چادرمن!توبامن بزرگ شدی!بالحظه های زنگدیم همراه بودی
بامن زیر باران ماندی وخیس شدی
بامن قد کشیدی تغییر کردی بامن زیر آفتاب گرمت شد...
رنگ مشکی ات زیر نور آفتاب رنگ باخت تارنگ از زندگیم نبازد..❤️
#حجاب
#چادری
#پروفایل🌺❤️
---~°~°~---
@sarbaz_sho
4_5832700342566916372.mp3
2.56M
#دعای_افتتاح:
دعایی که هم علاقه ما
💕با خدا رو تنظیم میکنه
❣هم علاقه ما با اولیا خدا
و هم به موضوع امروز ما
💞یعنی علاقه ما به امام زمانمون میپردازه
💚و هم به مسئله ظهور
هم اینا تو یه دعا؟🤍💜
🎙: #استاد_پناهیان
╭─┅🍃❣🍃┅─╮
🆔 @sarbaz_sho
╰─┅🍃❣🍃┅─╯
سرباز شو
6⃣4⃣قسمت چهل و ششم 🍃فصل پنجم صد شعر خوانده ایم که قافیه اش نام توست سر سفره که نشستیم یاد زرشک
7⃣4⃣قسمت چهل و هفتم از کتاب یادت باشه ❣️
🍃فصل پنجم
صدشعر خوانده ایم که قافیه اش چشم توست
روز سه شنبه باشگاه برنامه داشتیم،از اول صبح به خاطر برگزاری همایش کلاسرپا بودم،ساعت دوازده بود که حمید زنگ زد و گفت که برای یکسری کارهای بانکی مرخصی گرفته و الان هم رفته خانه،پرسیدبرای ناهار به خانه می روم؟گفتم:«حمیدجان ما همایش داریم احتمالا امروز دیربیام ،تو ناهارتو خوردی استراحت کن»،ساعت پنج غروب بود که به خانه رسیدم،حمید مثل مواقع دیگری که من دیرتر از او به خانه می رسیدم،تا کنار در به استقبالم آمد از در پذیرایی که وارد شدم به حمید گفتم:«از بس سرپا بودم و خسته شدم حتی یه دقیقه هم نمیتونم بایستم»،بعدهم همان جا جلوی در نقش زمین شدم.
کمی که جان گرفتم به حمید گفتم:«ببخش امروز که تو زود اومدی من برنامه داشتم نتونستم بیام،حتما تنهایی توی خونه حوصلت سر رفته از بیکاری»،
جواب داد:«همچین هم بیکار نبودم،یه سربری آشپزخونه می فهمی،حدس زدم ناهار گذاشته یا برای شام از همانموقع چیزی تدارک دیده باشد،وارد آشپزخانه که شدم تمام خستگیم در رفت با حوصله اکثرگردوها را مغز کرده بودو فقط چند تایی مانده بود.
وقتهایی که حوصله اش می گرفت کارهایی می کرد کارستان،گفتم:«حمیدجان،خدا خیرت بده با این وضعیت کلاس و دانشگاه مونده بودم با این همه گردو چکار کنم»،حمید در حالی که با خوشحالی مغز گردوهای داخل سینی را این طرف و آن طرف می کرد،گفت:«فرزانه ببین چقدر گردو داریم یعنی تو میتونی هرروز برای من فسنجان درست کنی!».
دی ماه سال ۹۲حمید بیست روزی خانه نبود،برای مأموریت رفته بود خارج قزوین،نزدیک امتحاناتم بود،دلتنگی و دوری از حمید،نمی گذاشت روی در س و کتابم تمرکز کنم ده روز اول خانه پدرم بودم،غروب روز یازدهم راهی خانه خودمان شدم،هم می خواستم سری به خانه زندگی مان بزنم هم اینکه فکر می کردم دیدن خانه مشترکمان کمی از دلتنگی هایم کم کند.
وارد خانه که شدم همه چیز سرجایش بود،البته به همراه کلی گردو خاک که روی همه وسایل نشسته بود،می دانستم حمید که برگردد کمک می کند تا دستی به سر و روی خانه بکشیم،خانه بدون حمیدخیلی سوت و کوربود،داشتم به گلدان روی اوپن آب می دادم که با دیدن یک مارمولک کناردیوار آشپزخانه نصفه جان شدم،سریع پریدم روی مبل،نمی دانستم چکار کنم،مارمولک دوتا چشم داشت دوتا هم قرض گرفته بود به من نگاه می کرد،از جایش تکان نمی خورد،می خواستم حاج خانم کشاورز را صداکنم،بعد پیش خودم گفتم الکی این پیرزن را هم اذیت نکنم،باید یک جوری شر این مارمولک بد پیله را از سرخانه زندگی مان دور می کردم،ترسم را قورت دادم از مبل پایین آمدم و لنگه دمپایی را برداشتم،با هزاربدبختی مار مولک را کشتم،بعداز آن کلی گریه کردم.شاید گریه ام بیشتر به خاطر تنهایی بود،این مسائل برایم آزاردهنده بود،سختی دوری از حمیدو مأموریت های زیادی که می رفت یکطرف،تحمل این طور چیزها هم به آن اضافه شده بود،باخودم گفتم:«من دراین زندگی مرد می شوم!».
این بیست روز باهمه سختی هایش گذشت،اول صبح یک لیست از وسایل مورد نیاز خانه را نوشتم وبعد از خرید همه را به سختی به خانه رساندم،برای ناهار هم فسنجان درست کردم،معمولأبعد از هر مأموریت با پختن غذای مورد علاقه اش به استقبالش می رفتم،به خاطر این که دندان هایش را ارتودنسی کرده بود،معده حساسی داشت،خیلی از غذاها به خصوص غذاهای تند را نمی توانست بخورد،با اینکه من غذاهای تند را دوست داشتم اما به خاطر حمید خودم را عادت داده بودم که غذای تند درست نکنم.
اولین چیزی که بعد از هر مأموریت یا هر بار افسر نگهبانی، داخل خانه می آمد، دستش بود که یک شاخه گل داشت،همیشه هم گل طبیعی می خرید،آن قدر تعدادگلهایی که خریده بود زیادشده بود که به حمید گفتم:«عزیزم شماکه خودت گلی، بابت این همه محبتت ممنون، ولی سعی کن به جای گل طبیعی گل مصنوعی بگیری که بتونیم نگه داریم، چون مااینجا مستاجریم زیاد جای بزرگی نداریم که من بتونم این همه گل رو خشک کنم».🍂
#رفیق_شهیدم
#حمید_سیاهکالی
╭─┅🍃❣🍃┅─╮
🆔 @sarbaz_sho
╰─┅🍃❣🍃┅─╯
شب_اول_،_باز_وقتِ_مستیِ_چشمانِ_بیدار.mp3
11.54M
#حاج_منصور
#مناحات
باز وقتِ مستیِ چشمانِ بیدارِ من است 💕
باز این شبها خدا مشتاقِ دیدارِ من است💕
╭─┅🍃❣🍃┅─╮
🆔 @sarbaz_sho
╰─┅🍃❣🍃┅─╯
AUD-20220405-WA0000.mp3
4.12M
💠 تلاوت تحدیر (تندخوانی) 💠
⚜ #جزء_4 #قرآن_کریم ⚜
📥توسط استاد معتز آقایی
#جزء_خوانی
╭─┅🍃❣🍃┅─╮
🆔 @sarbaz_sho
╰─┅🍃❣🍃┅─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 چگونه از #ماه_مبارک_رمضان بهره ببریم..؟!
╭─┅🍃❣🍃┅─╮
🆔 @sarbaz_sho
╰─┅🍃❣🍃┅─╯
گنهکارم پریشانم پشیمانم.mp3
3.78M
🎙حاج محمود کریمے
🌿گنـہ کارم گنـہ کارم پریشانم
پشیمانم
تو میدانے نـہ سر مانده نـہ سامانم پشیمانم
#ماه_رمضان
#مناجات
╭─┅🍃❣🍃┅─╮
🆔 @sarbaz_sho
╰─┅🍃❣🍃┅─╯
'♥️𖥸 ჻
شب فراق تو جانا خدا کند به سرآید
سرآید و تو برآیی، خدا کند که بیایی
تعجیـلدرظهـور #امام_زمان صلـوات
♥️|↫#یاایهـاعزیز
🖐🏻|↫#السݪامعلیڪیابقیةاللہ
╭─┅🍃❣🍃┅─╮
🆔 @sarbaz_sho
╰─┅🍃❣🍃┅─╯
حاج منصور ارضی - مناجات با خدا.mp3
8.76M
🌙#مناجات_با_خدا
📗 دیدی چقدر دربدرم ایهاالرئوف...
👤 #حاج_منصور_ارضی
╭─┅🍃❣🍃┅─╮
🆔 @sarbaz_sho
╰─┅🍃❣🍃┅─╯
سرباز شو
7⃣4⃣قسمت چهل و هفتم از کتاب یادت باشه ❣️ 🍃فصل پنجم صدشعر خوانده ایم که قافیه اش چشم توست روز سه شن
8⃣4⃣قسمت چهل و هشتم از کتاب یادت باشه❣
بعد از شستن دست و صورتش وقتی سفره غذا را دید اولین کاری که کرد مثل همیشه از سفره عکس انداخت و زبان تشکرش بلند شد ، با همان لباس ها سر سفره نشست و مثل همیشه با اشتها مشغول خوردن غذا شد ، وسط غذا خوردن بودیم که نگاهش به گوشه آشپز خانه افتاد ، یک جعبه پلاستیکی میوه که بیرون آن را نایلون کشیده بودیم را دید ، پرسید :« این جعبه برای چیه ؟ لونه کفتر درست کردی ؟» ، گفتم :« نه آقا ، چون زمستونه برف و باران میاد این جعبه رو درست کردم که گوشه حیاط باشه ، دمپایی ها رو بزاریم زیر این جعبه خیس نشه ».
لبخندی زد و گفت :« ما که فکر نکنم حالا حالا بتونیم خونه بخریم ، ان شاءلله نوبت ما که بشه میریم خونه سازمانی اونجا دیگه برای استفاده از سرویس بهداشتی مجبور نیستیم سرمای حیاط رو تحمل کنیم »، به حمید گفتم :« با اینکه این خونه کوچیک و قدیمیه ، گاهی وقتا هم که تو نیستی مارمولک پیدا میشه ولی من اینجا رو دوست دارم ، با صفاست ، بی روح نیست ، تازه حاج خانم و آقا کشاورز هم که همیشه محبت دارن ، این چند وقت که تو نبودی چند باری پرسیدن پس پسرمون کجاست ؟ سراغ تو را می گرفتن ».
حمید گفت :« آره واقعا محبت دارن ، ما را مثل دختر و پسر خودشون می بینن»، بعد هم پرسید :« راستی خانوم من نبودم اجاره رو دادی ؟»، گفتم :« قرار اجاره ما که دهم هر ماهه»، حمید گفت :« چون دوست دارم خوش حساب باشیم اجاره رو چند روز زود تر بدیم بهتره، یادت باشه همیشه قبض آب و برق و گاز رو هم دقیق حساب کنیم و سهم خودمون رو به موقع بدیم ».
بعد از غذا کمی استراحت کرد ، بیدار که شد گفت :« این چند وقت نبودم دلم برای گلزار شهدا تنگ شده »، گفتم :« اگر خسته نیستی پاشو بریم چون من این چند وقت نشده که برم »، لباس پوشیدیم و راه افتادیم ، چون هوا سرد بود موتور نبردیم ، به گلزار شهدا که رسیدیم سر مزار شهید حسین پور چندتا خانم ایستاده بودند ، حمید جلو تر نیامد ، گفتم :« ما که نمیدونیم اون خانم ها کی هستن ، مثل بقیه بریم جلو فاتحه بخونیم »، گفت :« نه خانوم ، شاید اون خانما از اعضای خانواده شهید باشن ، بخوان چند دقیقه ای خلوت کنن، ما جلو بریم معذب میشن ، از همین در ورودی گلزار شما نیت بکنی اون شهید خودش ما رو می بینه ، نیازی نیست حتما بریم سر مزار ، یا دست بزاریم رو سنگ مزار شهید »، آن موقع این حرف حمید را شیر فهم نشدم ، ولی بعد ها خیلی خوب معنای خلوت کنار سنگ مزار را فهمیدم !
از گلزار شهدا رفتیم خانه عمه ، دل تنگی ها و نگرانی های یک مادر هیچ وقت تمامی ندارد ، حمید مثل همیشه مادرش را که دید پیشانیش را بوسید ، به اصرار عمه شام را هم همان جا ماندیم ، تازه سفره شام را جمع کرده بودیم که شبکه یک سخنرانی آقا را پخش می کرد ، به مناسبت نوزده دی مردم قم به دیدار ایشان رفته بودند.
حمید سریع جلوی تلویزیون نشست و مشغول گوش دادن سخنرانی شد ، پدر حمید هم که از بسیجی های زمان جنگ بود مثل حمید از اول تا آخر سخنرانی را گوش کرد ، حمید هم سخنرانی آقا را کامل گوش می داد ، هر کدام را هم که نمیرسید بعدا از اینترنت می گرفت و نکات مهمش را یاداشت می کرد ، برای همه سخنرانی ها همین روال را داشت ، هر کجا پای سخنرانی می نشست یک دفترچه و خودکار همراه داشت ، وقت هایی که دفترچه همراهش نبود از کوچک ترین کاغذ ممکن مثل فیش های خرید استفاده می کرد ، بعدا از همین مطالب در مباحث حلقه های صالحین، جمع رفقایش بعد از هیئت یا برای صحبت با سرباز هایش استفاده می کرد .
روز هایی که دانشگاه داشتیم برنامه من این بود که از شب قبل ناهار را بار بگذارم ، خورشت را شب می گذاشتم ، برنج را هم اول صبح ،با این برنامه ریزی غذای ما هر روز حاضر بود ، این طور نبود که چون دانشگاه داشتیم بگویم امروز نرسیدم غذا درست کنم ، ناهار یا شام را حتما غذای خورشتی بار می گذاشتم ، مثلا اگر ظهر کتلت یا ماکارونی داشتم برای شب خورشت می گذاشتم یا بر عکس ، اگر خودم زود تر می رسیدم که غذا را گرم می کردم ، اگر حمید زود تر می آمد خودش غذا را گرم می کرد ، ولی هر دوی ما حداقل یکی دو ساعت منتظر یکدیگر می ماندیم تا هر جور شده با هم غذا بخوریم ، گاهی اوقات که کار من طول می کشید حمید دو سه ساعت چیزی نمی خورد تا من برسم ، با هم سر یک سفره غذا بخوریم .🍂
#رفیق_شهیدم
#حمید_سیاهکالی
╭─┅🍃❣🍃┅─╮
🆔 @sarbaz_sho
╰─┅🍃❣🍃┅─╯
♡
دعاهاےسَحـرگویندمۍدارداثـر،آرے
اثرمۍدارداماڪۍشبِعاشقسَحردارد!؟
#رمضان
#رمضان_مهدوی
#ماه_مبارک_رمضان
༻༺
╭─┅🍃❣🍃┅─╮
🆔 @sarbaz_sho
╰─┅🍃❣🍃┅─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣امشب که در آسمان
قمر مهتابی ست
کار دل من در طلبت
بیتابی ست... 💕
#امام_زمان
#عاشقانه
╭─┅🍃❣🍃┅─╮
🆔 @sarbaz_sho
╰─┅🍃❣🍃┅─╯