💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_هفتاد_و_هفتم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
تا 6 ماه بعد که شبکه سعودی العربیه اعلام کرد
عملیات آتشفشان دمشق با هدف فتح پایتخت توسط
ارتش آزاد به زودی آغاز خواهد شد. در فاصله ۱۰
کیلومتری دمشق، در گرمای اواخر تیرماه تنم از ترس
حمله تروریست های ارتش آزاد می لرزید، چند روزی می-
شد از ابوالفضل بیخبر بودم که شب تا صبح پَرپَر زدم و
همین بیقراری ام یخ رفتار مصطفی را آب کرده بود که
دور اتاق میچرخید و با هر کسی تماس میگرفت بلکه
خبری از دمشق بگیرد تا ساعتی بعد که خبر انفجار
ساختمان امنیت ملی سوریه کار دلم را تمام کرد. وزیر
دفاع و تعدادی از مقامات سوریه کشته شدند و هنوز شوک
این خبر تمام نشده، رفقای مصطفی خبر دادند نیروهای ارتش آزاد به زینبیه رسیده و میدانستم برادرم از مدافعان
حرم است که دیگر پیراهن صبوری ام پاره شد و مقابل
چشمان مصطفی و مادرش مظلومانه به گریه افتادم.
طاقت از دست دادن برادرم را نداشتم که با اشک هایم به
مصطفی التماس میکردم :»تورو خدا پیداش کنید!« بی-
قراری هایم صبرش را تمام کرده و تماس هایش به جایی
نمی رسیدکه به سمت در رفت و من دنبالش دویدم :»کجا
میرید؟« دستش به طرف دستگیره رفت و با لحنی گرفته
حال خرابش را نشانم داد :»اینجا موندنم فایده نداره.«
مادرش مات رفتنش مانده و من دو بار قامت غرق خونش
را دیده بودم و دیگر نمیخواستم پیکر پَرپَرش را ببینم که
قلبم به تپش افتاد. دل مادرش بزرگتر از آن بود که مانع
رفتنش شود، اشکش را با چند بار پلک زدن مهار کرد و دل کوچک من بال بال میزد
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_هفتاد_و_هشتم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
دل کوچک من بال بال میزد :»اگه رسیدن اینجا ما
چیکار کنیم؟« از صدایم تنهایی می بارید و خبر زینبیه رگ
غیرتش را بریده بود که از من هم دل برید :»من سُنی ام،
اما یه عمر همسایه سیده زینب بودم، نمیتونم اینجا
بشینم تا حرم بیفته دست اون کافرا!« در را گشود و دلش
پیش اشک هایم جا مانده بود که دوباره به سمتم چرخید
و نشد حرف دلش را بزند. نگاهش از کنار صورتم تا
چشمان صبور مادرش رفت و با همان نگاه نگران سفارش
این دختر شیعه را کرد :»مامان هر اتفاقی افتاد نذارید
کسی بفهمه شیعه اس یا ایرانیه!« و می ترسید این اشک ها
پای رفتنش را بلرزاند که دیگر نگاهم نکرد و از خانه خارج
شد. او رفت و دل مادرش متلاشی شده بود که پشت
سرش به گریه افتاد و من می ترسیدم دیگر نه ابوالفضل
نه او را ببینم که از همین فاصله دخیل ضریح حضرت
زینب شدم. تلوزیون سوریه فقط از نبرد حمص و حلب
می گفت، ولی از دمشق و زینبیه حرفی نمی زد و از همین
سکوت مطلق حس میکردم پایتخت سوریه از آتش ارتش
آزاد گُر گرفته که از ترس سقوط داریا تب کردم. اگر پای
تروریست ها به داریا میرسید، من با این زن سالخورده در
این تنهایی چه میکردم و انگار قسمت نبود این ترس
تمام شود که صدای تیراندازی هم به تنهایی مان اضافه
شد. باورمان نمیشد به این سرعت به داریا رسیده باشند
و مادرش میدانست این خانه با تمام خانه های شهر
تفاوت دارد که در و پنجره ها را از داخل قفل کرد. در این
خانه دختری شیعه پنهان شده و امانت پسرش بودم که
مرتب دور سرم آیت الکرسی میخواند و یک نفس نجوا میکرد
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_هفتاد_و_نهم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
:»فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِین.« و من
هنوز نمیدانستم از ترس چه تهدیدی ابوالفضل حاضر
نشد تنها راهی ایرانم کند که دوباره در این خانه پنهانم
کرد. حالا نه ابوالفضل بود و نه مصطفی که از ترس
اسارت به دست تروریست های ارتش آزاد جانم به لبم
رسیده و با اشکم به دامن همه ائمه چنگ می زدم تا
معجزه ای شود که درِ خانه به رویمان گشوده شد. مصطفی
برگشته بود، با صورتی که دیگر آرامشی برایش نمانده و
چشمانی که از غصه به خون نشسته بود. خیره به من و
مادرش از دری که به روی خودمان قفل کرده بودیم،
حس کرد تا چه اندازه وحشت کردیم که نگاهش در هم
شکست و من نفهمیدم خبری ندارد که با پرسش بی-
پاسخم آتشش زدم :»پیداش کردید؟« همچنان صدای تیراندازی شنیده میشد و او جوابی برای این همه چشم-
انتظاری ام نداشت که با شرمندگی همین تیرها را بهانه
کرد :»خروجی شهر درگیری شده بود، برا همین
برگشتم.« این بی خبری دیگر داشت جانم را میگرفت و
امانت ابوالفضل پای رفتنش را سُست کرده بود که لحنش
هم مثل نگاهش به زیر افتاد :»اگه براتون اتفاقی میافتاد
نمیتونستم جواب برادرتون رو بدم!« مادرش با دلواپسی
پرسید :»وارد داریا شدن؟« پایش پیش نمیرفت جلوتر
بیاید و دلش پیش زینبیه مانده بود که همانجا روی زمین
نشست و یک کلمه پاسخ داد :»نه هنوز!« و حکایت به
همینجا ختم نمیشد که با ناامیدی به قفل در نگاه کرد و
صدایش را به سختی شنیدم :»خونه شیعه های اطراف
دمشق رو آتیش میزنن تا مجبور شن فرار کنن!«
پارت هشتاد👇🏻
https://eitaa.com/Sarbazeharamm/41314
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
🇵🇸🇮🇷"کانال کمیل"
💙 💍💙 💙💍💙 💍💙💍💙💍 💙💍💙💍💙💍💙 💍💙💍💙💍💙💍💙💍 بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾ #پارت_هفتاد_و_نهم #دمشق_شهر_عشق عیدیِ ما را تو
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_هشتاد
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
سپس سرش به سمتم چرخید و دیدم قلب نگاهش برایم به تپش
افتاده که خودم دست دلش را گرفتم :»نمیذارم کسی
بفهمه من شیعه ام!« و او حرف دیگری روی دلش
سنگینی میکرد و همین حرف حالش را زیر و رو کرده
بود که کلماتش به هم پیچید :»شما ژنرال سلیمانی رو
میشناسید؟« نام او را چند بار از ابوالفضل شنیده و می-
دانستم برای آموزش نیروهای سوری به دمشق آمده که
تنها نگاهش کردم و او خبر تلخش را خلاصه کرد :»میگن
تو انفجار دمشق شهید شده!« قلبم طوری به قفسه سینه
کوبیده شد که دلم از حال رفت. می دانستم از فرماندهان
سپاه است و می ترسیدم شهادتش کار نیروهای ایرانی را
یکسره کند که به نفس نفس افتادم :»بقیه ایرانی ها چی؟«
و خبر مصطفی فقط همین بود که با ناامیدی سری تکان
داد و ساکت شد. با خبر شهادت سردار سلیمانی، فاتحه
ابوالفضل و دمشق و داریا را یکجا خواندم که مصطفی با
قامت بلندش قیام کرد. نگاهش خیره به موبایلش مانده
بود، انگار خبر دیگری خانه خرابش کرده و این امانت دست
و بالش را بسته بود که به اضطرار افتاد :»بچه ها خبر دادن
ممکنه بیان سمت حرم سیده سکینه!« برای اولین بار
طوری به صورتم خیره شد که خشکم زد و آنچه دلش
میخواست بشنود، گفتم :»شما برید حرم، هیچ اتفاقی برا
من نمیفته!« و دل مادرش هم برای حرم می لرزید که
تلاش می کرد خیال پسرش را راحت کند و راحت نمیشد
که آخر قلبش پیش من ماند و جسمش از خانه بیرون
رفت. سه روز، تمام درها را از داخل قفل کرده بودیم و
فقط خدا را صدا میزدیم تا به فریاد مردم مظلوم سوریه برسد.
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_هشتاد_و_یکم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
صدای تیراندازی هرازگاهی شنیده میشد، مصطفی
چندبار در روز به خانه سر می زد و خبر می داد تاخت و تاز
تروریست ها در داریا به چند خیابان محدود شده و هنوز
خبری از دمشق و زینبیه نبود که غصه ابوالفضل قاتل
جانم شده بود. تلوزیون سوریه تنها از پاکسازی حلب می-
گفت و در شبکه سعودی العربیه جشن کشته شدن سردار
سلیمانی بر پا بود، دمشق به دست ارتش آزاد افتاده و
جانشینی هم برای بشار اسد تعیین شده بود. در همین
وحشت بی خبری، روز اول ماه رمضان رسید و ساعتی به
افطار مانده بود که کسی به در خانه زد. مصطفی کلید
همراهش بود و مادرش هرلحظه منتظر آمدنش که
خیالبافی کرد :»شاید کلیدش رو جا گذاشته!« رمقی به
زانوان بیمارش نمانده و دلش نیامد من را پشت در بفرستد که خودش تا حیاط لنگید و صدا رساند :»کیه؟« که طنین
لحن گرم ابوالفضل تنم را لرزاند :»مزاحم همیشگی! در
رو باز کنید مادر!« تا او برسد قفل در را باز کند، پابرهنه
تا حیاط دویدم و در همان پاشنه در، برادرم را مثل جانم
در آغوش کشیدم. وحشت اینهمه تنهایی را بین دستانش
گریه میکردم و دلواپس حرم بودم که بی صبرانه پرسیدم
:»حرم سالمه؟« تروریست های تکفیری را به چشم
خودش در زینبیه دیده و هول جسارت به حرم به دلش
مانده بود که غیرتش قد علم کرد :»مگه ما مرده بودیم
که دستشون به حرم برسه؟« لباسش هنوز خاکی و از
چشمان زیبایش خستگی میبارید و با همین نگاه خسته
دنبال مصطفی میگشت که فرق سرم را بوسید و زیر
گوشم شیطنت کرد :»مگه من تو رو دست این پسره نسپرده بودم؟ کجا گذاشته رفته؟« مادر مصطفی همچنان
قربان قد و بالای ابوالفضل میرفت که سالم برگشته و
ابوالفضل پشت این شوخی، حقیقتاً نگران مصطفی شده
بود و میدانست ردّش را کجا بزند که زیر لب پرسید
:»رفته زینبیه؟« پرده اشک شوقی که چشمم را پوشانده
بود با سرانگشتم کنار کشیدم و شیدایی این جوان سُنی را
به چشم دیده بودم که شهادت دادم :»میخواست بره،
ولی وقتی دید داریا درگیری شده، همینجا موند تا مراقب
من باشه!« بی صدا خندید و انگار نه انگار از یک هفته
جنگ شهری برگشته که دوباره سر به سرم گذاشت
:»خوبه بهش سفارش کرده بودم، وگرنه الان تا حلب رفته
بود!« مادر مصطفی مدام تعارف میکرد ابوالفضل داخل
شود و عذر غیبت پسرش را با مهربانی خواست :»رفته حرم سیده سکینه!«
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_هشتاد_و_دوم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
و دیگر در برابر او نمی توانست
شیطنت کند که با لهجه شیرین عربی پاسخ داد :»خدا
حفظش کنه، شما اهل سنت که تو داریا هستید، ما
خیالمون از حرم حضرت سکینه راحته!« با متانت
داخل خانه شد و نمی فهمیدم با وجود شهادت سردار
سلیمانی و آشوبی که به جان دمشق افتاده، چطور می تواند
اینهمه آرام باشد و جرأت نمی کردم حرفی بزنم مبادا
حالش را به هم بریزم. مادر مصطفی تماس گرفت تا
پسرش برگردد و به چند دقیقه نرسید که مصطفی
برگشت. از دیدن ابوالفضل چشمان روشنش مثل ستاره
می درخشید و او هم نگران حرم بود که سراغ زینبیه را
گرفت و ابوالفضل از تمام تلخی این چند روز، تنها چند
جمله گفت :»درگیری ها خونه به خونه بود، سختی کارم همین بود که هنوز مردم تو خونه ها بودن، ولی الان زینبیه
پاکسازی شده. دمشق هم ارتش تقریباً کنترل کرده، فقط
رو بعضی ساختمون ها هنوز تک تیراندازشون هستن.« و
سوالی که من روی پرسیدنش را نداشتم مصطفی بی-
مقدمه پرسید :»راسته تو انفجار دمشق حاج قاسم شهید
شده؟« که گلوی ابوالفضل از غیرت گرفت و خندهای
عصبی لبهایش را گشود :»غلط زیادی کردن!« و در
همین مدت سردار سلیمانی را دیده بود که به عشق
سربازی اش سینه سپر کرد :»نفس این تکفیری ها رو حاج
قاسم گرفته، تو جلسه با ژنرالهای سوری یجوری
صحبت کرد که روحیه ارتش زیر و رو شد و دمشق بازی
باخته رو بُرد! الان آموزش کل نیروهای امنیتی سوریه با
ایران و سردار همدانی و به خواست خدا ریشه شون رو خشک میکنیم!«
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_هشتاد_و_سوم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
ابوالفضل از خستگی نفس کم آورده و
دلش از غصه غربت سوریه می سوخت که همچنان می-
گفت :»از هر چهار تا مرز اردن و لبنان و عراق و ترکیه،
تروریست ها وارد سوریه میشن و ارتش درگیره! همین
مدت خیلی ها رو که دستگیر کردن اصلاّ سوری نبودن!«
سپس مستقیم به چشمان مصطفی نگاه کرد و با خنده
تلخی خبر داد :»تو درگیری های حلب وقتی جنازه
تروریست ها رو شناسایی می کردن، چندتا افسر ترکیه ای
و سعودی هم قاطیشون بودن. حتی یکیشون پیش نماز
مسجد ریاض بود، اومده بوده سوریه بجنگه!« از نگاه
نگران مصطفی پیدا بود از این لشگرکشی جهانی ضد
کشورش ترسیده که نگاهش به زمین فرو رفت و آهسته
گفت :»پادشاه عربستان داره پول جمع میکنه که این حرومزاده ها رو بیشتر تجهیز کنه!« و دیگر کاسه صبر
مادرش هم سر رفته بود که مظلومانه از ابوالفضل پرسید
:»میگن آمریکا و اسرائیل میخوان به سوریه حمله کنن،
راسته؟« و احتمال همین حمله دل ابوالفضل را لرزانده بود
که لحظه ای ماتش برد و به تنهایی مرد هر دردی بود که
دلبرانه خندید و خاطرش را تخت کرد :»نه مادر! اینا از
این حرفا زیاد میزنن!« سپس چشمانش درخشید و از
لبهایش عصاره عشقش چکید :»اگه همه دنیا بخوان
سوریه رو از پا دربیارن، حاج قاسم و ما سربازای سیدعلی
مثل کوه پشتتون وایسادیم! اینجا فرماندهی با حضرت
زینبِ ! آمریکا و اسرائیل و عربستان کی هستن که
بخوان غلط زیادی کنن!« و با همین چند کلمه کاری کرد
که سر مصطفی بالا آمد و دل خودش دریای درد بود که لحنش گرفت :»ظاهراً ارتش تو داریا هم چندتاشون رو
گرفته.«
پارت هشتاد و چهارم👇🏻
https://eitaa.com/Sarbazeharamm/41677
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
🇵🇸🇮🇷"کانال کمیل"
💙 💍💙 💙💍💙 💍💙💍💙💍 💙💍💙💍💙💍💙 💍💙💍💙💍💙💍💙💍 بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾ #پارت_هشتاد_و_سوم #دمشق_شهر_عشق عیدیِ ما را تو
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_هشتاد_و_چهارم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
که لحنش گرفت :»ظاهراً ارتش تو داریا هم چندتاشون رو
گرفته.« و دیگر داریا هم امن نبود که رو به مصطفی
بی ملاحظه حکم کرد :»باید از اینجا برید!« نگاه ما به
دهانش مانده و او میدانست چه آتشی زیر خاکستر داریا
مخفی شده که محکم ادامه داد :»ان شاءالله تا چند روز
دیگه وضعیت زینبیه تثبیت میشه، براتون یه جایی می-
گیرم که بیاید اونجا.« به قدری صریح صحبت کرد که
مصطفی زبانش بند آمد و ابوالفضل آخرِ این قصه را دیده
بود که با لحنی نرم تر توضیح داد :»میدونم کار و زندگی-
تون اینجاس، ولی دیگه صلاح نیس تو داریا بمونید!«
بوی افطاری در خانه پیچیده و ابوالفضل عجله داشت به
زینبیه برگردد که بلافاصله از جا بلند شد. شاید هم حس
می کرد حال همه را بهم ریخته که دیگر منتظر پاسخ کسی نشد، با خداحافظی ساده ای از اتاق بیرون رفت و
من هنوز تشنه چشمانش بودم که دنبالش دویدم. روی
ایوان تا کفشش را میپوشید، با بی قراری پرسیدم :»چرا
باید بریم؟« قامتش راست شد، با نگاهش روی صورتم
گشت و اینبار شیطنتی در کار نبود که رک و راست پاسخ
داد :»زینب جان! شرایط اونجوری که من فکر میکردم
نشد. مجبور شدم تو این خونه تنهات بذارم، ولی حالا...«
که صدای مصطفی خلوتمان را به هم زد :»شما اگه
میخواید خواهرتون رو ببرید، ما مزاحمتون نمیشیم.« به
سمت مصطفی چرخیدم، چشمانش سرد و ساکت به چهره
ابوالفضل مانده و از سرخی صورتش حرارت احساسش پیدا
بود. ابوالفضل قدمی را که به سمت پله های ایوان رفته
بود به طرف او برگشت و با دلخوری پرسید :»یعنی دیگه نمیخوای کمکم کنی؟«
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_هشتاد_و_پنجم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
مصطفی لحظه ای نگاهش به
سمت چشمان منتظرم کشیده شد و در همان یک لحظه
دیدم ترس رفتنم دلش را زیر و رو کرده که صدایش پیش
برادرم شکست :»وقتی خواهرتون رو ببرید زینبیه پیش
خودتون، دیگه به من نیازی ندارید!« و انگار دست
ابوالفضل را رد میکرد تا پای دل مرا پیش بکشد بلکه
حرفی از آمدنش بزنم و ابوالفضل دستش را خوانده بود که
رو به من دستور داد :»زینب جان یه لحظه برو تو اتاق!«
لحنش به حدی محکم بود که خماری خیالم از چشمان
مصطفی پرید و من ساکت به اتاق برگشتم. مادر مصطفی
هنوز در حیرت حرف ابوالفضل مانده و هیچ حسی حریف
مهربانی اش نمیشد که رو به من خواهش کرد :»دخترم
به برادرت بگو افطار بمونه!« و من مات رفتار ابوالفضل دور خودم می چرخیدم که مصطفی وارد شد. انگار در تمام
این اتاق فقط چشمان مرا می دید که تنها نگاهم میکرد
و با همین نگاه، چشمانم از نفس افتاد و او یک جمله از
دهان دلش پرید :»من پا پس نکشیدم، تا هر جا لازم باشه
باهاتون میام!« کلماتش مبهم بود و خودش می دانست
آتش عشقم چطور به دامن دلش افتاده که شبنم شرم
روی پیشانی اش نم زد و پاسخ تعجب مادرش را با همان
صدای گرفته داد :»ان شاءالله هر وقت برادرشون گفتن
میریم زینبیه.« و پیش از آنکه زینبیه به آرامش برسد، فتنه
سوریه طوری به هم پیچید که انبار باروت داریا یک شبه
منفجر شد.
ارتش آزاد هنوز وارد شهر نشده و تکفیری هایی که
از قبل در داریا لانه کرده بودند، با اسلحه به جان مردم افتاند.
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_هشتاد_و_ششم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
مصطفی در حرم حضرت سکینه بود و صدای
تیراندازی از تمام شهر شنیده می شد. ابوالفضل مرتب
تماس می گرفت هر چه سریعتر از داریا خارج شویم، اما
خیابان های داریا همه میدان جنگ شده و مردم به حرم
حضرت سکینه پناه می بردند. مسیر خانه تا حرم
طولانی بود و مصطفی می ترسید تا برسد دیر شده باشد
که سیدحسن را دنبال ما فرستاد. صورت خندان و مهربان
این جوان شیعه، از وحشت هجوم تکفیری ها به شهر،
دیگر نمی خندید و التماسمان میکرد زودتر آماده حرکت
شویم. خیابان های داریا را به سرعت می پیمود و هر لحظه
باید به مصطفی حساب پس میداد چقدر تا حرم مانده و
تماس آخر را نیمه رها کرد که در پیچ خیابان، سه نفر
مسلّح راهمان را بستند. تمام تنم از ترس سِر شده بود، مادر مصطفی دستم را محکم گرفته و به خدا التماس
می کرد این امانت را حفظ کند. سیدحسن به سرعت دنده
عقب گرفت و آنها نمی خواستند این طعمه به همین
راحتی از دستشان برود که هر چهار چرخ را به گلوله
بستند. ماشین به ضرب کف آسفالت خیابان خورد و قلب
من از جا کنده شد که دیگر پای فرارمان بسته شده بود.
چشمم به مردان مسلّحی که به سمتمان می آمدند، مانده
و فقط ناله مادر مصطفی را می شنیدم که خدا را صدا میزد
و سیدحسن وحشتزده سفارش می کرد :»خواهرم! فقط
صحبت نکنید، از لهجهتون میفهمن سوری نیستید!« و
دیگر فرصت نشد وصیتش را تمام کند که یکی با اسلحه
به شیشه سمت سیدحسن کوبید و دیگری وحشیانه در را
باز کرد. نگاه مهربانش از آینه التماسم می کرد حرفی نزنم و آنها طوری پیراهنش را کشیدند که تا روی شانه پاره
شده و با صورت زمین خورد. دیگر او را نمی دیدم و فقط
لگد وحشیانه تکفیری ها را می دیدم که به پیکرش می-
کوبیدند و او حتی به اندازه یک نفس، ناله نمی زد. من در
آغوش مادر مصطفی نفسم بند آمده و رحمی به دل این
حیوانات نبود که با عربده درِ عقب را باز کردند، بازویش
را با تمام قدرت کشیدند و نمی دیدند زانوانش حریف
سرعت آنها نمی شود که روی زمین بدن سنگینش را
می کشیدند و او از درد و وحشت ضجه می زد. کار دلم از
وحشت گذشته بود که مرگم را به چشم می دیدم و حس
می کردم قلبم از شدت تپش در حال متلاشی شدن است.
وحشتزده خودم را به سمت دیگر ماشین می کشیدم و
باورم نمیشد اسیر این تروریست ها شده باشم
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_هشتاد_و_هفتم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
که تمام تنم به رعشه افتاده و فقط خدا را صدا می زدم بلکه معجزه-
ای شود که هیولای تکفیری در قاب در پیدا شد و
چشمانش به صورتم چسبید. اسلحه را به سمتم گرفته و
نعره می زد تا پیاده شوم و من مثل جنازهای به صندلی
چسبیده بودم که دستش را به سمتم بلند کرد. با پنجه های
درشتش سرشانه مانتو و شالم را با هم گرفت و با قدرت
بدنم را از ماشین بیرون کشید که دیدم سیدحسن زیر لگد
این وحشی ها روی زمین نفس نفس می زند و با همان
نفس بریده چشمش دنبال من بود. خودش هم شیعه بود
و می دانست سوری بودنش شیعه بودنش را پنهان می کند
و نگاهش برای من می لرزید مبادا زبانم سرم را به باد
دهد. مادر مصطفی گوشه خیابان افتاده و فقط ناله "یاالله"
جانسوزش بلند بود و به هر زبانی التماس شان می کرد
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_هشتاد_و_هشتم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
دست سر از ما بردارند. یکی شان به صورتم خیره مانده
بود و نمی دانستم در این رنگ پریده و چشمان وحشتزده
چه می بیند که دیگری را صدا زد. عکسی را روی موبایل
نشانش داد و انگار شک کرده بود که سرم فریاد کشید
:»اهل کجایی؟« لب و دندانم از ترس به هم می خورد و
سیدحسن فهمیده بود چه خبر شده که از همان روی خاک
صدای ضعیفش را بلند کرد :»خاله و دختر خاله ام هستن.
لاله، نمی تونه حرف بزنه!« چشمانم تا صورتش دوید و او
همچنان می گفت :»داشتم می بردمشون دکتر. خاله ام
مریضه.« و نمی دانم چه عکسی در موبایلش می دید که
دوباره مثل سگ بو کشید :»ایرانی هستی؟« یکی با
اسلحه بالای سر سیدحسن مراقبش بود و دو نفر، تن و
بدن لرزانم را به صلّابه کشیده بودند و من حقیقتاً از ترس لال شده بودم
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍