فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌 راه پيشگيري از چشم زخم
🎬 آیت الله فاطمي نيا
#امام_زمان
🖇⃟ 🌸⇢#جانانــــــــــــــــــــ🦋
حاج حسین یکتا:
هرگاه مایل به #گناه بودی این
سه نکته را فراموش مکـن:
⇦ خـــــدا می بیند
⇦ مـــلائک می نویسد
⇦ در هر حال مـــرگ می آید.
#حواسمون_به_اعمالمون_هست؟!
✅ شهدا حواسشون به اعمالشون بود.
🖇⃟ 🌸⇢#جانانــــــــــــــــــــ🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم هواتو کرده ...!
بطلب آقا💔
🖇⃟ 🌸⇢#جانانــــــــــــــــــــ🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #شهدا🕊♥️
شرمندم کاری براتون نکردم
دلم رو مجنون نکردم
دیده رو پرخون نکردم
شهدا العفو
حالا که اسیرآهم
من اگه چه رو سیاهم
به شما افتاده راهم
شهدا العفو
حالا که دعوتم اینجا
شهدا به جون زهرا
توی این بازار دنیا
شهدا العفو
.....شهدا شرمنده ایم💔
🖇⃟ 🌸⇢#جانانــــــــــــــــــــ🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤#علامه_حسن_زاده_آملی قدّسسرّه
▫️انسان از همنشین رنگ می گیرد.
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
🖇⃟ 🌸⇢#جانانــــــــــــــــــــ🦋
#حرف_حساب
امـا۾زمـاݩ(؏ـج)
نخبـهمـؤمـݩ میـخۅاد ..
نـه علاف مجـازۍ📲 ...!!
•͡•
#امام_زمان
🌙⃟🌸↯¦‹#پناهــــــــــــــــــــــــــ›
•
•
بـاخـٰامنہاےعھدِشھادتبستیم
جانبرکفوسربندِولایتبستیم
کافےستاشارهاےکنـــدرهبرِمـا
بـےصبروقراردلبـرایشبستیـم
🌱°. #رهـبرانه
#دلبر
#رهبری
🌙⃟🌸↯¦‹#پناهــــــــــــــــــــــــــ›
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ «تحریف ادیان؛ قسمت دوم»
👤 استاد #رائفی_پور
💢 تحریف عامدانه و تحریف جاهلانه
🔸 بزرگترین تحریفِ تاریخ در مورد ظهور است.
#امام_زمان
#ظهور
🌙⃟🌸↯¦‹#پناهــــــــــــــــــــــــــ›
🔅#نکات_مهدوی
ﻓﻌﺎﻟﯿﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺩﺭ ﻓﻀﺎﯼ ﻣﺠﺎﺯﯼ ﻭ ﭘﺎﮎ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺩﺭ ﺁﻥ،ﺗﻘﻮﺍﯼ ﺩﻭ ﭼﻨﺪﺍﻥ
ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ...
ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﻧﺮﻭﺩ،ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎ ﮔﻨﺎﻩ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯼ ﯾﮏ ﻻﯾﮏ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺩﺍﺭﯾﻢ...
ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﻧﺮﻭﺩ،ﻓﻀﺎﯼ ﻣﺠﺎﺯﯼ ﻫﻢ
"ﻣﺤﻀﺮ ﺧﺪﺍﺳﺖ..."☘
ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﺣﺴﺎﺏ،ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻦ ﺳﺎﯾﺖ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﻣﯽ ﺁﯾﻨﺪ،ﮔﻮﺍﻫﯽ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ ﺑﺮ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﻤﺎﻥ...📱
ﻧﮑﻨﺪ ﮐﻪ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺑﺎﺷﯿﻢ...😢
ﺍﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﻟﺤﻈﻪ ﯼ ﻏﻔﻠﺖ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﺧﺪﺍ ﺷﺎﻫﺪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﺲ!...🤫
ﮔﺎﻫﯽ ﺭﻭﯼ ﻣﺎﻧﯿﺘﻮﺭ ﺑﭽﺴﺒﺎﻧﯿﻢ:
❌"ﻭﺭﻭﺩ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﻣﻤﻨﻮﻉ " ❌
ﻣﺮﺍﻗﺐ ﺩﺳﺘﯽ ﮐﻪ ﮐﻠﯿﮏ ﻣﯿﮑﻨﺪ، ✋
ﭼﺸﻤﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺒﯿﻨﺪ،👀
ﻭ ﮔﻮﺷﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺸﻨﻮﺩ ﺑﺎﺷﯿﻢ...👂
ﻭ ﺑﺪﺍﻧﯿﻢ ﻭ ﺁﮔﺎﻩ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ...
"ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺁﻧﻼﻳﻦ ﺍﺳﺖ"✅
#امام_زمان
#وظایف_منتظران
🌙⃟🌸↯¦‹#پناهــــــــــــــــــــــــــ›
#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_بیست_و_پنجم
دوتا فال و بین دستام نگه داشتم به سمتش گرفتم
یکی از فال ها رو برداشت و باز کرد
و خوند.
و لبخندی روی لباش نشست
از فضولی داشتم میمردم.
با گوشه ی چشم به برگه ای که دستش بود نگاه میکردم اما نمیتونستم
بخونم خیلی ریز نوشته شده بود
کلافه شده بودم پاهامو تکون میدادم
متوجه حالتم شد و فال رو بلند خوند
- دل نهادم به صبوری
که جز این چاره ندارم ...
_ بعدم آهی کشید و حرکت کرد.
- خانم محمدی شما فالتون رو باز نمیکنید
با بدجنسی گفتم : نه میرم خونه باز میکنم
اخم هاش رفت تو هم و با ناراحتی گفت. باشه هر طور صلاح میدونید.
خندم گرفته بود .
دلم سوخت براش اما دوست داشتم یکم اذیتش کنم
گوشی سجادی زنگ خورد
چون پشت فرمون بود جواب داد و گذاشت رو بلند گو
_ سلاااااام علی آقای گل
_ سلام آقای محسنی فداکار
إ چیشده علی جون حاالا دیگه غریبه شدیم که میگی محسنی
_ نه وحید جان
حالا قضیه ی فداکار چیه
- سجادی خندید و گفت:هیچی...
باشه باشه حاالا منو مسخره میکنی
وایسا فردا تو دانشگاه جلوی خانوم .....
سجادی هول کرد و سریع گوشیو از رو بلند گو برداشت و گفت
- وحید جان پشت فرمونم بعدا تماس میگیرم خدافظ...
بعد با حالت شرمندگی گفت تورو خدا ببخشید خانم محمدی وحید یکم
شوخه...
حرفشو قطع کردم و باخنده گفتم ایرادی نداره خدا ببخشه...
نگاهی به ساعتم انداختم ساعت ۴ بود چقدر زود گذشت اصلا متوجه گذر
زمان نبودیم.
- آقای سجادی فکر میکنم دیر شده باید برم خونه
سجادی نگاهی به ساعت ماشین انداخت گفت:
ای وای ساعت ۴ اصلا حواسم به ناهار نبود اجازه بدید بریم یه جا ناهار
بخوریم بعد میرسونمتون.
_ باور کنید اصال گشنم نیست.
آخه اینطوری که نمیشه
من اینطوری شرمنده میشم.
تا یک ساعت دیگه میرسونمتون خونه.
سرعت ماشین رو زیاد کرد و جلوی رستوران وایساد
خیلی سریع غذا رو خوردیم
و منو رسوند خونه
داشتم از ماشین پیاده میشدم که صدام کرد.
- اسمااااااء خانوم
تو دلم گفتم واااای بازم اسمم و...
بله
- حرفی باقی مونده که بخواید بزنید
إم.... نه فکر نکنم...
شما چی
- اصلا... من که گفتم مسئله فقط شمایید
- اگه اجازه بدید من به مادرم بگم امشب زنگ بزنن با خانواده...
حرفشو قطع کردم.
آقای سجادی یکم به من زمان بدید...
ممنون بابت امروز به خانواده سلام برسونید.
خدافظ
اینو گفتم و از ماشین پیاده شدم و با سرعت رفتم داخل خونه به دیوار
تکیه دادم و یه نفس راحت کشیدم
برخوردم بد بود.
بچگانه رفتار کردم حتما سجادی هم ناراحت شد....
اما من ..من میترسیدم...
باید بهم حق بده. باید درکم کنه
من به زمان احتیاج دارم....
باید بهم فرصت بده...
پکرو بی حوصله پله ها رو رفتم بالا
وارد خونه شدم و یراست رفتم تو اتاقم
لباسامو در آوردم و پرت کردم یه گوشه
نشستم رو تخت. سردرد عجیبی داشتم
موهامو دورو ورم پخش کردم و دوتا دستمو گذاشتم روی شقیقه هام
_ خدایا...خودت کمکم کن تصمیم گیری سخته
نویسنده:سرکار خانم علی آبادی
🌙⃟🌸↯¦‹#پناهــــــــــــــــــــــــــ›
#رمان
#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_بیست_و_چهارم
.....وارد بشم.
_ من یک سال این دوری رو تحمل کردم تا شرایطمو جور کنم برای
خواستگاری پا پیش بزارم.
- نمیدونید که چقد سخت بود همش نگران این بودم که نکنه ازدواج کنید
- هر وقت میدیدم یکی از پسرهای دانشگاه میاد سمتتون حساس میشدم
قلبم تند تند میزد دل تو دلم نبود که بیام جلو ببینم با شما چیکار داره
- وقتی میدیدم شما بی اهمیت از کنارشون میگذرید خیالم راحت میشد.
وقتی این حرفهارو میزد خجالت میکشیدم و سرمو انداخته بودم پایین
- درمورد صداقت هم من به شما اطمینان میدم که همیشه باهاتون صادق
خواهم بود
- بازم چیز دیگه ای هست
فقط....
_ فقط چی
آقای سجادی من هرچی که دارم الان اگه اینجا هستم همش از لطف و
عنایت شهدا و اهل بیت هست
شما با توجه به اون نامه کماکان از گذشته ی من خبر دارید من خیلی
سختی کشیدم
- خانم محمدی همه ما هرچی که داریم از اهل بیت و شهداست ولی
خواهش میکنم از گذشتتون حرفی نزنید
_ شما از چی میترسید
آهی کشیدم و گفتم:از آینده
- سرشو انداخت پایین و گفت:چیکار کنم که بهم اعتماد کنید
- هرکاری بگید میکنم
نمیدونم....
و باز هم سکوت بینمون
برای گوشیم پیام اومد
سلام آبجی خنگم، بسه دیگه پاشو بیا خونه ،، از الان بنده خدا رو تو خرج
ننداز. یه فکریم برای داداش خوشتیپت بکن فعال
خندم گرفت
سجادی هم از خنده ی من لبخندی زد و گفت
- خدا خیرش بده کسی رو که باعث شد شما بخندید و این سکوت شکسته
بشه
- بهتره دیگه بریم اگه موافق باشید
حرفشو تایید کردم و رفتیم سمت ماشین
باورم نمیشد در کنار سجادی کاملا خاطراتم تو این پارک رو فراموش کرده
بودم...
پشت چراغ قرمز وایساده بودیم
پسر بچه ای به شیشه ماشین زد
سجادی شیشه ماشینو داد پایین
سلام عمو علی
- سلام مصطفی جان
عمو علی زنته ازدواج کردی؟
- سجادی نگاهی به من کرد و با خنده گفت: ایشالا تو دعا کن
سجادی ابروهاش به نشانه ی این که نگووو داد بالا
عمو خوش سلیقه ای هاااا
خندم گرفته بود
خوب دیگه مصطفی جان الان چراق سبز میشه برو
إ عمو فالو نمیگیری خاله شما چی؟
- خانم محمدی فال بر میدارید
بدم نمیاد.
چشمامو بستم نیت کردم و یه فال برداشتم
سجادی هم برداشت...
۵ثانیه مونده بود که چراغ سبز بشه...
سجادی دستشو دراز کرد و از داشتبرد ماشین کیف پولشو برداشت و یک
اسکناس ۵ تومنی داد به مصطفی.
چراغ سبز شده بود اما سجادی هنوز حرکت نکرده بود
ماشین ها پشت سر هم بوق میزدند
از طرفی داشتبرد همونطور باز مونده بود و سجادی میخواست ببندتش و
کیف پولو فال هم دستش بود
کیف پول و فال رو از دستش گرفتم و ازش خواستم حرکت کنه
کیف پولو داخل داشتبرد گذاشتم داخل داشتبرد پر از فال های باز شده
بود.
روی هر پاکت هم چیزي نوشته شده بود
داشتبرد و بستم.
فال ها دستم بود و قاطی شده بود
سجادی کنار خیابون وایستاد و برگشت سمت من
دوباره نگاهمون به هم گره خورد
سجادی نگاهشو دزدید و سمت دستام چرخوند و با خنده گفت:
_ إ فال ها قاطی شد
با سر تایید کردم و با ناراحتی گفتم:تقصیر من بود ببخشید.
ایرادی نداره دوباره نیت میکنم از بین این دو فال یکیشو بر میدارم
چشماشو بست و نیت کرد
نویسنده:سرکار خانم علی آبادی
🌙⃟🌸↯¦‹#پناهــــــــــــــــــــــــــ›
#رمان
#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_بیست_و_پنجم
دوتا فال و بین دستام نگه داشتم به سمتش گرفتم
یکی از فال ها رو برداشت و باز کرد
و خوند.
و لبخندی روی لباش نشست
از فضولی داشتم میمردم.
با گوشه ی چشم به برگه ای که دستش بود نگاه میکردم اما نمیتونستم
بخونم خیلی ریز نوشته شده بود
کلافه شده بودم پاهامو تکون میدادم
متوجه حالتم شد و فال رو بلند خوند
- دل نهادم به صبوری
که جز این چاره ندارم ...
_ بعدم آهی کشید و حرکت کرد.
- خانم محمدی شما فالتون رو باز نمیکنید
با بدجنسی گفتم : نه میرم خونه باز میکنم
اخم هاش رفت تو هم و با ناراحتی گفت. باشه هر طور صلاح میدونید.
خندم گرفته بود .
دلم سوخت براش اما دوست داشتم یکم اذیتش کنم
گوشی سجادی زنگ خورد
چون پشت فرمون بود جواب داد و گذاشت رو بلند گو
_ سلاااااام علی آقای گل
_ سلام آقای محسنی فداکار
إ چیشده علی جون حاالا دیگه غریبه شدیم که میگی محسنی
_ نه وحید جان
حالا قضیه ی فداکار چیه
- سجادی خندید و گفت:هیچی...
باشه باشه حاالا منو مسخره میکنی
وایسا فردا تو دانشگاه جلوی خانوم .....
سجادی هول کرد و سریع گوشیو از رو بلند گو برداشت و گفت
- وحید جان پشت فرمونم بعدا تماس میگیرم خدافظ...
بعد با حالت شرمندگی گفت تورو خدا ببخشید خانم محمدی وحید یکم
شوخه...
حرفشو قطع کردم و باخنده گفتم ایرادی نداره خدا ببخشه...
نگاهی به ساعتم انداختم ساعت ۴ بود چقدر زود گذشت اصلا متوجه گذر
زمان نبودیم.
- آقای سجادی فکر میکنم دیر شده باید برم خونه
سجادی نگاهی به ساعت ماشین انداخت گفت:
ای وای ساعت ۴ اصلا حواسم به ناهار نبود اجازه بدید بریم یه جا ناهار
بخوریم بعد میرسونمتون.
_ باور کنید اصال گشنم نیست.
آخه اینطوری که نمیشه
من اینطوری شرمنده میشم.
تا یک ساعت دیگه میرسونمتون خونه.
سرعت ماشین رو زیاد کرد و جلوی رستوران وایساد
خیلی سریع غذا رو خوردیم
و منو رسوند خونه
داشتم از ماشین پیاده میشدم که صدام کرد.
- اسمااااااء خانوم
تو دلم گفتم واااای بازم اسمم و...
بله
- حرفی باقی مونده که بخواید بزنید
إم.... نه فکر نکنم...
شما چی
- اصلا... من که گفتم مسئله فقط شمایید
- اگه اجازه بدید من به مادرم بگم امشب زنگ بزنن با خانواده...
حرفشو قطع کردم.
آقای سجادی یکم به من زمان بدید...
ممنون بابت امروز به خانواده سلام برسونید.
خدافظ
اینو گفتم و از ماشین پیاده شدم و با سرعت رفتم داخل خونه به دیوار
تکیه دادم و یه نفس راحت کشیدم
برخوردم بد بود.
بچگانه رفتار کردم حتما سجادی هم ناراحت شد....
اما من ..من میترسیدم...
باید بهم حق بده. باید درکم کنه
من به زمان احتیاج دارم....
باید بهم فرصت بده...
پکرو بی حوصله پله ها رو رفتم بالا
وارد خونه شدم و یراست رفتم تو اتاقم
لباسامو در آوردم و پرت کردم یه گوشه
نشستم رو تخت. سردرد عجیبی داشتم
موهامو دورو ورم پخش کردم و دوتا دستمو گذاشتم روی شقیقه هام
_ خدایا...خودت کمکم کن تصمیم گیری سخته
نویسنده:سرکار خانم علی آبادی
🌙⃟🌸↯¦‹#پناهــــــــــــــــــــــــــ›
#رمان
#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_بیست_و_ششم
از آینده میترسم. علی پسره خوبیه اما....
دوباره از پرویی خودم خندم گرفت ،علی،
در اتاق به صدا در اومد یه نفر اومد تو
اول فکر کردم مامانه
- تو همون حالت گفتم:سلام مامان
سلام دختر بی معرفتم
صدای مامان نبود
سرمو آوردم بالا زهرا بود اما اینجا چیکار میکرد
- إ سلاااااام زهرا تویی اینجا چیکار میکنی ؟
دستشو گذاشت رو کمرشو با لحن لوس و بچگانه ای گفت:میخوای برم
- دستشو گرفتم و گفتم:دیوونه این چه حرفیه بیا اینجا بشین
- چه خبر
راستش ظهر بعد از اذان رو بروي مسجد داداشت آقا اردلان رو دیدم..
- خب خب
گفت یکم مریض احوالی اومدم بهت سر بزنم....
اردلان گفت؟
- آره دیگه مگه مریض نیستی؟
دستمو گذاشتم جلوی دهنمو چند تا سرفه ای نمایشی کردم.
دستم و گذاشتم رو سرمو گفتم چراااااا یکم ناخوش احوالم ...
- آره معلومه اسماء رنگتم پریده هااا چیکار میکنی با خودت
هیچی بابا یکم کارای دانشگاه و اینجور چیزا زیاد شده بخاطر همون
- آها. خوب دیگه چه خبردرس و دانشگاه خوب پیش میره
آره عزیزم درس و دانشگاه تو چی؟
- اره خدا روشکر
خوب زهرا بشین اینجا برم دوتا چایی بیارم
- نمیخواد اسماء زحمت نکش اومدم خودتو ببینم
بابا چه زحمتی دو دقیقه ای اومدم....
گوشیمو از رو تخت برداشتم و رفتم آشپز خونه
مامان داشت میرفت بیرون
- سلام مامان
سلام دختر تو میای نباید بیای سلامی چیزی بدی
- ببخشید مامان سرم درد میکرد
چرا چیزی شده؟
- حالا تو میخوای بری بیرون برو.
آره دارم با خانمای همسایه میرم خرید واسه زهرا میوه اینا ببر
- چشم مامان
سریع شماره ی اردالان رو گرفتم
- الو اردالان کجایی توواسه چی الکی به زهرا گفتی من مریضم
سلام علیکم چه خبرته خواهر جان نفس بگیر
- آخه این مسخره بازیا چیه در میاری اردلان
إ چه مسخره بازی گفتم شاید دلت برای دوستت تنگ شده
_ نخیر شما نگران چیز دیگه ای هستی. ببین اردلان من کاری نمیتونم
بکنم گفته باشم، مامان باید با مادرش حرف بزنه بعد
إ اسماء حالا تو آمارشو بگیر خواستگار اینا نداشته باشه
- خیلی خب فقط تو بیا خونه به حسابت میرسم خدافظ
چای رو ریختم و میوه و پیش دستی رو آماده کردم و زهرا رو صدا کردم.
- زهراااااا بیا حال کسی نیست خونه
به به اسماء خانم چه چایی خوش رنگی دیگه وقتشه هاااا
- خندیدم و گفتم آره دیگه ...برو بشین رو مبل الان میام
- چادرتم در بیار کسی نیست
باشه
_ خوب. چه خبر زهرا
سالامتی
- چقدر از درست مونده؟
یه ترم دیگه لیسانسمو میگیرم
_ إ بسالمتی ایشالا ، نمیخوای ازدواج کنی دیر میشه هاااا.میمونی خونتون
دیگه از دست مام کاری بر نمیاد
چرا دیگه بخاطر تو از امروز بهش فکر میکنم
- إ زهراااا مسخره بازی در نیار جدی نمیخوای ازدواج کنی؟
چرا خوب، ولی هنوز موردی که میخوام نیومده
- مگه تو چی میخوای
خوب اسماء جان برای من اعتقادات طرف مقابلم خیلی مهمه،تو خانواده
ما ،فقط ماییم که مذهبی و مقیدیم خواستگارای منم اکثرا زیاد پایبند این
اصول نیستند، سر همین قضیه هم ما با خالم اینا قطع رابطه کردیم
_ إ چرا
خالم خیلی دوست داشت من عروسش بشم ولی خوب منو پسر خالم اصلا
بهم نمیخوریم.
- آهان خب یادمه چندتا خواستگار مذهبی هم داشتی از همین مسجد
خودمون....
اره ولی خوب اوناهم همچین خوب نبودن
- واااا زهرا سخت گیریا بعد مامان به من میگه.
- حتما منتظری از این برادرانی که شبیه شهیدان زنده اند بیان!!!
نویسنده:سرکار خانم علی آبادی
🌙⃟🌸↯¦‹#پناهــــــــــــــــــــــــــ›
•
•
میشہ هم خوشتیپ بود
هم پولدار بود
و شهید شد🙃💔
#شهید_بابک_نوری
🌙⃟🌸↯¦‹#پناهــــــــــــــــــــــــــ›
اینقدرےکہتوفضاےمجازے
رو قمہکشےیہدخترنوجوون
مانور دادهمیشہ..
روچاقوخوردنیہپسرجوون
واسہنجاتدخترمردمدادهنشد..
#شهیدعلیخلیلی
#تولدتتمبارک🌿
🌙⃟🌸↯¦‹#پناهــــــــــــــــــــــــــ›
سلام عزیزِجان
خوبی
به کانال زدیم تازه اس
فقط و فقط استیکر توش گذاشته می شه
بیا ببین امید وارم به دردت بخوره 🙂♥️
https://eitaa.com/estikerjaan
|🇵🇸シ︎جَـنّٺاݪحُسِـيݩ|
سلام عزیزِجان خوبی به کانال زدیم تازه اس فقط و فقط استیکر توش گذاشته می شه بیا ببین امید وارم به در
سلام رفقا این یه کانال تازه اس
خواستید عضو شید
•••❥ بِسْمِ رَبِّ الشُهَدا •••❥
مذهبی هستی و تو این کانال نیستی؟
دنبال کانالی میگردی که
کلیپ مذهبی ، متن درمورد حجاب و چادر ، امام زمان ، تلنگر و شهیدانه داشته باشه؟(:
من یه کانال میشناسم که همه چی توش داره و هر کدومو بخوای پیدا میکنی
و با پستاش کلی سرگرم میشه
پس به این کانال یه سـر بزن😉💛
پشیمون نمیشـی
https://eitaa.com/mahdey313