eitaa logo
سرباز شو
142 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
909 ویدیو
4 فایل
❣️با اهل خانواده برای امام زمانت، سرباز شو❣️ 🔥پیام ناشناس🔥(😎بدون اینکه شناخته بشید😉) https://harfeto.timefriend.net/16752678638969 ؛ @Ar_vahdani. :ادمین :
مشاهده در ایتا
دانلود
خیلی وقتتونو نمیگیره🙃❤️ @sarbaz_sho ┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
هدایت شده از تقوای قلب:)⛔️
خیلی یهویی خدا خودش حلش می کنه...😇🩷 @TaghvaGHalb
سلام رفیق بیا بریم اینجا برای امام زمانت «سرباز شو» ┏━━━━━━━━🌺🍃━┓  @sarbaz_sho ┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کم کم داره یادم میره حال و هوای حرمو... پس کوچه‌های خلوتو نیمه شبای حرمو... ┏━━━━━━━━🌺🍃━┓  @sarbaz_sho ┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
♥️͜͡🥀 نظری کن به دلم حال دلم خوب شود
شماباآهنگای‌فلان‌خواننده‌میریدتوفاز.. مابامداحیاشون‌میریم‌کما:)! 🕶
مداحی آنلاین - نماهنگ آزادی - اسداللهی.mp3
2.8M
مداحی پر شور و حماسی😍 🍃آزادی یعنی زن چنین شدن 🍃ام وهب ام البنین شدن ┏━━━━━━━━🌺🍃━┓  @sarbaz_sho ┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من سر ظهرِ گرمترین روز سال :)🥴🥴🥴🥴🥴🤣🤣🤣🤣🤣 ‌┏━━━━━━━━🌺🍃━┓  @sarbaz_sho ┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزی که پسرها ،به دختر ها حسودیشون شد..😍😍😍 فقط صدای آقا آقا شون 😁 ┏━━━━━━━━🌺🍃━┓  @sarbaz_sho ┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سرباز شو
7⃣7⃣قسمت هفتادو هفتم از (یادت باشه❣) به خاطر کمر درد نمی‌توانست مثل همیشه در کارها به من کمک کند ،
8⃣7⃣قسمت هفتاد و هشتم ❣ اواسط اردیبهشت ماه بود . آن روز از سرکار مستقیم برای مربی گری رفته بود باشگاه . خانه که رسید از شدت خستگی ، ساعت ده نشده خوابید .نیم ساعت خوابیده بود که گوشی حمید زنگ خورد. از محل کارش تماس گرفته بودند . دو دل بودم که بیدارش کنم یا نه . در نهایت گفتم شاید کار مهمی داشته باشند ، بیدارش کردم . گوشی را که جواب داد، فهمیدم حمید را فراخوان کرده اند . باید به محل پادگان می رفت . سریع آماده شد . موقع خداحافظی پرسیدم :« کی بر می گردی ؟» گفت :« مشخص نیست !» تا ساعت دوازده شب منتظرش ماندم . خبری نشد . کم کم خوابم برد . ساعت دو نصفه شب از خواب پریدم . هنوز برنگشته بود . خیلی نگرانش شدم . گوشی را نگاه کردم .دیدم پیامک داده :« خانوم من میرم بندر عباس . مشخص نیست کی برگردم . مراقب خودت باش .» خیلی تعجب کردم . با خودش چیزی نبرده بود ؛ نه لباسی ، نه وسیله ای . نه حتی شارژر گوشی ، معمولا ماموریت هایی که می رفت از قبل خبر می دادند و من وسایل مورد نیازش را داخل ساک می چیدم . دلم خیلی آشوب شده بود . سریع تلویزیون را باز کردم و زدم شبکه ی خبر تا ببینم بندر عباس اتفاقی افتاده یا نه ؟ زیر نویس نوشت که در این منطقه رزمایش برگزار می شود . خیالم کمی راحت شد . با خودم گفتم حتما یک رزمایش یکی ، دو روزه است . می روند و بر می گردند . ولی باز دلم قرار نگرفت . طاقت نیاوردم و به گوشی حمید تماس گرفتم . داخل اتوبوس بود صدای خنده ی همکاران پاسدارش می آمد . گفتم :« حمید ، چرا این طور بی خبر ؟ نصفه شب بندر عباس کجا بود ؟ هیچی هم که نبردی ؟» نمی خواست یا نمی توانست زیاد توضیح بدهد . گفت :« اینجا همه چیز به ما میدن خانوم . شما بخواب ، صبح برو خونه ی بابا .» استرس عجیبی گرفته بودم . تا صبح نفهمیدم چند بار از خواب پریدم . آفتاب که زد رفتم دانشگاه. تا ظهر کلاس داشتم که بابا زنگ زد . گفت :« حمید رفته سردشت ، شما بیا پیش ما » متعجب پشت گوشی گفتم:« سردشت؟ حمید که گفت بندر عباس !» بابا فهمید که حمید نخواسته واقعیت را به من بگوید تا من نگران نشوم . گفت :« سردشت رفتن . ولی چیزی نیست. زود بر می گردن .» نگرانی من بیشتر شد . وقتی خانه رسیدم ، دیدم چشم های مادرم از بس گریه کرده قرمز شده! دلم به شور افتاد و بیشتر ترسیدم . گفتم :« چیزی شده که شما دارین پنهون می کنین؟» بابا گفت:« نه دخترم ، نگران نباش . ان شاء الله که خیره. یک ماموریت چند روزه است . به امید خدا صحیح و سالم بر میگردن.» مامان برای اینکه روحیه ی من عوض شود پیشنهاد داد برویم بازار . در طول خرید تمام هوش و حواسم به حمید بود . اصلا نفهمیدم چی خریدیم و کجا رفتیم . با مادرم در حال گشت زنی بودیم که بابا زنگ زد :« دخترم مژدگونی بده . حمید برگشته ! زود تر بیاین خونه.» وسایل را خریده و نخریده سوار ماشین شدیم و به سمت خانه آمدیم . وقتی حمید را دیدم نفس راحتی کشیدم . با ناراحتی روی مبل نشسته بود. من هم انداختم به دنده شوخی :« میگی بندر عباس سر از سردشت در میاری ! بعد هم که یه روزه برمی‌گردی ! هیچ معلوم هست چه می کنی آقا؟!» بابا خنده اش گرفت و گفت :« هیچ کدوم نبوده . نه بندر عباس ، نه سردشت. داشتند می رفتند سامرا که فعلا پروازشون عقب افتاده .طبیعی هم هست . برای اینکه پرواز ها لو نره و دشمن هواپیما را نزنه چند بار معمولا پرواز عقب و جلو می شه.» شنیدن این خبر برایم سنگین بود. خیلی ناراحت شدم. گفتم: « حمید! من با هر ماموریتی که رفتی مخالفت نکردم. نباید بدونم تو داری میری کشور غریب؟من منتظرم رزمایش دو روزه تموم بشه،تو برگردی. اونوقت من نباید بدونم تو داری میری سامرا،ممکنه یکی دو ماه نباشی؟!» از لغو شدن پرواز به حدی ناراحت بود که اصلاً حرفش نمی آمد،ولی من از ته دلم خوشحال بودم. روی موتور هم که بودیم لام تا کام حرف نزد. تا چند روز حال خوبی نداشت. ماموریت های داخل کشور زیاد می رفت. از ماموریت یک روزه گرفته تا ده،پانزده روزه. اکثرشان را هم به پدر و مادر حمید اطلاع نمی‌دادیم که نگران نشوند،ولی این اولین باری بود که حرف ماموریت طولانی خارج از کشور این همه جدی مطرح شده بود. عراق انتخاب خودش بود. گفته بودند برای رفتن مختار هستید. هیچ اجباری نیست. حتی خودتان می توانید انتخاب کنید که سوریه بروید یا عراق. حمید عراق را انتخاب کرده بود. دوست داشت مدافع حرم پدر امام زمان (عجل الله) در سامرا باشد.🍂
سرباز شو
8⃣7⃣قسمت هفتاد و هشتم ❣ اواسط اردیبهشت ماه بود . آن روز از سرکار مستقیم برای مربی گری رفته بود باشگ
9⃣7⃣قسمت هفتاد و نهم از داستان عاشقانه ی «یادت باشه»❣ یک مقدار پول داشتیم که برای ساخت خانه می خواستیم پس انداز کنیم. اصرار داشت که من حساب بانکی باز کنم و این پول به اسم من باشد. موقع خوردن صبحانه گفت: « امروز من دیرتر میرم تا باهم بریم بانک. یه حساب باز کن پولمون رو بزاریم اونجا. فردا روزی اتفاقی میوفته برای من. حس خوبی ندارم. این پول به اسم تو باشه بهتره.» راضی نشدم. گفتم:« یعنی چی که اتفاقی برای من نیفته ؟ اتفاقا چون می خوام اون اتفاق بد نیفته باید بری به اسم خودت حساب باز کنی.» اصرار که کرد،قهر کردم. افتاده بودم روی دنده ی لج تا این حرف‌ها از زبانش بیفتد! بالاخره راضی شد به اسم خودش باشد. صبح زود رفت بانک برای باز کردن حساب،رمز تمام کارت های بانکی و حتی گوشی حمید به شماره شناسنامه ی من بود . اواخر اردیبهشت بود که از سوریه خبر تلخی به دست من و حمید رسید. فرمانده ی قبلی اش ، آقای « حمید محمد رضایی » ، در ماموریتی حضور داشت، ولی بعد از اتمام ماموریت از او خبری نبود هیچ کس نمی دانست که شهید شده یا اسیر،این بی خبری برای خانواده،همکاران و خود حمید خیلی سخت بود. یک بار در زمانی که تازه نامزد کرده بودیم همسر آقای محمد رضایی را در نمایشگاه دفاع مقدس دیده بودم. از آنجا که آقای محمدرضایی همکار پدرم بود ، همدیگر را خوب می شناختیم. همسرش از من پرسید: « اسم آقاتون که تازه نامزد کردین چیه؟» وقتی فهمید اسم همسرم حمید است گفت: « چه جالب هم اسم شوهر منه. من عاشق آقا حمیدم حمید من خیلی ناز و دوست داشتنیه.» شنیدن این حرف های عاشقانه از زبان کسی مثل من که تازه عروسی کرده شاید چیز عجیبی نبود،ولی این ابراز احساسات از زبان کسی که چندین سال از ازدواجشان گذشته و سه تا فرزند داشتند و سالها بود با هم زندگی می کردند حس دیگری داشت. اینکه چقدر خوب میشد اگه همه زندگی ها همینطور بود و بعد از سالها از زمان ازدواج این شکلی این محبت ابراز می شد. حمید از روزی که این خبر را شنید،آرام و قرار نداشت. برای اینکه خبری از آقای محمد رضایی بشود طرح ختم سوره یاسین گرفته بود. این طوری نبود که فقط اسم هم گردانی هایش را بنویسد و همه چیز تمام. می آمد خانه و تک به تک به کسانی که در این طرح ثبت نام کرده بودند پیامک می داد و یاداوری میکرد که هر غروب سوره یاسین یا بخشی از قرآن را که مشخص کرده بودند را حتما بخوانند. آیه نهم سوره یاسین « و جعلنا من بین ایدیهم سدا و من خلفهم سدا فاغشیناهم فهم لا یبصرون» را زیاد می خواند تا آقای محمد رضایی نه خودش نه پیکرش دست دشمن و داعشی ها نیفتاده باشد. سر تعریف خواب برای آقای محمد رضایی خیلی حساس بود. میگفت: « این خواب چه خوب چه بد اگه به گوش این خانواده برسه باعث میشه ناراحتی پیش بیاد. به جای این کارها متوسل بشیم. ختم ذکر و قرآن بگیریم که زودتر از آقای محمد رضایی خبری بشه. این خانواده از این بی خبری خیلی زجر می کشن.» برادر آقای محمد رضایی هم در دفاع مقدس پیکرش مفقود شده بود. این جنس انتظار واقعا سخت و جان کاه بود. ماه رمضان مثل سال قبل دوره کتابخوانی داشتیم. از طرفی امتحانات پایان ترم من بلافاصله بعد از ماه رمضان افتاده بود. شب قبل از اولین امتحان به حمید گفتم: « شوهر عزیزم ! شام امشب با تو. ببینم چه میکنی تا شام را حاضر کنی من چند صفحه ای درسم رو مرورکنم بعد هم گرسنه و تشنه رفتم سر درس تا غذا آماده بشود. یک ساعت گذشت. شد دو ساعت! خبری نبود. رفتم آشپزخانه دیدم بله! سیب زمینی ها را با دقت تمام انگار خط کش گذاشته باشد خرد کرده گذاشته روی اجاق ، ولی انقدر شعله اجاق گاز را کم کرده بود که خود تابه هم داغ نشده بود، چه برسد به سیب زمینی ها! گفتم :« وای حمید روده بزرگه روده کوچیکه رو قورت داد! خب شعله رو زیادکن»، با آرامشی مثال‌زدنی گفت: « عزیزم ! هول نکن ! باید مغز پخت شود .» برای اینکه بیشتر از این گرسنه نمانیم،گفتم :« حمید جان! نمیخواد،تا اینجا دوساعت زحمت کشیدی، ممنون . برو بشین من خودم بقیه اش رو درست می کنم!»🍂 ┏━━━━━━━━🌺🍃━┓  @sarbaz_sho ┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Dan Gibsons - Of Sand And Sea.mp3
13.78M
برای آرامش شب ✨ ┏━━━━━━━━🌺🍃━┓  @sarbaz_sho ┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
چقدر ماه گرفتگی را دوست دارم شبیه توست... وقتی چادرت را سر میکنی... 🌺🌺 🌷@sarbaz_sho🌷
حجاب وقار است،متانت است، ارزش گذاری زن است سنگین شدن کفه ی آبرو و احترام اوست! 🌸🌸 🌺 @sarbaz_sho🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 🎙استاد شجاعی 🔸گرفتاری داری؟! روزی نیم ساعت وقت بذار برای توسل به ... ┏━━━━━━━━🌺🍃━┓  @sarbaz_sho ┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
سلامٌ علـے‌من‌كان‌في‌عيني‌كل‌البشر و لم أطلب من الله يومًا سواه ! سلام بر کسی کھ در چشمانم ؛ تمام دنیاست و هیچگاه غیر او را از خدا نخواستم . . ! 💚. ┏━━━━━━━━🌺🍃━┓  @sarbaz_sho ┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ذوانتقام یعنی خدا صاحب انتقام است...! ┏━━━━━━━━🌺🍃━┓  @sarbaz_sho ┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
دلم را که مرور می کنم تمام آن از آن توست... آسمان بارانی است... شاید دل یوسف زهرا تنگ است... 💔 ┏━━━━━━━━🌺🍃━┓  @sarbaz_sho ┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
تاقیامت‌سرِسربندتوبۍبۍدعواست معنۍاین‌سخنم‌راشهدامۍفهمند!! :) ┏━━━━━━━━🌺🍃━┓  @sarbaz_sho ┗━━🌺🍃━━━━━━━┛