سرباز شو
8⃣4⃣قسمت چهل و هشتم از کتاب یادت باشه❣ بعد از شستن دست و صورتش وقتی سفره غذا را دید اولین کاری که ک
9⃣4⃣قسمت چهل و نهم از کتاب یادت باشه ❣️
روزهای دوشنبه هر هفته که هم صبح هم بعد از ظهر کلاس داشتم،برای ناهاربه خانه برمی گشتم وبعد از خوردن غذا کنار هم دوباره به دانشگاه برمی گشتم،آن روز دوشنبه ساعت یک کلاسم که تمام شدسریع سوار تاکسی شدم که زودتر به خانه برسم،غذا را گرم کردم و سفره را چیدم،همه چیز را آماده کردم تا وقتی حمید رسید زود ناهار را بخورم و برای ساعت سه دانشگاه باشم،حمید خیلی دیر کرده بود،تماس که گرفتم خبر دادکمی با تأخیر می رسد، ناچار تنهایی سرسفره نشستم و چند لقمه ای به زور خوردم تا زودتر راه بیفتم و به کلاسم برسم.
هنوز از در خانه بیرون نرفته بودم که حمید رسید،دست ها و لباس هایش خونی شده بود،تا حمید را با این وضع دیدم بند دلم پاره شد،سریع گفت:«نترس خانوم،چیزیم نشده»،تا با چشم های خودم ندیده بودم باورم نمی شد،گفتم:«پس چرا با این وضع اومدی؟دلم هزار راه رفت»،گفت:«باموتور داشتم از سر کار برمی گشتم که یه سرباز جلوی پای ما از پشت نیسان افتاد پایین،زخمش سطحی بودولی بنده خدا خیلی ترسیده بود،من بغلش کردم آوردمش یه گوشه کنارش موندم و بهش روحیه دادم تا آمبولانس برسه».
نفس راحتی کشیدم وگفتم:«خداروشکر که طوری نشده،اون سرباز چی شد؟طفلک الان حتمأپدر و مادرش نگران میشن»،حمیدگفت:«شکر خدابه خیر گذشت،بردنش درمانگاه که اگه نیاز شد از دست و پاش عکس بگیرن»،گفتم:«ولی اولش بدجور ترسیدم،فکر کردم خدای ناکرده خودت باموتور زمین خوردی،ناهار آماده است من بایدبرم به کلاس برسم»،گفت:«صبرکن لباسمو عوض کنم برسونمت خانوم»،گفتم:«آخه تو که ناهار نخوردی حمید»،گفت:«برگشتم می خورم چون باید بعدش هم برم باشگاه».
زود آماده شد وراه افتادیم،سر خیابان که رسیدیم،با دست یک مغازه پنچری را نشانم داد وگفت:«عزیزم به این مغازه بابت تنظیم باد لاستیک موتور پونصد تومان بدهکاریم،دیروز که اومدم اینجا پول خرد نداشتم که حساب کنم ،الان هم که بسته است،حتما یادت باشه سری بعد که رد شدیم پولش رو بدیم»،گفتم:«چشم می نویسم توی برگه می ذارم کنار اون چند تایی که خودت نوشتی که همه رو باهم بدیم».
همیشه روی بدهی های خردی که به کاسب ها داشت حساس بود،روزهایی که من نبودم روی برگه های کوچک بدهی هایش را می نوشت و کنارمانیتور می چسباندکه اگر عمرش به دنیا نبود من با خبر باشم وبدهی های جزئی را پرداخت کنم.
نزدیک دانشگاه که بودیم که به حمید گفتم:«امسال راهیان نور هستی دیگه؟بچه ها دارن هماهنگی ها رو انجام میدن،بهشون گفتم من و آقامون باهم میاییم»،جواب داد:«تا ببینیم شهدا چی میخان،چون سال قبل تنها رفتی امسال سعی میکنم جور کنم باهم بریم».🍂
#رفیق_شهیدم
#حمید_سیاهکالی
╭─┅🍃❣🍃┅─╮
🆔 @sarbaz_sho
╰─┅🍃❣🍃┅─╯
مناجات-با-امام-زمان-ع-1.mp3
2.02M
#مناجات_با_امام_زمان
📗من از دیار حبیب غریب افتادم...
#حاج_سعید_حدادیان
╭─┅🍃❣🍃┅─╮
🌺@sarbaz_sho
╰─┅🍃❣🍃┅─╯
🍃
بیغمِ عشقِ تو صد حیف ز عمری که گذشت
بیش از این کاش گرفتارِ غمت میبودم...
#دل
#ماه_رمضان
╭─┅🍃❣🍃┅─╮
🆔 @sarbaz_sho
╰─┅🍃❣🍃┅─╯
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
📖 السَّلامُ عَلی وَلِیِّ اللَّهِ وَ ابْنِ اَوْلِیآئِهِ...
🌱سلام بر تو ای مولایی که همچون پدران پاکت، بر ذره ذره این عالم ولایت داری.
سلام بر تو و بر روزی که زیر پرچم ولایت تو جهان آباد خواهد شد.
📚 بحار الأنوار، ج99، ص 117.
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
┏━━━━━━━━🌺🍃━┓
🆔 @sarbaz_sho
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
❣آنان که به جمکران صفا می بینند
در خلوت دل، نور خدا می بینند 🌸
✨عشاق دل افروخته در پرده اشک
بی پرده، تو را، تو را، تو را می بینند..💞
#امام_زمان
╭─┅🍃❣🍃┅─╮
🆔 @sarbaz_sho
╰─┅🍃❣🍃┅─╯
♡
ٺعجیلڪن بہ خاطرِ صدها هزارچشم
اۍ پاســـخِ گرامـۍ امــن یجیـبها...
#امام_زمان
#ماه_رمضان
#رمضان_مهدوی
༻༺
╭─┅🍃❣🍃┅─╮
🆔 @sarbaz_sho
╰─┅🍃❣🍃┅─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 به هر بهونهای شده با امام زمان عج ارتباط بگیر...
اللهم عجل لولیک الفرج
#رمضان_مهدوی
#امام_زمان
╭─┅🍃❣🍃┅─╮
🆔 @sarbaz_sho
╰─┅🍃❣🍃┅─╯
گویند علی میزده صد وصله به کفشش...
ای کاش دل خسته ما کفشِ علی بود!
#حرف_دل❣
╭─┅🍃❣🍃┅─╮
🆔 @sarbaz_sho
╰─┅🍃❣🍃┅─╯