eitaa logo
سربازاݩ گمݩام امام زماݩ (عج)
112 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
294 ویدیو
9 فایل
🍃بـه نام خدا🍃 تا می‌توانیم برای ظهور مولا مهدی عج قلم فرسایی کنیم کانال استیکر ما: @sticker_kanal_emam_zaman خادم ڪـانال: @mohamad8s کپی مطالب با ذکر نام اساتید اخلاق و صلوات به نیت تعجیل درفرج حلال
مشاهده در ایتا
دانلود
سربازاݩ گمݩام امام زماݩ (عج)
#تشرفات (قسمت چهاردهم) مرحوم آقای عسکری کرمانشاهی از اخیار و نیکان تهران و دارای سجایای اخلاقی بسی
سرباز ولایت: (قسمت پانزدهم): با خودم سه تا سوال طرح کردم که از این آقا بپرسم: ۱.این مسجد را برای جنها می سازی یا ملائکه؟ دو فرسخ از قم آمده ای بیرون زیر آفتاب نقشه می کشی؟ درس نخوانده معمار شده ای؟! ۲. هنوز مسجد نشده چرا در آن قضای حاجت نکنم؟ ۳.در این مسجد که می سازی جن نماز می خواند یا ملائکه؟ اینها را طرح کردم. آمدم جلو سلام کردم، باز اول او ابتدا به من سوال کرد. خواستم که سوال کنم، آقا آمد نیزه را به زمین فرو برد و من را چسباند به سینه اش، چون این فکر را هم کرده بودم که با او مزاح کنم چنانکه در تهران هر وقت سیدی شلوغ می کرد می گفتم: مگر روز چهارشنبه است؟ ✨💫✨ هنوز عرض نکرده بودم، تبسم کرد و فرمود: پنجشنبه است، چهارشنبه نیست و فرمود: سه سوالی که داری بگو، باز من متوجه نشدم که این آقا کیست!؟ دستهایش سفید و نرم بود، دستش توی دست من بود، مرا چسباند به سینه اش و گفت: سه تا سوالت را بکن ببینم. گفتم: اولاد پیغمبر، تو درس را ول کردی اول صبح آمدی کنار جاده، نمی گویی الان زمان تانک و توپ است، نیزه بدرد نمی خورد، دوست و دشمن می آیند رد می شوند یک چیزی می گویند، برو دَرست را بخوان! خندید و چشمش را انداخت پایین و گفت: نه، اینجا نقشه مسجد می کشم. ✨💫✨ گفتم: این مسجد برای جن است یا ملائکه؟ فرمود: نه برای جن است نه برای ملائکه، بلکه برای آدمیزاد است، اینجا می شود آبادی. گفتم: بفرما من که می خواستم اینجا قضای حاجت کنم هنوز که مسجد نشده، پس چرا شما مرا نهی کردید؟ فرمود: در آنجا جنازه یکی از عزیزان فاطمه زهرا "سلام الله علیها" بر زمین افتاده و شهید شده، آنجا که من مربع مستطیل کشیده بودم افتاده زمین، آنجا می شود محراب، اینجا که می بینی جای قطرات خون اوست که مأمومین می ایستند نماز می خوانند. سپس اشاره کرد به طرف دیگر فرمود: ادامه دارد... 🆔 @sarbazan_emam_zaman_ag
سربازاݩ گمݩام امام زماݩ (عج)
سرباز ولایت: #تشرفات (قسمت پانزدهم): با خودم سه تا سوال طرح کردم که از این آقا بپرسم: ۱.این مسجد را
(قسمت شانزدهم): سپس اشاره کرد به طرف دیگر فرمود: آن گوشه می شود دستشویی، دشمنان خدا و رسول در آنجا به خاک افتاده اند و کشته شده اند. اینجور که ایستاده بود یک دفعه برگشت، مرا هم برگرداند، گفت: آنجا می شود حسینیه، و اشک از چشمان مبارکش جاری شد، من هم بی اختیار با گریه ایشان گریه کردم. گفت: اینجا می شود حسینیه، پشت اینجا می شود کتابخانه، تو کتابهایش را می دهی. گفتم به سه شرط پسر پیغمبر، اولش این است که من زنده باشم. گفت: ان شاء الله. گفتم: شرط دومش این است که اینجا مسجد بشود. گفت: بارک الله. گفتم: شرط سومش اینکه من به قدر قوه و استطاعتم ولو یک دانه کتاب هم شده برای اجرای امر تو پسر پیغمبر بیاورم بگذارم، ولی خواهش می کنم برو درست را بخوان آقاجان، این هوا را از سرت بیرون کن، خندید، دومرتبه مرا چسباند به سینه اش. ✨💫✨ گفتم: آخر نفرمودی اینجا را چه کسی می سازد؟ گفت: ید الله فوق ایدیهم. گفتم: آقاجان من اینقدر درس خوانده ام، یعنی دست خدا بالای همه دستهاست. فرمود: آخر سر می بینی، وقتی ساخته شد، به سازنده اش از قول من سلام برسان، بگو حاجی اینجا را ارزان نفروش. دو مرتبه مرا چسباند به سینه اش و فرمود: خدا به تو خیر آخرت بدهد. من آمدم سر جاده، دیدم ماشین راه افتاده است. آن جوانها گفتند با کی حرف می زدی اونجا زیر آفتاب؟ گفتم: آخه شما آن سید را ندیدید با آن نیزه ده متری که دستش بود، با او حرف می زدم که برود سر درسش. گفتند: کدام سید؟! گفتم: اینجا. برگشتم، دیدم هیچکس نیست. خجالت کشیدم، یکوقت اینها نگویند این خودش دروغ می گوید. آمدم توی اتومبیل نشستم. اصلا حرف نزدم، دائم توی فکر بودم... رسیدیم جمکران، توی مسجد یک پیرمردی پهلو دستم نشسته بود، یک جوان هم این طرف نشسته بود، نماز جمکران را خواندم، برای صلوات می خواستم بروم سجده، یک آقای سیدی آمد، یک بوی عطری میداد. گفت: آقای عسکری سلام علیکم. و نشست پهلوی دستم، ✨💫✨ عمامه سیاه سرش بود، رنگش جور دیگری بود، لباسش هم جور دیگری بود، اما تُن صدایش همان سید صبحی بود. گفت: می خواهم یک نصیحتت بکنم، گفتم: بفرمایید. گفت: شما که تهران منبر می روی، بگو قال رسول الله، قال امیرالمؤمنین، چکار داری فلان حرف را می زنی، این را از من بشنو فلان حرف را نزن. گفتم: چشم آقا. برای نماز شتاب زده بودم. ذکر صلوات را گفتم، وقتی که سرم به سجده بود، توی دلم گفتم سر بلند کنم و بگویم آقا شما مال کجا هستی؟ کجا دیدی من تهران منبر بروم؟ سربلند کردم دیدم آقا نیست! به پیرمرد کنارم گفتم این آقا که کنار من بود کجا رفت؟ گفت آقایی ندیدم! به جوان گفتم: آقا شما آقایی که با من حرف می زد ندیدی، گفت: ندیدم. یک دفعه مثل اینکه زمین لرزه بشود تکان خوردم فهمیدم که این آقا حضرت بود، آن آقای صبحی هم حضرت ولی عصر ارواحنا فداه بود. 📗ملاقات با امام زمان ص ٢۴ 🆔 @sarbazan_emam_zaman_ag
سربازاݩ گمݩام امام زماݩ (عج)
#تشرفات (قسمت شانزدهم): سپس اشاره کرد به طرف دیگر فرمود: آن گوشه می شود دستشویی، دشمنان خدا و رسول
(قسمت هفدهم) 💥حضرت بقیة الله ارواحنا فداه هیچگاه حاضر نیستند دوستانشان حزن و اندوهی داشته باشند و اگر مشکلی پیدا کنند خود آن حضرت با الطاف خفیه و یا جلیّه آن را برطرف خواهند کرد. زیرا او امام مهربان و سرور و مولای انس و جان است. تشرف زیر را بخوانید:⬇️⬇️⬇️ در کتاب معجزات و کرامات آمده است که عالم جلیل القدر "حاج سید عزیز الله" فرمودند: من در زمانی که در نجف اشرف مشرف بودم برای زیارت حضرت سیدالشهدا علیه السلام در عید فطر به کربلا رفتم و در مدرسه صدر میهمان یکی از دوستان بودم. یک روز که به مدرسه وارد شدم دیدم جمعی از رفقا دور هم جمع شده اند و می خواهند به نجف اشرف برگردند. ضمنا از من هم سوال کردند که شما چه وقت به نجف بر می گردید؟ ✨💫✨ گفتم: شما بروید من می خواهم از همین جا به زیارت خانه خدا بروم، زیر قبه حضرت سیدالشهدا دعا کرده ام که پیاده، رو به محبوب بروم و ایام حج در حرم خدا باشم. همراهان و دوستان مرا سرزنش کردند که: دیوانه شده ای؟ چگونه می خواهی با این ضعف مزاج و کسالت پیاده در بیابانها سفر کنی؟ در همان منزل اول به دست عربهای بادیه نشین می افتی و تو را از بین می برند. ✨💫✨ من از سرزنش آنها فوق العاده متاثر شدم و قلبم شکست، با اشکِ ریزان از اتاق بیرون آمدم و یکسره به حرم مطهر حضرت سید الشهدا رفتم، زیارت مختصری کردم و به طرف بالای سر مبارک رفتم و گوشه ای نشستم و به دعا و توسل و گریه و زاری مشغول شدم. ناگهان دیدم دست یدالهی حضرت بقیة الله ارواحنا فداه بر شانه من خورد و فرمود: آیا میل داری با من پیاده به خانه خدا مشرف شوی؟ عرض کردم: بله 🔹ادامه دارد... 🆔 @sarbazan_emam_zaman_ag
سربازاݩ گمݩام امام زماݩ (عج)
#تشرفات (قسمت هفدهم) 💥حضرت بقیة الله ارواحنا فداه هیچگاه حاضر نیستند دوستانشان حزن و اندوهی داشته
(قسمت هجدهم) یکی از شاگردان مرحوم حاج ملا آقاجان رحمةالله علیه آقای دکتر ابوالقاسم طاهری بود، ایشان علاوه بر اینکه بخشی از دروس حوزوی را خوانده بود، تحصیل کرده آمریکا نیز بود و دکترای روانشناسی خود را از دانشگاه کالیفورنیا گرفته بود. وی پایان نامه اش را که حدود ۴۰۰ صفحه و به زبان لاتین است در موضوع یک پیر روحانی پیرامون حاج ملا آقاجان نوشته و در همان دانشگاه کالیفورنیا مورد تقدیر و توجه خاص آن ها واقع شده است، ایشان نقل می کرد: ✨💫✨ در آمریکا توسل زیادی به حضرت ولیعصر روحی فداه داشتم تا کار خوبی گیرم بیاید که هم سالم باشد و هم با روحیات من سازگاری داشته باشد. یک روز دیدم جوان زیبا و خوش رویی که بسیار جذاب بود نزد من آمد و بدون اینکه من او را از قبل بشناسم به من سلام داد و گفت: دنبال کاری می گردی؟ گفتم: آری! فرمود: دنبال من بیا! من بدون اختیار دنبال ایشان راه افتادم، ✨💫✨ ایشان مرا تا دم شرکتی راهنمایی کرد و به من فرمود: اینجا مشغول کار شو. وقتی خواست برود پرسیدم ببخشید شما؟ ایشان کارتی از جیب خود در آوردند که رویش نوشته شده بود: سید مهدی! و سپس از من جدا شدند. من همین طور مات و مبهوت بودم و یک دفعه به خود آمدم که خدایا در امریکا، سید مهدی چه کسی می تواند باشد و مرا از کجا می شناخت و از کجا می دانست من دنبال کار هستم؟! این جا تازه فهمیدم که چه لطفی از حضرت به من شده است. 📚مقدمه کتاب سیر روح، مقاله دکتر طاهری 🆔 @sarbazan_emam_zaman_ag
(قسمت نوزدهم) یکی از شیعیان مولای متقیان حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام به نام حاج محمد حسن در زمان مرحوم سید مهدی بحرالعلوم کنار دجله در شهر بغداد قهوه خانه ای داشت که از آن امرار معاش می کرد. یک روز صبح که حاج محمدحسن تازه مغازه را باز کرده و هنوز کسی از مشتریان با مغازه او نیامده بود سر و کله یک افسر سنی ناصبی پیدا شد. ✨💫✨ او هنوز برای چای خوردن ننشسته بود که شروع کرد به فحاشی و جسارت به خاندان عصمت و طهارت علیهم السلام بخصوص به علی ابن ابیطالب و حضرت فاطمه زهراعلیهماالسلام و مثل آنکه نمی توانست خود را کنترل کند با خود حرف می زد و به آن حضرت جسارت می کرد. حاج محمدحسن که خونش به جوش آمده بود و از خود بیخود شده بود اطراف خود را خلوت می دید و تصمیم گرفت که افسر ناصبی را بکشد ولی چطور؟ او مسلح است و حاج محمدحسن اسلحه ای ندارد. ناگهان فکری به نظرش رسید، نزد او رفت و به او یکی دو تا چای داغ و تازه دم داد و به او اظهار محبت کرد و گفت: سرکار این خنجری که در کمر بسته ای خیلی زیبا به نظر می رسد آن را چند خریده ای و کجا آن را درست کرده‌اند؟ ✨💫✨ آن افسر نادان هم مغرورانه خنجر را از کمر باز کرد و بدست حاج محمدحسن داد و گفت: آری خنجر خوبی است، من آن را گران خرید‌ه‌ام، حتی نگاه کن در دسته خنجر نام مرا حک کرده اند. حاج محمدحسن خنجر را از او می گیرد و با خونسردی غیرقابل وصفی آن را نگاه می کند و در غفلتِ افسر ناصبی با یک حرکت فوری خنجر را تا دسته در قلب او فرو می برد و شکم او را می شکافد و تا هنوز کسی به قهوه‌خانه وارد نشده آنجا را ترک می کند و بطرف بصره می رود. ادامه دارد... 🆔 @sarbazan_emam_zaman_ag
سربازاݩ گمݩام امام زماݩ (عج)
#تشرفات (قسمت نوزدهم) یکی از شیعیان مولای متقیان حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام به نام حاج محمد حسن
(قسمت بیستم) حاج محمد حسن می گوید: من با ترس و لرز راه بغداد تا بصره را پیمودم اول شب بود که وارد بصره شدم نمی دانستم که چه بر سرم خواهد آمد مگر ممکن است کسی افسر عراقی را در میان مغازه اش بکشد و او را همانجا بیاندازد و خنجرش را بردارد و فرار کند ولی در عین حال از او دست بکشند و او را تعقیب نکنند؟! بهر حال خودم را به امام زمان سپردم و گفتم: آقا من این کار را برای شما انجام دادم و سپس بطرف مسجدی رفتم که شب را در آنجا سپری کنم. ✨💫✨ آخر شب خادم مسجد که مرد فقیر نابینایی بود وارد مسجد شد و با صدای بلند فریاد زد که هرکه در مسجد است بیرون برود می خواهم در مسجد را ببندم. کسی جز من نبود منهم که نمی خواستم از مسجد بیرون بروم لذا چیزی نگفتم. مدتی با عصا دور مسجد تجسس کرد و بعد از اینکه مطمئن شد که کسی در مسجد نیست، در مسجد را از داخل بست. سپس لباسش را کند تشک کوچکی کنار محراب انداخت و خودش دو زانو مقابل آن تشک نشست و با عصا به دیوار محراب زد و خودش جواب داد: کیه؟ بعد خودش گفت: به به رسول اکرم صلی الله علیه و آله تشریف آوردند و از جا برخاست و در عالم خیال آن حضرت را وارد مسجد کرد و روی تشک نشاند و عرض ارادت کرد. ✨💫✨ باز به همان ترتیب با عصا به دیوار مسجد کوبید و گفت: کیه؟ به خودش با صدای متین و سنگین جواب داد: ابوبکر صدیق! سپس گفت: به به حضرت ابوبکر صدیق بفرمایید و او را در عالم خیال خود وارد مسجد کرد و کنار رسول اکرم نشاند و عرض ارادت نمود. پس از آن عمر و عثمان را بهمان ترتیب جداگانه وارد کرد ولی برای عمر احترام بیشتری قائل شد. پس از آنها عصای خود را آهسته به دیوار محراب زد مثل کسی که با ترس در بزند. سپس گفت: کیه؟ خودش با صدای ضعیفی جواب داد: من علی ابن ابیطالب هستم. و با بی اعتنایی عجیبی گفت: شما را من بعنوان خلیفه قبول ندارم و شروع کرد به جسارت و بی ادبی به حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام و بالاخره آن حضرت را راه نداد و از آن حضرت تبرّی کرد. من که خنجر افسر ناصبی را به همراه آورده بودم با خود گفتم... ادامه دارد 🆔 @sarbazan_emam_zaman_ag
سربازاݩ گمݩام امام زماݩ (عج)
#تشرفات (قسمت بیستم) حاج محمد حسن می گوید: من با ترس و لرز راه بغداد تا بصره را پیمودم اول شب بود
(قسمت بیست و یکم) من که خنجر افسر ناصبی را به همراه آورده بودم با خودم گفتم: بد نیست این سگ ناصبی را هم بکشم. بالاخره من که از نظر دشمنان حضرت امیرالمؤمنین و فاطمه زهرا علیهماالسلام مجرم شناخته شده ام و آب از سرم گذشته است چه یک متر یا صد متر فرقی نمی کند. لذا از جا برخاستم و او را نیز به هلاکت رساندم و در همان نیمه شب به طرف کوفه فرار کردم و یکسره به مسجد کوفه رفتم و در یکی از حجرات مسجد اعتکاف نمودم. ✨💫✨ و دائما متوسل به حضرت بقیة الله ارواحنافداه بودم و عرض می کردم: آقا من این اعمال را بخاطر محبت به حضرت علی و فاطمه زهرا سلام الله علیهما انجام داده ام و الان چندین روز است که از زن و بچه ام خبر ندارم. بالاخره سه روز از ماندن من در مسجد کوفه بیشتر نگذشته بود که دیدم در اتاق مرا می زنند. در را باز کردم شخصی مرا خدمت سید بحرالعلوم دعوت می کرد و می گفت: آقا می خواهند شما را ببینند. من به خدمت سید بحرالعلوم که در مسجد کوفه در محراب حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام نشسته بودند رسیدم. ✨💫✨ ایشان به من فرمودند: «حضرت ولیعصر ارواحنا فداه فرموده اند: ما آن خون را از دکان تو برداشتیم، تو با کمال اطمینان به مغازه ات برو و به زندگیت ادامه بده کسی مزاحمت نخواهد شد!» گفتم: چشم قربان و دست سید بحرالعلوم را بوسیدم و یکسره با اطمینانی که از کلام سید در قلبم ایجاد شده بود به طرف بغداد رفتم. وقتی به بغداد رسیدم با خودم گفتم بد نیست به طرف قهوه خانه بروم و ببینم آنجا چه خبر است! وقتی نزدیک قهوه‌خانه رسیدم دیدم... ادامه دارد... 🆔 @sarbazan_emam_zaman_ag
سربازاݩ گمݩام امام زماݩ (عج)
#تشرفات (قسمت بیست و یکم) من که خنجر افسر ناصبی را به همراه آورده بودم با خودم گفتم: بد نیست این س
(قسمت بیست و دوم) وقتی نزدیک قهوه‌خانه رسیدم دیدم قهوه‌خانه باز است و جمعیت هم بعنوان مشتری روی صندلیها برای خوردن چای نشسته اند و شخصی بسیار شبیه من_که حتی برای چند لحظه فکر می کردم که در آینه نگاه می کنم و خود را می بینم_مشغول پذیرایی از مشتریان است. مردم متوجه من نبودند و من آرام آرام به طرف قهوه خانه رفتم. تا به در قهوه خانه رسیدم، دیدم آن فردی که شبیه من بود به طرف من آمد و سینی چای را به من داد و ناپدید شد! ✨💫✨ من هم با آنکه لرزش عجیبی در بدنم پیدا شده بود به روی خودم نیاوردم و به کارها ادامه دادم و تا شب در قهوه خانه بودم. ضمنا به یادم آمد روزی که می خواستم از منزل بیرون بیایم خانمم به من گفته بود که مقداری شکر برای منزل بخرم، لذا آن شب من چند کیلو شکر خریدم و به منزل رفتم. هنگامی که در زدم خانمم در را باز کرد و من کیسه شکر را به او دادم. همسرم گفت: باز چرا شکر خریدی؟گفتم: تو چند روز قبل گفته بودی که شکر بخرم. گفت: تو که همان شب خریدی، چرا فراموش می کنی؟! و سپس بدون آنکه از نبودن چند روزه من اظهار اطلاع کند وارد منزل شدم. ✨💫✨ تا اینکه موقع خوابیدن شد، دیدم همسرم رختخواب مرا در اتاق دیگری انداخت! گفتم: چرا جای مرا آنجا می اندازی؟ گفت: خودت چند روز است که کمتر با من حرف می زنی و گفته ای که جای مرا در آن اتاق بیانداز و من متوجه شدم که آن کسی که به شکل و قیافه من در دکان بوده و شبها به منزل می آمده، ملکی بوده است که خدای تعالی مأمور کرده بود که کارهای مرا انجام دهد تا مردم متوجه غیبت من نشوند! 📗داستانهایی شگفت انگیز از توسلات و کرامات امام زمان ارواحنا فداه 🆔 @sarbazan_emam_zaman_ag
سربازاݩ گمݩام امام زماݩ (عج)
#تشرفات (قسمت بیست و دوم) وقتی نزدیک قهوه‌خانه رسیدم دیدم قهوه‌خانه باز است و جمعیت هم بعنوان مشتر
(قسمت بیست و سوم) جناب آقای محمدخزاعی از خدمتگزاران با اخلاص و رئیس اداره خدمه حرم مطهر آقا علی‌ابن‌موسی الرضا علیه السلام نقل کرده اند: در سال ١٣٧٠ شمسی بعنوان مدیر گروه، مشرف به حج شدم. یکی از حجاج، شخصی بنام آقای عباس کاریزنویی بود که مبتلا به آسم و تنگی نفس شدید بود و بهمین جهت این پیر مرد ضعیف و ناتوان به نظر می رسید. در مدینه مرتب به دکتر مراجعه می کرد و دوا می گرفت و برای تنفس از پمپ مخصوص آسم استفاده می کرد. ✨💫✨ روزی خبر دادند که حاج عباس در شرف مرگ است و به حالت اغما افتاده. بالای سرش رفتم، بیهوش افتاده بود، فورا از همان پمپ استغاده کرد و به او نفس دادیم، با تلاش زائرین حالش رو به بهبودی رفت و قدری بهتر شد. توقفمان در مدینه تمام شد و به مکه رفتیم با سختی اعمال عمره تمتع را انجام داد و برای حج تمتع آماده شد. بعد از رفتن حجاج برای رمی جمرات، ایشان به اتفاق خانم یکی از بستگان و حاجی دیگری برای رمی جمرات رفتند و در آنجا ایشان گم شدند! ✨💫✨ بعد از بازگشت از مسلخ و قربانی کردن حجاج، خدمه کاروان و چند نفر از حجاج اظهار داشتند که: "عباس را آوردند" و همه خوشحال شدند. من نزد او رفتم و از حالش پرسیدم. گفت: تا محل رمی با رفقا بودم بعد از اینکه بیرون آمدیم گم شدم، به طرف چادرها رفتم، چون حواسم به جمع نبود و ناراحت بودم، یک وقت متوجه شدم که در جایی هستم که جز من کسی در این مسیر نیست. هوا گرم و آفتاب داغ و با وضع ناراحتی که داشتم خیلی نگران شدم. در همین هنگام... ادامه دارد 🆔 @sarbazan_emam_zaman_ag
سربازاݩ گمݩام امام زماݩ (عج)
#تشرفات (قسمت بیست و سوم) جناب آقای محمدخزاعی از خدمتگزاران با اخلاص و رئیس اداره خدمه حرم مطهر آق
(قسمت بیست و چهارم) در این هنگام چشمم به اتومبیلی که کنار خیابان ایستاده بود، افتاد. برای کمک گرفتن به طرف اتومبیل رفتم، دیدم چند نفر از اعضای یک خانواده‌اند. پیش مرد خانواده رفتم و با مختصر عربی که می دانستم فهماندم که آب می خواهم. گفت: بنشین تا برایت آب بیاورم. تا نشستم گفتم: یا الله! یا علی! یا محمد! مرد عرب با عصبانیت و پرخاش گفت: «مو علی، مو محمد، فقط الله، انت جعفری؟»(نه علی، نه محمد، فقط خدا! تو شیعه ای؟) گفتم: نعم، بله. ✨💫✨ مرا طرد کرد و به من آب هم نداد. از ترس بلند شدم و براه افتادم. جوانی دنبالم آمد و ظرف آب را بدستم داد و فهماند که پدرم خیلی عصبانی است زود بخور و برو که ممکن است تو را بکشد! به راه افتادم و چون جایی را بلد نبودم تا نزدیک غروب راه می رفتم، حالم کاملا دگرگون و مشرف به مرگ بودم، نفس تنگی و ضعف مرا ناراحت کرده بود از خداوند مدد خواستم و توسل به اهل بیت علیهم السلام خصوصا امام زمان ارواحنا فداه پیدا کردم. ✨💫✨ در این هنگام چشمم به درختی افتاد، با خود گفتم: حالا که می میرم بهتر است خودم را به درخت برسانم که زیر درخت بمیرم. هنوز به درخت نرسیده بودم که صدایی شنیدم به زبان فارسی می گفت: حاج عباس! حاج عباس! برگشتم، جوانی را دیدم با پیراهن سفید و عبای زردرنگی که... ادامه دارد 🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة 🆔 @sarbazan_emam_zaman_ag
سربازاݩ گمݩام امام زماݩ (عج)
#تشرفات (قسمت بیست و چهارم) در این هنگام چشمم به اتومبیلی که کنار خیابان ایستاده بود، افتاد. برای
(قسمت بیست و پنجم) برگشتم جوانی را با پیراهن سفید و عبای زردرنگی که حاشیه داشت دیدم، گفت: بیا. به طرف او رفتم و چون وضعیت قبلی را از آن خانواده دشمن ولایت دیده بودم ترسیدم و دست آن جوان را بوسیدم. احساس کردم بوی عطر مخصوصی دارد که تا به حال چنین عطری را استشمام نکرده بودم. با خود گفتم: من نفس تنگی دارم و دکتر مرا از این بوها و عطرها منع کرده، الان حالم بدتر می شود. جوان در حالی که به من نگاه می کرد سرش را بالا آورد و متوجه سینه من شد، به طرف سینه ام دمید و فرمود: اینجا چکار می کنی؟ ✨💫✨ گفتم: آقا کاروان خود را گم کرده ام. و نتوانستم اسم کاروان را به خوبی ببرم. آن جوان اسم کاروان را فرمود، گفتم: آری همین است. برای دومین بار دست او را بوسیدم. چند لحظه بیشتر طول نکشید و چند قدم بیشتر نرفته بودیم که به من فرمود: بالای سر خود را نگاه کن. نگاه کردم دیدم ماه بزرگی که ستاد امدادکنندگان بالای چادرهای نزدیک چادر ما نصب کرده بودند پیدا شد. بعد پرسید: کاروان و چادر را می بینی؟ گفتم: بله، همینجاست. این علامتش است. ✨💫✨ مجددا فرمودند: خوب نگاه کن. و من دو مرتبه سربلند کردم، نگاه به آن ماه کرده و گفتم: همینجاست. سر را پایین کردم دیدم کسی نیست و تنها ماندم. متوجه شدم که به من عنایتی شده و این آقای عربی که به زبان فارسی با من سخن گفت وجود مبارک امام زمان ارواحنافداه بوده که طی چند قدم مرا به اینجا رسانده است. بعد از این جریان حاج عباس حالش کاملا خوب شد و دواها را کنار گذاشت و تا مدتی که آنجا بودیم سرحال بود. 📗شیفتگان حضرت مهدی، ج٢، ص۲٣۶ ‌ 🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة 🆔 @sarbazan_emam_zaman_ag
سربازاݩ گمݩام امام زماݩ (عج)
#تشرفات (قسمت بیست و پنجم) برگشتم جوانی را با پیراهن سفید و عبای زردرنگی که حاشیه داشت دیدم، گفت:
(قسمت بیست و ششم) 💥در تابستان ۱۳۷۸ در شب جمعه ای دلم برای زیارت مسجد مقدس جمکران پر می کشید، لذا از تهران به اتفاق خانواده با ماشین شخصی به قم رفتیم، اوایل غروب بود که به مسجد جمکران رسیدیم، پس از انجام اعمال مسجد و عبادت ، دیدم ساعت یک بعد از نیمه شب است، چون چیزی به نماز صبح نمانده بود، به خانواده گفتم دیگر به مسافرخانه نرویم و نماز صبح را در مسجد بخوانیم، خانواده نیز قبول کردند، آنها داخل ماشین و من در کنار ماشین روی زمین خوابیدیم، قبل از اینکه بخوابیم باهم صحبت کردیم و گفتیم باید برای نماز اول وقت بیدار شویم و مبادا خواب بمانیم،من گفتم خواب نمی مانیم چون میهمان آقا هستیم، خود آقا ما را برای نماز صبح بیدار می کنند و یک دفعه گفتم: آقا یا صاحب الزمان خودت ما را برای نماز صبح بیدار کن. ✨💫✨ پس از این صحبت ساده با آقا، به خواب رفتیم، مدتی از خوابمان گذشته بود که دیدم سید بزرگواری بالای سرمن ایستاده، به طوری که نعلین سفیدش کنار سرم بود. من از پائین پایشان به بالا نگاه می کردم، ایشان با لباس روحانیت، عمامه مشکی و صورتی بسیار نورانی و زیبا به من فرمودند « بلند شو» من گفتم: آقا برای چه بلند شوم؟ فرمودند: مگر خودت نگفتی مرا برای نماز بیدار کن؟ تا این حرف را شنیدم سریع از جا بلند شدم، اما دیگر کسی را ندیدم، در همین موقع همسرم نیز که داخل ماشین خوابیده بود یکدفعه بلند شد و نشست. ✨💫✨ از او پرسیدم: تو چرا با عجله بلند شدی؟ گفت: همین الان آقای بزرگواری با لباس روحانیت بالای سر من آمده بود و به من گفت: « بلندشو» گفتم: برای چه بلند شوم؟ فرمودند: وقت نماز صبح است. در این هنگام از بلندگوی مسجد مقدس جمکران صدای الله اکبر را شنیدیم و برای خواندن نماز صبح به طرف مسجد روانه شدیم. آنجا بود که فهمیدیم آقا امام زمان علیه السلام چقدر مهربان هستند و چگونه با مهربانی پاسخ ما را که با ساده ترین زبان با آن حضرت صحبت کرده بودیم، دادند. 📗ملاقات با امام زمان در عصر حاضر ص ۱۳۵ 🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة 🆔 @sarbazan_emam_zaman_ag