✅#کرامات_شهدا
🌨⚡️#شهید_دفاع_مقدس
🌹🕊 شهید امیرناصر سلیمانی
والله شهدا زنده اند...
پیکرش را با دو شهید دیگر، تحویل بنیاد شهید داده و گذاشته بودند سردخانه. نگهبان سردخانه می گفت: یکی شان آمد به خوابم و گفت: جنازهٔ منو فعلاً تحویل خانواده ام ندید.
از خواب بیدار شدم. هر چه فکر می کردم کدام یک از این دو نفر بوده، نفهمیدم! با خودم گفتم: ولش کن، خواب بوده دیگه.
فردا قرار بود جنازه ها را تحویل دهیم که شب دوباره خواب شهید را دیدم. دوباره همان جمله را گفت. این بار فوراً اسمش را پرسیدم. گفت: امیرناصر سلیمانی.
از خواب پریدم، رفتم سراغ پیکرها.
روی سینه یکی شان نوشته بود: شهید امیرناصر سلیمانی.
بعدها متوجه شدم در آن تاریخ، خانواده اش در تدارک مراسم ازدواج پسرشان بوده اند؛ شهید خواسته بود مراسم برادرش بهم نخورد.
https://eitaa.com/sarbazan_sardar_soleymani
✅#کرامات_شهدا
⭐️#شهید_مدافع_حرم
🌹🕊 شهید مصطفی صدرزاده
🎤 به روایت: همسر شهید
چند روز پیش به قاب عکسش نگاه کردم و گفتم: آقا مصطفی! حسابش دستته چند شاخه گل بدهکاری!؟
آخه مصطفی رسمِ محبتش این بود که لااقل هفته ای یه بار برام شاخه گلی 🌷 می خرید و هدیه می داد
فاطمه از اونور اتاق گفت: مامان! خرج بابا زیاد میشه! اگر بخواد همهٔ این مدت رو جبران کنه باید یه دسته گل شیک 💐 برات بفرسته!
چند روز بعد بدون هیچ برنامهٔ قبلی از جایی زنگ زدن و دعوتمون کردن برای مراسم بزرگداشت مصطفی. به محض ورودمون به مراسم، یه نفر با این دسته گل جلو اومد و گفت: اینو آقا مصطفی برای همسرش فرستاده! 🥹
شهدا به معنای واقعی زنده هستن و واقعا آقا مصطفی تو لحظه لحظه زندگی با ماست و حضورش رو کاملا ملموس احساس می کنیم.
https://eitaa.com/sarbazan_sardar_soleymani
✅#کرامات_شهدا
🌨⚡️#شهید_دفاع_مقدس
🌹🕊 شهید ابراهیم هادی
دخترم در کلاسهای تابستانی شهرک محل سکونت مان، شهرک ارتش تهران، شرکت میکرد. یک روز یک گل سینه هدیه گرفت که عکس شهیدی روی آن بود. آخر شب، گل سینه روی زمین افتاده بود. پایم رفت روی سوزن آن و حسابی خون آمد. بعد از پانسمان، گل سینه را برداشتم و با عصبانیت انداختم توی سطل زباله.
آخر شب طبق روال هرشب سریال ترکیه ای را دیدم و خوابیدم.
من اگر هر کار اشتباهی انجام دهم اما نمازم را سر وقت میخوانم.
صبح حدود ساعت پنج بود. بعد از نماز صبح مشغول تسبیحات بودم که احساس کردم یک جوان روبروی من نشسته!
نفهمیدم خوابم یا بیدار، اما آن جوان که صورتش پیدا نبود به من گفت:
❌سریالهایی که میبینی افسانه است. اما ما افسانه نیستیم. ما با شما هستیم.
با تعجب گفتم: شما کی هستی؟
گفت: تصویر من روی گل سینه بود که انداختی توی سطل.
دویدم و رفتم داخل سطل را گشتم.
تصویر یک شهید بود که زیر آن نوشته بود: شهید ابراهیم هادی
خیلی برایم عجیب بود. به طور اتفاقی رفتم سر کمد کتابخانه. دیدم کتابی به نام "سلام بر ابراهیم" لابلای کتابها است. کتابی در مورد همین شهید. مشغول مطالعه شدم. خیلی جالب بود. شوهرم را صدا زدم و پرسیدم: این کتاب کجا بوده؟ گفت: چند روز پیش توی اداره به ما هدیه دادن. هر دو جلد کتاب را آن روز خواندم. خیلی عالی بود.
صبح روز بعد، بعد از نماز به بهشت زهرا رفتیم. ساعتی را در کنار مزار یاد بود او بودم.
حالا او حقیقت زندگیم شده. دیگر سراغ افسانه های ماهواره نمی روم. #حجاب و نمازم نیز کاملاً تغییر کرده.
📚 یاران ابراهیم
https://eitaa.com/sarbazan_sardar_soleym
✅#کرامات_شهدا
🌨⚡️#شهید_دفاع_مقدس
🌹🕊 شهید سید عبدالله رضوی طاهری
نگران آقای خامنه ای❤️ نباش!
شخصی نقل می کرد: در بهشت زهرا تهران بودم، پیرمرد باصفایی دیدم که با ادب خاصی بالای این مزار ایستاده و دعا میخونه، نگاهم بهش بود و بعد از مدت ها که دور زدم، دیدم دست به سینه هنوز بالای مزار هست، بعد پایان دعا و ذکر متوجه من شد. صدام کرد و گفت: پسرم! ازت میخوام هر وقت اومدی، برای این شهید فاتحه بخونی.
گفتم چشم، میشه خواهش کنم دلیلش رو بگید.
گفت: من سال ها بود بعد از فتنه ۸۸ برای حضرت آقا💚 و سلامتی جسمی و تعرض احتمالی به جان شان💙 خیلی نگران بودم و اضطراب درونی داشتم، روزی شهیدی با همین شمایل به خوابم اومد 💭😴 و شماره ردیف و قطعه هم بهم گفت. ازم پرسید چرا نگران آقای خامنه ای💛 هستی؟! نگران نباش من خودم محافظ شون💕 هستم. بار اوّل توجهی به خواب نکردم تا اینکه دوباره همون خواب تکرار شد. همون هفته پنجشنبه با حفظ کردن شماره ردیف و قطعه اومدم بهشت زهرا و دقیقاً همون چهره رو روی قبر دیدم، دیدم تو توضیحات شهید نوشته «محافظ رئیس جمهور محترم، حجت الاسلام سید علی خامنه ای💖».
از اون موقع به بعد دیگه خوفی از تعرض به جان آقا🧡 ندارم و در عوض مدام به این شهید سر میزنم و دعاگوش هستم، به هرکسی هم که بتونم میگم.
https://eitaa.com/sarbazan_sardar_soleymani
✅#کرامات_شهدا
🌨⚡️#شهید_دفاع_مقدس
🌹🕊 شهید ابراهیم هادی
صحبت های خانم نازلی مارگاریان، تازه مسلمان ارمنستانی، در مورد مسلمان شدنش و الگو گرفتنش از شهید هادی و محکم تر شدن دینش با کمک ایشان نقل گردیده است: «لطف خدا بود که شامل من شد تا سراغ هر دین و مذهب دیگری نروم. از ۱۲ سالگی چون به زبان فارسی علاقه داشتم، با ایران آشنا شدم و کم کم فهمیدم دین ایرانیان "اسلام" است. دوست داشتم درباره دین آنها بدانم؛ برای همین شروع به مطالعه کردم و متوجه شدم ایران مرکز تشیّع است و مسلمان شیعه شدم.
در ۱۶ سالگی برای اولین بار پایم به کتابخانه مسجد کبود (مسجدی که تحت نظر سفارت ایران در ایروان اداره می شود) باز شد. آنجا کتاب هایی در مورد اسلام مطالعه کردم و بعد که در ۱۷ سالگی به ایران آمدم، از قبل خودم را مسلمان می دانستم و تصمیم قطعی گرفته بودم که دین اسلام را انتخاب کنم. در ایران به طور رسمی به اسلام مشرف شدم.
دنبال کتابی با موضوع دفاع مقدس بودم. چهرهٔ شهید ابراهیم هادی را هم در اینستاگرام دیده بودم و این شهید را می شناختم. به محض دیدن کتاب با عکس و اسم ایشان، آن را خریدم و خواندم. علاقه زیادی به این شهید پیدا کردم و آقا ابراهیم برای من یک الگو شدند.
برای شهید ابراهیم هادی صلوات می فرستم. با کمک ایشان دینم محکم تر شد و خیلی چیزها را رعایت کردم و اِلّا ابتدا فقط مسلمان شده بودم. می دانم راهی که انتخاب کردم و شهدایی که دوستشان دارم، طرفدار حق بودند و به خاطر همین، حرف مردم ناراحتم نمی کند. وقتی خدا هست، حرف مردم مهم نیست.» 😌
📚 یاران ابراهیم
https://eitaa.com/sarbazan_sardar_soleymani
✅#کرامات_شهدا
🌨⚡️#شهید_دفاع_مقدس
🌹🕊 شهید عبدالحسین برونسی
جهیزیهٔ فاطمه حاضر شده بود. یک عکس قاب گرفته از بابای شهیدش را هم آوردم و دادم دست فاطمه.
گفتم: بیا مادر! اینو بذار روی وسایلت.
به شوخی ادامه دادم: بالاخره پدرت هم باید وسایلت رو ببینه که اگر چیزی کم و کسری داری برات بیاره.
شب عبدالحسین را خواب دیدم. گویی از آسمان آمده بود؛ با ظاهری آراسته و چهرهٔ روشن و نورانی. یک پارچ خالی در دستش بود و به من داد. با خنده گفت: این رو هم بذار روی جهیزیهٔ فاطمه
فردا رفتیم سراغ جهیزیه. دیدیم همه چیز خریده ایم، غیر از پارچ
https://eitaa.com/sarbazan_sardar_soleymani
✅#کرامات_شهدا
🌨⚡️#شهید_دفاع_مقدس
🌹🕊 شهید حسینعلی عالی
شهید بشارتی تعریف می کرد: «با حسین برای شناسایی رفتیم. وقت نماز شد. اوّل برادر عالی نماز را با صوتی حزین و دلی شکسته خواند. بعد، ایشان به نگهبانی ایستاد و من به نماز.
من در قنوت از خدا خواستم یقینم را زیاد کند و نمازم را تا به آخر خواندم.
پس از نماز دیدم حسین می خندد.
به من گفت: «میخوای یقینت زیاد بشه؟»
با تعجب گفتم: «بله، اما تو از کجا فهمیدی؟»
خندید و گفت: «گوشِت رو بذار روی زمین و گوش کن.»
من همان کار را کردم.
شنیدم که زمین با من حرف می زد! و مرا نصیحت می کرد: «مرتضی! نترس. عالم عبث نیست و کار شما بیهوده نیست، من و تو هر دو عبد خداییم، اما در دو لباس و دو شکل. سعی کن با رفتار ناپسندت خدا را ناراضی نکنی و...»
زمین مدام برایم حرف می زد. سپس حسین گفت: «مرتضی! یقینت زیاد شد؟»
مرتضی می گفت: «من فکر می کردم انسان می تواند به خدا خیلی نزدیک شود، اما نه تا این حد.»
📚 پنجاه سال عبادت
https://eitaa.com/sarbazan_sardar_soleymani
☑️#کرامات_شهدا
🌨⚡️#شهید_دفاع_مقدس
🥀🕊 شهید ابراهیم هادی
بعد از سال ها آقا ابراهیم را دیدم، آمده بود سر ساختمانی که در حال ساخت بودیم. این قدر خوشحال شدم که دویدم سمتش و بغلش کردم. گفتم: چه خبر؟ خیلی وقته ندیدمت.
آقا ابراهیم جوانی که دورتر از ما بود را نشان داد و گفت: یکی از این طبقات رو به نام ایشون بزن.
گفتم: ابرام جون، اوضاع عوض شده، میدونی چقدر قیمت یک طبقه است؟ راستی چه خبر؟ کجا بودی؟
نگاهم کرد و گفت: من اگر برگشتم برای این بوده که گره از کار یک بنده خدا باز کنم، و گرنه من با شما کاری ندارم. این را گفت و رفت و من یک باره از خواب پریدم.
«شهید مطهری» معتقد بودند که شهدا بعد از شهادت، از بند مادیات رها می شوند و بهتر از گذشته کار انجام می دهند.
ابراهیم حتی بعد از شهادت به فکر گره گشایی از کار بندگان خدا بوده و هست.
https://eitaa.com/sarbazan_sardar_soleymani
☑️#کرامات_شهدا 🏴#محرم
🌨⚡️#شهید_دفاع_مقدس
🥀🕊 شهید سید جعفر مظفری
🎤 به روایت: مادر شهید
بعد از شهادتش یک شب اومد به خوابم گفت: مادر! دلم میخواد تو حیاط خونه یه حسینیه بسازید
گفتم: مادر! ما که پول نداریم.
گفت: غصه نخور پولش با من!
یه جلسه قرض الحسنه ای داشتیم که هر ماه تشکیل می شد. تصمیم گرفتم تو جلسه بعدی با اسم سید جعفر شرکت کنم، تو اون جلسه وقتی قرعه کشی شد اسم سید جعفر برای وام یک میلیونی در اومد، خیلی خوشحال شدم، یاد اون جمله سید جعفر افتادم که توی خواب بهم گفت: غصه نخور پولش با من!
با کمک پدرش، با اون پول تونستیم تو حیاط منزل یه حسینیه بسازیم.
اسم حسینیه رو هم گذاشتیم حسینیه باب الحوائج.
از زمانی که این حسینیه تو منزل ما ساخته شد، مناسبت مذهبی نبود که ما مراسم نداشته باشیم.
الان هم به برکت اهل بیت و خود شهید، مردم شهر تو مناسبت های مختلف تو حسینیه مراسم برگزار می کنند که خیلی از اونها حاجت دارند و شهید رو واسطه قرار میدن و تو حسینیه یه مراسم روضه میگیرن و حاجت روا میشن.
https://eitaa.com/sarbazan_sardar_soleymani
☑️#کرامات_شهدا
🌨⚡️#شهید_دفاع_مقدس
🥀🕊 شهید ابراهیم هادی
ما دست از سر مخاطبین خودمان بر نمی داریم!
دو سه شب قبل بود که وارد خانه شدم و تلویزیون را روشن کردم.
می خواستم ببینم چه برنامه ای دارد. یکباره دیدم چهره ابراهیم هادی تمام صفحه تلویزیون را پر کرد.
با خوشحالی جلو رفتم و داد زدم: بیایید. فیلم ابراهیم هادی رو داره پخش میکنه!
اما فیلم نبود. برنامه زنده بود!!
ابراهیم با لبخندی معصومانه به کتاب خودش اشاره کرد و چند جمله ای در مورد مخاطبینش بیان کرد و گفت: ما دست از سر مخاطبین خودمان بر نمی داریم.
داشتم به این جمله فکر می کردم: پس این همه کرامتی که برای عاشقان ابراهیم رخ میدهد بی دلیل نیست؟! او خودش به دنبال مخاطبینش است.
در همین افکار بودم که از خواب پریدم.
https://eitaa.com/sarbazan_sardar_soleymani
☑️#کرامات_شهدا
🌨⚡️#شهید_دفاع_مقدس
🥀🕊 شهید محمدابراهیم همت
یه شب خواب بودم که تو خواب دیدم دارن در میزنن. در رو که باز کردم دیدم شهیدهمت با یه موتور تریل جلو در خونه وایساده و میگه سوار شو بریم.
ازش پرسیم کجا؟
گفت یه نفر به کمک ما احتیاج داره
سوار شدم و رفتیم. سرعتش زیاد نبود طوری که بتونم آدرس خیابون ها رو خوب ببینم
وقتی رسیدیم از خواب پریدم.
از چند نفر پرسیدم که تعبیر این خواب چیه؟
گفتن خوب معلومه باید بری به اون آدرس ببینی کی به کمکت احتیاج داره
هر جوری بود خودمو به اون آدرس رسوندم و در زدم. دررو که باز کردن دیدم یه پسر جوون اومد جلو در. نه من اونو میشناختم نه اون منو
گفت: بفرمایید چیکار دارید؟
ازش پرسیم که با شهید همت کاری داشته؟
یهو زد زیر گریه. گفت چند وقته میخوام خودکشی کنم 🚫
دیروز داشتم تو خیابون راه می رفتم و به این فکر میکردم که چه جوری خودم رو خلاص کنم 😓 که یه دفعه چشمم افتاد به یه تابلو که روش نوشته شده بود اتوبان شهید همت
گفتم: میگن شماها زنده اید اگه درسته یه نفر رو بفرستید سراغم که من از خودکشی منصرف بشم. الان شما اومدید اینجا و میگید که از طرف شهید همت اومدید ...
📚 کتاب شهیدان زنده اند
https://eitaa.com/sarbazan_sardar_soleymani
☑️#کرامات_شهدا
⭐️#شهید_مدافع_حرم
🥀🕊 شهید عباس دانشگر
راوی: همسر برادر شهید
قبل از اذان صبح
مدتی بود که حاجتی داشتم و از عباس می خواستم که برای برآورده شدنش واسطه شود.
گه گاهی با شهید درد و دل می کردم و حاجتم را می خواستم.
در همان ایام در عالم رؤیا دیدم که در صحرایی سرسبز داشتم رانندگی می کردم ناگهان نگاهم به عباس افتاد که جایی در دوردست وسط صحرا ایستاده بود.
می دانستم که شهید شده
به سمتش رفتم تا سوارش کنم
عباس وقتی سوار شد درحالیکه سرش پایین بود با دست اشاره ای کرد و گفت: «پنج دقیقه قبل از اذان صبح بیدار شو!»
از خواب پریدم. احساس می کنم منظور عباس این بود که برای رسیدن به نعمت، سحرخیزی و ارتباط با خداوند متعال لازم است.
https://eitaa.com/sarbazan_sardar_soleymani