1_8219646.mp3
1.48M
💢ربّنا با صدای زیبا وملکوتی قاری نوجوان سید علیرضا موسوی...
♦بیاییدهمگی با انتشارو گسترش این آوای ملکوتی آن را جایگزینی صدای دشمن پسند شجریان کنیم
✅ @sarbazane_gomnam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴جناب خان: با یوروی جهانگیری، نیمار را خریدم😁😁
✅ @sarbazane_gomnam
⭕️خب ... بلأخره ماه مبارک رمضان هم رسید و شبهه های روزه داری شروع شد..
🔰 هر سال #ماه_رمضان، ملحدان این شبهه های تکراری ظاهرا زیبا را توی فضای مجازی پخش میکنند تا به حساب خودشون، روزه و روزه داری رو زیر سوال ببرند..👇👇
⛔️ مینویسند: "در کشورهای اسلامی، دنبال روزه خوار میگردند تا مجازاتش کنند، اما دنبال گرسنه نمیگردند تا سیرش کنند!"
⛔️ یا مینویسند:" جلوی گرسنه های بیچاره، در طول سال هر چقدر غذا بخوری مشکلی نیست. اما جلو روزه دارانی که خودشان خواستند چیزی نخورند نباید چیزی خورد ؟"
✅ اما پاسخ ✅
1️⃣اولا چه کسی گفته جلوی گرسنه غذا خوردن مشکلی نیست؟!!
همان پیامبری که دستور به روزه را آورده، همان هم فرموده که «سیر بودن در کنار گرسنه، #مسلمانی نیست.»
👈اصلا یک فلسفه #روزه اینه که تمرین کنی جلوی #گرسنه، غذا نخوری 🍕🍲
👈و یک فلسفه مجازات روزه خوار هم اینه که بدانی، جلوی گرسنه، غذا خوردن آنقدر زشته که مستحق #شلاق است..😔
2️⃣ ثانیا چه کسی گفته دنبال گرسنه نمیگردیم؟ اتفاقا مسلمانان برای #فطریه دادن، برای #صدقه و #زکات و #افطار دادن، دنبال #فقرا هم میگردند..😉
3️⃣ ضمنا کسی هم به دنبال روزه خوار نمی گردد تا شلاقش بزند. 😑 مجازات آن هم الزاما شلاق نیست! آنچه مستحق مجازات است: « #تظاهر به روزه خواری» است نه خود #روزه_خواری.. ممکنه کسانی بدلیل #بیماری یا #مسافرت مجبور به خوردن روزه باشند! یا حتی توی خونه اش، روزه شو بخوره! ...😋
👈 #تظاهر یعنی عملی با قصد #آشکار کردن صورت بگیرد.. #عمد داشته باشد که بگوید من روزه خوارم!☹️
4️⃣ راستی کمی انصاف. کسی که ساعتها گرسنگی میکشد، 😫 حال گرسنه ها را بیشتر می فهمد یا کسی که پیوسته میخورد و می آشامد.. کدامیک باید دم از فقرا بزنند؟😕 روزه دار یا روزه خوار؟! آنکه از #شکم دست میکشد یا آنکه به شکم چرانی خود می بالد؟! التماس انصاف...
✅ @sarbazane_gomnam
#فوری | جنگنده های آمریکا با نیروهای سوری در بادیه الشام جنوب شرق سوریه، نزدیکی التنف با نیروهای سوری درگیر شد.
🔴رسیدیم جایی که دیشب زمین گیر شده بودیم. به ظریف گفتم: همین جا نگه دار.
🔺نگه داشت. پریدم پایین. روبه رومان انبوهی از سیم خاردارهای حلقوی و موانع دیگر، خودنمایی می کرد. ناخودآگاه یاد دستور دیشب عبدالحسین افتادم؛ بیست و پنج قدم می ری به راست.
سریع سمت راستم را نگاه کردم. بر جا خشکم زد!
🔺کمی بعد به خودم آمدم. شروع کردم به قدم زدن و شمردن قدم ها، شماره ها را بلند، بلند می گفتم، و بی پروا: یک، دو، سه، چهار... .
🔺درست بیست و پنج قدم آن طرف تر، مابین انبوه سیم خاردارهای حلقوی، موانع دیگر دشمن، می رسیدی به یک معبر که باریک بود و خاکی! فهمیدم این معبر، در واقع کار عراقی ها بوده برای رفت و آمد خودشان و خودروهاشان. ما هم درست از همین معبر رفته بودیم طرف آنها. بی اختیار انگشت به دهان گرفتم و زیر لب گفتم: الله اکبر!
🔺صدای ظریف، مرا به خود آورد. با تعجب پرسید: چرا هاج واج موندی سید؟ طوری شده؟
🔺انگار صداش را نشنیدم. باز راه افتادم به سمت جلو؛ یعنی به طرف عمق دشمن، و دوباره شروع کردم به شمردن قدم هام.
🔺تنها راه امیدی که باقی مانده بود، توسل به واسطه های فیض الهی بود. توی همان حال و هوا، صورتم را گذاشتم روی خاک های نرم اون منطقه و متوسل شدم به وجود مقدس خانم حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها).
🔺چهل، پنجاه قدم آن طرف تر، موانع تمام می شد و درست می رسیدی به چند متری یک سنگر. رفتم جلوتر. نفربری که دیشب سید به آتش کشیده بود. نفربر فرماندهی؛ و آن سنگر هم سنگر فرماندهی بود، که بچه ها با چند تا گلوله آر پی جی، اول حمله، منهدمش کرده بودند. بعداً فهمیدیم هشت، نه تا از فرماندهان دشمن همان جا و داخل همان سنگر، به درک واصل شده بودند!
🔺ظریف پا به پام آمده بود. تازه متوجه او شدم. با نگاه بزرگ شده اش گفت: خیلی غیر طبیعی شدی سید، جریان چیه؟!
🔺واقعاً هم حال طبیعی نداشتم. همان جا نشستم. نگاه سید لبریز سوال شده بود. آهسته گفتم: بچه ها رو بفرست دنبال کارها، خودت بیا تا ماجرا رو برات تعریف کنم.
🔺رفت و زود برگشت. هر طور بود، قضیه عملیات دیشب را براش گفتم. حال او هم غیرطبیعی شده بود. گاه گاهی، بلند و با تعجب می گفت: الله اکبر!
🔺وقتی سیر تا پیاز ماجرا را گفتم، ازش پرسیدم: حالا نظرت چیه؟ عبدالحسین چطوری این چیزها رو فهمیده؟
🔺گریه اش گرفت. گفت: با اون عشق و اخلاصی که این مرد داره، باید بیشتر از اینا ازش انتظار داشته باشیم؛ اون قطعاً از عالم بالا دستور گرفته... .
اگر سرّ آن دستور ها برام فاش نشده بود، این قدر حساس نمی شدم، حالا ولی لحظه شماری می کردم که عبدالحسین را هر چه زودتر ببینم. تو راه برگشت به ظریف گفتم: من تا ته و توی این جریان رو در نیارم، آروم نمی شم.
گفت: با هم می ریم ازش می پرسیم.
🔺گفتم: نه، شما نباید بیای؛ من به خلق و خوی فرماندم آشنا ترم، اگر بفهمه شما هم خبردار شدی، بعید نیست که دیگه برای همیشه راز اون دستورها رو پیش خودش نگه داره و فاش نکنه.
گفت: راست می گی سید، این طوری بهتره.
🔺مکثی کرد و ادامه داد: شما جریان رو می پرسی و ان شاء الله بعداً به من هم می گی.
🔺همین که رسیدیم پشت دژ خودمان، یک راست رفتم سراغش. تو سنگر فرماندهی گردان، تک و تنها نشسته بود و انگار انتظار مرا می کشید. از نتیجه کار پرسید. زود جوابی سر هم کردم و به اش گفتم. جلوش نشستم و مهلت حرف دیگری ندادم. بی مقدمه پرسیدم: جریان دیشب چی بود؟
طفره رفت. قرص و محکم گفتم: تا نگی، از جام تکون نمی خورم، یعنی اصلاً آروم و قرار نمی گیرم.
🔺می دانستم رو حساب سید بودنم هم که شده، روم را زمین نمی زند. کم کم اصرار من کار خودش را کرد. یک دفعه چشم هاش خیس اشک شد. به ناله گفت: باشه، برات می گم.
🔺انگار دنیایی را به ام دادند. فکر می کردم یکسره اسرار ازلی و ابدی می خواهد برام فاش شود. حس عجیبی داشتم.
🔺وقتی شروع به تعریف ماجرا کرد، خیره صورت نورانی اش شده بودم. حال و هوایش آدم را یاد آسمان، و یاد بهشت می انداخت. می شد معنی از خود بیخود شدن را فهمید. با لحن غمناکی گفت: موقعی که عملیات لو رفت و توی آن شرایط گیر افتادیم، حسابی قطع امید کردم . شما هم که گفتی برگردیم، ناامیدی ام بیشتر شد و واقعاً عقلم به جایی نرسید. مثل همیشه، تنها راه امیدی که باقی مانده بود، توسل به واسطه های فیض الهی بود. توی همان حال و هوا، صورتم را گذاشتم روی خاک های نرم اون منطقه و متوسل شدم به وجود مقدس خانم حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها).
🔺در همان اوضاع، یک دفعه صدای خانمی به گوشم رسید؛ صدایی ملکوتی که هزار جان تازه به آدم می بخشید. به من فرمودند: فرمانده!
🔺چشم هام را بستم و چند دقیقه ای با حضرت راز و نیاز کردم. حقیقتاً حال خودم را نمی فهمیدم. حس می کردم که اشک هام تند و تند دارند می ریزند. با تمام وجود می خواستم که راهی پیش پای ما بگذارند و از این مخمصه و مخمصه های بعدی، که در نتیجه شکست
در این عملیات دامنمان را می گرفت، نجاتمان بدهند.
🔺در همان اوضاع، یک دفعه صدای خانمی به گوشم رسید؛ صدایی ملکوتی که هزار جان تازه به آدم می بخشید. به من فرمودند: فرمانده!
🔺یعنی آن خانم، به همین لفظ فرمانده صدام زدند و فرمودند: این طور وقت ها که به ما متوسل می شوید، ما هم از شما دستگیری می کنیم، ناراحت نباش.
🔺لرز عجیبی تو صدای عبدالحسین افتاده بود. چشم هاش باز پر از اشک شد. ادامه داد: چیزهایی را که دیشب به تو گفتم که برو سمت راست و برو کجا، همه اش از طرف همان خانم بود. بعد من با التماس گفتم: یا فاطمه زهرا (س)، اگر شما هستید، پس چرا خودتان را نشان نمی دهید؟!
🔺فرمودند: الان وقت این حرف ها نیست، واجب تر این است که بروی وظیفه ات را انجام بدهی.
🔺عبدالحسین نتوانست جلو خودش را بگیرد. با صدای بلندی زد زیر گریه. بعد که آرام شد، آهی از ته دل کشید و گفت: اگر اون لحظه زمین رو نگاه می کردی، خاک های نرم زیر صورتم گل شده بود، از شدت گریه ای که کرده بودم... .
📚برگرفته از کتاب خاکهای نرم کوشک (زندگینامه شهید عبدالحسین برونسی)
🔴افشاگری روزنامه "صبح نو" از مذاکرات محرمانه دولت و پاول دورف
🔺روزنامه صبح نو در مطلبی که صبح امروز منتشر کرده مدعی شده پاول دورف در میانه سال ۹۴ به صورت محرمانه به تهران سفر کرده و توافقاتی با دولت داشته است.
🔺روزنامه صبح نو مدعی است بندهای توافق محرمانه دولت با پاول دورف به شرح زیر است:
۱- تلگرام باید تضمین دهد اطلاعات کاربران ایرانی را به غیر که احتمالاً در اینجا شرکتها یا دولتهای غربی است ندهد.
۲- تلگرام تضمین دهد مقررات ایران را در مسائل فرهنگی رعایت کند.
۳- تلگرام تضمین دهد منافع اقتصادی حاصل از ایران را با دولت تقسیم کند.
۴- تلگرام باید تعهد دهد که احکام دادگاههای ایران را به رسمیت میشناسد.
@sarbazane_gomnam