eitaa logo
سرباز شو
142 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
909 ویدیو
4 فایل
❣️با اهل خانواده برای امام زمانت، سرباز شو❣️ 🔥پیام ناشناس🔥(😎بدون اینکه شناخته بشید😉) https://harfeto.timefriend.net/16752678638969 ؛ @Ar_vahdani. :ادمین :
مشاهده در ایتا
دانلود
شکرخدا‌که‌درپناه‌حسینیم عالم‌ازاین‌خوب‌تر‌پناه‌ندارد:) 🌱♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سرباز شو
8⃣6⃣قسمت شصت و هشتم❣ خداحافظی که کردم دوباره رفتم سراغ عکس ها ، باهر عکس کلی گریه کردم ، اولین باری
0⃣7⃣قسمت هفتادم از «یادت باشه»❣ همیشه همین عادت را داشت،وقتی بیرون میرفتیم غذایی که اضافه می ماند آن را زیر دیوار یا زیر درخت می ریخت یا وقتی گوشت چرخ کرده می گرفتیم یه تکه از بهترین جای گوشت جدا می‌کرد و روی پشت‌بام برای گربه ها می ریخت ،همیشه میگفت: « به نیت همه اموات». در برنامه سمت خدا از حاج آقای عالی شنیده بود که وقتی می خواهید چیزی را خیرات کنید به نیت همه اموات باشد چون از اول خلقت تا آخر به همه اموات ثواب یکسان می رسد و این که هر کسی برای اموات خیرات و احساس بیشتری داشته باشد روز قیامت زود تر به حسابش رسیدگی می شود تا کمتر معطل شود ، برای همین هیچ وقت غذایی که اضافه مانده بود را توی سطل اشغال نمی ریخت. حمید از باشگاه تماس گرفت که دیر تر می آید ، برای این که از تنهایی حوصله ام سر نرود دوباره رفتم سراغ بوفه ، حمید که آمد پرسیدم :« داخل خونه چی عوض شده ؟» ، نگاه کرد و گفت :« باز هم چیدمان وسایل بوفه! توی این خونه به جز این کمد و تغییر وسایل بوفه کار دیگه ای نمیشه کرد » بعد هر دو خندیدیم ، حواسش به این چیز ها بود ، خانه ما به حدی کوچک بود که نمیشد تغییر آن چنانی در چیدمان وسایل آن ایجاد کنیم ، برایم خیلی جالب بود ، کوچک ترین تغییری در خانه می دادم متوجه می شد .گفتم:«حمیدجان تا تو بری زباله هارو ببری من سفره شام رو انداختم»،حمید داشت توی آشپزخونه زباله هارو جمع می کردکه دوستم تماس گرفت،مشغول صحبت با دوستم شدم،از همه جا می گفتیم و می شنیدیم،حمید آشغال به دست جلوی من ایستاده بود،باصدای آرام گفت:«حواست باشه تو این حرف ها یه وقت غیبت نکنین». با ایما و اشاره خیالش را راحت کردم که «حواسم هست عزیزم»ازغیبت خیلی بدش می آمدومتنفر بود،به کوچکترین حرفی که بوی غیبت داشت واکنش نشان می داد،سریع بحث را عوض می کرد،دوست نداشت درمورد کسی حرف بزنیم که الان درجمع ما نبود،می گفت:«باید چندتا حدیث درباره غیبت پرینت بگیرم بزنم به در و دیوار خونه،تا هروقت می بینیم یادمون باشه،یه وقت از روی حواس پرتی غیبت نکنیم». تلفن راکه قطع کردم سفره را انداختم،حمید خیلی دیر کرد،قبلأهم برای بیرون بردن زباله ها چندباری دیر کرده بود،در ذهنم سؤال شد که علت این دیر آمدن ها چه می تواند باشد،ولی نپرسیده بودم،اما این بار تأخیرش خیلی زیاد شده بود.وقتی برگشت پرسیدم:«حمید آشغال هارو می بری مرکز بازیافت سر خیابون این همه دیر میایی؟»🍂
سرباز شو
0⃣7⃣قسمت هفتادم از «یادت باشه»❣ همیشه همین عادت را داشت،وقتی بیرون میرفتیم غذایی که اضافه می ماند آ
1⃣7⃣قسمت هفتاد و یکم از «یادت باشه»❣ زیاد مایل نبود حرف بزند اصرار مرا که دید گفت: « راستش یه مستمندی معمولاً سر کوچه می ایسته،من هر بار از کنارش رد بشم سعی می کنم بهش کمک کنم،اما امشب چون پول همراهم نبود خجالت کشیدم که اون آقا را ببینم و نتوانم بهش کمک کنم،برای همین کل کوچه را دور زدم تا از سمت دیگه برگردم خونه که این مستمند رو نبینم شرمنده نشم!». از این کارهایش فیوز می پراندم ،این رفتارها هم حس خوبی به من میداد هم ترس و دلهره در وجودم ایجاد می کرد ،احساس خوب از اینکه همسرم تا این حد به چنین جزئیاتی دقت نظر دارد و دلهره از اینکه حس میکردم شبیه دونده هایی هستیم که داخل یک مسابقه شرکت کرده ایم،من افتادن و خیزان مسیر را میروم ولی حمید با سرعت از کنار من رد می شود،ترس داشتم که هیچ وقت نتوانم به همین سرعتی که حمید دارد پیش می رود، حرکت کنم. داشتیم شام میخوردیم ولی تمام حواسم به حرفهایی بود که با دوستم زده بودیم،سر موضوعی برای یک بنده خدایی سوء تفاهم به وجود آمده بود،از وقتی که دوستم پشت تلفن این مسئله را مطرح کرد نمی توانستم جلوی ناراحتی خودم را بگیرم،وسط غذا حمید متوجه شد،نگاهی به من کرد و گفت: « چیزی شده فرزانه ؟سرحال نیستی؟»،گفتم :« نه عزیزم چیز مهمی نیست ، شامتو بخور»، با مهربانی دست از غذا خوردن کشید و گفت: « دوست داری بریم تپه نورالشهدا؟». هر وقت اتفاقی پیش می آمد که من از حرف یا رفتار کسی ناراحت می شدم حمید متوجه دلخوری من می شد ولی اصرار نداشت برایش کل ماجرا را تعریف کنم ،اعتقاد داشت اگر یک طرفه تعریف کنم غیبت محسوب می شود چون طرف مقابل نیست از خودش دفاع کند،برای اینکه من را از این فضا دور کند با هم به تپه نورالشهدا میرفتیم. سوار موتور راهی فدک شدیم،کنار مزار شهدای گمنام نشستیم،کمی گریه کردم تا آرام بشوم ، حمید بدون اینکه من را سوال پیچ کند کنارم نشست ،گفت:« تورو به صبر دعوت نمی کنم،بلکه به رشد دعوتت می کنم،نمیشه که کسی مومن را اذیت نکنه،اگر هم توی این ناراحتی حق با خودته سعی کن از ته دل و بی منت ببخشی تا نگاهت نسبت به اشخاص عوض نشه و احساس بدی بهشون نداشته باشی،اگه تونستی این مدلی ببخشی، این باعث میشه که رشد کنی»، بعد هم با همان صدای دلنشینش شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا،حال و هوایم که عوض شد دوری زدیم،بستنی خوردیم کلی شوخی کردیم بعد هم به خانه برگشتیم. اواخر دی ماه حمید به یک ماموریت ده روز رفته بود ، کارهای خانه را انجام دادم و حوالی غروب راهی خانه پدرم شدم ، حال و حوصله خانه بدون حمید را نداشتم ، هنوز چای تازه‌دمی که مادرم ریخته بودم نخورده بودم که برف شروع به باریدن کرد ، یادخانه خودمان افتادم ، سقف خانه نم داده بود موقع بارندگی آب چکه چکه داخل اتاق می آمد . کمی که گذشت حسابی نگران شدم به پدرم گفتم :« باید برم خونه ، میترسم با این بارندگی‌ آب کل زندگی رو ببره» ، بابا گفت :« حاضر شو خودم می رسونمت » ، سوار ماشین شدیم و راه افتادیم،به خاطر بارش برف همه خیابان ها از شدت ترافیک قفل شده بود، نزدیکی های خانه که رسیدیم از ماشین پیاده شدم با این وضعیت ترافیک بهتربود خودم را زودتر به خانه برسانم،به سمت خانه دویدم، وقتی رسیدم تقریباً کل فرش اتاق خیس آب شده بود، از سقف خانه مثل شیر سماور آب می آمد،تمام آن شب مرتب ظرف می گذاشتم وقتی که ظرف پر آب میشد در حیاط خالی می کردم،دست تنها خیلی اذیت شدم،ته دلم گفتم:« کاش حمید بود،کاش آنقدر تنها نبودم»، اشکم حسابی در آمده بود ولی آن چند روز خانه را ترک نکردم. حمید وقتی از ماموریت آمد و وضعیت را دید خیلی ناراحت شد ، سرش را پایین انداخته بود خجالت میکشید ، دوست نداشتم حمیدرا در حال شرمندگی ببینم ، به شوخی گفتم:« من تازه دارم توی این خونه مرد میشم اون وقت تو ناراحتی؟»، فردای روزی که از ماموریت آمد به کمک صاحب خانه سقف را ایزوگام کردند تا خیالمان از برف و باران راحت باشد. کار ایزوگام که تمام شد حمید پیشنهاد داد برویم چهار انبیا ، پاتوق همیشگی باهمان حیاط باصفا ضریح چشم‌نواز ، نیم ساعتی زیارت کردیم و بعد با هم از آنجا بیرون آمدیم.🍂 •‌‌⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آقاببخش‌نوکرتان‌دردسرشده... آزرده‌گشت‌خاطرت‌ازکرده‌هاےمن..💔 •‌‌⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
مداحی_آنلاین_هر_گناه_غم_رو_دل_مهدی_زهرا_میزاره_جواد_مقدم.mp3
7.16M
❤️حرف دل امام زمان علیه السلام با شیعیان 🍃هر گناه غم رو دل مهدی زهرا میزاره 🍃شیعه ها به قدر کافی آقامون غصه داره •‌‌⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
convert-1209809448 (23).mp3
3.22M
دلتنگتم . . برای دل های گرفته💔 •‌‌⛓↻@sarbaz_sho•͜• ...🚶🏻‍♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آقای من اگه کم یادت میکنم بخاطر بـی محبتی نیست بخاطر دنیا زدگیمه😔 💚 •‌‌⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 چرابرای عج دعاکنیم؟ 🎙 استاد رفیعی💚 •‌‌⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
یہ‌آقایۍهست‌خیلۍغریبہ,💔! من‌وتواگردرست‌بشیم‌ مھدوےزندگۍڪنیم‌ وراھ‌ورسم‌شھداروتوزندگیامون‌بہ‌ڪار بگیریم‌خیلۍزودمیاد:) اللھم‌عجل‌ݪوݪیڪ‌اݪفࢪج •‌‌⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
براۍحجاب‌تۅخیلےهااَزجۅنشون‌گذشتند✋🏻 پس‌تۅازخۅنشون‌بھ‌راحتےنگذرッ 🌱 🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتی در قوانین فیزیک هم ( برهنگی = سقوط و غرق شدن است ) •‌‌⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 تعریف عالی حجاب از استاد قرائتی: 🔻صلواتی نباشید😁 •‌‌⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
کوچولوی‌ چادری؟؟؟💓 😍❤️ •‌‌⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خیلی درد تو این عکسه.. میگفت من تورو بلند قامت فرستادمت رفتی.. چرا علی اصغر برگشتی..؟!(:💔 •‌‌⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سرباز شو
1⃣7⃣قسمت هفتاد و یکم از «یادت باشه»❣ زیاد مایل نبود حرف بزند اصرار مرا که دید گفت: « راستش یه مستمند
2⃣7⃣قسمت هفتاد و دوم از «یادت باشه»❣ هوا به شدت سرد بود وسوز زمستانی هوای قزوین خودنمایی می کرد. تازه می خواستم سوار موتور بشوم که کمی جلوتر از ما یک زن و شوهر با موتور زمین خوردند. سریع دویدم تا به آن خانم کمک کنم. صحنه ناراحت کننده ای بود. مسیر چهارانبیاء تا گلزار شهدا را حمید لام تا کام حرف نزد. پرسیدم:«اقا چیزی شده؟چرا ساکتی؟» کمی سکوت کرد و بعد آه سردی کشید و گفت:«وقتی اون خانم جلوی چشم ما زمین خورد و تو رفتی کمکش یاد حضرت رقیه(س) افتادم. اون لحظه ای که از ناقه بدون جهاز زمین افتاد کسی نبود به کمکش بیاید.» در جوابش حرف نداشتم بزنم. به حال خوش حمید غبطه می‌خوردم. من درگیر مسائل روزمره و غذای شام و ناهار و مهمانی و خانه داری و کلاس پ دانشگاه بودم، ولی حمید با خوش سلیقگی از هر اتفاقی برای رشد و بالا بردن معرفتش استفاده می کرد. بهمن ماه همراه بچه های دانشگاه به دوره تربیتی مهدویت در قم رفتم. حمید هم به عنوان همراه با ما آمده بود. دوره خیلی خوبی بود. تنها کسی که یادداشت برداری می کرد حمید بود‌. بقیه یا خواب بودند یا حواسشان پرت بود، ولی حمید مرتب با سؤال هایش بحث را چالشی می‌کرد. انگار نه انگار که دوره برای ماست و حمید فقط به عنوان همراه آمده است. روز دوم بعد از ناهار صدایم کرد که یک حدیث از حضرت زهرا(س) انتخاب کنم. وقتی علت را جویا شدم، به خطاطی که انتهای راهرو بود اشاره کرد و گفت:«من خواسته ام نام حضرت فاطمه(س) را داخل یک برگه خطاطی کند. تو هم یک حدیث بگو که هردو راکنار هم قاب کنیم.» وقتی نمونه کارهای آن خطاط رادیدم بسیار لذت بردم. حدیث «الصوة تنزیهاعلی الکبر»را انتخاب کردم،آن آقا حدیث رابه زیبایی با رنگ سبز برایمان نوشت. بعداز چهار روز دوره تمام شدو برگشتیم،همین که رسیدیم حمیدآه بلندی کشیدوگفت:« آخیش!راحت شدیم.دلم برات تنگ شده بود خانومم!»با تعجب پرسیدم:«ما از هم جدا نبودیم که؟»گفت:«جلوی بقیه نمی تونستم راحت بهت نگاه کنم.اما الان راحت شدم. می‌دونی چقدر دل تنگی کشیدم.»اعنقادداشت این طور جاها چون افرادمجردبین ماهستند،ماکه متأهلیم بایدخیلی رعایت کنیم تا مبادا دل کسی بشکند،فردای آن روز برگه های خطاطی شده نام حضرت زهرا(س)وحدیث ایشان را قاب کرد وبه دیوار زدتا همیشه جلوی چشممان باشد. 🍃فصل هشتم عشق یعنی آشنایی باخدا مهدی صاحب الزمان از ما رضا خیلی دیر کرده بودم.بایدزودترازبقیه می رسیدم تا وسایل فرهنگی اتوبوس را تحویل بگیرم.قرارگذاشته بودیم امسال باهم به عنوان خادم به مناطق عملیاتی جنوب برویم،ولی حمیدسه روزقبل به دلیل مأموریتی که پیش آمده بود برنامه آمدنش لغو شد.ساکم را برداشتم و ترک موتور حمید سوارشدم. با اینکه عجله داشتیم حمیدمثل همیشه با حوصله رانندگی می کرد.حتا وقت هایی که من سوارموتورش نبودم ،آرام می رفت،جوری که رفقایش سوارموتورش نمی شدند،می گفتند:«حمید تو خیلی آروم میری.ترک موتور تو سواربشیم غروب هم نمی رسیم!». روی موتوریک مجلس کامل از آهنگ های مختلف را اجرا کردیم.کمی حمید مداحی کرد.جاهای خلوت که کسی نبود من شعرهای هم آوایی که از اردوهای جنوب حفظ بودم را می خواندم و حمید همراهی می کرد:«السلام ای زمین خدایی،تو قدمگاه پاک رضایی،ای شلمچه دیارشهیدان،غرق عطر خوش کربلایی....»🍂
سرباز شو
2⃣7⃣قسمت هفتاد و دوم از «یادت باشه»❣ هوا به شدت سرد بود وسوز زمستانی هوای قزوین خودنمایی می کرد. تا
3⃣7⃣قسمت هفتاد و سوم وقتی پشت چراغ قرمز رسیدیم، ایستاد. بعضی از راننده ها بی توجه به قرمز بودن از چهارراه رد شدند. حمید گفت:«خیلی بده که چون الان اول صبحه مأمور نیست، بعضی ها قانون رو رعایت نمی کنن قانون برای همه کس و همه جاست. اول صبح و آخر شب نداره. از مسئول بالا دست گرفته تا کارگر همه باید قانون رو رعایت کنیم.» گفتم:«واین برمی گرده به سیویلیزیشن!» چشم های حمید تا پس کله رفت! گفتم:«یعنی تمدن، تربیت اجتماعی.» قبل از ازدواجمان تا دو، سه ترم مانده تافل آموزشگاه زبان رفته بودم، ولی بعد از ازدواج فرصتش را نداشتم. حمید کلاس زبان میرفت. می گفت بیا لغت های انگلیسی را با هم تمرین کنیم. من را که راهی کرده بود رفته بود سراغ واژه ی «سیویلیزیشن.» از آن به بعد هر وقت به چراغ قرمز می رسیدیم به من می گفت:«خانم سیویلایزد!» یعنی«خانم تمدن!» راهیان نور سال ۹۳از سخت ترین سفرهایی بود که بدون حمید رفتم. از شانس ما گوشی من خراب شده بود. من صدای حمید را داشتم، ولی حمید صدایم را نمی شنید. پنح روز فقط پیامک دادیم. پیامک داده بود:«ناصر خسروی من کجایی!» از بس مسافرت هایم زیاد شده بود که من را به چشم ناصر خسرو و مارکوپلو می دید! وقتی برگشتم اولین کاری که کرد گوشی من را داخل سطل آشغال انداخت و گفت:«تو نمی دونی چی کشیدم این پنج روز وقتی نمیتونستم صداتو بشنوم، دلم می خواست سر بذارم به کوه و بیابون.» این حرف را که می زد با تمام وجودم دل تنگی هایش را حس کردم. دلم بیشتر قرص شدکه خدا صدایم را شنیده و فکر شهادت را از سرش انداخته است. عشقی که به من داشت را دلیل محکمی می دیدم برای ماندنش. پیش خودم گفتم:«حمید حالاحالا موندنیه. بعید می دونم چیزی با اررش تر از این دل تنگی بخواد پیش بیاد که حمید رو از من جدا کنه. حداقل به این زودی ها نباید اتفاقی بیفته.» به خانه که رسیدیم. گفت:«زائر شهدا چادرتو همین جا داخل اتاق و پذیرایی بتکون بذار خونه رنگ و بوی شهدا بگیره.» فردای روزی که از سفر برگشتم با هم برای خرید عید به بازار رفتیم. زیاد از جاهای شلوغ یا پاساژ های امروزی خوشش نمی آمد. دوست نداشت هر جایی باشد که حجاب رعایت نمی شد. این جورجاها چشم های نجیبش زمین را می کاوید. اصلاهم اهل چک و چانه زدن نبود. وقتی پرسیدم:«چرا چونه نمی زنی؟ شاید فروشنده یکم تخفیف بده.» گفت:«چونه زدن کراهت داره. بهتره به حرف فروشنده اعتماد داشته باشیم.» یادم نمی آید حتی برای صد تا تک تومنی چانه زده باشد، مگر این که خود فروشنده می خواست تخفیفی بدهد. وسط بازار گوشی من زنگ خورد. به حمید اشاره کردم که از مغازه روبرویی برای خودش جوراب بخرد. مشغول صحبت بودم که دیدم نرفته برگشت. تماسم تمام شد پرسیدم:«چی شد؟ چرا زود برگشتی؟ جوراب نخریدی؟» شانه هایش را بالا انداخت و گفت:«حجاب خانم فروشنده چندان جالب نبود، جلو نرفتم. شما برو داخل خرید کن.» جوراب را که خریدم. حمید گفت:«چون ایام فاطمیه تموم شده، برای عید دوست دارم باقلوا درست کنیم؛ اون هم از باقلواهای خوشمزه ی قزوین.» بلد بودم باقلوای خانگی درست کنم. از همان جا برای خرید وسایل مورد نیاز به عطاری رفتیم. دو روز تمام درگیر پختن باقلواها بودم. از بس با خمیر کار کرده بودم، دست هایم درد می کرد. هر سینی که می پختم همان جا حمید چند تایش را می خورد. عاشق شیرینی جات بود. اگر کیک یا نون چایی می پختم که شیرینی آن کم بود، مثل بچه ها بهانه می گرفت و می گفت:«مگه نون پختی!این شیرین نیست. من نمی خوام.» بعد هم کلی مربا و عسل به کیک و نون چایی می زد و می خورد. وفتی دیدم تقریبا به همه سینی های باقلوا ناخنک زده به شوخی گفتم:«این طوری که تو داری می خوری چیزی برای مهمون نمی مونه! سرجمع تا الان دو دیس باقلوا خوردی. این همه می خوری جوش میزنی آقا! به جای خوردن بیا کمک.» گفت:«باشه چشم.» بعم هم دستی رساند. وسط کمک کردن باز ناخنک می زد. روز های بعد هم تا غافل می شدم، می دیدم پای یخچال مشغول باقلوا خوردن است. برخلاف شیرینی درست کردن که تمام حواسش به خوردن شیرینی بود. در خانه تکانی حسابی کمکم کرد. از شستن شیشه ها گرفته تاتمیز کردن کابینت ها. کار که تمام شد، از شدت خستگی روی مبل دونفره دراز کشید و چشم هایش را بست. برایش میوه پوست کردم و با صدای بلند گفتم:«حمید جان، خیلی کمکم کردی، خسته نباشی.» 🍂 •‌‌⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Taknavazi Tar - MohammadReza Lotfi.mp3
9.89M
🌹چه بر من خواهد گذشت اگر زمانی از من دور باشی ! هر وقت کاری نداری انجام دهی؛ تنها به من بیاندیش ...❤️ •‌‌⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋