روزها میگذرد و همچنان ..
مرد این میدان تو هستی برای ما
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ماه_رجب
#حجاب
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅
@sarbazsho
📸کسی جفت ایشونو ندیده؟😊
استتار گربه ای!!!🐯😉😇
(طنز🍄)
#ماه_رجب
#حجاب
#لبیک_یا_خامنه_ای
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
@sarbazsho
🌱 مادرم زهــ♡ـــرا، تپش قلب منی هردم
🍃یادگاری تو ،سرم کردم
#لبیک_یا_خامنه_ای
#حجاب
#ماه_رجب
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
@sarbazsho
پسری که تیپ امروز داشت و غیرت دیروزی...
شهیدجهادمغنیه
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ماه_رجب
#دهه_فجر
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
@sarbazsho
شهادتنھایتخلوصِقلبهاست،
انتخابآزادانہوخلوتعاشقومعشوقاست:)💔
(شهیدانه🌿)
#لبیک_یا_خامنه_ای
#دهه_فجر
#ماه_رجب
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
@sarbazsho
'🇮🇷✨
⓿❶روز تــــــا
جشنبزرگانـــقـــلاب…
•
•
#دهه_فجر
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ماه_رجب
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
@sarbazsho
✨🍀سربنـد یاحسينت نشان از عشقی ڪھن دارد
عشقی ڪھ تمام مبتلايان را نيازمند شفا میڪند شفايی از جنس شھادت💔
احمد_محمد_مشلب
یادشهداباصلوات ✨❤
#شب_جمعه
#لبیک_یا_خامنه_ای
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
@sarbazsho
『سالگردعملیات』
اینجا اروند است
رودی که هرچیزی در مسیرش باشد با خود میبرد
حتی دل را..؛
#اروند
#لبیک_یا_خامنه_ای
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
@sarbazsho
📸تصویری زیبا از مراسم امشب جشن تکلیف دختران دانشآموز با حضور رهبر انقلاب
#لبیک_یا_خامنه_ای
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
@sarbazsh
سرباز شو
0⃣1⃣قسمت دهم از عاشقانه مذهبی 🌱بخش اول زندگی نامه 🌱فصل اول یک کرشمه،یک تبسم،یک خیال 🌱برگ
1⃣1⃣قسمت یازدهم از داستان عاشقانه مذهبی 💞(کتاب:یادت باشه)
🌱بخش اول
زندگی نامه
🌱فصل اول
یک کرشمه،یک تبسم،یک خیال
🌱برگ یازدهم
مهر حمید از همان لحظه اول به دلم نشسته بود،به یادعهدی که با خدا بسته بودم افتادم،درست روز بیستم حمید برای خواستگاری به خانه ما آمده بود،تصورش را هم نمی کردم توسل به ائمه اینگونه دلم را گرم کندو اطمینان بخش قلبم باشد. حسی عجیب و شور انگیز داشتم همه آن ترس ها و اضطراب ها جای خودشان رابه یک اطمینان قلبی داده بودند.تکیه گاه مطمئنم را پیدا کرده بودم، احساس می کردم با خیال راحت می توانم به حمیدتکیه کنم،به خودم گفتم:«حمید همون کسی هستش که میشه تا ته دنیا بدون خستگی باهاش همراه شد».
سه روزی از این ماجرا گذشت،مشغول رسیدگی به گلهای گلخانه بودم،مادرم غیرمستقیم چندباری نظرم را در مورد حمید پرسیده بود،از حال و روزش معلوم بود که خیلی خوشحال است،از اول به حمید علاقه مادرانه ای داشت.
در حال صحبت بودیم که تلفن خانه به صدا درآمد،مادرم گوشی را برداشت،با همان سلام اول شصتم خبردارشدکه احتمالأ عمه برای گرفتن جواب تماس گرفته است،در حین احوالپرسی مادرم با دست به من اشاره کرد که به عمه چه جوابی بدهد؟
آمدم بگویم هنوز که یک هفته نشده چرا اینقدر عجله دارید؟ بعد پیش خودم حساب کردم دیدم جواب من که مشخص است چه امروز چه چند روز بعد، شانه هایم را دادم بالا،دست آخر دلم را به دریا زدم وگفتم:«جوابم مثبته،ولی چون ما فامیل هستیم اول باید بریم برای آزمایش ژنتیک یه وقت بعدأمشکل پیش نیاد،تا جواب آزمایش نیومده،این موضوع رو باکسی مطرح نکنن».
علت اینکه عمه اینقدر زود تماس گرفته بودحرف های حمید بود،به مادرش گفته بود:«من فرزانه خانم را راضی کردم،زنگ بزن مطمئن باش جواب بله را می گیریم».
🌱فصل دوم
نکند یاد تو اندر دل ما طوفان است
از پشت شیشه پنجره سی سی یو بیمارستان در حال دعا برای شفای همه مریض ها ومادر بزرگم بودم، دوسه روزی بود که ننه را به خاطر مشکل قلبی بستری کرده بودند، خیلی نگرانش بودم.در حال خودم نبودم که دیدم یکی سرش را چر خاند جلوی چشمان من و سلام داد.حمید بود،هنوز جرئت نکرده بودم به چشم هایش نگاه کنم،حتا تا آن روز نمی دانستم چشم های حمید چه رنگی هستند،گفت:«نگران نباش،حال ننه خوب میشه،راستی دو روز بعد برای دکتر ژنتیک نوبت گرفتم».
نوبتمان که شد مادرم را هم همراه خودمان بردیم.
من و مادرم جلوتر می رفتیم و حمید پشت سر ما می آمد،وقتی به مطب دکتر رسیدیم، مادرم جلو رفت و از منشی که یک آقای جوان بود پرسید:«دکتر هست یانه؟».منشی جواب داد:«برای دکتر کاری پیش اومده نمیاد،نوبت های امروز به سه شنبه موکول شده».
مادرم پیش ماکه برگشت،حمید گفت:«زن دایی شما چرا رفتی جلو؟خودم میرم برای هفته بعدهماهنگمی کنم شما همین جابشینید»،حمید که جلو رفت مادرم با خنده خیلی آرام گفت:«فرزانه این از بابای تو هم بدتره!».
فقط لبخند زدم، خجالتی تر از این بودم که به مادرم بگویم:«خوبه دیگه ،روی همسر آینده اش حساسه!»،از مطب که بیرون اومدیم حمید خیلی اصرارکردتا مارا یک جایی برساندولی ما چون برای خرید وسایل مورد نیاز مادرم می خواستیم به بازاربرویم همانجا ازحمید جداشدیم .
سه شنبه که رسید خودمان به مطب دکتر رفتیم،دراتاق انتظارروی صندلی نشسته بودیم،منشی به نوبت افراد را به داخل اتاق دکتر می فرستاد،هنوز نوبت مانشده بود،هوا نه تابستانی و گرم بود،نه پاییزی و سرد،آفتاب نیمه جان اوایل مهر از پنجره کف مطب می تابید.
حمید بااینکه سعی می کرد چهره شاد وبی تفاوتی داشته باشداما لرزش خفیف دستانش گویای همه چیز بود،مدت انتظارمان خیلی طولانی شد،حوصله ام سر رفته بود،این وسط شیطنت حمیدگل کرده بود،گوشی را جوری تکان می داد که آفتاب از صفحه گوشی سمت چشم های من بر می گشت،از بچگی همینطور شیطنت داشت،یکجا آرام نمی گرفت،با لحن ملایمی گفتم:«حمید آقا میشه این کار رو نکنید؟»،تا یکماه بعد عقدهمین طور رسمی با حمید صحبت می کردم،فعل ها را جمع می بستم و شما صدایش می کردم.
باشنیدن اسم آقای سیاهکالی ،بی معطلی به سمت اتاق خانم دکتر رفتیم،به در اتاق که رسیدیم حمید در را باز کرد و منتظر شد تا من اول وارد اتاق شوم و بعد خودش قدم به داخل اتاق گذاشت و در را به آرامی بست.
دکتر که خانم مسنی بود از نسبت های فامیلی ما پرس وجو کرد،برای این که دقیق تر بررسی انجام بشود نیاز بود شجره نامه خانوادگی بنویسیم،حمید خیلی پیگیراین موضوعات نبود.مثلأ
نمی دانست دایی ناتنی پدرم با عمه خودش ازدواج کرده است،ولی من همه این ها را به لطف تعریف های ننه دقیق می دانستم واز زیر وبم ازدواج های فامیلی و نسبت های سببی و نسبی باخبر بودم،برای همین کسی را از قلم نینداختم.
#رفیق_شهیدم
#یادت_باشه
#لبیک_یا_خامنه_ای
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
@sarbazsh