eitaa logo
سربازاݩ گمݩام امام زماݩ (عج)
115 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
294 ویدیو
9 فایل
🍃بـه نام خدا🍃 تا می‌توانیم برای ظهور مولا مهدی عج قلم فرسایی کنیم کانال استیکر ما: @sticker_kanal_emam_zaman خادم ڪـانال: @mohamad8s کپی مطالب با ذکر نام اساتید اخلاق و صلوات به نیت تعجیل درفرج حلال
مشاهده در ایتا
دانلود
سربازاݩ گمݩام امام زماݩ (عج)
#تشرفات(قسمت بیست و ششم) 💥در تابستان ۱۳۷۸ در شب جمعه ای دلم برای زیارت مسجد مقدس جمکران پر می کشید
(قسمت بیست و هفتم) مقدس اردبیلی (رحمت الله علیه) می‌فرماید: آمدم کربلا زیارت اربعین بود، از بس که دیدم زائر آمده و شلوغ است، گفتم: داخل حرم نروم با این طلبه‌ها مزاحم زوار از راه دور آمده نشویم. گفتم: همین گوشه صحن می‌ایستم زیارت می‌خوانم، طلبه‌ها را دور خودم جمع کردم یک وقت گفتم: طلبه‌ها این آقا طلبه‌ای که در راه برای ما روضه می‌خواند کجاست؟ گفتند: آقا در بین این جمعیت نمی‌دانیم کجا رفته است. ✨💫✨ در این اثناء دیدم یک عربی مردم را می‌شکافت و به طرف من آمد و صدا زد ملا احمد مقدس اردبیلی می‌خواهی چه کنی؟ گفتم: می‌خواهم زیارت اربعین بخوانم. فرمود: بلندتر بخوان من هم گوش کنم. زیارت را بلندتر خواندم یکی دو جا توجهم را به نکاتی ادبی داد وقتی که زیارت تمام شد، به طلبه‌ها گفتم: این آقا طلبه پیدایش نشد؟ گفتند: آقا نمی‌دانیم کجا رفته است. یک وقت این عرب به من فرمود: مقدس اردبیلی چه می‌خواهی؟ گفتم: یکی از این طلبه‌ها در راه برای ما گاهی روضه می‌خواند، نمی‌دانم کجا رفته، می‌خواستم اینجا بیاید و برای ما روضه بخواند. ✨💫✨ آقای عرب به من فرمود: مقدس اردبیلی می‌خواهی من برایت روضه بخوانم؟ گفتم: آری! آیا به روضه خواندن واردی؟ فرمود: آری! که در این اثناء دیدم عرب رویش را به طرف ضریح اباعبداللّه الحسین علیه‌السلام کرد و از همان طرز نگاه کردن ما را منقلب کرد؛ یک وقت صدا زد یا اباعبداللّه نه من و نه این مقدس اردبیلی و نه این طلبه‌ها هیچ کدام یادمان نمی‌رود از آن ساعتی که می‌خواستی از خواهرت زینب علیهاالسلام جدا شوی. در این هنگام دیدم کسی نیست. فهمیدم این عرب، مهدی زهرا علیهاالسلام بوده، واقعا ساعت عجیبی بود. 📗ترجمه کامل الزیارات، 🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة 🆔 @sarbazan_emam_zaman_ag
💥روز اول ماه رجب ۱۴۲۱ به همراه همسرم بعد از نماز صبح به حرم مطهر امام رضا علیه السلام مشرف شدیم. ما آن وقت ها معمولا از کفشداری شماره ۱۶ وارد می شدیم و قراری که برای برگشت با هم می گذاشتیم جلوی درب خروجی به طرف همان کفشداری بود. آن روز برای حدود نیم ساعت بعد با هم قرار گذاشتیم. ✨💫✨ به طور معمول اگر همسرم زودتر برمی گشت همان جا می نشست و چون پوشیه داشت وقتی مرا می دید با دیدنم بلند میشد و به طرف من می آمد و با هم می رفتیم و اگر من زودتر می آمدم چون آنجا همیشه عده ای از خانمها بودند، رو به قبله می نشستم و ایشان به طرفم می آمد و به نحوی که متوجه شوم مرا از آمدنش مطلع می کرد. آن روز من زودتر آمدم و مثل همیشه رو به قبله نشستم ، حرم در آن ساعت صبح خلوت بود، لذا صدای عده ای که دورتر نشسته بودند و دسته جمعی دعای توسل می خواندند به خوبی به گوش می رسید. ✨💫✨ من هم با آن ها شروع کردم و به قصد خواندن خوب گوش می دادم، وقتی به بخش توسل به امام زمان علیه السلام رسید، با توجه به اینکه آن حضرت همیشه با ما و ناظر اعمالمان هستند بلند شدم و بعد مؤدب نشستم و چون یقین داشتم آقا حرفهایم را می شنود در دل شروع کردم به صحبت با ایشان، نمی خواهم حالتم را بیان کنم که چگونه اطمینان داشتم که حضرت پهلویم نشسته و به حرفهایم گوش می دهند، نمی دانم چند دقیقه طول کشید و من همانطور گرم صحبت و راز و نیاز بودم، ✨💫✨ یکمرتبه از گوشه چشم متوجه آمدن همسرم به این طرف شدم ، ولی دیدم ایشان مثل همیشه به من نزدیک نشد‌، بلکه راهش را کج کرد و از پله ها بالا رفت و وارد محوطهٔ کفشداری گردید، من صحبتم را قطع کردم و به دنبال ایشان رفتم، شماره را به کفشداری دادم ، کفشها را گرفتم و باهم بیرون آمدیم. ✨💫✨ بلافاصله همسرم پرسید: آن سیدی که با هم صحبت می کردید که بود؟ من ناگهان خشکم زد، ایستادم و پرسیدم کدام سید؟ گفت: همان سیدی که پهلویت نشسته بود و شما گرم صحبت با او بودید. من به این خاطر به شما نزدیک نشدم، فکر کردم از دوستانتان هستند ولی ایشان را تا به حال ندیده بودم. ✨💫✨ هر چند یقینم به احاطه علمی و نظارت همیشگی آن حضرت آنقدر زیاد بود که پس از شنیدن این مطلب از همسرم بیشتر نشد، ولی تأسف خوردم که اولا با اینکه احساس می کردم طرف راستم کسی نشسته است، چرا آن موقع باور نداشتم که پهلویم نشسته اند و به حرفهایم گوش می دهند، ثانیا چرا بی ادبانه صحبتم را قطع کردم و بدون خداحافظی از ایشان جداشدم و هنوز حسرت آن دیدار و استغفار برای بی ادبی ام پایان نیافته است. 📗ملاقات با امام زمان در عصر حاضر 🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة سربازان گمنام امام زمان 🆔 @sarbazan_emam_zaman_ag
عالم جلیل، شیخ ابوالقاسم محمد بن ابی القاسم حاسمی با یکی از علمای اهل سنت به نام رفیع الدین حسین رفاقتی قدیمی داشت؛ به طوری که در اموال شریک و اکثر اوقات حتی در سفر با هم بودند و هیچ کدام مذهب و عقیده خود را از دیگری مخفی نمی کرد و گاهی به شوخی یکدیگر را ناصبی و رافضی می گفتند؛ اما در این مدت بین آنها بحث مذهبی نشده بود. تا آن که اتفاقاً در مسجد شهر همدان، که آن را مسجد عتیق می گفتند، بحث مذهبی میان این دو پیش آمد. در اثنای صحبت، رفیع الدین، فلان و فلان (خلفای اول و دوم) را بر امیرالمؤمنین علیه السلام برتری داد. ابوالقاسم، رفیع الدین را رد کرد و حضرت علی علیه السلام را بر فلان و فلان برتری داد و برای مذهب خود به آیات و احادیث بسیاری استدلال کرد و مقامات و کرامات و معجزات بسیاری را که از امیرالمؤمنین علیه السلام صادر شده است، ذکر نمود؛ ✨💫✨ ولی رفیع الدین، مطلب را عکس نمود و برای برتری ابی بکر، به مصاحبت او با پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم در غار استدلال کرد و همچنین گفت: ابوبکر از بین مهاجرین و انصار این ویژگیها را داشت که: اولاً پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم داماد او بود؛ ثانیاً خلیفه و امام مسلمانان شد. و باز ادامه داد و گفت: دو حدیث از پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم در شأن ابی بکر صادر شده است: یکی آن که، تو به منزله ی پیراهن منی الی آخر. دوم این که، پیروی کنید دو نفری را که بعد از من هستند، ابوبکر و عمر را! ✨💫✨ ابوالقاسم حاسمی بعد از شنیدن این سخنان گفت: به چه دلیل ابوبکر را برتری می دهی بر سید اوصیاء و سند اولیاء و حامل لواء و امام انس و جن و تقسیم کننده ی جهنم و بهشت و حال آن که تو می دانی ایشان صدیق اکبر و فاروق ازهر است و برادر رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم و همسر حضرت زهرا علیها السلام می باشد. و نیز می دانی که هنگام هجرت رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم به سوی مدینه، امیرالمؤمنین علیه السلام در جای ایشان خوابید. او با آن حضرت در حالات فقر و فشار شریک بود و رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم در خانه ی صحابه را به مسجد بست، جز در خانه ی آن جناب و علی علیه السلام را برای شکستن بتهای کعبه بر کتف شریف خود گذاشت. و پروردگار متعال او را با صدیقه طاهره فاطمه ی زهرا علیها السلام در آسمانها تزویج فرمود. با عمرو بن عبدود جنگ کرد و خیبر را فتح نمود. به خدای تعالی به قدر چشم به هم زدنی شرک نیاورد به خلاف آن سه نفر. (که به تصریح خود اهل سنت دهها سال بت پرستی کرده اند.) رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم، علی علیه السلام را به چهار نفر از پیامبران تشبیه نمود آن جا که فرمود: هر که می خواهد به آدم در عملش و نوح در حلمش و موسی در شدتش و عیسی در زهدش نظر کند، به علی بن ابیطالب علیه السلام بنگرد. با وجود این همه فضایل و کمالات آشکار و با نسبتی که با رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم داشت و همچنین با برگردانیدن آفتاب برای او، چطور برتری دادن ابی بکر بر علی علیه السلام جایز است؟ ✨💫✨ چون رفیع الدین این صحبت را از ابوالقاسم شنید، که علی علیه السلام را بر ابی بکر برتری می دهد، دوستی اش با او سست شد و بعد از گفتگوی زیاد به ابوالقاسم گفت: صبر می کنیم؛ هر مردی که به مسجد آمد آنچه را حکم کرد، چه به نفع مذهب من یا مذهب تو، همان را قبول می کنیم. چون ابوالقاسم عقیده ی اهل همدان را می دانست؛ یعنی می دانست که همه سنی (در زمان این قضیه) هستند، از این شرط می ترسید؛ ولی به خاطر کثرت مجادله، شرط مذکور را قبول کرد و با کراهت راضی شد. ✨💫✨ بلافاصله بعد از شرط مذکور، جوانی که از رخسارش آثار جلالت و نجابت ظاهر بود و معلوم می شد از سفر می آید، داخل مسجد شد و در آن جا گشتی زد و نزد ایشان آمد. رفیع الدین به سرعت و اضطراب از جا برخاست و بعد از سلام و تحیت، از آن جوان سؤال کرد که واقعاً بگوید علی علیه السلام برتر و بالاتر است یا ابوبکر؟ جوان بدون معطلی این دو شعر را فرمود: متی اقل مولای افضل منهما، اکن للذی فضلته متنقصاالم تر ان السیف یزری بحده مقالک هذا السیف احدی من العصا هرگاه بخواهم در مقایسه بین مولایم علی علیه السلام به آن دو نفر بگوئیم مولایم از آنجا با فضیلت تر است. اینجاست که منزلت او را پائین آورده اند. آیا نمی بینی اگر بگوئی شمشیر از عصا برنده تر است شمشیر با برندگی اش ترا بخاطر این مقایسه سرزنش خواهد کرد. ✨💫✨ وقتی جوان از خواندن این دو بیت فارغ شد، ابوالقاسم و رفیع الدین از فصاحت و بلاغتش تعجب کردند؛ لذا برای این که از حالات او بیشتر جویا شوند، از او خواستند که با ایشان صحبت کند؛ اما ناگهان از پیش چشم هایشان غایب شد و دیگر او را ندیدند. رفیع الدین چون این امر عجیب و غریب را مشاهده کرد، مذهب باطل خود را ترک گفت و مذهب حق اثنی عشری را پذیرفت. 📚برکات حضرت ولی عصر علیه السلام، 📚العبقری الحسان ج ٢، ص ٨۶،
(قسمت اول) 💥شمس الدين محمّد بن قارون مي‌گويد: «معمر بن شمس» كه معروف به «مذوّر» بود، يكي از نزديكان و دوستان خليفه به شمار مي‌رفت. روستايي به نام «بُرش» به او تعلق داشت كه آن را وقف سادات نموده بود. نايب او كه شيعه اي خالص بود، «ابن خطيب» نام داشت، خادم او شخصي به نام «عثمان» كه سنّي مذهب بود، به اُمور مايحتاج مصرفي او رسيدگي مي‌كرد. بين ابن خطيب و عثمان هميشه مجادله اعتقادي وجود داشت. روزي به اتّفاق هم به حجّ مشرّف شدند، در كنار مقام ابراهيم عليه السلام بودند كه ابن خطيب رو به عثمان كرد و گفت: بيا باهم مباهله كنيم. ✨💫✨ من نام كساني را كه دوست دارم يعني حضرت علي، حسن و حسين عليهم السلام را كف دستم مي‌نويسم، تو نيز نام كساني را كه دوست داري يعني ابوبكر، عمر و عثمان را بنويس. آن گاه با هم دست مي‌دهيم. دست هر كه سوخت، اعتقاد او باطل و دست آن كه سالم ماند. اعتقادش بر حق است. عثمان اين مباهله را نمي پذيرفت. حاضرين كه از طبقه رعايا و عوام بودند، به او اعتراض نموده و سرزنشش كردند. ✨💫✨ مادر عثمان كه از محل مشرفي شاهد صحنه بود، معترضين را به باد دشنام و ناسزا گرفت و آن‌ها را تهديد كرد. در همان حال كور شد! وقتي متوجّه شد كه نمي تواند جايي را ببيند، دوستان خود را فرا خواند. آن‌ها چشمان او را بررسي كردند، متوجه شدند كه ظاهراً سالم است. اما جايي را نمي تواند ببيند. او را به حلّه بردند. خبر او در همه جا شايع شد. پزشكان بغداد و حله را براي معاينه او حاضر كردند اما آن‌ها نيز نتوانستند كاري نتوانستند انجام دهند... ادامه دارد... 🆔 @sarbazan_emam_zaman_aj
(قسمت دوم) 💥عدّه اي از زنان مؤمن حله به او گفتند: چون تو به شیعیان جسارت کرده ای، حضرت صاحب الامر عليه السلام به تو غضب کرده اند، و تو از این ناراحتی و نابینایی نجات پیدا نمی کنی مگر آنکه شیعه شوی و اگر شیعه شدی ما ضامنیم که خدای تعالی تو را شفا دهد. او نيز به اين امر تن داده و راضي شد و مذهب تشيع را پذیرفت. زنان با ایمان و پاک حلّه او را شب جمعه به محلّي كه منسوب به امام زمان عليه السلام بود و در حلّه قرار داشت، بردند و خودشان در خارج آن مكان شريف بيتوته نمودند. ✨💫✨ هنوز چند ساعتي از شب نگذشته بود كه ناگاه دیدند آن زن فریاد می زند و گریه می کند و از مقام بيرون می آید و می گوید: حضرت صاحب الامر علیه السلام چشم مرا شفا مرحمت فرمود! و چشم‌هاي او كاملاً سالم و نابينايي اش برطرف شده بود. زنها از شفاي او مسرور شدند و حمد الهي را به جاي آوردند، سپس كيفيت ماجرا را پرسيدند. گفت: وقتي مرا تحت قبّه شريف حضرت عليه السلام گذاشته و خارج شدید، من به آن حضرت استغاثه نمودم تا اینکه چند دقیقه قبل صدایی شنیدم که کسی به من می گفت: خدا تو را شفا داد، از میان این مقام بیرون برو و این خبر را به زنها که منتظر تو هستند بگو. ✨💫✨ من متوجه خودم شدم و دیدم همه جا را می بینم. مقام پر از نور است و مردی جلوی من ایستاده است. عرض کردم شما که هستید؟ فرمود: من صاحب الامر حجةابن الحسن هستم! وقتی از جا حرکت کردم که دامنش را بگیرم از نظرم غایب شد. خبر شفاي او در حلّه معروف است و فرزندش عثمان نيز شيعه شد و اعتقاد او و مادرش خوب و محكم گرديد. اين ماجرا مشهور شد و هر كس آن را مي‌شنيد نسبت به وجود امام زمان عليه السلام معتقد مي‌شد. 📚بحار الانوار، ج ۵۲، ص ۷۱ 🆔 @sarbazan_emam_zaman_aj
(قسمت اول) جناب حجه الاسلام حاج سید جواد گلپایگانی به نقل از مرحوم آیه الله مستنبط فرمود: روزی طلبه ای موثق به نام شیخ محمد از مدرسه سالمیه قزوین به نجف آمد و در بین سخنانش چنین نقل کرد: در سالهایی که در آن مدرسه علمیه حضور داشتم، مردی بنام شیخ علی وجود داشت که خود را وقف طلاب کرده بود. در حالیکه برخی حریم او را پاس نمی داشتند، هرکس در مدرسه کاری داشت او را صدا میزد و او نیز بدون کوچکترین ناراحتی آن خواسته ها را انجام می داد حتی گاه وقت و بیوقت برخی از او پر شدن آفتابه شان را می خواستند و او در کمال شادابی آن تقاضاها را اجابت می کرد. ✨💫✨ تا آنکه نیمه شبی نیاز به آب پیدا کردم، از حجره بیرون آمده تا نزد وی رفته و از او تقاضا کنم آب برایم تهیه کند ولی به محض رسیدن به اتاقش آن جا را فوق العاده پر نور یافتم. تعجب و حیرت من زمانی زیادتر شد که صدای مرد دیگری که با او سخن می گفت را می شنیدم و او مرتب می گفت: بله سیدی، بله سیدی. قدری ایستادم ولی دیگر طاقتم طاق شد و او را صدا کردم، به محض صدا کردن نور خاموش شد، او سراسیمه بیرون دوید و با دستپاچگی گفت: جنابعالی چه می خواهید؟ می خواهید برایتان آب بیاورم؟چشم الان می آورم. ✨💫✨ دستش را گرفته و گفتم: باید بگویی با چه کسی صحبت می کردی، او که بود؟ ولی او التماس کنان همچنان تکرار می کرد: می خواهی برایت آب بیاورم. الان... ولی من ول کن نبودم، او راتهدید کردم که اگر جریان رانگویی باتکبیر همه طلبه ها را از خواب بیدار می کنم و قضیه را به همه می گویم..... ادامه دارد... 🆔 @sarbazan_emam_zaman_aj
سربازاݩ گمݩام امام زماݩ (عج)
#تشرفات(قسمت اول) جناب حجه الاسلام حاج سید جواد گلپایگانی به نقل از مرحوم آیه الله مستنبط فرمود: ر
(قسمت دوم) بالاخره با سه شرط که یکی از آنها افشا نشدن سرش، دیگری ادامه همان رفتارهای بعضا تحقیر آمیز سابق برا متوجه نشدن افراد و... بود پذیرفت که حقیقت رابگوید و او چنین گفت: آن مرد کسی نبود جز سید و سالار ما حضرت بقیه الله ارواحنافداه که گاه و بیگاه به دیدارش می آمده است. طوفانی عجیب سراپای وجودم را فرا گرفت، دیگر تاب و توان نداشتم و هرگز نمی توانستم همانند سابق به او امر و نهی کنم حتی در مقام اعتراض وی که از من می پرسید چرا رفتارت تغییر یافته؟ می گفتم به خدا سوگند در وجودم توانایی ادامه رفتارهای سابق را نمی یابم. ✨💫✨ بالاخره او پذیرفت، از آن شب به بعد دیگر توجهی به درس نداشتم، تمام فکر و ذهن من متوجه شیخ علی شده بود او هرگز از رفتارهای نامناسب برخی ناراحت نمیشد. بلکه تمام توجهش رسیدگی به نیازهای طلاب بود و بدون کوچکترین اظهار ناراحتی خواسته هایشان را در حد مقدوراتش انجام می داد. رفتارهای او واقعا تحمل را از من سلب کرده بود. تا آنکه در نیمه شبی پس از کوبیدن آرام درب حجره به دیدارم آمد و گفت: یکی از صحابه حضرت بقیه الله روحی فداه از دنیا رفته است من به جای او به جهت خدمتگزاری به محضر حضرت انتخاب شده ام و بنابراین امشب برای همیشه ازا ینجا می روم. آنگاه میان گریه های فراوانم از من خدا حافظی کرد و برا ی همیشه ناپدید شد. 📚نقل از کتاب تشرف یافتگان 🌹اللهم ارنی الطلعه الرشیده
آقای شیخ حسین کاشانی مؤلف کتاب " گفتار بزرگان" می گوید: در زمان تحصیل در اصفهان "در مدرسه عرب ها" که پشت مسجد جامع میدان نقش جهان واقع است، اشتغال به تحصیل کتب فقه و اصول داشتم و به اندازه ای سرگرم تحصیل بودم که در ایّام نوروز که اجباراً دروس تعطیل بود و هر کس به موطن خود سفر می کرد، ناراحت بودم که چند روزی درس تعطیل می شود. غالباً برای اینکه حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله را در خواب زیارت کنم، اعمالی را که در کتاب "مفاتیح الجنان" مرحوم شیخ عباس قمی رحمه الله علیه نوشته است، انجام می دادم ولی توفیق حاصل نمی شد. من دیگر عادت کرده بودم و اعمال مخصوص دیدن آن حضرت را انجام می دادم. ✨💫✨ تا این که یک شب در عالم خواب مشاهده کردم که حضرت رسول صلی الله علیه و آله در بالای حجره مقابل درب نشسته اند و من در مقابل آن حضرت قرار دارم، گفتم:《السلام علیک یا رسول الله، السلام علیک یا نبی الله》. حضرت طوری تبسم کردند و لبخند زدند که دندان های مبارک آن حضرت مشاهده شد و با دست مبارک خود اشاره فرمودند که در طرف راست آن حضرت بنشینم. اما با خود گفتم: در مقابل رسول خدا صل الله علیه و آله باید ایستاده باشم، ولی بدون اینکه حرکتی داشته باشم ملاحظه کردم که در همان مکان که حضرت فرموده اند، نشسته ام‌. با خود گفتم: وقت را مغتنم بدارم و سوالی از آن حضرت بنمایم. در خاطرم مجسم شد که سوال کنم آیا آقا امام زمان ارواحنا فداه به زودی ظاهر میشوند یا نه؟ ✨💫✨ و در فکر بودم که زمان ظهور آن بزرگوار حتی برای خود امام عصر ارواحنا فداه معلوم نیست. در هر صورت سوال را طرح کردم‌. زیرا هیچ مطلبی در خاطرم نبود که سوال کنم‌. حضرت فرمودند: 《بطیئی نیست》 یعنی: خیلی طول نخواهد کشید و ظهور آن حضرت نزدیک است. بعد از خواب بیدار شدم و برخاستم در حالی که بوی بسیار خوشی در حجره به مشامم می رسید. فردای آن روز، پس از درس مرحوم "حاج شیخ محمد حسن نجف آبادی" ، در مدرسه ی "جّده" کیفیت خواب خود را با ایشان در میان گذاشتم، آقای نجف آبادی بسیار خوشحال شد و دعا کرد و گفت: خوشا به حال شما که مورد توجه صاحب شریعت هستید و به مقامات عالیه خواهید رسید و از شما استفاده خواهد شد و مرا بوسید. 📗مجله منتظران شماره ٣ 🆔 @sarbazan_emam_zaman_ag
(قسمت اول): 💥آقای سید هرندی از طلاب و بزرگان اصفهانی از قول پدر معظمشان جناب حاج آقا رضا هرندی از علمای بزرگ اصفهان نقل کرده اند: من در ایام جوانی که هنوز در حجره به سر می بردم به دعوت جمعی، قرار شد که در محله ای منبر بروم. البته به من گفتند: در همسایگی منزلی که قرار است منبر بروم، چند خانواده بهایی سکونت دارند و باید فکر آنها را هم بکنی... با همه آن سفارشات و خیرخواهی های مردم، چون ما جوان بودیم با یک شور و خلوص این امر را تقبل کردیم. ✨💫✨ بعد از ده شب که پایان جلسات بود، یک مجلس مهمانی تشکیل شد و پس از شام ما عازم مدرسه شدیم. در راهی که به مدرسه می آمدم ناگهان چند نفر را دیدم که پیدا بود قصد مرا دارند، تا نزدیک شدند، خیلی از من تشکر، قدردانی و تجلیل کردند، یکی دست مرا می بوسید، دیگری به عبای من تبرک... که آقا حقاً شما چشم ما را روشن کردید...بعد پرسیدند که قصد کجا را دارید؟ من گفتم که می خواهم بروم به مدرسه، آنها گفتند خواهش می کنم امشب به مدرسه نروید و به منزل ما بیایید! ✨💫✨ مقداری راه که آمدیم به در بزرگ و محکمی رسیدیم، در را باز کردند، وارد شدیم. در را از پشت، از پایین، از وسط و بالا بستند! وارد اتاق که شدیم ناگهان چندین نفر را دیدم که همه ناراحت و خشمگین نشسته اند و هیچ توجهی به آمدن من نشان ندادند و جواب سلام نگفتند. بعد که ما نشستیم یکی از اینها به تندی خطاب به من کرد که:... ادامه دارد. 🆔@sarbazan_emam_zaman_ag
سربازاݩ گمݩام امام زماݩ (عج)
#تشرفات (قسمت اول): 💥آقای سید هرندی از طلاب و بزرگان اصفهانی از قول پدر معظمشان جناب حاج آقا رضا هر
(قسمت دوم): 💥بعد که ما نشستیم یکی از اینها به تندی خطاب به من کرد که:"سید...این چه حرفهایی است که بالای منبر می گویی؟!" _این عتاب همراه با تهدید بود_ و بعد همگی گفتند: بله درست می گوید! چاقو و دشنه آماده شد و گفتند که امشب شب آخر توست و ترا خواهیم کشت! من گفتم: خب چه عجله ای دارید؟ شب خیلی بلند است و من یک نفر در دست شما آدمهای مسلح، کشتن من که کاری ندارد، ولی توجه کنید سخنی بگویم! ✨💫✨ گفتم: من پدر و مادر پیری در هرند دارم که مرا با زحمت به شهر فرستاده اند تا درس بخوانم. اکنون خبر مرگ من برای آنها خیلی گران است شما بخاطر آنها از کشتن من دست بردارید. جواب ایشان تندی و تلخی بود که چه حرفهایی می گوید یالله راحتش کنید! دوباره من گفتم: من حرف دیگری دارم. گفتند که حرف آخرت باشد، بگو. گفتم: مردم بر مرقد من ضریح درست می کنند و برای من ادای احترام می کنند و بر قاتلین من که شما باشید نفرین و لعن می فرستند، پس بخاطر خودتان از این بدنامی از این کار منصرف شوید. ✨💫✨ باز همچنان سر و صدای "بکشید و خلاصش کنید" بلند شد. من دوباره گفتم: پس اکنون که شما عزم کشتن مرا دارید رسم بر این است که دم مرگ وضویی بسازم و توبه ای و نمازی بجا آورم. به اصرار قبول کردند و مرا در حلقه ای از دشنه و خنجر برای وضو به حیاط آوردند. من نماز را شروع کردم و قصد کردم که در سجده آخر هفت مرتبه بگویم:"المستغاث بک یا صاحب الزمان" با حضور قلب مشغول نماز شدم، در اثنای نماز بود که درب خانه را زدند... ادامه دارد. 🆔@sarbazan_emam_zaman_ag
سربازاݩ گمݩام امام زماݩ (عج)
#تشرفات (قسمت دوم): 💥بعد که ما نشستیم یکی از اینها به تندی خطاب به من کرد که:"سید...این چه حرفهایی
(قسمت سوم): 💥در اثنای نماز بود که درب خانه را زدند، اینها مردّد بودند که در را باز کنند یا نه؟! ناگهان در باز شد و سواری وارد شد و آمد پهلوی من و منتظر ماند که من نماز را تمام کنم. پس از اتمام نماز، دست مرا به قصد بیرون بردن از خانه گرفت، راه افتادیم، این بیست نفری که لحظه ای پیش همه دست به دشنه بودند که مرا بکشند، گویی همه مجسمه بودند که بر دیوار نصبند، دم هم برنیاوردند و ما از خانه بیرون رفتیم! به دم در مدرسه که رسیدیم، درب مدرسه هم باز شد و ما داخل مدرسه شدیم. ✨💫✨ من به آن آقای بزرگوار عرض کردم: بفرمایید حجره کوچک ما خدمتی بکنیم. جواب فرمودند: که من باید بروم. شاید هم فرمودند که مثل شما نیز هست که من باید به دادشان برسم. و من از ایشان جدا شده، وارد حجره شدم. دنبال کبریت بودم که چراغ روشن کنم. ناگهان به خود آمدم که: این چه داستانی است؟ من کجا بودم؟ چه شد؟ به دنبال آن بزرگوار روان شدم ولی اثری از او نیافتم. صبح خادم با طلبه ها دعوا داشت که چرا درب مدرسه را باز گذاشته اند؟ و همه طلاب اظهار بی اطلاعی می کردند. ✨💫✨ صبح همان شب همان بیست نفر آمدند سراغ ما را گرفتند و به حجره ما وارد شدند و همگی اظهار داشتند که شما را قسم می دهیم به جان آنکه دیشب شما را از مرگ و ما را از گمراهی و ضلالت نجات داد، راز ما را فاش نکن و همگی شهادتین گفته و اسلام آوردند. ما همچنان این راز را در دل داشتیم تا مدت زیادی بعد از آن اشخاصی از تهران آمدند و گفتند: جریان آن شب را بازگو کنید. معلوم شد که آن بیست نفر به رفیقهایشان جریان را گفته بودند و آنها هم مسلمان شده بودند. 📗مجله منتظران شماره ۱۷ 🆔@sarbazan_emam_zaman_ag
شیخ اسد اللّه زنجانی فرمود: "این قضیه را ۱۲ نفر از بزرگان، از شخصی که در محضر سید بحرالعلوم بود، نقل کردند. آن شخص میگوید: هنگامی که شیخ حسین نجفی، از زیارت بیت اللّه الحرام به نجف اشرف مراجعت کرد، بزرگان دین و علما، برای تبریک و تهنیت، به حضور او رسیدند و در منزل ایشان جمع شدند. سید بحر العلوم چون با آقا شیخ حسین، کمال رفاقت را داشت، در اثنای صحبت، روی مبارک خود را به طرف او گرداند و فرمود: "آقا شیخ حسین! تو، آن قدر سربلند گشته ای که باید با امام زمان هم کاسه و هم غذا شوی!" ✨💫✨ شیخ حالش دگرگون شد. حضّار مجلس، از شنیدن سخنش، اصل قضیه را از او پرسیدند. سید فرمود:" آقا شیخ حسین! آیا به یاد نداری که بعد از برگشت از حج در فلان منزل بودی، در خیمه خود نشسته و کاسه ای که در آن آبگوشت بود؛ برای ناهار خود آماده کرده بودی، ناگاه، از دامنه بیابان، جوانی خوش رو و خوشبو در لباس اعراب، وارد گردید و از غذای تو تناول فرمود؟ همان آقا، روح عوالم امکان، حضرت مهدی بودند. 📗میر مهر، پورسیدآقایی 🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة @sarbazan_emam_zaman_ag
💥شیخ حرّ عاملی می گوید: من در زمان كودكى و سن ده سالگى به بیمارى سختى مبتلا شدم و چنان حالم منقلب و دگرگون شد كه بستگان و نزدیكان من جمع شده و گریه مى‌كردند و یقین پیدا كردند كه من در آن شب خواهم مرد و از این ‌رو آماده سوگوارى براى من گردیدند. در این اثناء در میان خواب و بیدارى، پیغمبر و دوازده امام علیهم السلام را دیدم بر آنان سلام كرده با یك‌یك، آن بزرگواران مصافحه نمودم. ✨💫✨ میان من و حضرت صادق علیه السّلام سخنى گذشت كه در خاطرم نماند. تنها به خاطرم مانده كه آن حضرت در حق من دعا فرمود. پس به حضرت صاحب الزمان علیه السّلام، سلام كردم و با آن جناب، مصافحه نمودم و گریستم و عرض كردم: اى مولاى من، مى‌ترسم در این بیمارى بمیرم در حالى ‌كه مقصد خود را از علم و عمل به دست نیاورده‌ام. آن حضرت فرمود: نترس زیرا در این بیمارى از دنیا نخواهى رفت بلكه خداوند تبارك و تعالى تو را شفا مى‌دهد و عمرى طولانى خواهى داشت. ✨💫✨ آن گاه قدحى را كه در دست مباركشان بود به دست من دادند و من از آن آشامیدم و همان وقت، سلامتى خود را باز یافتم و بیمارى من به كلى مرتفع گردید و نشستم و نزدیكان من تعجّب مى‌كردند لیكن من جریان را براى آنان نگفتم تا بعد از چند روز كه این قضیّه را براى آنان نقل كردم. 📗اثبات الهداة، ج ۵ ، باب معجزات 🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة @sarbazan_emam_zaman_ag
(قسمت اول) عالم زاهد آقا سید محمد خلخالی فرمودند: سیدی جلیل، که صاحب ورع و تقوی و از پیرمردهای نجف اشرف بود با من رفاقتی داشت. ایشان منزوی بود و زیاد با دیگران مخلوط نمیشد. شبی او را به منزل خود دعوت کردم تا با هم مأنوس باشیم. ایشان هم تشریف آوردند. فردای آن شب را هم نگذاشتم بروند و تا غروب که یک شبانه‌روز میشد در منزل ما تشریف داشتند. فصل تابستان بود و هوای گرم که طبعاً انسان تشنه می شود، ما هم تشنه شدیم و از مایعات خنک برای رفع عطش می نوشیدیم، اما آن سید جلیل برخلاف ما هیچ اظهار عطش نمی کرد و هرچه را به ایشان تعارف می کردیم مقداری از روی تفنن می نوشید. ✨💫✨ بهمین جهت من عرض کردم: آقا شما در این یک شبانه روز چرا اظهار عطش و تشنگی نمی کنید؟ فرمودند: من تشنه نمی شوم! متحیر ماندم. تا اینکه ده دوازده روز بعد با ایشان به کوفه رفتیم، دیدم آن سید جلیل هیچ تشنه نمی شود. روز آخر که خیال برگشتن به نجف اشرف را داشتیم اصرار زیادی کردم که چرا شما تشنه نمی شوید؟ باید بدانم که اگر دارویی برای رفع عطش پیدا نموده‌اید و استعمال می‌کنید به من هم یاد بدهید تا کمتر آب بخورم. و خلاصه اصرار زیادی کردم. اما ایشان از گفتن سر باز می‌زدند. پس از آنهمه اصرار فرمودند: بیا کنار شط برویم و قدم بزنیم. ✨💫✨ با هم کنار شط رفتیم، ایشان در حین قدم زدن فرمودند: چهل شب چهارشنبه به نیت تشرف به حضور حضرت ولیعصر ارواحنافداه به مسجد سهله می‌رفتم. یک اربعین تمام شد و اثری ندیدم. لذا مأیوس شدم و بعد از آن با کمال نومیدی متفرقه می‌رفتم. شبی از شبهای چهارشنبه که مشرف میشدم هنگام برگشتن مقداری از شب گذشته بود و آبی که خادم مسجد برای زوار تهیه می‌کرد تمام شده بود. خیلی تشنه شدم شب هم تاریک بود. با همه اینها رو به مسجد کوفه گذاشتم... ادامه دارد... @sarbazan_emam_zaman_ag
سربازاݩ گمݩام امام زماݩ (عج)
#تشرفات (قسمت اول) عالم زاهد آقا سید محمد خلخالی فرمودند: سیدی جلیل، که صاحب ورع و تقوی و از پیرمر
(قسمت دوم) شبی از شبهای چهارشنبه که مشرف شدم، هنگام برگشتن مقداری از شب گذشته بود و آبی که خادم مسجد برای زوار تهیه می کرد تمام شده بود. خیلی تشنه شدم شب هم تاریک بود، با همه ی اینها رو به مسجد کوفه گذاشتم و چون مرکبی هم پیدا نمی شد، تاریکی شب و وحشت از دزد و راهزن از یک طرف و زحمت پیاده روی از طرف دیگر، دست به دست هم دادند و با تشنگی و عطش مرا از پا در آوردند. لذا بین راه نشستم و به آن عین الحیاه (چشمه آب حیات) متوسل شدم و عرضه داشتم: یا حجه ابن الحسن ادرکنی. ناگاه دیدم عربی مقابل من ایستاده اند و سلام کردند و به زبان عربی متداول در نجف اشرف فرمود: "مِن مَسجد سَهله تَجی سَیدنَا، تُریدُ تَرویج بِالمَسجدِ الکوفه؟" ✨💫✨ «از مسجد سهله آمده ای و می خواهی به مسجد کوفه بروی؟» با کمال بی حالی و ضعف عرض کردم: بلی. فرمودند: قُم(برخیز) و دست مرا گرفتند و از جایم بلندم کردند. عرض کردم: اَنا عَطشان مَا اَقدِرُ اَمشی؛ «من تشنه هستم و نمی توانم راه بروم.» فرمودند:" خُذ هِذِه التَمرات؛ «این خرما ها را بگیر.» سه دانه خرما به من دادند و فرمودند: این ها را بخور. من تعجب کردم و با خود گفتم: خرما خوردن با عطش چه مناسبتی دارد؟ ایشان به اصرار فرمودند: خُذ اکل: بگیر و بخور. من ترسیدم که تمرّد کنم، با خود گفتم: هر چه امشب به سرم بیاید خیر است. یکی از آن خرماها را به دهان گذاشتم دیدم بسیار معطر است و چون از گلویم پایین رفت انبساط و انشراح قلبی به من دست داد که گفتنی نیست و فوراً عطش و التهابم کم شد. ✨💫✨ دومی را خوردم، دیدم عطرش از اولی زیادتر و انشراح قلب و خنکی آن بیشتر است. تا اینکه سه دانه خرما را خوردم، دیدم عطشم کامل رفع شد. عجیب تر آن که خرماها هسته نداشتند و تا آن وقت چنان خرمایی ندیده و نخورده بودم. بعد هم با ایشان به راه افتادم و چند قدمی برداشتیم. فرمودند: هذا المسجد! این مسجد کوفه است. من متوجه در مسجد شدم، دیدم مسجد شریف کوفه است و از طرفی ملتفت پهلویم شدم با کمال تعجب دیدم آن مرد عرب نیستند. و از آن وقت تاکنون تشنه نشده ام. معلوم می شود مرد عرب خود آن سرور و یا یکی از ملازمین درگاه حضرتشان بوده است. 📗ملاقات با امام زمان در کربلا ص ٢٢٧ 📗عبقری الحسان ج١ ص١٩٢ 🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة @sarbazan_emam_zaman_ag
ابراهیم مهزیار جدّ علی بن مهزیار می گوید: روز سوم ولادت امام مهدی(عج)، حضرت امام حسن عسكری(ع) می‌خواستند برای پسرشان عقیقه كنند، برای این امر شیعیان گوسفندهای زیادی فرستادند. به حضرت عرض كردم: آقای من! عقیقه، یك گوسفند است چرا اجازه می‌دهید این همه گوسفند قربانی شود؟ فرمودند: پسر من عمری طولانی خواهد داشت. سپس از امام یك یادگاری طلب كردم و ایشان انگشترشان را به من دادند، پس از آن هر وقت به آن انگشتر نگاه می‌كردم خوشی عجیبی به دلم می‌آمد. ✨💫✨ بعد از بازگشتم به اهواز شنیدم امام حسن عسكری(ع) شهید شدند. به سامرا برگشتم تا امام زمان(عج) را ببینم اما موفق نشدم. ایام حج به مكه رفتم تا حضرت را زیارت كنم ولی ایشان را ندیدم. روزی در طواف با خود گفتم: بیچاره شیعیان آخر الزمان! ‌من امام هادی(ع) و امام حسن عسكری(ع) را دیدم اما امام زمان(عج) را ندیدم این قدر بی قرار هستم آنها كه هیچ امامی را ندیدند چقدر بی‌قرار خواهند بود! پس از آن جوانی آمد از من پرسید انگشتر امام عسكری(ع) را به دست داری؟ گفتم : بله، بعد از آن او مرا با خود به خیمه امام زمان(عج) برد. حضرت فرمودند: «دیدی با ما چه كردند؟ مجبور شدیم غایب شویم. نگران شدم. گفتم: آقا می‌خواهید انگشتر پدرتان را از من بگیرید؟ فرمودند: «ما خاندانی هستیم كه به هر كس هر چه بدهیم پس نمی گیریم. پس انگشتر خودشان را هم به من دادند. ✨💫✨ سپس فرمودند: در طواف برای شیعیان ما دعا كردی؟ گفتم: بله آقا ولی خیلی دلم برایشان می‌سوزد، آنها امام خود را نمی‌بینند. حضرت فرمودند: *آن ها خیلی نزد من عزیز هستند، شیعیان آخر الزمان ندیده به من عشق می‌ورزند. اگر آنها بدانند چقدر دوستشان دارم از شوق می‌مردند.* ✅ برای همه زندگیمان همین دلخوشی كافی است كه قطب عالم امكان دوستمان دارد، الطاف و عنایاتش را به سویمان روانه كرده و برایمان دعا می‌كند. 🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة @sarbazan_emam_zaman_ag
(قسمت اول) 💥حاجی نوری در کتاب نجم الثاقب می نویسد: «سید محمد قطیفی» نقل کرده است: شبی از شبهای جمعه با یکی از طلاب به مسجد کوفه رفتم٬ ولی در آن زمان رفت و آمد در آن مسجد بسیار خطرناک بود، زیرا دزدهای فراوانی در آن اطراف بودند و رفت و آمد زوار هم کم بود. وقتی داخل مسجد شدیم، در مسجد جز طلبه ای که مشغول دعا بود کس دیگری نبود. ✨💫✨ مشغول اعمال آنجا شدیم، سپس در مسجد را بستیم و پشت در، آنقدر سنگ و کلوخ و آجر ریختیم که مطمئن شدیم دیگر کسی نمی تواند در را باز کند و داخل شود. من و رفیقم در محلی که به نام «دکة القضا» معروف است رو به قبله نشستیم و مشغول دعا و عبادت شدیم. آن طلبه که مرد صالحی بود، با صوت حزین نزد باب الفیل نشسته و مشغول خواندن دعای کمیل بود، هوا بسیار صاف بود، ماه هم کامل بود، نور ماه به فضای مسجد تابیده بود و مرا فوق العاده مجذوب کرده بود. ✨💫✨ ناگهان متوجه شدیم که بوی عطر عجیبی فضای مسجد را پر کرده، عطری که بهتر از مشک و عنبر بود، بعد از آن دیدم، شعاع نوری که نور ماه را هم تحت الشعاع قرار داده، مثل خورشید در فضای مسجد ظاهر شد... ادامه دارد. @sarbazan_emam_zaman_ag
سربازاݩ گمݩام امام زماݩ (عج)
#تشرفات (قسمت اول) 💥حاجی نوری در کتاب نجم الثاقب می نویسد: «سید محمد قطیفی» نقل کرده است: شبی از شب
(قسمت دوم): 💥آن طلبه که با صدای بلند دعای کمیل می خواند ساکت شد و به آن بوی عطر و آن نور متوجه گردید، در این موقع شخصی با جلال و‌ عظمت خاصی از دری که ما آن را بسته بودیم، در لباس اهل حجاز که روی شانه اش سجاده اش افتاده بود وارد مسجد شد. او با وقار عجیبی به طرف مقبره حضرت مسلم رو کرده بود و می رفت. ما بی اختیار مبهوت جمال او‌بودیم و دلمان از جا کنده شده بود. وقتی به ما رسید سلام کرد. ✨💫✨ رفیقم بقدری مبهوت شده بود که قدرت بر جواب سلام نداشت. ولی من سعی کردم تا با زحمت جواب سلام او‌را دادم. وقتی از مسجد خارج شد و وارد صحن حضرت مسلم گردید، ما بحال عادی برگشتیم و گفتیم: این شخص که بود؟ و از کجا داخل مسجد شد؟! از جا حرکت کردیم و‌بطرف صحن حضرت مسلم رفتیم. دیدیم آن طلبه که آنجا بود پیراهن خود را پاره کرده و مثل زن بچه مرده گریه می کند! از او‌پرسیدیم چه شده که اینطور گریه می کنی؟! ✨💫✨ گفت: چهل شب جمعه است که برای زیارت جمال مقدس حضرت بقیة الله به این مسجد آمده ام و موفق به آرزویم نشده ام! تا امشب که ملاحظه کردید آن حضرت تشریف آوردند و بالای سر من ایستادند و فرمودند چه می کنی؟ من از هیبت و عظمت او زبانم بند آمد، نتوانستم چیزی بگویم تا از من عبور کردند و رفتند. وقتی ما برگشتیم و پشت در را ملاحظه کردیم دیدیم آجرها و سنگها همانگونه که ما پشت در ریخته بودیم دست نخورده و در بسته است! 📗ملاقات با امام زمان ص ۱۸۱ 🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة @sarbazan_emam_zaman_ag
4_6023608576562430295.mp3
615.7K
شفای دختر سنّی مذهب با عنایت حضرت زهرا سلام الله علیها زمان: ٣:٢۴ دقیقه @sarbazan_emam_zaman_ag
شخصی به نام آقای بلورساز خادم کشیک دوم آستان قدس رضوی نقل کرده‌اند: من مبتلا به درد دندان شدم، برای کشیدن دندان پیش دکتر رفتم. گفت: غده‌ای هم کنار زبان شماست که باید عمل شود. با آن عمل من لال شدم و دیگر هرچه خواستم حرف بزنم نمی‌توانستم و همه چیزها را می‌نوشتم. هرچه پیش دکترها رفتم درمان نشد، خیلی گرفته و ناراحت بودم. ✨💫✨ چند ماه بعد خانم بنده برای رفع درد دندان پیش دکتر رفت. وقت کشیدن دندان ترس و وحشتی برایش پیدا شد. دندان پزشک می‌پرسد چرا می‌ترسی؟ می‌گوید: شوهرم دندانی کشید و جریان را کلا برای دکتر می‌گوید. دکتر میگوید: عجب! آن شوهر شماست؟ در عمل جراحی رگ گویی‌های صدمه دیده و قطع شده و این باعث لال شدن ایشان است و دیگر فایده ندارد. زن خیلی ناراحت می‌شود و به خانه بر می‌گردد. و شب خوابش نمی برد. مرد می نویسد: چرا ناراحتی؟ می‌گوید: جریان این است و دکتر گفته شما خوب نمی‌شوی! ناراحتی مرد زیادتر میشود و به تهران می آید خدمت آقای علوی می‌رسد. ✨💫✨ ایشان می‌فرماید: راهنمایی من این است که چهل شب چهارشنبه به مسجد جمکران بروی، اگر شفایی هست آنجاست. تصمیم جدی می‌گیرد و لذا به مشهد که بر می‌گردد برای چهل هفته بلیط هواپیما تهیه می‌کند که شبهای سه شنبه در تهران و شبهای چهارشنبه به مسجد جمکران برود. در هفته ۳۸ که نماز می‌خواند و برای صلوات سر به مهر می‌گذارد، یکوقت متوجه می‌شود که همه جا نورانی شد و یک آقایی وارد و مردم به دنبال او هستند. می‌گویند او حضرت حجت علیه السلام است. ✨💫✨ خیلی ناراحت می‌شود که نمی تواند سلام بدهد. لذا در کناری قرار می‌گیرد. ولی حضرت نزدیک او آمده و می فرماید: سلام کن. اشاره به زبان می‌کند که من لالم و الا بی ادب نیستم. حضرت بار دوم با تشر می فرماید: سلام کن. بلافاصله زبانش باز می‌شود و سلام می‌گوید. در این هنگام پرده کنار رفته و خود را در حال سجده می‌بیند. این جریان را افرادی که آن آقا را قبل از لالی و در حین آن و بعد از شفا دیده بودند در محضر آیت الله گلپایگانی شهادت داده اند. 📗شیفتگان حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف ص ۱۲۷ 🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة @sarbazan_emam_zaman_ag
▪️جناب آقای سید جواد معلم نویسنده کتاب برکات حضرت ولی عصر می نویسد: تابستان سال ۱۳۸۰ دو نفر از دوستانم را که در یکی از کشورهای اطراف هستند در مشهد مقدس دیدار کردم، در بین صحبتها که بیشتر راجع به عنایات و کرامات اهل بیت علیهم السلام و مخصوصا آقا امام زمان ارواحنا فداه بود، یکی از آنها این حکایت را برایم نقل کرد: ▪️▪️▪️ مدتها بود مشتاق زیارت آقا امام زمان روحی فداه بودم و از هر راهی که فکرم می رسید وارد می شدم تا شاید به این فیض عظیم برسم. تا اینکه یک روز در منزل خوابیده بودم، در عالم رؤیا دیدم که آقا امام زمان به منزل ما تشریف آوردند و وارد اتاق شدند. بعد از سلام و احوالپرسی، آقا فرمودند: "من می خواهم کمی استراحت کنم و بخوابم." من خواستم برای آقا رختخواب بیاورم آقا فرمودند: " روی عبای خودم می خوابم!" و عبای خودشان را روی زمین پهن کردند. ▪️▪️▪️ وقتی خواستند بخوابند دیدم روی دست راست خود خوابیدند. عرض کردم آقا چرا روی دست راستتان خوابیدید؟ آقا فرمودند: یادم آمد از دو جریان، یکی اینکه مادرم فاطمه را در کوچه، بر گونه راستشان جسارت کردند، یکی دیگر اینکه در روز عاشورا در آن ساعات آخر جدم ابی عبدلله الحسین وقتی می خواستند از روی اسب بر زمین بیفتند بر گونه راستشان افتادند. 📓مجله منتظران ج۱۱ @sarbazan_emam_zaman_ag
(قسمت اول) حاجی حسن حبرانی -فرزند حاجی محمدرضا حبرانی- که در حال حاضر به شغل بزازی در فلکه شهداء قوچان مشغول کسب می باشد این قضیه را از مرحوم پدرشان نقل می کردند و می گفتند: پدرم شبی برایم صحبت کرد که من نوجوان بودم و پدرم را از دست داده بودم و زیر نظر مادر زندگی می کردم. اما خیلی به خواندن درس علوم دینی علاقه داشتم. به مکتب رفتم و قرآن را یاد گرفتم. تصمیم گرفتم که به مدرسه ی علوم دینی بروم. بالاخره با زحمات زیاد مادرم به مدرسه رفتم و شروع به درس خواندن کردم. طولی نکشید که عدّه ای عازم کربلای معلا شدند. ✨💫✨ من هم از شوقی که داشتم به خانه آمدم و به مادرم پیشنهاد کردم که: مادر، عده ای عازم کربلای معلا هستند. اجازه بده با آنها به این سفر بروم، شاید در نجف بتوانم به تحصیل مشغول شوم. با التماس زیاد مادرم حاضر شد و مبلغ ۳۵ ریال که در آن زمان خیلی زیاد بود به من داد و بلافاصله آمدم با همان عده کاروان مهیای سفر شدم. با زحمات زیاد بین راه بالاخره به کربلا رسیدیم. پس از چند روز زیارت مجدداً عازم شهر نجف شدیم و به هر نحوی بود با وساطت همسفران و همچنین همشهریانی که قبلاً در حوزه نجف به تحصیل اشتغال داشتند به تحصیل علوم دینی مشغول شدم. ضمناً در حوزه علمیه عده ای بودند که هر هفته صبح روز پنجشنبه پیاده با آنها به کربلا می رفتیم و شب جمعه را در کربلا می ماندیم و روز جمعه به نجف بر می گشتیم. ✨💫✨ یک روز پنجشنبه دوستان مذکور بدون آنکه به من خبر بود بدهند به طرف کربلا حرکت کرده بودند. وقتی فهمیدم که آنها مرا ترک کرده اند خیلی دلتنگ شدم و غصه می‌خوردم و از تنهائی خودم رنج می بردم. مخصوصا که از نظر مالی هم خیلی در مضیقه بودم. آن روز بعد از ظهر شد. در اطاقی که در محل حوزه علمیه داشتم، نشسته بودم. غم دلم را گرفته بود. با چند قطره اشک دلم را تسلی می دادم. با خودم گفتم: حالا این هفته نشد. هفته دیگر خواهی رفت. یک وقت در باز شد دیدم سید جوانی وارد اطاق شد... ادامه دارد @sarbazan_emam_zaman_ag
سربازاݩ گمݩام امام زماݩ (عج)
#تشرفات (قسمت اول) حاجی حسن حبرانی -فرزند حاجی محمدرضا حبرانی- که در حال حاضر به شغل بزازی در فلکه
(قسمت دوم) یک وقت در باز شد دیدم سید جوانی وارد اطاق شد و فرمود: شیخ محمد رضا، اگر به کربلا میخواهی بروی بیا برویم. من از علاقه ای که داشتم بدون آنکه فکر کنم حالا بعد از ظهر است ممکن است دیر شده باشد و نتوانم به کربلا برسم، نیرویی وادارم کرد که بلند شوم و بروم. از جا بلند شدم درب اتاق را بستم و با آن سیّد که تا به حال او را ندیده بودم به سوی کربلا حرکت کردیم. در میان باغ ها از راه های میانبر که می گذشتیم به باغی رسیدیم. آن سید به من گفت: بیا از این طرف برویم. سوال کردم: چرا؟ فرمود: این باغ غصب است و مال یتیم است، من از میان آن نمی روم. ✨💫✨ با او گرم صحبت بودیم که یکوقت متوجه شدم نزدیک کربلا رسیده‌ایم، سؤال کردم: آقا چرا راه نزدیک شد؟ فرمود: من از راه کوتاه تو را آوردم که زود برسیم. وارد شهر شدیم و در مغازه عطرفروشی رسیدیم. آقا شیشه کوچکی عطر خرید و به من داد و فرمود: کمی به خودت بزن و بعد به راه ادامه دادیم تا به حرم رسیدیم. داخل حرم که شدیم دیدم آن دوستان طلبه هم تازه وارد حرم کربلا شده‌اند. اما چون دور بودند، به طرف آنها نرفتم و داخل حرم شدم. دنبال زیارتنامه‌ای می‌گشتم که زیارت بخوانم. آقا فرمودند: شیخ محمدرضا تو زیارت می‌خوانی یا من بخوانم؟ عرض کردم: آقا شما خودت بخوان، منهم خودم می‌خوانم، چون اگر خودم بخوانم بهتر می‌توانم حضور قلب داشته باشم. ✨💫✨ ایشان آهسته مشغول زیارت خواندن شدند ولی من بلند بلند می‌خواندم. همینکه رسیدم به سلامی که باید به امام زمان بدهم، یک مرتبه با صدایی بلند فرمود: و علیک السلام یا شیخ! من که تا آن زمان او را یک فرد عادی می‌دیدم، همانطور که سرم به خواندن زیارت گرم بود نگاه کردم دیدم آقا نیست، بلافاصله فکر مطالب گذشته مثل برق از نظرم گذشت و با خودم گفتم: تو چگونه توانستی به کمتر از یکساعت از نجف به کربلا بیایی! از کجا اسم تو را می‌دانست که شیخ حبرانی هستی؟! وقتی در زیارت به آقام امام زمان سلام دادی، جواب "علیک" شنیدی! برگشتم ببینم آقا هست یا نه، دیگر او را ندیدم، بهرجای حرم سر زدم نبود که نبود. ✨💫✨ واقعا به کودنی خودم افسوس می‌خوردم که چقدر گیج بودم. چه اندازه بی‌بصیرت هستم! اینهمه لطف و محبت اما آخر هم از دست دادی! ناچارا با حسرت تمام زیارتنامه را خواندم و پهلوی دوستان رفتم. آنها تعجب کردند که چگونه تنها به کربلا آمده‌ام. وقتی که قضیه را برای آنها نقل کردم همه به گریه افتادند و به بی‌توجهی من افسوس خوردند. اما دیگر غصه و گریه فایده نداشت. چون فعلا مصلحت در غیبت و پنهان بودن حضرت است نه ظاهر بودن و معرفی شدن تا زمانی که خداوند ظهور ایشان را مصلحت بداند. 📗عبقری‌الحسان، ج٢، ص ٣۶٠ 📗ملاقات با امام زمان ارواحنافداه در کربلا ص ٩۴ 🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة @sarbazan_emam_zaman_ag
آیت الله سید محمد باقر ابطحی اصفهانی فرمودند: شبی در عالم رؤیا دیدم فضای مابین قم و مسجد جمکران گویا تمام چمنزار است و دارای درختهای سبز که مهتاب بر آن می تابید و نهرهای آب در آن جریان داشت. درختی را دیدم که دارای شاخه های بسیار جذاب و سرسبز و صدای روحبخشی از میان آن به گوش می رسید که به ذهنم خطور کرد، صدای حضرت داوود است. ✨💫✨ در وسط آن درخت، جایگاهی بود که در آنجا آقایی نشسته و به نظرم آمد که این آقا حضرت بقیة الله الاعظم امام زمان ارواحنا فداه است. صحبتی به میان آوردم که از ذکر آن معذورم و سپس عرض کردم: «چه کنم که به شما قرب پیدا کنم؟» به زبان فارسی فرمود: «عملت را عمل امام زمان قرار بده!» من بخاطرم این معنی رسید، یعنی "آنچه را به ذهنت می آید ببین اگر امام زمان بود، عمل می کرد، تو هم همان را عمل کن." ✨💫✨ به عربی به حضرت عرض کردم: و هوالامل. یعنی این آرزوی من است. چه کنم که در این امر موفق باشم؟ به عربی جواب فرمود: «الاخلاص فی العمل» از خواب بیدار شدم، چراغ خاموش بود، قلم و دفتر حاضر کردم و آن دو جمله سوال و جواب را نوشتم. این دو جمله توصیه حضرت بود که برای من و همگان عبرت است. 📗شیفتگان حضرت مهدی علیه‌السلام ص٢۶١ 🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة @sarbazan_emam_zaman_ag
آیت‌الله مرعشی نجفی نقل کرده‌اند: یکی از علمای نجف اشرف که مدتی به قم آمده بود، برای من نقل کرد: من مشکلی داشتم، به مسجد جمکران رفتم و مشکل خود را به حضرت بقیةالله ارواحنافداه عرضه داشتم و از ایشان خواستم که نزد خدا شفاعت کند تا مشکلم حل شود. ✨💫✨ برای این منظور بارها به مسجد جمکران رفتم ولی نتیجه‌ای ندیدم. روزی هنگام نماز دلم شکست و عرض کردم: مولا جان! آیا جایز است که در محضر شما و در منزل شما باشم و به دیگری متوسل شوم؟ شما امام من هستید، آیا زشت نیست با وجود امام حیّ، به علمدار کربلا، قمر بنی هاشم متوسل شوم و او را نزد خدا شفیع قرار دهم؟ از شدت تأثر بین خواب و بیداری قرار گرفته بودم، ناگهان با چهره نورانی قطب عالم امکان، حضرت حجت ابن الحسن العسکری روحی فداه مواجه شدم، بدون تأمل به حضرتش سلام کردم. ✨💫✨ حضرت با محبت و بزرگواری جوابم را دادند و فرمودند: "نه تنها زشت نیست و نه تنها ناراحت نمی‌شوم به علمدار کربلا متوسل شوی، بلکه شما را راهنمایی هم می‌کنم که به حضرتش چه بگویی. هرگاه خواستی از حضرت ابوالفضل علیه السلام حاجت بخواهی چنین بگو: یا ابا الغوث ادرکنی" 📚چهره درخشان قمر بنی هاشم ج١ ص ۴١٩ 📚مجله منتظران شماره ٧١ @sarbazan_emam_zaman_ag