2.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آخرین حرفای رفاقتی شهید خلیلی
🌷🌷همه رفتنیند🌷🌷
🌷🌷چه خوب که زیبابره🌷🌷
سالروز شهادت💔
شهید مدافع حرم🕊🌹
#رسول_خلیلی
🔴@sarbazanzeynab🔴
مدافعان حرم
🌟#رفیق_مثل_رسول🌟۸۰ حواسم به ساعت نبود،فکر کنم سه یا چهارساعتی طول کشید تا توانستم اجزای بدن سید جعفر
🌟#رفیق_مثل_رسول 🌟۸۱
پاییز با همه رنگارنگی اش آمد.حلب به لحاظ جغرافیایی آب و هوای مدیترانه ای داشت و به همین دلیل سهم بیشتری از مزارع کشاورزی و باغ های میوه در این منطقه قرار گرفته است.این روزها درگیر آتش جنگ شده بود،اما طبیعت درست مثل زن های باسلیقه در سخت ترین شرایط،زیبایی خودش را حفظ میکرد.ما به سمت تل حاصل حرکت کردیم،ولی تمام هماهنگی ها و جلسات در آکادمی برگزار میشد و این فرصت خیلی خوبی بود که من میتوانستم دوستانم را در فاصله های زمانی کمتری ببینم.تب و تاب روزهای محرم،شوری را در بین بچه هاانداخته بود.همگی شاکر به درگاه خدا بودیم که فدایی حضرت زینب س هستیم.بین تل عرن و تل حاصل کار گره خورد و اصطلاحا ما زمین گیر شدیم.هوا کمکم تاریک شد،صدای هلهله و الله اکبر مسلحین در فضا پیچیده بود .آن ها با تمام توان تلاش میکردند که به لحاظ روانی ما را تضعیف کنند.بچه ها بغض شدیدی کرده بودند.صدای هلهله برای همه ما تداعی ظهر عاشورا و تنهایی امام حسین ع را داشت.یکی از بچه ها گفت:بچه ها هیچی عوض نشده،این شامی ها هنوز اخلاق پدرانشون و دارند.من سمت راست ابوحسنا نشسته بودم،یکی از بچه ها شروع کرد به زمزمه کردن یک مداحی،بغض بچه ها سرباز کرد.بچه ها یکی یکی شروع به همراهی کردند،همانجا گوشه سنگر برای ما شدیک حسینیه کوچک و همانطور که نشسته بودیم،شروع کردیم به سینه زدن و مداحی کردن.بچه ها ثابت کردند با شور و شعور حسینی پا به این میدان گذاشته اند.
شب عاشورا تا نیمه های شب درگیر بودیم.وضعیت که آرام شد ،برای استراحت به آکادمی آمدم.هوا خیلی سرد شده بود.وارد اتاق که شدم،دیدم بچه ها یک پتو زیر انداز و یکی هم رو انداز کردند و خوابیدند.یک گوشه جا پیدا کردم و روی زمین خوابیدم
زندگی نامه شهید مدافع حرم 🕊🌹
#رسول_خلیلی
🔴@sarbazanzeynab🔴
مدافعان حرم
🌟#رفیق_مثل_رسول🌟۸۲ آنقدر خسته بودم که نه سرمای زمین و نه رطوبت لباس هایم را حس نمیکردم.بعداز چند لحظ
🌟#رفیق_مثل_رسول 🌟۸۳
من به تعبیر خواب خودم ایمان داشتم ،برای همین دیگر قصه را کشش ندادم و رفتم وضو گرفتم.سجده آخر نماز ذکر الحمدلله گفتم و شکر خدا را به جا آوردم. بعد نماز با نشاط و سرحال از بچه ها خداحافظی کردم و با ماشین به خط برگشتم.یکی دو روز بعد برای سرکشی خواستم مسیری که هستیم را چک کنم،از بچه ها فاصله گرفته بودم که متوجه شدم چرخ جلو پنچر شده،با ابوحسنا تماس گرفتم.،محل توقفم را پرسید و گفت:من برای کمک میام.چند دقیقه ای داخل ماشین نشستم تا از راه رسید.باهم کمک کردیم و لاستیک زاپاسی که همراه داشت را زیر ماشین انداختیم.کار که تمام شد موقع خداحافظی ابوحسنا به صورتم خیره شد،دست سیاهش را روی صورتم کشید و گفت:خوشگل شدی،هوای خودت رو داشته باش.امروز برات صدقه کنار میذارم ولی خودت هم حتما صدقه بده.)).بعداز رفتنش به آیینه نگاه کردم،دیدم سیاهی انگشت هایش تا نزدیکی بینی ام آمده.به صورت خود خندیدم و با پشت دست سعی کردم خط را پاک کنم.نزدیک های غروب گفتند:((کم کم کارهاتون را جمع کنید که روز بیست و هفتم برگردید تهران)).
روز سیزدهم محرم تل حاصل آزاد شد.ما به اهداف طرحی که داشتیم،رسیده بودیم.باید تجدید قوا میکردیم و با یک طرح عملیاتی حساب شده و دقیق به سمت نقاط دیگر حرکت میکردیم.بعد از مدت ها فرصت پیدا کردم برگردم آکادمی تا علاوه بر هماهنگی های لازم قبل از مرخصی رفتن،کارگاه و اتاقم را مرتب کنم.داشتم به برنامه هایم فکر میکردم که دیدم چند پیج پشت سر هم آمد و به قول بچه ها پشت بی سیم شلوغ شد. بین پیامها اسم جلیل را میگفتند.با ابوحسنا ارتباط گرفتن و پرسیدم چه اتفاقی افتاده؟
ابوحسنا گفت؛((به بچه های ادوات گرای اشتباهی دادند،آن ها هم یک خمپاره زدن وسط بچه های جلیل،جلیل با یکی دونفر دیگه زخمی شدند.من دارم میرم پیش جلیل.میگن حالش خیلی بده)).نزدیک آکادمی بودم،ولی سریع تغییر مسیر دادم و به سمت محل استقرار نیروها رفتم.من دیرتر از ابوحسنا رسیدم.جلیل وضعیت خیلی بدی داشت،شکم و پهلویش به شدت جراحت داشت و تمام بدنش پرشده بود از ترکش.
چندبار درخواست آمبولانس دادیم.نیروهای امدادی که آمدند، من و ابوحسنا همراه جلیل به حمائ آمدیم.بیمارستان حمائ خیلی شلوغ مجهز نبود،اما کادر درمانی خوبی داشت.سریع جلیل را به اتاق عمل بردند،من و ابوحسنا هم مضطرب و نگران پشت در اتاق عمل ماندیم. لحظات آن قدر کند می گذشت که دلم میخواست دست عقربه های ساعت را بگیرم و به سمت جلو بدویم. موقع نماز ظهر، نوبتی برای نماز رفتیم و پشت در اتاق عمل برگشتیم. همانطور که سرم را به دیوار یخ کرده بخش جراحی تکیه داده بودم،یاد روزی افتادم که به حسین زنگ زدم تا حال بچه ها را بپرسم.قبل از همه پرسیدم((بچه محمد به دنیا اومد یا نه؟؟))حسین گفت؛امروز رفتند بیمارستان.
پرسیدم کجا؟؟ _فکر کنم نجمیه.
از خانه که بیرون زدم، برف می آمد .جلوی در بابا را دیدم،ماشینش را گرفتم و به سمت بیمارستان راه افتادم.وقتی رسیدم،حیاط محوطه بیمارستان سفید پوش شده بود. قبل از ورود به سالن انتظار محمد را دیدم.با دیدن من چشم هایش برق زد و گفت؛((مشتی اینجا برای چی اومدی؟))خندیدم و گفتم؛(مسافرت به هم خورد،کاری چیزی هست،بهم بگو)).محمد دستی روی شانه ام زد و گفت؛(خیلی با معرفتی داداش).به راحتی میشد ذوق را در صدا و نگاهش دید.دستش را در دستم گرفتم و گقتم:((شنیدم اومدی بیمارستان،گفتم بیام کمکی خواستی پیشت باشم)).
زندگی نامه شهید مدافع حرم 🕊🌹
#رسول_خلیلی
🔴@sarbazanzeynab🔴
مدافعان حرم
🌟#رفیق_مثل_رسول 🌟۸۴ آن لحظات حتی انتظارش هم شیرین بود و خبر به دنیا آمدن حسنا شیرینی بیشتری داشت،ولی
🌟#رفیق_مثل_رسول 🌟۸۵
دلم میخواست به محمدحسین بگویم برایم روضه حضرت زینب ع بنویس تا بخوانم و دلم آرام شود،اما میدانستم بعد هیئت حتما خیلی خسته است،برای همین حرفی نزدم و خداحافظی کردم.
تمام شب سرگرم انجام کارهایم بودم.یاد تمام دوستانم افتادم.به این فکر کردم که همگی آن ها بیشتر از هرچیزی برای من رفیق هستند و این رفاقت زیباترین دل بستگی من در این دنیاست.کنار آن خندیدن ،گریه کردن،تلاش کردن و خیلی چیزهای دیگر را تجربه کردم همراهشان معنی واقعی صفا و صمیمیت را یاد گرفتم.بچه های بامرام و صادقی که تلاش کردم مثل خودشان باشم و برآب تک تکشان یک رفیق باشم مرور این خاطرات این تلنگر را به من زد که حتی بعد از شهادت هم دل تنگ دیدنشان میشوم.خنده ام گرفته بود،نزدیک های سحر بود و من انگار نشسته بودم روی قالی هزار رج زندگی ام دست می کشیدم،خیلی از تنهایی ها،غصه ها و مشکلاتم را با گره رفاقت رفو کرده بودم و این تنها گره ای بود که دلم می خواست برای همیشه محکم باقی بماند.
بعد نماز صبح با علاء و مصطفی برای پاک سازی به تل حاصل رفتیم.سرمای هوا تا وقتی به جانمان می نشست که آستین همت را بالا نزده بودیم.مشغول کار که شدیم،سرما هم بی خیال چرخیدن دورما شد.فکر کنم تا حدود ساعت یازده قسمت زیادی از منطقه را پاک سازی کردیم.برای انجام کار به آکادمی برگشتم و قبل از هرچیزی اول جویای حال جلیل شدم.ابوحسنا گفت:(درد خیلی شدیدی داره،اون قدر بهش مسکن زدن که از هوش رفته).بعد هم از من پرسید :برنامت چیه؟
_دارم جمع و جور میکنم بیام پیش شما.
_باشه منتظرتم.
تلفن را قطع کردم رفتم برای نماز،یکی از بچه ها یک سیب تعارف کرد،یک گاز کوچک زدم و بویش کردم،رایحه خیلی خوبی داشت.یک لحظه فکر کردم اینجا وسط منطقه ،سیب به این قرمزی از کجا آورده است.برگشتم.دیدم انتهای سالن در حال گپ زدن با بچه هاست.تلفنم زنگ خورد، مصطفی گفت:مصطفی گفت:خلیل جان میای کمک کنی،؟ _چی شده؟؟
_کارمون سخت شده،من دارم میام دنبالت که بیای.نمازم را خواندم برگشتم کارگاه و یک سری وسایلم را برداشتم.
زندگی نامه شهید مدافع حرم 🕊🌹
#رسول_خلیلی
🔴@sarbazanzeynab🔴
2.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖇💌همسر شهید نوید صفری:
آقا نوید خیلی به شهید رسول خلیلی ارادت داشت. یک روز سر مزارش می رود و می بیند شهید خلیلی متولد سال ۶۵ است و چند ماه از او کوچکتر است. به آقا نوید تلنگر می خورد که این آدم که کوچکتر از تو است، عاقبت به خیر شده. حال آقا نوید منقلب می شود. مناجاتهایش با شهید خلیلی را هم نوشته است، انگار که شهید خلیلی روبرویش نشسته و دارد با او درد دل می کند!
✓رفیق شهید؛ شهیدت میکند...🕊
شهید#رسول_خلیلی🕊🌹
🔴@sarbazanzeynab🔴
مدافعان حرم
🌟#رفیق_مثل_رسول🌟۸۶ از در کارگاه که خواستم بیرون بیایم،یاد شعری افتادم.تصمیم گرفتم برای خداحافظی، برا
🌟#رفیق_مثل_رسول 🌟۸۷
بسم الله الرحمن الرحیم گفتم و آرام کنار مین نشستم. درست حدس زده بودم، دو زمانه بود و با کوچک ترین حرکت دومی فعال میشد،برای لحظه ای رایحه سیب همه جا پیچید.یک مرتبه در دلم چیزی شبیه قند آب شد.حس کردم در مرکز نور و حرارت قرار گرفتم.گردوخاک که فرو نشست،سید علاء از ته دل فریاد میزد،😭به صورتش نگاه کردم.چشم چپش کامل از حدقه بیرون زده بود و خون تمام صورتش را گرفته بود.مصطفی چندبار زمین خورد و بلند شد،موج انفجار او را گرفته بود......
علاء دست روی چشمش گذاشت،ولی خون از لای انگشت هایش بیرون میزد.مصطفی همانطور که گیج میخورد،به سختی خودش را رساند به ماشین و بی سیم را برداشت.دست هایش جان نداشت کلید روشن را فشار دهد.انگشت هایش میلرزید.با هر جان کندنی بود، بالاخره بی سیم را روشن کرد و رفت روی خط ابوحسنا:
_ابوحسنا،ابوحسنا،خلیل
در فاصله آمدن جواب از بی سیم،نفسش که انگار گره خورده بود را آزاد کرد،آه کوتاهی کشید و بعد با پشت دست چشم هایش را پاک کرد.باز هم کلید را فشار داد و گفت:
ابوحسنا، ابوحسنا، خلیل
بعد چندثانیه صدای ابوحسنا آمد که میگفت:
)خلیل جان به گوشم)
مصطفی سرش را به صندلی تکیه داد.آب دهانش را که مثل زهر تلخ شده بود ،قورت داد.انگار که یک مشت خاک خورده بود،صورتش را در هم کرد و گفت:((حاجی منم مصطفی، خلیل کربلایی شد)).😭
ابوحسنابا تشر پرسید:درست حرف بزن،خلیل چی شده؟
مصطفی با گریه گفت:خلیل کربلایی شد،حاجی بدبخت شدیم.
زندگی نامه شهید مدافع حرم 🕊🌹
#رسول_خلیلی
🔴@sarbazanzeynab🔴
مدافعان حرم
🌟#رفیق_مثل_رسول 🌟۸۸ هیاهوی صداها را رد کردم .رگه آفتاب تا وسط های اتاق آمده بود.مامان با چادر نماز س
🌟#رفیق_مثل_رسول 🌟۸۹
#قسمت_آخر
رفتم کنار روح الله نگاهش کردم، مثل همیشه مغرور و دوست داشتنی بود.دل شوره و اضطرابش را پشت اخمی که روی صورتش داشت،پنهان کرده بود.رو به رویش نشستم و زل زدم به چشم هایش.انگار آرام تر شد.خندیدم،سرم را نزدیک شانه اش بردم و در گوشش گفتم:((داداش خوبم مراقب خودت باش))😭😭
مصطفی بلند شد ،به سمت من آمد تا به من برسد.چندبار زمین خورد،تمام لباسش گلی شد.اشک هایش مثل دانه های شبنم از روی صورتش سُر میخوردند.سوت انفجار هنوز در سرش میپیچید.خودش را رساند بالای سر من.به پهلو افتاده بودم،چقدر برگ و خاشاک روی تنم ریخته بود،انگار درخت زیتونی که آن نزدیکی بود،تمام برگ هایش را به من هدیه داده بود.کسی دورتر آیه(والتین و الزیتون .....)را تلاوت میکرد.هنوز بی سیم چین بین انگشت های دستم بود.سیم آخر،قبل از فشار دست من عمل کرده بود.😢
یک طرف صورتم،پهلویم و همه بدنم پر از خون بود.باز و بندی که به بازوی دست چپم بسته بودم،نزدیک مچم افتاده بود و من چقدر حال خوبی داشتم.یک راست رفتم تا جایی که روضه حضرت علی اکبر ع خوانده میشد.بابا یک گوشه ایستاده بود و اشک میریخت.خم شدم،دست های زحمت کش و مهربانش را بوسیدم.دلم میخواست در گوشش بگویم،به جای اشک ،گل روی سر عزادار های امام حسین ع بریز و این صحنه جلوی چشمم به عینیت رسید.دیدم که بابا مشکی پوشیده،گوشه هیئت ریحانه ایستاده و گل روی سر دوستانم میریزد.
برای یک لحظه به پایین نگاه کردم. چقد راحت خوابیده بودم،انگار که اصلا خسته نبودم.از جسمم فاصله گرفتم ،به دنبال عطر سیب رفتم تا زینبیه.
داخل صحن،کسی صدایم کرد.نگاه کردم دیدم مهدی عزیزی،رضاکارگر،سیدجعفر و جمع زیادی از بچه ها با احترام دست به سینه به سمت قبله ایستادند و بانویی غرق در نور و عظمت به سمت من قدم برمیداشت❤️
زندگی نامه شهید مدافع حرم 🕊🌹
#رسول_خلیلی
🔴@sarbazanzeynab🔴
این دنیا با تمامی زیباییها و انسانهای خوب و نیکوی آن، محل گذر است، نه وقوف و ماندن! و تمامی ما باید برویم و راه این است؛ دیر یا زود فرقی نمیکند؛ اما چه بهتر که زیبا برویم!
🔰شهید مدافع حرم 🕊🌹
#رسول_خلیلی
🔴@sarbazanzeynab🔴
31.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 از آسمان/شهید مدافع حرم #رسول_خلیلی
از برای حرمت این دل من آشوب است
نکند سنگ به پیشانی گنبد بزنند …💔
#مدافعان_حرم
#یادشهداباصلوات
🔴@sarbazanzeynab🔴
همیشه تو جمع از لفظ شهادت دوری میکرد
▫️خودش رو لایق شهادت نمیدونست
🔻هر وقت بحث شهادت میشد خودش رو میخورد ....
🔹مَنیت نداشت
هر چی داشت
تو خلوت خودش داشت !!!
📚 به نقل از دوستان شهید رسول خلیلی
شهید مدافع حرم🕊🌹
#رسول_خلیلی
🔴@sarbazanzeynab🔴
❣ شش درس از شش شهید
شهید#محمودرضا_بیضائی :🌷
شیعه به دنیا آمده ایم تا مؤثر در تحقق ظهور مولا باشیم.
شهید#رسول_خلیلی :🌷
به برادر برادر گفتن نیست، به شبیه شدنه.
شهید#مصطفی_احمدی_روشن :🌷
ظهور اتفاق می افتد، مهم این است که ما کجای ظهور ایستاده ایم.
شهید#روح_اله_قربانی :🌷
شهادت خوب است اما تقوی بهتر است تقوایی که در قلب است و در رفتار بروز پیدا می کند.
شهید#مصطفی_صدرزاده :🌷
سخنان مقام معظم رهبری را حتما گوش کنید، قلب شما را بیدار می کند و راه درست را نشانتان می دهد.
شهید#حسین_معز_غلامی :🌷
در بدترین شرایط اجتماعی و اقتصادی و .. ، پیرو ولی فقیه باشید و هیچگاه این سید مظلوم حضرت آقا سید علی آقا را تنها نگذارید.
🔴@sarbazanzeynab🔴