#گذری_بر_زندگی_شهدا
وقتی تبريز می آمد ، كمتر توى جمع بزرگترها مى نشست....
بلند ميشد و بچه ها را سرگرم می كرد....
پسر من ، سه تا خواهر زاده ها و دختر خودش مدام روى سر و كولش بودند....
تقریبا به جز وقت نماز و کارهای بیرونش ، بقیه ی وقتی را که در خانه داشت صرف بچه ها می کرد آن هم تا حدی که ديگر بچه ها خسته مى شدند از بازی....
شديدا هیجان ایجاد می کرد در بچه ها....
يک بار پسر مرا گرفت گذاشت روى پتو ، بعد پتو را با كمک دامادمان دوتايى گرفتند و بچه را پرتاب كردند بالا تا جايى كه نزديک بود بخورد به سقف !!!
دو سه بار ديگر كه اين كار را تكرار كردند ، مادر بچه نتوانست تحمل كند و بلند شد از اتاق رفت بيرون....
وقتى محمودرضا ديد همسرم ناراحت شده ، دست از بازى كشيد .
راوی : برادر شهید
#شهید_محمود_رضا_بیضایی
@montazerandoost
#گذری_بر_زندگی_شهدا
#شهید_محمود_رضا_بیضایی
وقتی تبريز می آمد ، كمتر توى جمع بزرگترها مى نشست....
بلند ميشد و بچه ها را سرگرم می كرد....
پسر من ، سه تا خواهر زاده ها و دختر خودش مدام روى سر و كولش بودند....
تقریبا به جز وقت نماز و کارهای بیرونش ، بقیه ی وقتی را که در خانه داشت صرف بچه ها می کرد آن هم تا حدی که ديگر بچه ها خسته مى شدند از بازی....
شديدا هیجان ایجاد می کرد در بچه ها....
يک بار پسر مرا گرفت گذاشت روى پتو ، بعد پتو را با كمک دامادمان دوتايى گرفتند و بچه را پرتاب كردند بالا تا جايى كه نزديک بود بخورد به سقف !!!
دو سه بار ديگر كه اين كار را تكرار كردند ، مادر بچه نتوانست تحمل كند و بلند شد از اتاق رفت بيرون....
وقتى محمودرضا ديد همسرم ناراحت شده ، دست از بازى كشيد .
راوی : برادر شهید
💠 @sarbazalmahdi
#گذری_بر_زندگی_شهدا
#شهید_محمود_رضا_بیضایی
پُرکاری و ساعت های انگشت شمار خواب از ویژگی های بارز محمودرضا بود.....
مى گفت توى سوريه وقت خواب ندارم وقتى هم مى خواهم بخوابم از شدت خستگى نمى توانم بخوابم....
انگار يک لشكر مورچه دارند از پاهايم بالا مى آيند !!!!
راوی : برادر شهید
#شهید_محمود_رضا_بیضائي
💠 @sarbazalmahdi
#گذری_بر_زندگی_شهدا
#شهید_محمود_رضا_بیضایی
محمودرضا، همیشه چشمهایش سرخ و بدنش خسته بود....
تا آنجایی که میدانم آن شبی که فردایش شهید شد را هم تا صبح نخوابیده بود
میگفت: بارها شده پشت فرمان مسیری را در تهران میروم و چند دقیقه بعد میبینم که دوباره همان مسیر را دارم میروم و بعد میفهمم پشت فرمان خوابم برده بود.
بدون اغراق میگویم؛
بسیار پرکار بود.
آنجا هم تا جایی که شنیدم وضعیتش همینطور بود.
راوی: برادر شهید، دکتر احمد رضا بیضائی
💠 @sarbazalmahdi
#گذری_بر_زندگی_شهدا
#شهید_محمود_رضا_بیضایی
چند بار پیش آمد که در مورد اعزام به سوریه با او صحبت کردم....
اما هر بار که حرفش میشد ، با استدلال میگفت که نیازی به اعزام نیروی مردمی نداریم....
نهایتا یک بار که توی ماشینش دوباره سر بحث را باز کرده بودم ، با این جمله که به حضور نیروی غیر متخصص احتیاجی نیست ، جواب آخر را داد !
محمودرضا مربی جنگ افزار بود و رزمندههای زیادی را آموزش داده بود .
همیشه فکر میکردم اگر روزی لازم شد سلاح بردارم ، محمودرضا هست و مطمئنم که میتواند مرا برای چنین روزی آماده کند ....
گفتم : بسیار خب ، اما اگر روزی به ورود ما نیاز بود و اعزامی در کار بود ، چند روز طول میکشد من را آماده کنی ؟
گفت: دو هفته .
فکر کردم شوخی میکند . چون بارها از پیچیدگیهای جنگ شهری در سوریه گفته بود ....
چند وقت پیش ، این حرفها را برای یکی از همسنگرهایش نقل کردم ....
در جوابم گفت : دو هفته که زیاد است ؛ محمودرضا در عرض دو روز آدمی را که صفر بود به تک تیرانداز تبدیل کرده بود
راوی: برادر شهید
💠 @sarbazalmahdi