پاسدار مدافع حرم شهید حسین دارابی
فدایی حضرت زینب سلام الله علیها و عاشق حضرت رقیه سلام الله علیها
فرازی از وصیتنامه شهید:
«خداوندا این جان ناقابل من است که هنگام تولدم در پیشگاه من به امانت گذاشتی و امیدوارم آن را در زمانی که با بدترین موجودات عالم یعنی صهیونیسم در حال جنگم و درحالی که در خون خود غوطه ورم از من باز ستانی تا شاید ذره ای از کاستی هایی که در طول حیات داشتم را جبران کنم.
وصیتی به بچه حزب الهی ها میکنم و آن هم اینست که در قبال انقلاب احساس تکلیف کنند و ننشینند گوشه ای و نگاه کنند و مشکلات را به گردن دیگران بیندازند.»
شهید حسین دارابی بسیار صبور و مهربان بودند از انجام هر کمکی که از دستشان بر می آمد به اطرافیان کوتاهی نمیکردند خواه کمک مادی، خواه معنوی و یا مشاوره و راهنمایی..
بسیار اهل احترام به والدین بودند و در دیدارها حتماً دستشان را میبوسیدند.
برای شهیدحسین دارابی عزیز یه حمد سه تا قل هو الله هدیه کنید و تمومی کارای امروزمون رو با توسل به این شهید عزیز شروع کنیم .
شهید مدافع حرم
#حسین_دارابی
🔴@sarbazanzeynab🔴
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#یادت_باشد🌱
قسمت 11
فقط لبخندزدم.خجالتی ترازاین بودم که به مادرم بگویم:"خوبه دیگه،روی همسرآیندش حساسه!"ازمطب که بیرون آمدیم،حمیدخیلی اصرارکردتامارایک جایی برساند،ولی ماچون برای خریدوسایل موردنیازمادرم میخواستیم به بازاربرویم همان جاازحمیدجداشدیم.
سه شنبه که رسید،خودمان به مطب دکتررفتیم.دراتاق انتظارروی صندلی نشسته بودیم.هنوزنوبت مانشده بود.هوانه تابستانی وگرم بود،نه پاییزی وسرد.آفتاب نیمه جان اوایل مهرازپنجره ی مطب می تابید.
حمیدبااینکه سعی میکردچهره ی شادوبی تفاوتی داشته باشد،امالرزش خفیف دستهایش گویای همه چیزبود.مدت انتظارمان خیلی طولانی شد.حوصله ام سررفته بود.این وسط شیطنت حمیدگل کرده بود.گوشی راجوری تکان میدادکه آفتاب ازصفحه گوشی به سمت چشمهای من برمیگشت.ازبچگی همین طورشیطنت داشت ویک جاآرام نمیگرفت.بالحن ملایمی گفتم:"حمیدآقا!میشه این کاررونکنید؟"تایک ماه بعدعقدهمین طوررسمی باحمیدصحبت میکردم،فعل هاراجمع می بستم وشماصدایش می کردم.
باشنیدن اسم"آقای سیاهکالی"بی معطلی به سمت اتاق خانم دکتررفتیم.به دراتاق که رسیدیم،حمیددررابازکردومنتظرشدتامن اول وارداتاق شوم وبعدخودش قدم به داخل اتاق گذاشت ودررابه آرامی بست.
دکترکه خانم مسنی بودازنسبت های فامیلی ماپرس وجوکرد.برای اینکه دقیق تربررسی انجام بشود،نیازبودشجره نامه ی خانوادگی بنویسیم.حمیدخیلی پیگیراین موضوعات نبود.مثلانمیدانست دایی ناتنی پدرم باعمه ی خودش ازدواج کرده است،ولی من همه ی اینهارابه لطف تعریف های ننه دقیق میدانستم واززیروبم ازدواج های فامیلی ونسبت های سببی ونسبی باخبربودم،برای همین کسی راازقلم نینداختم.
ازآنجاکه دراقوام ماازدواج های فامیلی زیادداشتیم،چندین بارخانم دکتردرترسیم شجره نامه اشتباه کرد.مدام خط میزدواصلاح میکرد خنده اش گرفته بودومیگفت:"بایدازاول شروع کنیم.شماخیلی پیچ پیچی هستید!"آخرسرهم معرفی نامه دادبرای آزمایش خون وادامه ی کار.
روزآزمایش فاطمه هم همراه من وحمیدآمد.آزمایش خون سخت ودردآوری بود.اشکم درآمده بودورنگ به چهره نداشتم.حمیدنگران ودلواپس بالای سرمن ایستاده بود.دل این رانداشت که من رادرآن وضعیت ببیند.بامهربانی ازدرودیوارصحبت میکردکه حواسم پرت بشود.میگفت:"تاسه بشماری تمومه."
آزمایش راکه دادیم،چنددقیقه ای نشستم.به خاطرخون زیادی که گرفته بودند،ضعف کرده بودم.موقع بیرون آمدن،حمیدبرگه ی آزمایشگاه رابه من دادوگفت:"شرمنده فرزانه خانم،من که فردامیرم ماموریت.بی زحمت دوروزبعدخودت جواب آزمایش روبگیر.هروقت گرفتی حتمابه من خبربده.برگشتیم باهم میبریم مطب به دکترنشون بدیم."
این دوروزخبری ازهم نداشتیم.حتی شماره موبایل نگرفته بودیم که باهم درتماس باشیم.گاهی مثل مرغ سرکنده دورخودم میچرخیدم وخیره به برگه ی آزمایشگاه،تاچندسال آینده رامثل پازل درذهنم میچیدم.باخودم میگفتم:"اگرنتیجه ی آزمایش خوب بودکه من وحمیدباهم عروسی میکنیم،سال های سال پیش هم باخوشی زندگی میکنیم ویه زندگی خوب میسازیم."
به جواب منفی زیادفکرنمیکردم،چون چیزی هم نبودکه بخواهم درذهنم بسازم.گاهی هم که به آن فکرمیکردم باخودم میگفتم:"شایدهم جواب آزمایش منفی باشه،اون موقع چی؟خب معلومه دیگه،همه چی طبق قراری که گذاشتیم همون جاتموم میشه وهرکدوم میریم سراغ زندگی خودمون.به هیچ کس هم حرفی نمیزنیم.ماکه نمیتونیم نتیجه ی منفی آزمایش به این مهمی روندیده بگیریم."به اینجاکه میرسیدم رشته ی چیزهایی که درخیالم بافته بودم،پاره میشد.دوست داشتم ازافکارحمیدهم باخبرمیشدم.
این دوروزخیلی کندوسخت گذشت.به ساعت نگاه کردم.دوست داشتم به گردن عقربه های ساعت طناب بیندازم واین ساعتهازودتربگذردوازاین بلاتکلیفی دربیاییم.به سراغ کیفم رفتم وبرگه ی آزمایشگاه رانگاه کردم.میخواستم ببینم بایدچه ساعتی برای گرفتن جواب آزمایش بروم.داشتم برنامه ریزی میکردم که عمه زنگ زد.بعدازیک احوال پرسی گرم خبردادحمیدازماموریت برگشته است ومیخواهدکه باهم برای گرفتن آزمایش برویم.هرباردونفری میخواستیم جایی برویم اصلاراحت نبودم وخجالت میکشیدم.نمیدانستم چطوربایدسرصحبت رابازکنم.
حمیدبه دنبالم آمدورفتیم آزمایشگاه تانتیجه رابگیریم.استرس نتیجه راازهم پنهان میکردیم،ولی ته چشم های هردوی مااضطراب خاصی موج میزد.نتیجه راکه گرفت به من نشان داد.
ادامه دارد...
شهید مدافع حرم
#حمید_سیاهکالی_مرادی
🔴@sarbazanzeynab🔴
شهید مدافع حرم #فاطمیون که آرزوی زیارت کربلا را داشت و پیکرش بعد از شهادت زائر امام حسین(ع) شد!
به خانواده شهید گفتند برای شناسایی شهید معراج الشهدا بیایید، تابوت شهید را که آوردند روی تابوت نوشته بود شهید "سید شیرآقا حسینی"
تابوت را که باز کردند؛ دیدند پیکر شهید عراقی است.
وقتی بررسی کردند متوجه شدند پیکر شهید سید شیرآقا با پیکر یکی از شهدای #حیدریون عوض شده.
پیکر شهید به زیارت امام حسین(ع) رفته بود و بعد از دو هفته پیکرش برمیگردد و در بهشت معصومه(س) قم به خاک سپرده میشود.
ولادت: ۱۳۵۸ سمنگان
شهادت: ۱۳۹۲/۱۰/۹ حومه حلب.
شهید مدافع حرم
#سید_شیرآقا
🔴@sarbazanzeynab🔴
راوی:همسرشهید
✨گوشه ای از خصوصیات اخلاقی شهید مدافع حرم احمداسماعیلی...🕊
«دعا میكردم خدا عمر مرا به ایشان بدهد.» علت این دعایش را مثمرثمر بودن حضور همسرش میداند. خیلی ذهن فعالی داشت.
روزی را به یاد ندارم كه فقط به یك كار مشغول بوده باشد. اگر مأموریت نبود و خانه بود، به كارهای بسیج و مسجد رسیدگی و كارهای خانه را انجام میداد میكرد و خلاصه همزمان چندین مسئولیت را برعهده داشت.
من از خدا میخواستم عمر طولانی به او بدهد چراكه وجودش برای همه نفع داشت. از فعالان بسیج پایگاه حضرت زهراسلام الله علیهادر محله امامزاده قاسم علیه السلام.
حاج احمد دغدغه دار بود، همیشه در حال جمع کردن خاطرات از خانواده شهدا بود، و همیشه به دیدار خانواده ی شهدا میرفت، او دست خالی به خانه شهدا نمیرفت. برایشان از این گلدانها میبرد. در فصل بهار گل بسیار زیبایی میدهد. و از این گلدانها هدیه میبرد.
؛ تا لحظه آخر داشت زیارت عاشورا میخوند.
تاریخ شهادت: ۳ اسفند ۹۴
محلشهادت: حلب سوریه
نحوهشهادت: از ناحیه پهلو مجروح شد و درست در شب شهادت حضرت زهرا(سلاماللهعلیها ) به شهادت رسید.💔
مزارشهید: گلزار امامزاده قاسم(علیهالسلام )
شهید مدافع حرم
#احمد_اسماعیلی
🔴@sarbazanzeynab🔴
🏳باید در تاریخ ثبت ڪرد🏳
☀️امام خامنه ای :
یک کتابی تازه خواندهام که خیلی برای من جالب بود. دختـر و پسـر جوان -زن و شوهر- متولّـدین دههی ۷۰، مینشینند برای اینکه در جشن عروسی شان گناه انجام نگیرد، نذر میکنند سه روز روزه بگیرند!
به نظر من این را باید ثبت کرد در تاریخ که یک دختر و پسر جوانی برای اینکه در جشن عروسی شان ناخواسته خلاف شرع و گناهی انجام نگیرد، به خدای متعال متوسّل میشوند، سه روز روزه میگیرند.
پسر عازم دفاع از حریم حضرت زینب (سلاماللهعلیها) می شود؛
گریهی ناخواستهی این دختر، دل او را می لرزاند؛ به این دختر -به خانمش- می گوید که گریهی تو دل من را لرزاند، امّا ایمان من را نمیلرزانَد! و آن خانم می گوید که من مانع رفتن تو نمیشوم، من نمی خواهم از آن زنهایی باشم که در روز قیامت پیش فاطمهی زهرا سرافکنده باشم! ببینید، اینها مال قضایای صد سال پیش و دویست سال پیش نیست، مال سال ۹۴ و ۹۵ و مال همین سالها است،
مال همین روزهای در پیش [روی] ما است؛ امروز این است. در نسل جوانِ ما یک چنین عناصری حضور دارند، یک چنین حقیقتهای درخشانی در آنها حضور دارد و وجود دارد؛
اینها را باید یادداشت کرد، اینها را باید دید، اینها را باید فهمید. فقط هم این [یک نمونه] نیست که بگویید «آقا! به یک گل بهار نمیشود»؛ نه،
بحث یک گل نیست؛ زیاد هستند از این قبیل.
این دو -زن و شوهری که عرض کردم- هر دو دانشجو بودند که البتّه آن پسر هم بعد میرود شهید میشود؛ جزو شهدای گرانقدر دفاع از حریم حضرت زینب (سلاماللهعلیها) است.
وضعیّت اینجوری است.
شهید مدافع حرم
#حمید_سیاهکالی_مرادی
🔴@sarbazanzeynab🔴
حی علی الصلاه
وصیت شهید علی عابدینی
منتظر ظهور آقا نماز اول وقت میخواند
به سوی نماز می شتابد
دوست داریم شهید شویم؟
با نماز قضا کسی شهید نمی شود. با نماز دیر وقت کسی به درجه شهادت نمی رسد.
التماس دعا
شهید مدافع حرم
#علی_عابدینی
🔴@sarbazanzeynab🔴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|🌻🌖|
جہادهمیشهازارتباطما
باامامزمانمان
ولزومتقویتاینارتباط
وحضورامامزمانﷻدر
زندگیمانصحبتمیکرد .
شهید #جهاد_مغنیه
🔴@sarbazanzeynab🔴
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
🍀پرواز اندازهی آدمو بر ملا میکنه هر چی بالاتر می ری بالا وبالاتر میری دنیا از دید تو بزرگتر میشه وتواز دید دنیا کوچکتر🌸
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
سلام صبحتون شهدایی❣
🔴@sarbazanzeynab🔴
🌷در روز ۱۲ مهر 1355 فرزندی درکوی دباغیان خیابان پل عراق رشت، از پدری به نام اصغر کارمند کارخانه توشیبا و مادری به نام طاهره جوینده رودسری خانهدار پا به عرصه حیات نهاد. پدرش بعد از مدتی تحصیل علوم دینی را آغاز کرد و به لباس روحانیت ملبس شد و او را نام حجت الاسلام والمسلمین اصغر علیزاده رودسری که صاحب تالیفات نیز بود می شناسندامیررضا دومین فرزند این خانواده بود و از همان طفولیت تا آخرین لحظاتی که شهید شد و پیکر ندیدهاش را در گلزار شهدای رودسر به خاک سپردند دارای لبخندی زیبا ، متواضع و صمیمی بود که هیچگاه این خصوصیات از ذهن دوستدارانش محو نخواهد شد.
شهید مدافع حرم
#امیررضا_علیزاده
🔴@sarbazanzeynab🔴
🌴 نخلستان
🎥 دانلود فیلم «غریب»
🔥 نسخه اکران آنلاین
🎭 ژانر: جنگی | درام | تاریخی
📆 سال تولید: 1401
📆 سال انتشار: 1402
👤 کارگردان: محمدحسین لطیفی
👥 بازیگران: بابک حمیدیان، پردیس پورعابدینی، رحیم نوروزی، حسام محمودی، مهران احمدی، فرهاد قائمیان و ...
🗯 خلاصه داستان: فیلم غریب سبک زندگی و شیوه فرماندهی محمد بروجردی و تلاش او برای ایجاد اتحاد در غرب کشور ایران را به تصویر کشیده است…
🔴@sarbazanzeynab🔴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ببینید؛
🔰چشمانی که نامحرم ندید...
🌹 شهید مدافع حرم عباس دانشگر
🌹شادی روحش صلوات...
شهید مدافع حرم
#عباس_دانشگر
🔴@sarbazanzeynab🔴
#شهیدانه
🔻شهید مدافع حرم #حسن_حزباوی زمانی که در کشور سوریه، در منطقه شیخ مسکین استان درعا مقابل جبهه النصره در حال جهاد بودند.
در کمپ نیروهای مقاومت یک رزمندهی #اهل_سنت بود که با شهید حزباوی دوست میشوند، با اخلاق و منش شهید حزباوی مانوس میشود و بعد از شهادت شهید حزباوی به مذهب #شیعه مشرف میشوند.
و اینگونه حدیث شریف معصوم را محقق می کنند که برای ما زینت باشید... "كُونُوا لَنَا زَيْنا وَ لاَ تَكُونُوا عَلَيْنَا شَيْنا"
🌹ولادت ۱ آذر ۶۱ اهواز
🥀شهادت ۱ آذر ۹۳ سوریه
📿شادی روحشان صلوات
🚩شهید مدافع حرم
#حسن_حزباوی
🔴@sarbazanzeynab🔴
┄═🌿🌹🌿═┄
💌 #شھـــــیدانه
🌷شهید مدافع حرم، ابوالفضل سرلک از یاران نزدیک سردار شهید قاسم سلیمانی و از فرماندهان زبده نظامی قرارگاه حلب سوریه بود که سابقه حضور مستشاری در عراق را هم در کارنامه عملیاتی خود داشت.
🍀پدر شهید: ابوالفضل خیلی ساده زیست و مهربان بود، حقایق را بیان میکرد، اخلاق و رفتارش با بچههای دیگر فرق داشت؛ صبور، خوش رو و خوش خنده بود به طوری که همه اقوام و آشنا در خوبی ابوالفضل را مثال میزدند.
🌸مادر شهید: خیلی آرام، مؤمن و مؤدب بود، از وقتی در کلاس سوم درس میخواند و هنوز ۱۰سالش نشده بود نماز خوانده و روزه میگرفت. در همان زمان بعد از روز عاشورا گفت چرا همه قبل از این ایام عزاداری میکنند و پس از عاشورا هیأتها جمع میشود و پیشنهاد داد که در دهه دوم هیأت بزنیم که پدرش این پیشنهاد را پذیرفت و با حرف ابوالفضل ۱۰ شب مراسم میگرفتیم.
🌼همسر شهید: هر روز ایمانش تقویت میکرد، نمیگفت چون نماز، روزه و جهاد دارم ایمانم کامل است بلکه هر روز روی ایمانش کار میکرد و هر روز ایمان خود را کاملتر میکرد. اعتماد به خدا را به جای اعتماد به نفس در خودش تقویت میکرد و میگفت باید به خدا اعتماد داشته باشیم.
شهید مدافع حرم
#ابوالفضل_سرلک
🔴@sarbazanzeynab🔴
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#یادت_باشد🌱
قسمت 12
گفتم:"بعدابایدیه ناهارمهمون کنین تامن براتون نتیجه ی آزمایش روبگم."حمیدگفت:"شمادعاکن مشکلی نباشه،به جای یه ناهار،ده تاناهارمیدم."ازبرگه ای که داده بودندمتوجه شدم مشکلی نیست،ولی به حمیدگفتم:"برای اطمینان بایدنوبت بگیریم،دوباره بریم مطب ونتیجه روبه دکترنشون بدیم.اونوقت نتیجه ی نهایی مشخص میشه."ازهمان جاحمیدبامطب تماس گرفت وبرای غروب همان روزنوبت رزروکرد.
ازآزمایشگاه که خارج شدیم خیابان خیام راتاسبزه میدان نیم ساعتی پیاده آمدیم.چون هنوزبه هیچ کس حتی به فامیل نزدیک حرفی نزده بودیم تاجواب آزمایش ژنتیک قطعی بشود،کمی اضطراب این راداشتم که نکندیک آشنایی ماراباهم ببیند.
قدم زنان ازجلوی مغازه هایکی یکی ردمیشدیم که حمیدگفت:"آبمیوه بخوریم؟"گفتم:"نه میل ندارم."چندقدم جلوترگفت:"ازوقت ناهارگذشته،بریم یه چیزی بخوریم؟"گفتم:"من اشتهابرای غذاندارم."ازپیشنهادهای جورواجورش مشخص بوددنبال بهانه است تابیشترباهم باشیم،ولی دست خودم نبود.هنوزنمیتوانستم باحمیدخودمانی رفتارکنم.
ازاینکه تمامی پیشنهادهایش به دربسته خوردکلافه شده بود.سوارتاکسی هم که بودیم،زیادصحبت نکردم.آفتاب تندی میزد.انگارنه انگارکه تابستان تمام شده است.عینک دودی زده بودم.یکی ازمژه های حمیدروی پیراهنش افتاده بود.مژه رابه دستش گرفت،به من نشان دادوگفت:"نگاه کن،ازبس بامن حرف نمیزنی ومنوحرص میدی،مژه هام داره میریزه!"
ناخودآگاه خنده ام گرفت،ولی به خاطرهمان خنده وقتی به خانه رسیدم کلی گریه کردم؛چرابایدبه حرف یک نامحرم لبخندمیزدم؟!مادرم گریه من راکه دید،گفت:"دخترم!این که گریه نداره.تودیگه رسمامیخوای زن حمیدبشی،اشکالی نداره."حرفهای مادرم دراوج مهربانی آرامم کرد،ولی ته دلم آشوب بود.هم میخواستم بیشترباحمیدباشم،بیشتربشناسمش،بیشترصحبت کنیم،هم اینکه خجالت میکشیدم.این نوع ارتباط برای من تازگی داشت.
نزدیکی های غروب همان روزحمیددنبالم آمدتاباهم به مطب دکتربرویم.یکی،دونفربیشترمنتظرنوبت نبودند.پول ویزیت دکترراکه پرداخت کرد،روی صندلی کنارمن نشست.ازتکان دادن های مداوم پایش متوجه استرسش میشدم.چنددقیقه ای منتظرماندیم.وقتی نوبتمان شد،داخل اتاق رفتیم.
خانم دکترنتیجه ی آزمایش رابادقت نگاه کرد.بررسی هایش چنددقیقه ای طول کشید.بعدهمان طورکه عینکش راازروی چشم برمیداشت،لبخندی زدوگفت:"بایدمژدگونی بدین!تبریک میگم،هیچ مشکلی نیست.شمامیتونیدازدواج کنید."
تادکتراین راگفت،حمیدچشم هایش رابست ونفس راحتی کشید.خیالش راحت شد.تنهادلیلی که میتوانست مانع این وصلت بشودجواب آزمایش ژنتیک بودکه آن هم شکرخدابه خیرگذشت.
حمیدگفت:"ممنون خانم دکتر.البته همون جاتوی آزمایشگاه فرزانه خانم نتیجه روفهمیدن،ولی گفتیم بیاریم پیش شماخیالمون راحت بشه."خانم دکترگفت:"خب فرزانه جان تایه مدت دیگه همکارمامیشه،بایدهم سردربیاره ازاین چیزها.امیدوارم خوشبخت بشیدوزندگی خوبی داشته باشید."
حمیددرپوستش نمی گنجید،ولی کنارخانم دکترنمیتوانست احساسش راابرازکند.ازخوشحالی چندین بارازخانم دکترتشکرکردوبالبی خندان ازمطب بیرون آمدیم.
چشم های حمیدعجیب میخندید،به من گفت:"خداروشکر،دیگه تموم شد،راحت شدیم.
"چندلحظه ای ایستادم وبه حمیدگفتم:"نه،هنوزتموم نشده!فکرکنم یه آزمایش دیگه هم بایدبدیم.کلاس ضمن عقدهم بایدبریم.برای عقدلازمه".
حمیدکه سرازپانمیشناخت گفت:"نه بابا،لازم نیست!
همین جواب آزمایش روبدیم کافیه.زودتربریم که بایدشیرینی بگیریم وبه خانواده هااین خبرخوش روبدیم.حتمااون هاهم ازشنیدنش خوشحال میشن."شانه هایم رابالاانداختم وگفتم:"نمیدونم،شایدهم من اشتباه میکنم وشمااطلاعاتتون دقیق تره!"
قدیم هاکه کوچک بودم،یکسره خانه ی عمه بودم وبادخترعمه هابازی میکردم.بعدکه بزرگترشدم وبه سن تکلیف رسیدم،خجالت میکشیدم وکمترمیرفتم.حمیدهم خیلی کم به خانه مامی آمد.
ازوقتی که بحث وصلت ماجدی شد،رفت وآمدهابیشترشده بود.آن روزهم قراربودحمیدباپدرومادرش برای صحبت های نهایی به خانه ی مابیایند.
مشغول شستن میوه هابودم که پدرم به آشپزخانه آمدوپرسید:"دخترم،اگه بحث مهریه شد،چی بگیم؟نظرت چیه؟
"روی این که سرم رابلندکنم وباپدرم مفصل درباره ی این چیزهاصحبت کنم،نداشتم.گفتم:"هرچی شماصلاح بدونیدبابا."پدرم خندیدوگفت:"مهریه حق خودته،ماهیچ نظری نداریم.دختربایدتعیین کننده ی مهریه باشه."کمی مکث کردم وگفتم:"پونصدتاچطوره؟شماکه خودتون میدونیدمهریه فامیلای مامان همه بالای پونصدسکه اس."
ادامه دارد...
شهید مدافع حرم
#حمید_سیاهکالی_مرادی
🔴@sarbazanzeynab🔴
🌴حضرت طلبیدند
و من هم شدم مدافع حرم
مادرم کمی مخالف بود
پدرم گفت:
من به توولایت دارم برو
اگه شــهيد بشی
خوشابه سعادتت
اگه نشدی
من پیـش حضرت زینب س
روسفيدم 🌴🌴
شهید مدافع حرم
#حسن_رجایی_فر
🔴@sarbazanzeynab🔴
#سیدرضاطاهر
سید رضا عاشق ولایت بود و علاقه ی زیادی به مقام معظم رهبری داشت و خود را با افتخار، سرباز آقا می دانستند
فرازی از وصیت نامه
🌷شهید سید رضا طاهر🌷
به تاسی از فرموده رهبر عزیزم حضرت امام خمینی(ره)پشتیبان ولایت فقیه باشید تا به مملکت شما آسیبی نرسد .
حال که زعامت این کشتی پر تلاطم به دستان با کفایت رهبر عزیزتر از جانم افتاده وایشان نیز به حق آن را سکانداری نموده ایشان را در این امر یاری کنید تا بار دیگر علی تنها نماند .
روح مطهرشان راباصلوات شاد کنید
شهید مدافع حرم
#سیدرضا_طاهر
🔴@sarbazanzeynab🔴
کتاب #فاتحان_نبل_و_الزهرا
خاطرات راوی از بیش از ۲۴ شهید مدافع حرم
خاطرات راوی از حاج قاسم سلیمانی
خاطرات راوی از شهید محسن حججی
تجربه راوی از دفاع از حرم
خاطرات ناب از دیدار با خانواده شهدا
و...
🔴@sarbazanzeynab🔴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽کتاب «دل آشوب» به قلم مرحوم محمد سرور رجایی منتشر شد
در این کتاب روایتی از زندگی مریم حسینزاده همسر شهید مدافع حرم فاطمیون محمد رئوف رفیعی را میخوانیم. این کتاب که آخرین نوشته مرحوم "محمد سرور رجایی" است در ۳۲۸ صفحه توسط انتشارات خط مقدم منتشر شده است.
شهید مدافع حرم
#محمدرئوف_رفیعی
🔴@sarbazanzeynab🔴
شهید مدافع حرم #زینبیون
"جان حسین"
او اهل روستای "میلی خیل" از منطقه پاراچنار پاکستان بود، جایی که جوانان بخاطر شجاعت و تحمل در برابر سختیها شناخته میشوند.
جان حسین، در جوانی برای کار به ایران آمد تا خرج خانوادهاش را تامین کند.
وقتی از حمله دشمنان اسلام به حرم حضرت زینب(س) مطلع شد بلافاصله با مادرش تماس گرفت تا اجازه بگیرد و به مبارزه با آنها بپیوندد.
او به مادرش اطلاع داد که بسیاری از جوانان روستایش از جمله "شهید عقید حسین" در سوریه به عنوان سومین فرمانده تیپ زینبیون میجنگد.
جان حسین با تایید مادرش پاسپورتش را آماده کرد، راهی سوریه شد، به زینبیون پیوست تا در کنار همرزمانش شجاعانه بجنگد.
شجاعت وی در دفاع از اسلام، زبانزد همرزمانش بود و سرانجام در این راه به شهادت رسید.
مزار: قم/بهشت معصومه(س)
شهید مدافع حرم
#جان_حسین
🔴@sarbazanzeynab🔴
🍃قلبم گرفت
در تن این شهر پر گناه
حال و هوای جمع
شهیدانم آرزوست
❣صبحتون شهدایی ❣
🔴@sarbazanzeynab🔴