مدافعان حرم
💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 #قصه_دلبری #قسمت_دوم از وقتی پام به بسیج دانشگاه باز شد بیشتر میدیدمش به دوس
•
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_سوم
کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه، دعای عرفه برگزار میشد.
دیدم فقط چند تا تکه موکت پهن کردن ب مسئول خواهران اعتراض کردم...
دانشگاه به این بزرگی فقط این چند تا تیکه موکت!!😐
در جواب حرفم گفت همیناهم پر نمیشه..😒
وقتی دیدم توجهی نمیکنه رفتم پیش آقای محمد خانی صداش زدم جواب نداد. چند بار داد زدم تا شنید سر به زیر اومد گفت «بفرمایید»
بدون مقدمه گفتم این موکتها کمه.
گفت قد همینشم نمیان💔
بهش توپیدم گفتم ما مکلف به وظیفه هستیم نه نتیجه😐
اونم با عصبانیت جواب داد این وقت روز دانشجو از کجا میاد؟!😠
بعد رفت دنبال کارش..🚶🏻♀
همین که دعا شروع شد روی همه موکتها کیپ تا کیپ نشستند، همشون افتادن به تکاپو که حالا از کجا موکت بیاریم 😐
یه بار از کنار معراج شهدا یکی از جعبههای مهمات را آوردیم اتاق بسیج خواهران به جای قفسه کتابخانه ..
مقرر کرده بود برای جابجایی وسایل بسیج حتماً باید نامهنگاری شود همه کارها با مقررات و هماهنگی او بود🚶🏻♀
من که خودم رو قاطی این ضابطهها نمیکردم هر کاری به نظرم درست بود همونو انجام میدادم😁😐
داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش🕊🌹
#محمدحسین_محمدخانی
🔴@sarbazanzeynab🔴
مدافعان حرم
مجید بربری🌹#قسمت_دوم سرنوشت شهید مدافع حرم مجید قربانخانی. حرّ مدافعان حرم 🌟🌟 تهران-۹۴/۱۰/۲۲ خبرهای
مجید بربری🌹#قسمت_سوم
شهید مدافع حرم مجید ق۴ربانخانی 🌟
شب۹۴/۱۰/۲۱
شب عجیبی بود،عمو سعید مثل همیشه،برای شناسایی میرفت. فردا موعد عملیات بود.عمو سعید هرشب که میرفت،امیدی به برگشتش نبود.موقع رفتن،مجید سرکوچه آتش درست میکرد. عمو سعید که از کوچه رد میشد،مجید میپرید جلو و چنددقیقه ای ،او را به حرف میکشید:
_چاکر حاج سعید!عمو بریم؟
_کجا مجید جون؟
_اِ عمو سعید!همون جایی که میری شناسایی دیگه!خودت گفتی امشب خواستم برم،تو رو هم با خودم میبرم. به همین زودی یادت رفت؟
_نه مجید جون،نمیشه تو را ببرم.ان شاالله عملیات بعدی.
آن شب مجید،جلوی عمو سعید نپرید.آرام پای دله ء آهنیِ آتش ایستاده بود.کلاهش را تا نزدیک چشمانش پایین کشیده بود و گاهی با آتش ور میرفت.مجید و عمو سعید باهم دست دادند.حسین امیدواری هم از راه رسید.مجید شیطنتش گل کرد.
_حسین،حسین،حسین!
حسین پسری آرام و سربه زیر بود،درست نقطه مقابل مجید.بچه ها میگفتند:حسین خواب شهادت خودش و بقیه را دیده است.
_حسین انگشتر را از دستش درآورد،نگاه معنی داری به آن انداخت.
_مجید جون!بی خیال شو.
_چشم منو بدجوری گرفته.
_بیا دادمش به تو،ولی تو هم انگشتر را بده به یکی،دست خودت نکن!
مجید ذوق زده انگشتر را از حسین گرفت.
عمو سعید رو به حسین کرد و یواشکی پرسید:برای چی انگشترت رو به مجید دادی؟
_عمو سعید صداش رو درنیار!این انگشتر نه به من وفا میکند،نه به مجید.دادمش که مجید بده به کسی دیگه،تا نیفته دست دشمن..عمو سعید هاج و واج به بچه ها نگاه می کرد.یعنی قرار بود فردا چه خبر شود؟حسین رفت و مجید با انگشترِ توی دستش، کنار عمو سعید ماند.
_عمو سعید امشب شب آخره،من رو هم با خودت ببر!
_مجید جون،فردا عملیات داریم، باید زود برم.بمونه عملیات بعدی.من هیچ کی رو با خودم نمیبرم، فقط تو رو،دو تایی باهم میریم.عمو سعید قولش را داد و بعد پرسید:مجید !یه چیزی بگم؟
_چاکریم عمو جون!بفرما.
_مجید!داریم به عملیات نزدیک میشیم،ترسیدی؟
_نه عمو سعید،ترسِ چی،داش مجید و ترس؟
_مجیدجون!عجیب امشب ساکتی،من به مجیدِ به این آرومی رو تا حالا ندیده ام.نمیدونم چرا ،چه خبر شده که داداش مجید ما رو آروم کرده؟
_نه عمو سعید،چیزی نیست.خیالتون راحت.
مجید این را گفت و ادامه داد؛
_راستی حاجی! نمیدونم با این دردسری که برا خودم درست کردم،چی کارکنم؟
عمو سعید یک آن جا خورد پرسید:
_چی داری میگی؟دردسر چی؟
زندگی نامه شهید مدافع حرم 🕊🌹
#مجید_قربانخانی
🔴@sarbazanzeynab🔴
خلاصه ای از زندگینامه شهید مدافع حرم محمد هادی نژاد 🕊️🌹
كمال آشنا ادامه مي دهد: "شهيد هادي نژاد و گروه جهادي اش سال گذشته سقف خانه دو شهروند محروم را كه دچار ريزش
شده بود، به طور كامل تعمير كردند. امسال هم چند روز قبل از اعزام سقف ريزش كرده يك خانواده ديگر را بدون هيچ
دستمزدي تعمير كرد. محمد وقتي فهميد يك پيرمرد و پيرزن مستضعف در خانه شان حمام ندارند، سريع دست به كار شد و
علاوه بر ساخت حمام و تهيه آبگرمكن، سرويس بهداشتي شان را به طور كامل بازسازي كرد.
بازسازي كامل يك مدرسه او درباره محروميت هاي شهرستان آغاجري، اظهار مي كند: "مركز شهرستان آغاجري قبال محل اسكان انگليسي هايي بود كه در شركت نفت كار مي كردند و مردم نيز در كنار آن ها به صورت عشايري روزگار مي گذراندند. پس از پيروزي انقالب شهر به
دست مردم افتاد اما شركت نفت به مردم گفت بايد اينجا را ترك كنند. مردم مقاومت كردند و ماندند اما دستگاه ها از ارائه
خدمات شهري و روستايي خودداري كردند. بيشتر خانه ها در اين منطقه كاهگلي است و مردم بسيار مستضعف هستند. شهيد
هادي نژاد و گروه جهادي اش وقف خدمت به اين مردم بودند. شهرستان آغاجري ۱۵۰ شهيد تقديم انقالب كرده است.
مسئول بسيج سازندگي سپاه ناحيه آغاجري با اشاره به خاطره اي از شهيد هادي نژاد، مي گويد: "در يكي از روستاهاي اطراف
آغاجري، مدرسه اي وجود داشت كه در سال ۱۳۴۲ ساخته شده بود و از ۱۰ سال قبل تا امروز به دليل تخريب كامال متروكه
شده بود. در آن روستا با همكاري محمد يك اردوي جهادي برگزار و مدرسه را به طور كامل بازسازي كرديم.
#قسمت_سوم
#شهید_محمد_هادی_نژاد
🔴@sarbazanzeynab🔴
بخشی از زندگینامه شهید مدافع حرم محسن الهی 🌹🕊️
متواضع بود و در سلام کردن پیش دستی میکرد و در کمک کردن به فقرا پیش قدم بود انسانی وارسته و فداکار بود. او برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) به سوریه سفر کرد و گفت: ما مدیون هستیم و باید از حرم حضرت زینب (س) دفاع کنیم.
همرزم ایشان میگفت وقتی برای زیارت به حرم رفتیم او بعد از زیارت با تمام وجودش از حضرت زینب (س) خواست که مرگ او را شهادت قرار دهد تا اینکه صبح جمعه 13 فروردین 95 ابتدا غسل جمعه و سپس غسل شهادت را انجام میدهد و در عصر جمعه پس از جانفشانی ها و دلاوریهای بسیار به وصال یار نائل آمد و به آرزویش که شهادت بود رسید.
جالب اینجاست که نوع شهادت این عزیز به طور دقیق شبیه عموی شهیدش است و هر دو در 44 سالگی به شهادت می رسند.
به روستای ماهفرخان در دهستان خیر و 175 کیلومتری شیراز عزیمت کرده تا با خانواده این شهید عزیز به گفت و گو بشیند.
زینب جوان در مورد همسرش شهیدش شهید الهی اینگونه سخن میگوید: در طول زندگی مشترکمان یک روز نشد خنده از لبهای همسر دلسوزم کنار برود، همیشه در بدترین شرایط زندگی و در هر زمان لبش پر از خنده و چهرهاش نورانی بود. جز در یک صورت غم و غصه را در چهرهاش میدیدم و آن این بود که هرگاه پای سخنرانی رهبر عزیزمان مینشست و نگرانی را در چشمهای ایشان میدید نگران میشد به حدی که اشک از گوشه چشمانش سرازیز میشد
اذان حاج محسن در آخرین نمازجماعت با همکارانش ماندگار شد.
جانش رهبر و ولایت بود. در صورتی که لبخند روی لبهای آقا دیده میشد میخندید و میگفت: جانم به فدایت.
#محسن_الهی
#قسمت_سوم
🔴@sarbazanzeynab🔴
خلاصه ای از زندگینامه شهید مدافع حرم مرتضی ترابی کمال 🕊️🌹
از زمانی که خودم را شناختم پدر همیشه از عشق به شهادت صحبت میکرد. ایشان از رزمندگان 8 سال دفاع مقدس بود و سی سال هم در سپاه خدمت کردند به همین دلیل همیشه میگفت که" از قافله شهدا جا ماندهام. چه دستهگلهایی را از دست دادهایم". و ما همیشه میگفتیم "پدر، جنگ دیگر تمام شده" ولی ایشان در عشقی که به شهادت داشت مصمم بود.
با این ویژگیهایی که درباره پدرتان گفتید ایشان فرد دغدغهمندی بودند، درباره فعالیتهای ایشان بگویید.
بله، واقعاً در طول این سالها مهمترین دغدغه ایشان کمک به دیگران بود،کوچکترین کارش این بود که در کوچه و خیابان اگر میخی روی زمین میدید آن را برداشته کنار میگذاشت، میگفت خدای نکرده در پای کسی میرود یا اینکه ماشین کسی پنجر میشود، در فضای کاری هم همینگونه بود، بعد از بازنشستگی فرماندهی گردان بیت المقدس شهرستان بهار را پذیرفتند، کلاسهای آموزشی را برگزار میکردند، البته اهل پیادهروی و شنا هم بودند.
#قسمت_سوم
#مرتضی_ترابی_کمال
🔴@sarbazanzeynab🔴
خلاصه ای از زندگینامه شهید مدافع حرم
اسماعیل شجاعی 🕊️🌹
این مادر فداکار که فرزندش را در راه اسلام و حریم اهل بیت تقدیم انقلاب و رهبری کرده است ادامه می دهد: حرف شهید در روزهای آخرش در خانه این بود که «باید برم.» زیرا اسلام مرز ندارد و اکنون مسلمان سوریه نیاز به یاری ما دارند که از آنان در برابر متجاوزان دفاع کنیم.
فاطمه رحیمی که دیگه توان حرف زدن ندارد در پایان می گوید هرچه داریم و نداریم فدای انقلاب و رهبری باد.
خواهران این شهید یزرگوار نیز شهادت برادرشان را در راه اسلام و اهل بیت افتخار می دانند و می گویند: به خود می بالیم که خواهران چنین برادری هستیم.
آنان ادامه می دهند: شهید شجاعی خیلی دوست داشت به سوریه برود تا از مردم مظلوم سوریه و حرم حضرت زینب(س) در برابر کفار دفاع کند و در آخر نیز به آرزوی خود رسید.
استیفا خانم خواهر بزرگ شهید عنوان می کند: بعضی از کوتهفکران فکر میکنند مدافعان حرم برای مسائل مادی راهی سوریه میشوند ولی واقعا مسائل مادی برای اشخاصی مثل برادر شهیدم ارزشی نداشت زیرا وی به تمام معنا بسیجی انقلاب و اسلام بود وضعیت زندگیش نیز این مهم را به اثبات می رساند.
وی ادامه می دهد: اسماعیل راه خوشبختی را که همانا دفاع از اسلام و مظلومان بود خوب شناخته بود و در نهایت نیز در این راه به آرزوی همیشگیش که شهادت بود رسید.
استیفا خانم می افزاید: اسماعیل آنقدر برای دفاع از ناموس پیامبر محکم بود که هیچ کدام از اعضای خانواده نمیتوانستم در برابر اراده وی نه بگویم.
#قسمت_سوم
#اسماعیل_شجاعی
🔴@sarbazanzeynab🔴
خلاصه ای از زندگینامه شهید مدافع حرم
احمد مجدی 🕊️🌹
وی در ادامه افزود: بعد از گذراندن دورههای نظامی، همرزم رزمندگان سپاه اسلام جهت نبرد با نیروهای متجاوزگر بعثی در جبهههای نبرد حق علیه باطل شد.
همرزم سردار شهید مدافع حرم حاج احمد مجدی، گفت: حاج احمد در دوران دفاع مقدس تجربیات خوبی کسب کرد و سپس مشتاقانه عضو رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد و به عنوان نیروی رزمی در تیپ امام حسن مجتبی(ع) و لشکر هفت حضرت ولیعصر(عج) در ماموریتهای مختلف و عملیاتهای بزرگ و کوچک تا پایان جنگ تحمیلی حضور مستمری داشت.
وی افزود: حاج احمد از نیروهای زبدهی غواص شرکت کننده در خط شکنی عملیاتهای والفجر هشت و کربلای چهار بود که بارها تا مرز شهادت هم پیش رفت اما هنوز قسمتش نبود.
اسکندری عنوان کرد: حاج احمد، بعد از جنگ تحمیلی در حین انجام ماموریتهای مختلف سازمانی با پشتکار خوبی که داشت توانست تا مقطع کارشناسی ادامه تحصیل دهد.
وی در ادامه افزود: با تشکیل داعش و بیحرمتی به حرم حضرت زینب کبری(س) با وجود اینکه اجبار و تکلیفی بر احمد نبود اما احمد هم مثل دیگر دوستداران اهل بیت(ع) مدافع حرم زینبی شد و همراه گردان فاتحین خوزستان عازم سوریه شد، تا ا در شروع نبرد آزادسازی دو شهر شیعهنشین نبل و الزهرا به شهادت رسید.
#قسمت_سوم
#احمد_مجدی
🔴@sarbazanzeynab🔴
خلاصه ای از زندگینامه شهید مدافع حرم
محمدتقی ارغوانی 🕊️🌹
در این مدت مسافرت هم رفتید؟
خیلی. محال بود دو روز تعطیلی پشت هم باشد و ما جایی نرویم. اصفهان، شهرکرد، مشهد، شمال، آستارا، کرمانشاه و لرستان و بیشتر جاها رو با هم دیگر دیده بودیم.
* شما بیشتر اهل مسافرت تفریحی بودید، یا شهید ارغوانی؟
هردو یکمدل بودیم. هر دومان؛ اهل خوشگذرانی!
* اهل پس انداز نبودید؟
نه. دوست داشتیم در همین وضع که هستیم، خوش باشیم. شاید اگر خیلیها جای ما بودند، نمیتوانستند ۱۵ سال در آن دو اتاق زندگی کنند. اما نه من سخت میگرفتم و نه شهید ارغوانی. میپرسید راحتی؟ میگفتم بله! میگفت پس سخت نگیریم. همین طور زندگی میکنیم. مهم این هست که خوش هستیم.
* شد وسیلهای عوض یا اضافه کنید؟
خیلی. کل فضای خانه ما شاید ۲۰ متر نمیشد. اما در آن بیست متر همیشه یکسری تغییرات بود. مثلاً مبل عوض میکردیم. شاید به چشم خیلیها نمیآمد و همه میگفتند آخر در این یکذره جا دیگر چه مبلی میخواهید؟ ولی من میگفتم من دوست دارم. آدم روحیهاش عوض میشود. یک بار مبل عوض میکند. یک بار پرده عوض میکند. یکبار تلویزیون عوض میکند. همه اینها خودش در روحیه آدم تأثیر دارد.
* صبح تا عصر در محل کار بود؟ یا بعد از کار به جای دیگری مثل بسیج میرفت؟ این وضعیت بعد از ازدواج ادامه داشت؟
بله. ادامه داشت. میآمد و بعد باید به پایگاه میرفت. اگر یادواره شهدا بود یا مراسمی مذهبی مثل مناسبتهای محرم یا فاطمیه، یا تولد و یا شهادتی بود باید به مسجد یا پایگاه بسیج میرفت.
#قسمت_سوم
#محمدتقی_ارغوانی
🔴@sarbazanzeynab🔴
خلاصه ای از زندگینامه شهید مدافع حرم
حاج اصغر فلاح پیشه 🕊️🌹
فلاحپیشه در تاریخ ۱۱ام دیماه سال ۱۳۹۴ راهی سوریه میشود. نکته جالب درباره این اعزام ناگهانی بودن آن است. دختر شهید، داستان سفر پدر را اینچنین بازگو میکند: «بابا خیلی درباره شهادت حرف نمیزد. نمیگفت از دوستانم جا ماندم. با خصوصیات اخلاقی که از پدرم سراغ داشتم کنجکاو بودم که چرا در مورد رفتن به سوریه سخنی به میان نمیآورد. برادرم برای دفاع از حرم خیلی اشتیاق داشت. در خانه مدام از رفتن حرف میزد. پدرم هم میگفت هر وقت خواستم بروم تو را هم با خودم میبرم. از این جمله یک هفته هم نگذشته بود که پدرم به مادرم گفت: قرار است گروهی برای تدارکات و تهیه غذا به سوریه بروند و اگر بخواهد برود رضایت مادرم را میخواهد. قبلتر که در کربلا بودیم، شنیده بودم قرار است راه سوریه را برای زیارت باز کنند. برای همین از پدرم پرسیدم برای کارهای ستادی آنجا میروید یا نه که مادرم گفت: بله. فکر کنم این صبحتها اربعین اتفاق افتاد. دو ماه بعد یک روز از دانشگاه به خانه آمدم و فهمیدم بابا قرار است با بچههای پادگان برای دوره آموزشی شب را بماند. ولی غروب برگشت. از او پرسیدیم که شما که قرار بود نیایید پس چرا برگشتید؟ ایشان گفت برای گرفتن پاسپورت آمدم. قرار بر این شد که ۱۰ روزه برویم با بچهها موقعیت منطقه را شناسایی کنیم. به پادگان برگشتند و کمی بعد دوباره در خانه زده شد. پرسیدیم چه شده برگشتید. گفتند چون قرار است راهی شویم اجازه دادند در کنار خانواده باشیم.»
#قسمت_سوم
#اصغر_فلاح_پیشه
🔴@sarbazanzeynab🔴
خلاصه ای از زندگینامه شهید مدافع حرم
علی سلطان مرادی 🕊️🌹
میگفت: نیازی به جابجایی نیست و همین زندگی که داریم خیلی هم عالی است در ضمن ایشان مترجم زبانهای خارجی نیز بودند و از طریق ترجمه هم درآمد داشتیم از سوی دیگر، چون ایشان نیروی عملیاتی بودند پشت میز نشینی برایشان خیلی سخت بود و به جایی که منتقل شده بودند، چون کار وی پشت میز نشینی بود اصلاً راضی نبود و علت انتقالشان به کارهای دفتری این بود که در یکی از مأموریتهایی که داشتند در حال چتربازی قلم پایشان شکست و به همین دلیل از مأموریتهای سخت منع شده بود و به ایشان استراحت داده بودند و به همین دلیل از دوستان عملیاتیشان دور شده بود که البته اکثراً هم شهید شده بودند مثل شهید عزیزی که از دوستان صمیمی ایشان بود و شهید کارگر و اکثر شهدای مدافع حرم دوستان همسرم بودند و خودش هم میگفت که جای من اینجا نیست و احساس میکنم که عمرم تلف میشود؛ و من وقتی این حرفها را از وی شنیدم و هدف قلبی او را میدانستم مانع او نشدم و تصمیم نهایی را به خودش واگذار کردم؛ و در حال حاضر زینب وار صبرپیشه کرده ام.
و درنهایت به هدفشان رسیدند!
بله و شهید در تماسهای تلفنی که با من داشتند تاکید میکرد که مطمئن باش من فقط به خاطر دفاع از حرم اینجا هستم که من به ایشان میگفتم که هر روز به زیارت میروی؟ گفت، نه من فقط همان دو روز اول توانستم به زیارت بروم و روزهای دیگر فقط از دور سلام میدهم، چون حجم کار خیلی بالا است.
#قسمت_سوم
#علی_سلطان_مرادی
🔴@sarbazanzeynab🔴
خلاصه ای از زندگینامه شهید مدافع حرم
صادق شیبک 🕊️🌹
برخی از این شهدا با وجود همسر و فرزند برای رسیدن به اهداف والایشان راهی سوریه شدند. یکی از این شهدا، تکاور شهید مدافع حرم «صادق شیبک» است. این شهید بزرگوار نهمین شهید مدافع حرم استان گلستان، هفتمین شهید مدافع حرم ارتش جمهوری اسلامی ایران و دومین شهید مدافع حرم شهرستان گالیکشاست، که به بهانه آزادسازی حلب، خبرنگار دفاع پرس گفتوگویی با مهدیه بیگلری همسر این شهید مدافع حرم انجام داده است، که در ادامه میخوانید:
همسر خواهرم کارمند نیروی انتظامی بود و به خاطر شغلش در یکی از شهرهای شمال کشور ساکن بودند. مدتی به جهت ادامه تحصیل همراه با خانواده خواهرم زندگی میکردم. خانواده شیبک هم یکی از آشناهای خانوادگی، همسر خواهرم بود. در منزل خواهرم من را دیدند و برادرشان را برای آشنایی بیشتر معرفی کردند. پس از انجام تحقیقات پدرم و همسرخواهرم جواب مثبت دادیم.
تنها چیزی که موقع ازدواج برای من اهمیت داشت؛ صداقت و شرافت طرف مقابلم بود، وقتی برای اولین بار با وی روبهرو شدم، احساس عجیبی در تمام وجودم رخنه کرد. حس خیلی خوبی نسبت به صادق داشتم و یقین داشتم که سخنان براساس صداقت است. بعدها هر چقدر راجع به وی تحقیق کردیم بیشتر به این صداقت و پاکی پی بردم. همچنین صادق بسیار شخصیت آرام و سادهای داشت و این چیزی بود که خیلی توجه من را به خودش جلب کرد.
سال 91 عقد کردیم و همسرم بهار 95 به فیض شهادت نائل آمد. حاصل این زندگی کوتاه، یک هدیه از جانب خداوند به نام «یسنا» بود. یسناخانم 20 آذر ماه، سه ساله شد».
#قسمت_سوم
#صادق_شیبک
🔴@sarbazanzeynab🔴
خلاصه ای از زندگینامه شهید مدافع حرم
جواد دوربین 🕊️🌹
اول ذیالحجه مصادف با ۳۰ خردادماه به مناسبت سالروز ازدواج حضرت علی(ع) و حضرت فاطمه(س) به نام روز ازدواج نامگذاری شده است، به همین مناسبت گفتوگویی با گلگیاه رضایی، همسر سردار شهید جواد دوربین داشتیم که تقدیم مخاطبان میشود.
با اسم و یاد جواد زنده هستم
گلگیاه رضایی، همسر سردار شهید مدافع حرم «جواد دوربین» که ۶۴ سال سن دارد و متولد آبکنار از توابع انزلی است در گفتوگو با ایکنا از گیلان، در خصوص آشنایی با همسرش اظهار میکند: در بسیج روستای آبکنار فعالیت میکردم که شهید دوربین در راستای فعالیت شغلی خود به آبکنار آمد و مدتی در آنجا مشغول به فعالیت بود و چون در سن ازدواج بود به دنبال بانوی هم کفو خود برای ازدواج بود که همکاران، منرا به ایشان معرفی کردند و آشناییهای اولیه انجام شد.
همسر شهید دوربین با اشاره به اینکه به دور از هرگونه تجملگرایی و انتظارات مادی در عرض یکماه مراحل آشنایی را طی کرده و زندگی مشترکمان را آغاز کردیم، میگوید: در ابتدای زندگی خانه مستقل نداشتیم و من به عنوان تازه عروس، زندگی مشترکم را در منزل مادر همسرم آغاز کردم.
رضایی با اشاره به تاریخ تولد شهید دوربین که یازدهمین روز از دیماه ۱۳۴۳ بود، بیان میکند: اوایل عدهای اختلاف سنی را بهانه میکردند و برخی نداشتن امکانات رفاهی زندگی را به رخم میکشیدند، در حالی که علیرغم سادگیها و نداریها، دلمان به یکدیگر قرص بود و ایمان به خدا و اعتماد به هم مؤلفههای مهم و مایه آرامش زندگی مشترکمان بودند.
#قسمت_سوم
#جواد_دوربین
🔴@sarbazanzeynab🔴