eitaa logo
سربازان ولایت
55 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
5.5هزار ویدیو
17 فایل
ما همه سرباز ولایت هستیم و در راه خدا و آرمان های کشورمان جهاد و تلاش می کنیم( ما همه مسئول هستیم)🇮🇷
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از دنیاے قــــدیم...🏴
دزدی به خانه احمد خضرویه رفت و بسیار بگشت، اما چیزی نیافت که قابل دزدی باشد. خواست که نومید بازگردد که ناگهان احمد، او را صدا زد و گفت: ای جوان! سطل را بردار و از چاه، آب بکش و وضو بساز و به نماز مشغول شو تا اگر چیزی از راه رسید، به تو بدهم؛ مباد که تو از این خانه با دستان خالی بیرون روی! دزد جوان، آبی از چاه بیرون در آورد، وضو ساخت و نماز خواند. روز شد، کسی در خانه احمد را زد. داخل آمد و ۱۵۰ دینار نزد شیخ گذاشت و گفت این هدیه، به جناب شیخ است. احمد رو به دزد کرد و گفت: دینارها را بردار و برو؛ این پاداش یک شبی است که در آن نماز خواندی. حال دزد، دگرگون شد و لرزه بر اعضایش افتاد گریان به شیخ نزدیک تر شد و گفت: تاکنون به راه خطا می رفتم. یک شب را برای خدا گذراندم و نماز خواندم، خداوند مرا این چنین اکرام کرد و بی نیاز ساخت. مرا بپذیر تا نزد تو باشم و راه صواب را بیاموزم. کیسه زر را برگرداند و از مریدان شیخ احمد گشت. 💯خواندنی ترین حکایتهای قدیمی را اینجا بخوانید @oldaxs @oldaxs @oldaxs
هدایت شده از دنیاے قــــدیم...🏴
روزی در یک مجلس فردی از مردی بدی می گفت و ناسزا بارش می کرد پسر ان مرد در مجلس حضور داشت و می شنید .پسربسیار ناراحت شدو مجلس را ترک کرد . خدمت پدر رسید و با ناراحتی شنیده هارا برای پدر گفت .پدر از جا بلند شدو رفت و بعداز کمی وقت برگشت .زیر بغل پدر یک فرش ابریشمی گرانقیمت بود. پدر دستی به شانه ی پسرش زد و گفت برای تو ماموریتی دارم برو این هدیه را نزد همان شخص ببر و از او تقدیر و تشکر کن .. پسر متعجب و حیران امر پدر را اطاعت کرد و نزد ان شخص رفت و هدیه را تقدیم کردو از او تشکر کرد مرد شرمنده شد و هیچ نگفت . پسر برگشت نزد پدر گفت پدر جان امرتون رو اجرا کردم اما متحیر م چرا شما به جای این که عصبانی و ناراحت بشوید از او تقدیر و تشکر کردید . پدر لبخندی زد و گفت پسرم امروز این شخص با چندین کلمه حاصل ساعتها عبادتش را به حساب من جاری کرد و مرا خشنود ساخت ایا من نباید بابت این همه نیکی او تشکر کنم؟!!! ✓عاقلان را اشارتی کافیست.... 💯خواندنی ترین حکایتهای قدیمی را اینجا بخوانید @oldaxs @oldaxs @oldaxs
هدایت شده از دنیاے قــــدیم...🏴
حبه انگور ! روزی به مسجدی رفتیم که امام مسجد دوست پدرم بود گفت: داستان بنا شدن این مسجد قصه عجیبی است : روزی شخص ثروتمندی دو کیلو انگور می خرد و به خدمتکار خود میگوید : انگور را به خانه ببر و به همسرم بده و خود شخص به سر کارش رفت ، بعداز ظهر از کار به خانه می آید و میگوید: لطفا انگور را بیاورید تا بخورم ، همسرش گفت: من و فرزندان انگورها را خورده ایم ، مرد گفت: دو کیلو انگور خریدم یه دونه هم برای من نگذاشته اید ؟! از خانه خارج میشود و همسرش او را صدا می زند هیچ جوابی نمی دهد ، رفت املاک فروشی جایی که زمین خرید و فروش میشود گفت : یک قطعه زمین میخواهم در بهترین جای شهر آن را خرید ، و رفت نزد پیمانکار ساختمان ، جهت ساخت و ساز گفت: بی زحمت همراه من بیایید او را با خود برد و زمینی که خریده بود به او نشان داد به پیمانکار گفت: میخواهم مسجدی برای من بنا کنید و همین الان هم جلو چشمانم ساخت و ساز را شروع کنید پیمانکار تمام وسایل و کارگران را آورد و شروع کرد به کار کردن و ساخت مسجد ، مرد ثروتمند به خانه برگشت زنش به او گفت کجا بودی ؟ مرد گفت: الان اگر بمیرم خیالم راحت است، شما حتی با یک دانه انگور هم بیاد من نیستید در صورتیکه بین شما زنده هستم ، چگونه انتظار داشته باشم بعد از مرگم مرا بیاد بیاورید و برایم صدقه دهید ؟ الان چهارصد سال است که این مسجد بنا شده ، 400 سال است و این مسجد صدقه جاریه برای آن مرد میباشد ، چون از یک دانه انگور درس و عبرت گرفت . ای انسان قبل از مرگ برای خود عمل خیر انجام بده و به انتظار کسی منشین که بعد از مرگت کار خیری برایت انجام دهد ، محبوبترین مردم تو را فراموش می کنند حتی اگر فرزندانت باشند. 💯خواندنی ترین حکایتهای قدیمی را اینجا بخوانید @oldaxs @oldaxs @oldaxs
هدایت شده از دنیاے قــــدیم...🏴
پادشاهی به همراه غلامش سوار کشتی شدند. غلام هرگز دریا را ندیده بود شروع به گریه و زاری کرد و همچنان می ترسید و هر کاری می کردند آرام نمی شد و پادشاه نمی دانست که باید چکار کند . حکیمی در کشتی بود به پادشاه گفت اگر اجازه بدهی من آرامش میکنم و پادشاه قبول کرد. حکیم گفت غلام را در دریا بیاندازند. پس چند بار دست وپا زدن گفت تا اورا بیرون آوردند. رفت در گوشه ای ساکت و آرام نشست ودیگر هیچ نگفت. پادشاه بسیار تعجب کرد و گفت حکمت کار چه بود؟ گفت او مزه غرق شدن را نچشیده بودو قدر در کشتی بودن و سلامتی را نمی دانست به راستی قدر عافیت کسی میداند که به مصیبتی گرفتار آید... 💯خواندنی ترین حکایتهای قدیمی را اینجا بخوانید @oldaxs @oldaxs @oldaxs
هدایت شده از دنیاے قــــدیم...🏴
می‌گویند روزی برای سلطان محمود غزنوی كبكی را آوردند كه یک پا داشت. فروشنده برای فروشش قیمت زياد می‌خواست، سلطان محمود حكمت قيمت زياد كبك را جويا شد. فروشنده گفت: وقتی دام پهن می‌كنيم برای كبک‌ها، اين كبک را نزديک دام‌ها رها می‌كنم. آواز خوش سر می‌دهد و كبک‌های ديگر به سراغش می‌آيند و در اين وقت در دام گرفتار می‌شوند. هر بار كه كبک را برای شكار ببريم، حتما تعدادی زياد كبک گرفتار دام می‌شوند. سلطان محمود امر به خريدن كرد و خواستار كبک شد، چون قیمت به فروشنده دادند و كبک به سلطان، سلطان تيغی بر گردن كبک زد و سرش را جدا كرد. فروشنده كه ناباوارنه سر قطع شده و تن بی‌جان كبک را می‌ديد، گفت اين كبک را چرا سر بريديد؟ سلطان محمود گفت: هر كس ملت و قوم خود را بفروشد، بايد سرش جدا شود. 💯خواندنی ترین حکایتهای قدیمی را اینجا بخوانید @oldaxs @oldaxs @oldaxs
هدایت شده از دنیاے قــــدیم...🏴
در خیابان شمس تبریزی شهر تبریز زیارتگاهی وجود دارد که به قبر حمال معروف است. داستان از این قرار است که در روزگاران پیش مردی در تبریز زندگی می کرد که تمام عمر خود را در بازار به حمالی و بارکشی می گذراند تا از این راه رزق حلالی بدست آورد. یک روز که پیرمرد حمال مثل همیشه در کوچه پس کوچه های شلوغ بازار مشغول حمل بار بود، برای آنکه نفسی تازه کند، بارش را روی زمین می گذارد و کمر راست می کند. صدایی توجه اش را جلب می کند؛ میبیند بچه ای روی پشت بام مشغول بازی است و مادرش مدام بچه را دعوا میکند که ورجه وورجه نکن، می افتی!در همان لحظه بچه به لبه بام نزدیک می شود و ناغافل پایش سر میخورد و به پایین پرت میشود. مادر جیغی میکشد و مردم خیره میمانند. حمال پیر فریاد میزند "خدایا نگهش دار"!کودک میان آسمان و زمین معلق میماند، پیرمرد نزدیک می شود، به آرامی او را میگیرد و به مادرش تحویل میدهد. جمعیتی که شاهد این واقعه بودند همه دور او جمع می شوند و هر کس از او سوالی می پرسد: "یکی می گوید تو امام زمانی، دیگری می‌گوید حضرت خضر است، کسانی هم می گویند جادوگری بلد است و سحر کرده." حمال که دوباره به سختی بارش را بر دوش می گذارد، خطاب به همه کسانی که هاج و واج مانده و هر یک به گونه ای واقعه را تفسیر می کنند،به آرامی و خونسردی می گوید: " خیر، من نه امام زمانم، نه حضرت خضر و نه جادوگر، من همان حمالی هستم که پنجاه شصت سال است در این بازار می شناسید. من کار خارق العاده ای نکردم، بلکه ماجرا این است که یک عمر هر چه خدا فرموده بود، من اطاعت کردم، یکبار من از خدا خواستم، او اجابت کرد." تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن که خواجه خود روش بنده پروری داند 💯خواندنی ترین حکایتهای قدیمی را اینجا بخوانید @oldaxs @oldaxs @oldaxs
هدایت شده از دنیاے قــــدیم...🏴
مجازات گناه در این دنیا پیرمردی بود زاهد که در دل کوه، توی دخمه‌ای عبادت می‌کرد و از علف‌ها و میوه‌های جنگلی کوه هم می‌خورد. روزی از کوه به زیر آمد و به طرف ده راه افتاد رفت و رفت تا به نزدیک ده رسید، مزرعه گندمی دید. خیلی خوشش آمد، پیش رفت و دو تا سنبله از گندم‌ها چید و کف دستش خرد کرد و آن چند دانه گندم تازه را خورد، بعد از آنکه چند قدمی به طرف ده پیش رفت، به خودش گفت: «ای مرد! این گندم از مال که بود خوردی؟… حرام بود؟… حلال بود؟…» زاهد سرگردان و پریشان شد و گفت: «خدایا! من طاقت و توش عذاب آن دنیا را ندارم ـ هرچه می‌خواهی بکنی و به هر شکلی که جایز می‌دانی مجازاتم کن و تقاص این چند دانه گندم را در همین دنیا از من بگیر!» خدا دعا و درخواست او را قبول کرد و او را به شکل گاوی درآورد و به چرا مشغول شد. صاحب مزرعه که آمد و یک گاوی در گندم‌زارش دید هرچه در حول و حوش نگاه کرد کسی را ندید ـ ناچار طرف غروب، گاو را به خانه آورد و مدت هشت سال از او بهره گرفت، آخر که از گوشت و پوست او هم استفاده کرد، کله خشک او را برای مزرعه‌اش «داهول» کرد یعنی مترسک کرد و توی زمین سر چوب کرد ـ روزی که صاحب زمین مزرعه‌اش را چید و کوبید و گندم را خرمن کرد، شب دزدها آمدند و جوال‌هاشان را از گندم پر کردند ناگهان صدای غش‌غش خنده از کله خشک گاو بلند شد، دزدها مات و حیران شدند و خشکشان زد، هرچه به این طرف و آن طرف نگاه کردند دیدند هیچکس نیست اول خیلی ترسیدند و گندم جوال کردن را ول کردند. بعد آمدند پیش کله و ایستادند و گفتند: «ای کله! ترا خدا بگو ببینم چرا می‌خندی؟ تو که هستی؟ چرا اینطور می‌خندی و ما را مسخره می‌کنی؟» کله به زبان آمد و شرح احوالش را گفت و آخر هم گفت: «من به تقاص دو تا سنبله گندم دارم چنین مکافاتی می‌بینم ـ وای به حال شما که جوال جوال می برید. 💯خواندنی ترین حکایتهای قدیمی را اینجا بخوانید @oldaxs @oldaxs @oldaxs
هدایت شده از دنیاے قــــدیم...🏴
نامه واقعی به خدا ( این نامه هم اکنون در موزه گلستان نگهداری میشود) این ماجرای واقعی در مورد شخصی به نام نظرعلی طالقانی است که در زمان ناصرالدین شاه ،دانش اموزی در مدرسه ی مروی تهران بود و بسیار بسیار آدم فقیری بود. یک روز نظرعلی به ذهنش میرسد که برای خدا نامه ای بنویسد. نامه ی او در موزه ی گلستان تهران تحت عنوان "نامه ای به خدا" نگهداری میشود. مضمون این نامه : بسم الله الرحمن الرحیم خدمت جناب خدا ! سلام علیکم ، اینجانب بنده ی شما هستم. از آن جا که شما در قران فرموده اید : "و ما من دابه فی الارض الا علی الله رزقها" «هیچ موجود زنده ای نیست الا اینکه روزی او بر عهده ی من است.» من هم جنبنده ای هستم از جنبندگان شما روی زمین. در جای دیگر از قران فرموده اید : "ان الله لا یخلف المیعاد" مسلما خدا خلف وعده نمیکند. بنابراین اینجانب به چیزهای زیر نیاز دارم : ۱ - همسری زیبا و متدین ۲ - خانه ای وسیع ۳ - یک خادم ۴ - یک کالسکه و سورچی ۵ - یک باغ ۶ - مقداری پول برای تجارت ۷ - لطفا بعد از هماهنگی به من اطلاع دهید. مدرسه مروی-حجره ی شماره ی ۱۶- نظرعلی طالقانی نظرعلی بعد از نوشتن نامه با خودش فکر کرد که نامه را کجا بگذارم؟ میگوید،مسجد خانه ی خداست. پس بهتره بگذارمش توی مسجد. می رود به مسجد در بازار تهران(مسجد شاه آن زمان) نامه را در پشت بام مسجد در جایی قایم میکنه و با خودش میگه: حتما خدا پیداش میکنه! او نامه را پنجشنبه در پشت بام مسجد میگذاره. صبح جمعه ناصرالدین شاه با درباری ها میخواسته به شکار بره کاروان او از جلوی مسجد میگذشته، از آن جا که(به قول پروین اعتصامی) "نقش هستی نقشی از ایوان ماست آب و باد وخاک سرگردان ماست" ناگهان به اذن خدا یک بادتندی شروع به وزیدن میکنه نامه ی نظرعلی را از پشت بام روی پای ناصرالدین شاه می اندازه و ناصرالدین شاه نامه را میخواند و دستور میدهد که کاروان به کاخ برگردد. او یک پیک به مدرسه ی مروی میفرستد، و نظرعلی را به کاخ فرا میخواند. وقتی نظرعلی را به کاخ آوردند دستور میدهد همه وزرایش جمع شوند و میگوید: نامه ای که برای خدا نوشته بودید ،ایشان به ما حواله فرمودند پس ما باید انجامش دهیم. و دستور میدهد همهٔ خواسته های نظرعلی یک به یک اجراء شود. این نامه الآن در موزه گلستان موجود است و نگهداری میشود. ✔️این مطلب را میتوان درس واقعی توکل نامید. یادت باشه وقتی میخوای پیش خدا بری فقط باید صفای دل داشته باشی 💯خواندنی ترین حکایتهای قدیمی را اینجا بخوانید @oldaxs @oldaxs @oldaxs
هدایت شده از دنیاے قــــدیم...🏴
تاجری با چهار همسر‏ در روزگار قدیم تاجر ثروتمندی بود که چهار همسر داشت.  همسر چهارم را بیشتر از همه دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قیمت پذیرایی می کرد. بسیار مراقبش بود و بهترین چیزها را به او می داد. همسر سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار می کرد. نزد دوستانش او را برای جلوه گری می برد گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مرد دیگری برود و تنهایش بگذارد.  واقعیت این بود که او همسر دومش را هم بسیار دوست داشت. او بسیار مهربان بود و دائماً نگران و مراقب مرد بود. مرد در هر مشکلی به او پناه میبرد و او نیز به تاجر کمک می کرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید. اما همسر اول مرد زنی بسیار وفادار و توانا که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود. اما اصلاً مورد توجه مرد نبود. با وجود این که از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که تمام کارهایش با او بود حس می کرد و تقریباً هیچ توجهی به او نداشت. روزی مرد احساس کرد به شدت بیمار است و به زودی خواهد مرد. به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت: من اکنون چهار همسر دارم ،اما اگر بمیرم دیگر کسی را نخواهم داشت، چه تنها و بیچاره خواهم شد ! بنابراین تصمیم گرفت با همسرانش حرف بزند و برای تنهاییش فکری بکند. اول از همه سراغ همسر چهارمش رفت و گفت: من تو را از همه بیشتر دوست دارم و از همه بیشتر به تو توجه کرده ام و انواع راحتی ها را برایت فراهم آورده ام، حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه می شوی تا تنها نمانم؟ زن به سرعت گفت: “هرگز” ؛ همین یک کلمه و مرد را رها کرد. مرد با قلبی که به شدت شکسته بود به سراغ همسر سومش رفت و گفت: من در زندگی تو را بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟ زن گفت: البته که نه ! زندگی در این جا بسیار خوب است . تازه من بعد از تو می خواهم دوباره ازدواج کنم و بیشتر خوش باشم. قلب مرد از این حرف یخ کرد. مرد تاجر به همسر دوم رو آورد و گفت: تو همیشه به من کمک کرده ای . این بار هم به کمکت نیاز شدیدی دارم شاید از همیشه بیشتر، میتوانی در مرگ همراه من باشی؟ زن گفت : این بار با دفعات دیگر فرق دارد. من نهایتاً می توانم تا گورستان همراه تو بیایم اما در مرگ … متأسفم ! گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد. در همین حین صدایی او را به خود آورد: من با تو می مانم ، هر جا که بروی تاجر نگاهی کرد ، همسر اولش بود که پوست و استخوان شده بود. غم سراسر وجودش را تیره و تار کرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقی نمانده بود . تاجر سرش را به زیر انداخت و به آرامی گفت: “باید آن روزهایی که می توانستم به تو توجه میکردم و مراقبت می بودم…     در حقیقت همه ما چهار همسر داریم! ۱٫    همسر چهارم که بدن ماست. مهم نیست چه قدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنی وقت مرگ ،اول از همه او، تو را ترک می کند. ۲٫    همسر سوم که دارایی ماست. هر چقدر هم برایت عزیز باشد وقتی بمیری به دست دیگران خواهد افتاد. ۳٫    همسر دوم خانواده و دوستان ما هستند . هر چقدر صمیمی و عزیز باشند وقت مردن نهایتاً تا سر مزارت کنارت خواهند ماند. ۴٫    همسر اول که روح ماست. غالباً به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست میکنیم. او ضامن توانمندی های ماست اما ما ضعیف و تنها رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است همراه باشد اما آن روز دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است 💯خواندنی ترین حکایتهای قدیمی را اینجا بخوانید @oldaxs @oldaxs @oldaxs
هدایت شده از دنیاے قــــدیم...🏴
نقل است هفتصد سال پیش در اصفهان مسجدی می ساختند کار تمام شده بود و کارگران در حال انجام خرده کاری های پایانی بودند پیرزنی از انجا رد میشد . ناگهان پیرزن ایستاد و گفت بنظرم مناره مسجد کج است! کارگران خندیدند ولی معمار با صدای بلند فریاد زد ساکت ! چوب بیاورید . کارگر بیاورید . چوب را به مناره تکیه دهید . حالا همه باهم . فشااار دهید . فشااااااااااار !!! و مرتب از پیرزن می پرسید مادر درست شد؟ بعد از چند دقیقه پیرزن گفت درست شد و دعا کنان دور شد . کارگران گفتند مگر می شود مناره را با فشار صاف کرد ؟ معمار گفت : نه ! ولی میتوان جلوی شایعه را گرفت ! اگر پیرزن می رفت و به اشتباه به مردم میگفت مناره کج است و شایعه کج بودن مناره بالا میگرفت . دیگر هرگز نمیشد مناره را در نظر مردم صاف کرد. ولی من الان با یک چوب و کمی فشار ، مناره را برای همیشه صاف کردم!!! از شایعه بترسید ! در تجارت و کسب و کارتان ، حتی در زندگیتان از شایعه بترسید ! اگر به موقع وارد عمل شوید براحتی مناره زندگیتان صاف خواهد شد 💯خواندنی ترین حکایتهای قدیمی را اینجا بخوانید @oldaxs @oldaxs @oldaxs
هدایت شده از دنیاے قــــدیم...🏴
ﺑﺎﻃﻦ ﺑﯽ ﻋﻔﺘﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﻧﻘﻞ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ:ﺭﻭﺯﯼ ﺑﺎ ﺟﻨﺎﺏ ﺷﯿﺦ رجبعلی خیاط ﺍﺯ ﺩﺭﺏ ﻣﻨﺰﻟﺸﺎﻥ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪﯾﻢ ﻭ ﻣﻦ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﻡ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺯﻥﺑﯽ ﺣﺠﺎﺏ ﻭ ﺑﺪ ﻟﺒﺎﺱ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻠﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ .ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ . ﺷﯿﺦ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ: ‏«ﻧﮕﺎﻫﺶ ﮐﻦ«! ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻢ : ﺁﻗﺎﺟﺎﻥ، ﺍﻭ ﺑﯽ ﺣﺠﺎﺏ ﺍﺳﺖ . ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ: ‏« ﮔﻔﺘﻢ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﮐﻦ«! ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﻭﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺩﺭ ﺟﺮﯾﺎﻧﯽ ﺍﺯ ﻣﻮﺍﺩ ﻣﺬﺍﺏ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﺪﻧﺶ ﭘﺮ ﺍﺯ ﭼﺮﮎ ﻭﺧﻮﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﺯ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺍﻭ ﭼﺮﮎ ﻭ ﮐﺜﺎﻓﺖ، ﻗﻄﺮﻩ ﻗﻄﺮﻩ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻣﻮﺍﺩ ﻣﺬﺍﺏ ﻣﯽﺭﯾﺨﺖ. ﻫﺮ ﻗﻄﺮﻩ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺑﻨﺰﯾﻦ ﺁﺗﺶ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﺩ ﻭ ﻣﻨﻔﺠﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺍﻭ ﺳﻮﺧﺖ . ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺩﯾﺪﻡ ﺷﯿﺦ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ: ‏«ﺑﺲ ﺍﺳﺖ، ﺳﺮﺕ ﺭﺍ ﭘﺎﯾﯿﻦﺑﯿﻨﺪﺍﺯ .‏» ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﻡ ﮐﻪ ﺷﯿﺦ ﺑﺎ ﺗﺼﺮﻑ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﺎﻧﻢ، ﺩﯾﺪﻩ ﻫﺎﯼ ﺑﺮﺯﺧﯽ ﻣﻦ ﺭﺍ ﮔﺸﻮﺩﻩﺑﻮﺩﻧﺪ ﺗﺎ ﺑﺎﻃﻦ ﻋﻤﻞ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻔﻬﻤﺎﻧﺪ 💯خواندنی ترین حکایتهای قدیمی را اینجا بخوانید @oldaxs @oldaxs @oldaxs
هدایت شده از دنیاے قــــدیم...🏴
چهار حکایت کوتاه اما تاثیر گذار: 🍁حکایت اول: از کاسبی پرسیدند: چگونه در این کوچه پرت و بی عابر کسب روزی میکنی؟ گفت: آن خدایی که فرشته مرگش مرا در هر سوراخی که باشم پیدا میکند!! چگونه فرشته روزیش مرا گم میکند!!!؟ 🍁حکایت دوم: پسری با اخلاق و نیک سیرت، اما فقیر به خواستگاری دختری میرود... پدر دختر گفت: تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دختر نمیدهم...!! پسری پولدار، اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود، پدر دختر با ازدواج موافقت میکند و در مورد اخلاق پسر میگوید: انشاءالله خدا او را هدایت میکند...! دختر گفت: پدر جان؛ مگر خدایی که هدایت میکند، با خدایی که روزی میدهد فرق دارد؟؟!!!!... 🍁حکایت سوم: از حاتم پرسیدند: بخشنده تر از خود دیده ای؟؟... گفت: آری... مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود؛ یکی را شب برایم ذبح کرد... از طعم جگرش تعریف کردم.. صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد...! گفتند: تو چه کردی؟ گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم... گفتند: پس تو بخشنده تری...! گفت: نه، چون او هر چه داشت به من داد!! اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم...!! 🍁حکایت چهارم: عارفی راگفتند: خداوند را چگونه میبینی؟! گفت آنگونه که همیشه میتواند مچم را بگیرد، اما دستم را میگیرد...🍁 ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌ 💯خواندنی ترین حکایتهای قدیمی در 👇 https://eitaa.com/joinchat/2291138561C3b476bd35f