💫در محضر شهدا 💫
دستنوشته ای شهید محرم ترك :
امروز از ساعت چهار عصر به یكباره دلم گرفت ، به یاد دخترم فاطمه و همسرم كه امروز تقریبا هشتاد روز است كه آنها را ندیده ام افتادم
عكسها و فیلمهایی كه از فاطمه داشتم را نگاه میكردم و در دلم به یاد حضرت رقیه افتادم و این كه چه كشید این خانم سه ساله ، در همین حال بودم كه یكباره تلفن به صدا درآمد ، با صدای تلفن حدس زدم حتما همسرم هست كه تماس گرفته حدسم درست بود ولی بدون این كه صحبتی كند گوشی را به دخترم داد دیدم كه گریه امانش نمیدهد ،
گفتم چی شده خانم طلا ، باباجانی ؟ دختر بابا چی شده چرا گریه میكنی؟!
گفت : بابایی دلم برات سوخته
كی میایی ، من دوستت دارم ، بیا بابایی
دیدم حال فاطمه خیلی بد بود شروع كردم به نوازشِ فاطمه خواستم حواسش را پرت كنم
گفتم : برای بابایی شعر می خونی ؟
در حالی كه فاطمه متوجه نشود آرام اشك می ریختم ، اشكم برای سه ساله امام حسین بود برای وقتی كه بهانه بابا را گرفت و سر پدر رت برایش آوردند...
#شهیدمحرمترک
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفرَجهم
#الّلهُمَّارْزُقْنٰاشَهادَتَفیسَبیلِکْ