eitaa logo
سرباز شو
142 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
909 ویدیو
4 فایل
❣️با اهل خانواده برای امام زمانت، سرباز شو❣️ 🔥پیام ناشناس🔥(😎بدون اینکه شناخته بشید😉) https://harfeto.timefriend.net/16752678638969 ؛ @Ar_vahdani. :ادمین :
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خودم قربونت برم اینجا یا کربلا😍❤🤩 🔴پیشنهاد دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سرباز شو
2⃣2⃣قسمت بیست و دوم از عاشقانه ی شهید مدافع حرم و همسرش (🌹کتاب:یادت باشه) 🌱بخش اول زندگی نامه
3⃣2⃣قسمت بیست و سوم از عاشقانه شهید مدافع حرم و همسرش ❣️ (🌹کتاب:یادت باشه) 🌱بخش اول زندگی نامه 🌱فصل سوم هستم زهست تو عشقم برای توست 🌱برگ بیست و سوم اما من اصلاً متوجه نشده بودم،اول یک بیت شعر فرستاده بود:«گر گناه است نظر بازی من با خوبان بنویسید به پایم گناه دگران!»، وقتی جواب نداده بودم این بار این طور نوشته بود:«به سلامتی کسایی که توی خاطرمون ابدی هستند و ما توی خاطرشون عددی نیستیم!»، فکرش را هم نمی کرد من خواب باشم،دوباره پیام داده بود:«چقدر سخت است حرف دل گفتن،باما مگو به دیوار بگو اگربهتر است!»،غیر مستقیم گفته بود اگر به دیواراین همه پیام داده بودم جواب داده بود!. به شعر خیلی علاقه داشت،خودش هم شعرمی گفت،می دانستم بعضی از این پیامک‌ها اشعار خود حمید است،ولی من هنوز نمی توانستم احساسم را به زبان بیاورم،یک جور ترس ته دلم بود، می ترسیدم عاشق بشوم و بعدهمه چیز خیلی زود تمام بشود،در دلم مدام قربان صدقه اش می رفتم اما نمی توانستم به خودش رو در رو این حرف های عاشقانه را بزنم،بعضی اوقات عشقم را انکار می کردم،انگار که بترسم با اعتراف به عشق حمید را از دست بدهم. در مقابل این همه پیامک و ابراز علاقه حمید خیلی رسمی جوابش رو دادم ونوشتم:«به یادتون هستم،تازه بیدارشدم،کتاب می خواندم»،حدس زدم سردی برخوردمرا متوجه شد»،نوشت:«عشق گاهی از درد دوری بهتر است عاشقم کرده ولی گفته صبوری بهتراست،توی قرآن خوانده ام یعقوب یادم داده است،دلبرت وقتی کنارت نیست کوری بهتراست!». مدت ها زمان بردتا قفل زبانم بازشود،بتوانم ابرازاحساسات کنم و با حمید راحت باشم،هفته اول که با روسری و پیراهن آستین بلندوجوراب بودم،این جنس از صمیمیت برایم غریبه بود،انگار که وارد دنیای دیگری شده بودم که تا حالا آن را تجربه نکرده بودم. تا آن جا این غریبگی به چشم آمد که حمید زمانی که برای اولین بار به امامزاده حسین رفته بودیم به حرف آمدو با گله پرسید:«تومنودوست نداری فرزانه؟چرا آن قدر جدی وخشکی!مثل کوه یخی! اصلأ با من حرف نمی زنی احساساتتو نشون نمیدی». با اینکه حق می دادم که چنین برداشت هایی داشته باشداما باز هم ازشنیدن این صحبت جا خوردم،گفتم :«حمید اصلأ این طور نیست که میگی،من تو رو برای یک عمرزندگی مشترک انتخاب کردم اما به من حق بده،خودم خیلی دارم سعی میکنم باهات راحت تر باشم،ولی طول می‌کشه تا من به این وضعیت جدیدعادت کنم». داخل امامزاده که شدم اصلأ نفهمیدم چطور زیارت کردم،حرف حمیدخیلی مرا به فکر فرو برد،دلم آشوب بود،کنارضریح نشستم و دست هایم را به شبکه های آن گره زدم،کلی گریه کردم،نمی خواستم این طوری رفتارکنم،از خدا و امامزاده کمک خواستم ،دوست نداشتم سنگینی رفتارم ذره ای حمید را برنجاند. کار آن قدری پیچیده شده بود که صدای مادرم هم در آمده بود،وقتی به خانه رسیدیم گفت:«دخترم برای چی پیش حمید روسری سر می کنی؟قشنگ دست هموبگیرید،با هم صمیمی باشید،اون الان دیگه شوهرته،همراه زندگیته». یه پیشنهاد داد برای اینکه خجالتمان بریزد،دست های حمید را کرم بزنم،حمیدچون قسمت مخابرات کارمی کرد،بیشتر سر وکارش با سیم های خشک و جنگی بود،توی سرمای زمستان هم مجبور بودبا تأسیسات و دکل های مخابرات کارکند،برای همین پوست دست هایش جای سالم نداشت،وقتی داشتم کرم می زدم دست های هر دوی ما می لرزید،حمید بدتر از من کلی خجالت کشید،یک ماهی طول کشید تا قبول کنیم به هم محرم هستیم!. این چندمین باری بود که کاغذکادوی هدیه حمید را عوض می کردم،خیلی وسواس به خرج دادم،دوست داشتم اولین هدیه ای که به حمید می دهم برای همیشه درذهنش ماندگار باشد،زنگ خانه را که زدسریع چسب و قیچی و کاغذ کادوها را داخل کمد ریختم ،پایین پله ها منتظرم بود،هرکاری کردم بالا نیامد. کادو را زیر چادرم پنهان کردم و رفتم پایین ،حمیدگفت:«مامان برای فردا ناهار با خانواده دعوتتون کرده،اومدم خبربدم که برای فردا برنامه نچینید»،تشکر کردم و گفتم:«حمید چشماتوببند»،خندیدوگفت:«چیه می خوای با شیلنگ آب خیسم کنی؟»، گفتم:«کاری نداشته باش،چشماتوببند،هر وقت گفتم باز کن»،وقتی چشم هایش را بست گفتم:«کلک نزنی،خوب چشم هایت را ببند،زیرچشمی هم نگاه نکن». چند ثانیه ای معطلش کردم،کادو را از زیرچادر بیرون آوردم و جلوی چشم هایش گرفتم ،گفتم:«حالا می تونی چشماتوباز کنی»،چشمش که به هدیه افتادخیلی خوشحال شد،اصلأانتظارش را نداشت،همان جا داخل حیاط کادو را باز کرد،برایش یک مقدارخاک مقتل یک شهید گمنام گذاشته بودم که کنارش تکه ای از کفن شهید بود،این تربت و تکه کفن را سفرجنوب به ما داده بودند،خیلی برایم عزیزبود،آرامش خاصی کنارش داشتم. حمید کلی تشکر کرد وگفت:«هیچ وقت اولین هدیه ای که به من دادی رو فراموش نمی کنم»،بعد هم تربت را داخل جیب پیراهنش گذاشت ،گفت:«دوست دارم این تربت مثل نشونه همیشه همراهم باشه،قول می دم هیچ وقت از خودم جدا نکنم ».🍂 ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ @sarbaz_sho
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شروع امروزم👋 با یه هدیه به امام زمانم🌹 هدیه ای از جنس صلوات🙂 ✅انتخاب با شما ✓ ۱ صلوات؟ ✓ ۵ صلوات؟ ✓ ۱۴ صلوات ؟ ✓۱۰۰ صلوات ؟ ✓ بیشتر ؟ 👇👇👇👇 ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄ @sarbaz_sho
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥اقدام تحسین برانگیز یک معلم برای شروع صبحگاهی کلاس 😍👏 اگر فیلم معلم قائمشهری را در سطح گسترده پخش کردید فیلم این معلم عزیز و انقلابی را باید صدبرابر اون منتشر کنید. ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ @sarbaz_sho
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزشمار نیمه شعبان 11 روز مانده تا میلاد امام زمان علیه السلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥فرا رسیدن سالروز میلاد علمدار کربلا حضرت اباالفضل العباس علیه السلام و را تبریک می‌گوییم💐🌸 ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ @sarbaz_sho
🌺🌸 ---~°~°~--- @sarbaz_sho
گذشت آن زمان که... 🌺🌸 ---~°~°~--- @sarbaz_sho
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سرباز شو
3⃣2⃣قسمت بیست و سوم از عاشقانه شهید مدافع حرم و همسرش ❣️ (🌹کتاب:یادت باشه) 🌱بخش اول زندگی نامه
4⃣2⃣قسمت بیست و چهارم از زندگی عاشقانه شهید مدافع حرم و همسرش ❣️ (🌹کتاب:یادت باشه) 🌱بخش اول زندگی نامه 🌱فصل سوم هستم زهست تو عشقم برای توست 🌱برگ بیست و چهارم داخل حیاط کنار باغچه تازه چانه هر دوی ما گرم شده بود از همه جا حرف زدیم،مخصوصأحمیدروی مهمانی فردایشان خیلی حساس بود،چون اولین باری بود که من به عنوان عروس به خانه عمه میرفتم،حمیدگفت:«اونجا اومدی یه وقت نشینی،ما رسم داریم عروس ها کمک می کنن،پیش عروس های دیگه خوب نیست شما بشینی»،جواب دادم:«چشم شمانگران نباش،من خودم حواسم هست استاد این کارهام». نم نم باران پاییزی باعث شد برای بیشترخیس نشدن دل به خداحافظی بدهیم،قطره های لطیف باران روی برگ گل ها و درخت های باغچه می نشست و صورت هر دوی مارا خیس کرده بود،همین که از چارچوب در بیرون رفت قبل از اینکه در را ببندم گفتم:«حمید دوستت دارم»،بعدهم در را محکم بستم و به در تکیه دادم،قلبم تند تند می زد،چشم هایم را بسته بودم،از پشت در شنیدم که حمید گفت:«فرزانه من هم دوستت دارم»،از خجالت دویدم داخل خانه،این اولین باری بود که من به حمید و حمید به من گفتیم:«دوستت دارم». فردای آن روز با خانواده به خانه عمه رفتیم،استرسی که از دیشب گرفته بودم با رفتارصمیمانه و شوخی های دختر عمه ها و جاری هایم از بین رفت،شوهرعمه که از بعد صیغه محرمیت او را بابا صدا می کردم با مهربانی به من خوشامد گفت و عمه هم مدام قربان صدقه ام می رفت. بعداز ناهارحرف از زمان عقدشد،قرار بودبیست و ششم مهرماه سالروز ازدواج حضرت علی(ع)و حضرت زهرا(س)برای عقد دائم به محضر برویم اما حمید گفت:«اگه اجازه بدین عقدرو کمی عقب بندازیم،چون تقویم رو نگاه کردم دیدم اون روز قمر در عقربه و کراهت داره عقدکنیم». بعد از مهمانی حمید من را به دانشگاه رساندو خودش برای گرفتن جواب آزمایش رفت،از شانس ما استادمان نیامدو کلاس هم تشکیل نشد،بادوستان مشغول صحبت بودیم که اسم «همسرعزیزم،تاج سرم،حمید»روی گوشی افتاد. یکی از دوستانم که متوجه پیام شدباشوخی گفت:«بچه ها بیاییدگوشی فرزانه رو ببینید،به جای اسم شوهرش،انشاءنوشته!». حمید شده بود مخاطب خاص من،نه توی گوشی که توی قلبم،زندگیم،اینده ام و همه دارو ندارم ! پیام داده بود که جواب آزمایش را گرفته و همه چیز خوب پیش رفته است،به شوخی نوشتم:«مطمئنی همه چیزحله؟من معتاد نبودم که؟!»،حمیدگفت:«نه شکر خدا هر دو سالم هستیم». چند دقیقه بعدپیام داد:«از هواپیما به برج مراقبت توی قلب شما جاهست فرود بیاییم یا باز باید دورتون بگردیم!»من هم جواب دادم فعلا یک بار دور ما بگرد تا ببینیم دستوربعدی چیه»،دلم نمی آمد خیلی اذیتش کنم،بلافاصله بعدش نوشتم:«تشریف بیارید قلب ما مال شماست،فقط دست و پاهای خودتون رو بشورید مثل اونروز روغنی نباشه»،سر همین چیزها بود که به من می گفت:«خانم بهداشتی!» بعد از گرفتن جواب آزمایش قرار گذاشتیم دو روز بعد عقدکنیم،که این بار هم قسمت نشد،خانواده حمیدرفته بودندسنبل آباد اما کارشان طول کشیده بود،دومین قرارعقد هم به سرانجام نرسید. چون آزمایش ما یک ماه بیشتر اعتبار نداشت حمید دلواپس و نگران بودکه این به تأخیر افتادن ها من را ناراحت کند،به من پیام داد:«عزیزم تو دلت دریاست،یه وقت ناراحت نشی،خیلی زود جور می کنم میریم برای عقد». همان موقع تقویم را نگاه کردم و به حمید پیام دادم:«روز دهم آبان میلاد امام هادی (ع)هستش،نظرت چیه این روز عقدکنیم؟» حمید بلافاصله جواب داد:«عالیه،همین الان با پدر و مادرم صحبت می‌کنم که قطعی کنیم». روز پنجشنبه مشغول اتو کردن لباس هایم بودم که زنگ خانه به صدا درآمد.لحظاتی بعد مادرم به اتاق آمد و گفت:«حمید پشت دره،می خواد بره هیئت برای همین بالا نیومد،مثل اینکه باهات کار داره»،چادرم را سر کردم وبا یک لیوان شربت به حیاط رفتم. حمید زیر درخت انجیر ایستاده بود،تا من را دید به سمتم آمد،بعد از سلام و احوالپرسی لیوان شربت را به او دادم،وقتی شربت را خورد تشکر کرد و گفت:«الهی بری کربلا»،بعد در حالی که یک کیسه به دستم می داد گفت:«مامان برات ویژه گردو فرستاده». تشکر کردم و پرسیدم:«برای عقد کاری کردی؟»،سری تکان دادو گفت:«امروز رفتم محضر قطعی برای دهم آبان نوبت گرفتم»،گفتم:«حالا چرا بالا نمیایی؟»، گفت:«می خوام برم هیئت،می دونی که طبق روال هر هفته پنجشنبه ها برنامه داریم»،بعد هم درحالی که این پا و آن پا می کرد گفت:«فرزانه یه چیزی بگم نه نمیگی؟»،باتعجب پرسیدم:«چی شده حمید،اتفاقی افتاده؟»،گفت:«میشه یه تک پا با هم بریم هیئت؟»،باور کن کسایی که اونجا میان خیلی صمیمی و مهربونن،الان هم ماشین رفیقم بهرام رو گرفتم که باهم بریم،تو یه بار بیا اگه خوشت نیومد من دیگه چیزی نمیگم.🍂 ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ @sarbaz_sho
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مهم ترین چیزی که یاد گرفتم اینه که هر کسی میتونه قلب داشته باشه ولی وجدان نصیب هر کسی نمیشه ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ @sarbaz_sho
... ✨شبهای پر از شهاب را خواهم ديد... درياچه ی نور ناب را خواهم ديد... ✨وقتی که سپيده می دمد می دانم... من چهره ی آفتاب را خواهم ديد... ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ @sarbaz_sho
علمدار کمیل... 🙂 ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ @sarbaz_sho
+نام معشوق مبر، نــزد من از عشق مـگــو…♥️✨ ⊹ ⊹ 💔 ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ @sarbaz_sho
🌹گاهی خدا از طریق آدمهایی که سر راهت قرار میده بهت میگه: من کنارتم...! ❤️ ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ @sarbaz_sho
❣دسـتِ مـرا بگیـر کـه بـاغ نگـاهِ «تــو» چندان‌شکوفـه‌ریخت‌که‌هوش‌از‌سَرم‌ربود..💕 ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ @sarbaz_sho
🌹شاید که دگر میکده را درک نکردم یکبار بیا تا که به دور تو بگردم♡ ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ @sarbaz_sho
🍃داستانک 💐حکیمی از شخصی پرسید: روزگار چگونه است؟ شخص با ناراحتی گفت: چه بگویم امروز از گرسنگی مجبورشدم کوزه سفالی که یادگار سیصد ساله اجدادیم بود را بفروشم ونانی تهیه کنم. حکیم گفت: خداوند روزی ات را سیصد سال پیش کنار گذاشته و اینگونه ناسپاسی می کنی؟..💛 ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ @sarbaz_sho