☑️#خاطرات_شهدا
🌨⚡️#شهید_دفاع_مقدس
🥀🕊 شهید محسن نورانی
🥀🕊 شهید محمدابراهیم همت
خواب شهید همت که تعبیر شد
حاج ابراهیم، محسن را خواست و به او گفت: محسن! تو به شهادت میرسی
محسن كه كمی جا خورده بود، گفت: چطور مگه حاجی؟ 🥲
حاج همت ادامه داد: من خواب ديدم كه تو به شهادت ميرسی، شهادتت هم طوریه كه اول اسيرت میكنن و بعد از اينكه آزار و شكنجه ات دادن و تو خواسته های اونا رو برآورده نكردی، تو رو تيربارون میكنن و به شهادت میرسی
سه روز بعد خواب حاج همت تعبير شد، در عمليات والفجر ۳ در مرداد ۶۲ و در آزاد سازی مهران، ماشين تويوتايی كه سرنشينان آن آقایان نورانی، برقی، پكوک و چند نفر ديگر از پاسداران لشگر ۲۷ بودند، در منطقه قلاجه به كمين منافقين خورد. پس از آن منافقين ناجوانمردانه سرنشينان تويوتا را به رگبار بستند. 💔
همه سرنشينان جز یک نفر جلو چشم يكديگر در حالی كه زخم های عميق گلوله برداشته بودند با تير خلاص، به شهادت رسيدند
https://eitaa.com/sarbazan_sardar_soleymani
☑️#خاطرات_شهدا
🌡#شهید_هسته_ای
🥀🕊 شهید مصطفی احمدی روشن
🎤 به روایت: همسر شهید
رفقایم در بسیج شنیده بودند مصطفی از من خواستگاری کرده.
از این طرف و آن طرف به گوشم می رساندند که «قبول نکن، متعصبه!»
با خانم ها که حرف می زد، سرش را بالا نمی گرفت.
سر برنامه های بسیج اگر فکر می کرد حرفش درست است، کوتاه نمی آمد.
به قول بچه ها حرف، حرف خودش بود. معذرت خواهی در کارش نبود.
بعد از ازدواج، محبتش به من آنقدر زیاد بود که رفقایم باور نمی کردند این همان مصطفایی باشد که قبل از ازدواج می شناختند. طاقت نداشت سردرد من را ببیند.
خواستگاری که آمد، نه سربازی رفته بود، نه کار داشت.
خانواده ام قبول نکردند.
گفتند «سربازی ات را که رفتی و کار پیدا کردی، بیا حرف بزنیم»
دو سال طول کشید. آنقدر رفت و آمد و با پدر و مادرم صحبت کرد تا راضی شان کرد.
کمی بعد از ازدواج، با قانون قد و وزن معاف شد، بس که لاغر بود و قد بلند. توی سازمان انرژی اتمی هم مشغول شد.
مهریه را خانواده ها گذاشتند، پانصد سکه؛ ولی قرار بین من و مصطفی ۱۴ تا سکه بود.
بعد از ازدواج هم همه سکه ها را به من داد.
مراسم عقد و عروسی را خانه خودمان گرفتیم، خیلی ساده.
https://eitaa.com/sarbazan_sardar_soleymani
☑️#خاطرات_شهدا
⭐️#شهید_مدافع_حرم
🥀🕊 شهید محمدحسین محمدخانی
🎤به روایت: همسر شهید
نشست روبرویم. خندید و گفت: دیدید آخر به دلتون نشستم!
زبانم بند آمده بود.
من که همیشه حاضر جواب بودم و پنج تا روی حرفش میگذاشتم و تحویلش می دادم، حالا انگار لال شده بودم.
خودش جوابش را داد: رفتم مشهد یه دهه متوسل شدم، گفتم حالا که بله نمیگید امام رضا (ع) از توی دلم بیرونتون کنه، پاکِ پاک که دیگه به یادتون نیفتم
نشسته بودم گوشهٔ رواق که سخنران گفت: اینجا جاییه که میتونن چیزی رو که خیر نیست، خیر کنن و بهتون بِدن.
نظرم عوض شد. دو دههٔ دیگه دخیل بستم که برام خیر بشید!
نفسم بند آمده بود.
حالا فهمیدم الکی نبود که یکدفعه نظرم عوض شد
📚 کتاب قصه دلبری
https://eitaa.com/sarbazan_sardar_soleymani
☑️#خاطرات_شهدا
🥀🕊 شهید بابک نوری
بابک عاشق امام رضا (ع) بود
ما هر سال آبان ماه خانوادگی به پابوس حضرت علی بن موسی الرضا (ع) می رفتیم، ولی سال آخر بابک سوریه بود نتوانست به مشهد برود. درست در شب شهادت امام رضا (ع) هم آسمانی شد.
بابک نمازش هیچگاه قضا نمی شد، همیشه صبحِ زود از خواب بلند میشد،
یک روز هم که تا ساعت ۱۰ صبح خواب مانده بود سراسیمه از خواب بلند شد و گفت: من نباید عمرم را هدر دهم و این همه را صرف خواب کنم.
بابک همیشه در حال درس خواندن بود و حتی فوق لیسانس قبول شد و ثبت نام هم کرد اما گفت: رفتن به سوریه و دفاع از حریم آل الله واجب تر از رفتن به دانشگاه است وقتی از آنجا آمدم ادامه تحصیل خواهم داد
📚 مدافعان حرم
https://eitaa.com/sarbazan_sardar_soleymani
☑️#خاطرات_شهدا
⭐️#شهید_مدافع_امنیت
🥀🕊 شهید آرمان علی وردی
آرمان و چند تا از دوستاش دور هم نشسته بودن. چند نفر موافق قانون حجاب بودن چند نفر مخالف
آرمان لبخندی زد به دوستش که مخالف قانون حجاب بود و گفت: همینجوری پیش بری حسن آقا میری میشی!
https://eitaa.com/sarbazan_sardar_soleymani
☑️#خاطرات_شهدا
🥀🕊 شهید محمدرضا ابراهیم زاده
🎤 به روایت: همسر شهید
در جبهه که بود برایم نامه می نوشت و از گذشت و ایثار صحبت می کرد.
در جواب یکی از نامه هایش نوشتم: دوست دارم که «گذشت» را برایم معنا کنی
در آخرین نامه اش «گذشت» را این گونه برایم معنا کرد. 💔
https://eitaa.com/sarbazan_sardar_soleymani
☑️#خاطرات_شهدا
⭐️✊🏻#شهید_مدافع_امنیت
🥀🕊 شهید آرمان علی وردی
🎤به روایت: دوست شهید
آرمان تقریبا هر #شب_جمعه برای مراسم دعای کمیل به مسجد امین الدوله می رفت.
یک بار به او گفتم: آرمان! این هفته هم برای دعای کمیل رفتی؟ چطوری وقت میکنی اون وقت شب از منزلتون برسی اونجا؟ اون وقت شب توی اون محله نمی ترسی؟
گفت: نه، ترس نداره، من با ماشین میرم؛ اونجا هم نگهبان داره. تو هم این هفته بیا.
گفتم: تو گواهینامه داری، ولی من باید یه مقداری از مسیر رو پیاده بیام. اون وقت شب یکم میترسم.
گفت: عیبی نداره. آدرس منزلتون رو بده؛خودم میام دنبالت.
خدا می داند؛ شاید شهادتت را در همان شب های دعای کمیل از ارباب گرفتی 💔
https://eitaa.com/sarbazan_sardar_soleymani
☑️#خاطرات_شهدا
⭐️#شهید_مدافع_حرم
🥀🕊 شهید اکبر شهریاری
آخرین باری که به کربلا رفته بود مصادف با #اربعین بود، هرچی اصرار کردیم بیا حرم حضرت اباالفضل العباس (ع) نیامد. چون احساس خجالت می کرد که وقتی حرم بیبی در محاصره است به زیارت حضرت عباس ع بیاید.
ده روز بعد به سوریه رفت و در راه دفاع از حرم به شهادت رسید
https://eitaa.com/sarbazan_sardar_soleymani
☑️#خاطرات_شهدا
🥀🕊 شهید علی پیرونظر
تازه عقد کرده بودیم
یه روز عصر وقتی اومد خونمون، براش میوه و چای که اوردم، بهم گفت: میشه بری شناسنامه مادر و پدرت رو بیاری؟ 🤔
جا خوردم. گفتم شناسنامه پدر و مادرم رو برای چی میخوای؟ 🙄
گفت: حالا برو بیار بعد بهت میگم
رفتم و شناسنامه هر دو رو اوردم و با تردید دادم دست علی آقا
اونم خودکار رو از جیبش در اورد و چیزی رو یادداشت کرد. نگاه کردم دیدم تاریخ تولد پدر و مادرم رو یادداشت کرده
گفتم علی آقا برای چی یادداشت کردی؟
گفت: برای اینکه موقع تولدشون یادم باشه هم بهشون تبریک بگم و هم اینکه براشون کادو 🎁 بخرم
اولین کادو رو که برای تولد پدرم خرید، پدرم بی نهایت خوشحال شد و تا آخرین روزای عمرش این کار علی آقا رو تحسین می کرد
https://eitaa.com/sarbazan_sardar_soleymani
☑️#خاطرات_شهدا 💘#شهید_ترور
🥀🕊 شهید جواد تیموری
[شهید حادثه تروریستی مجلس شورای اسلامی سال ۱۳۹۶]
🎤به روایت: همسر شهید
روزی که اومدن خواستگاری گفت که نظامیه. من خودم از خدا همسر نظامی خواسته بودم و همیشه دلم میخواست که همسرم نظامی باشه
با شغلش مشکلی نداشتم ولی با سوریه رفتن و پیگیری شدیدش کمی مشکل داشتم.
میدونستم که اول و آخرش شهید میشه ولی عاشق بودم. دلم نمیخواست به این زودی بره. حتی بعد عقد بهم گفت: بانو جان! باید برم سوریه
بی تاب شدم، گریه کردم و نذاشتم که بره ولی مطمئن بودم و میدونستم که یه روزی واسه دفاع میره اطمینانم وقتی بیشتر میشد که اشکاشو تو سوگ مدافعان حرم میدیدم اشکهای مردی که ندیده بودم جز برای ائمه علیهم السلام جاری شه
عروسیمون فصل سردی بود؛ اسفند ۹۲. فردای عروسی واسه ماه عسل رفتیم مشهد و خودمونو سپرد دست امام رضا ع. روزای خوبی بود. کنار حوض ها مینشستیم و خیره میشدیم به ضریح مبارک. میدونم که تو همون نگاه ها هم شهادت میخواست. بعد از زیارت تو هوای سرد و یخبندون اسفند ماه میرفتیم بستنی فروشی و بستنی قیفی🍦می خوردیم و میگفتیم و از ته دل می خندیدیم
تو کارای خونه هم کمک حالم بود و هیچ وقت اخم و داد و بیدادشو ندیدم. درست مثل یه گل 🪴 ازم حمایت می کرد. عشقمون شهره خاص و عام بود
الان که صبر زینبی دارم، شک ندارم که خدای بزرگ و امام حسین ع خودشون کمکم کردن تا تحمل کنم
https://eitaa.com/sarbazan_sardar_soleymani
☑️#خاطرات_شهدا
🌨⚡️#شهید_دفاع_مقدس
🥀🕊 شهید حمید باکری
در اولین ساعت عملیات خیبر ۹۰۰ نفر به اسارت در آمدند. در بین این اسیران، یک سرتیپ عراقی هم که فرماندهی نیروها را به عهده داشت بود.
حمید خطاب به آنها گفت: مواظب خودتان باشید، اگر قصد فرار یا کار دیگری را در سر داشته باشید، همه تان را به رگبار می بندیم
سرتیپ عراقی پرسید: شما چطور به اینجا آمدید؟
حمید شوخی _ جدی به او گفت: ما اردن را دور زدیم و از طرف بصره به اینجا آمده ایم.
سرتیپ عراقی مجددا پرسید: پس آن نیروهایی که از روبرو می آیند از کجا آمده اند؟
حمید با دست به زمین اشاره کرد و گفت: از زمین روییده اند! 😉 اینجا بود که چشم های فرمانده عراقی داشت از حدقه بیرون می زد!
🌐 سايت ابر و باد
https://eitaa.com/sarbazan_sardar_soleymani
☑️#خاطرات_شهدا
💨#جانباز_شیمیایی
🥀🕊 شهید سید مجتبی علمدار
توی عالم رویا حضرت رسول (ص) رو ديده بودم. از خواب که پریدم ماجرا رو واسه مادرم تعريف كردم، ايشون با چند نفر از علما تماس گرفت و خوابم اينطور تعبير شد كه بهتره با فردی از سادات ازدواج كنم ولی هیچ کدوم از خواستگارام سید نبود
يه بار شب جمعه كه برنامه روايت فتح، دلاوری بچه رزمنده ها رو نشون میداد، از خدا خواستم تا يه رزمندۀ جانباز كه سيد هم باشه قسمتم بشه
دو ماه بعد، آقا سید اومد خواستگاريم. همون اول کار گفت: من از جبهه اومدم و هيچی ندارم
قرآن رو باز كرد و گفت: استخاره ميكنم، اگه خوب اومد که باهاتون صحبت ميكنم، اگه بد اومد كه خداحافظ شما
توی جواب استخاره، سوره محمد اومده بود. از اونجايی كه من، خواب پیغمبر (ص) رو ديده بودم و آقا سید هم در جريان بود، به فال نیک گرفت و بعد از كمی صحبت، منت به سرم فاطمه بنهاد و پذیرفت مرا به کنیزی و شدم عروس مادر. و اینگونه شد که اسم سيد، بر بلندای زندگیم ستاره ای درخشان شد.
با فرا رسيدن دی ماه مراسم عقد ساده ای توی خونه مون برگزار شد. مهريه هم ۳۵۰ تومان با چند گرم طلا قرار داده شد
📚 علمدار
https://eitaa.com/sarbazan_sardar_soleymani