد،روز جمعه بساط جوجه را برداشتیم،کلید منزل پدری حمید در سنبل آباد را گرفتیم و راه افتادیم،زمستان ها الموت معمولاً هوا برفی و به شدت سرد است،وقتی رسیدیم برای گرم کردن اتاق ها چراغ نفتی روشن کردیم،خیلی وقت بود کسی آنجا نرفته بود انگار همه چیز یخ زده بود،آدم ایستاده قندیل می بست،حمید و آقا بهرام داخل حیاط آتش روشن کرده بودند تا بساط جوجه راه بیندازند،من و خانوم آقا بهرام داخل اتاق زیر پتو کنار چراغ می لرزیدیم،از بس شعله چراغ را زیاد کرده بودیم دود می کرد،به حدی سردمان شده بود که اصلاً متوجه نشدیم که همه اتاق را دود گرفته است،وقتی حمید داخل اتاق آمد با دلهره گفت: « شما دارین چه کار می کنین،الان خفه میشین!»، توی چشم ها و بینی ما پر از دوده شده بود،تا چند روز بوی دود می دادیم. وقتی ناهار را خوردیم از آنجا بیرون زدیم،احساس میکردم اگر راه برویم بهتر از این است که یک جا بنشینیم. داخل حیاط یک سگ نگهبان بود که مدام نگاهش سمت ما بود،من و خانم آقا بهرام به شدت از سگ می ترسیدیم،تا یک قدم سمت ما می آمد از ترس به سمت دیگر حیاط میرفتیم،حمید و آقا بهرام دلشون رو گرفته بودند و می خندیدند،کار ما هم شده بود فرار کردن! بعد از ناهار،حمید باقی مانده غذا ها را برای این که اسراف نشود به سگهاداد.🍂 •‌‌⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋