eitaa logo
|🇮🇷シ︎جَـنّٺ‌اݪحُسِـيݩ|
856 دنبال‌کننده
15.1هزار عکس
5.9هزار ویدیو
126 فایل
بسم‌الله...💕 اَللهم‌عجل‌لوليڪ‌الفرج✨! گمنام بگو:)↓ https://harfeto.timefriend.net/17506212135099 براے‌تبادل‌ و...آیدےمدیر کانال 🌸🕶️↓ @t_p001 چیزایی که شاید ندونی🤫↓ @poshte_pardehh تلگرام مون🗿 https://t.me/nasle_z80 کپی؟! آزاده، همه جوره 🤍
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‍ صدام کرد کجا سرجام خشکم زد خندید و گفت نترس بابا وایسا منم بیام تا جلوی در حالا چرا انقد خوشگل شدی تو خندیدم و گفتم بووووووودم دستمو گرفت و تا جلوی در همراهیم کرد سجادی وقتی منو اردلان دست تو دست دید جا خورد و اخماش رفت توهم مثلا غیرتی شده بود خندم گرفت و اردلان رو معرفی کردم سلام آقای سجادی برادرم هستن اردلان انگار خیالش راحت شد اومد جلو با اردلان دست داد _ سلام خوشبختم آقای محمدی سلام همچنین آقای سجادی اردلان بهم چشمکی زد و گفت: خوب دیگه برید به سلامت خداحافظ بعد هم رفت و در و بست تو ماشین بازهم سکوت بود ایندفعه من شروع کردم به حرف زدن خب،خوبید آقای سجادی خانواده خوبن؟؟ لبخندی زد و گفت:الحمدالله شما خوبید - بله ممنون خب شما بگید کجا بریم خانم محمدی - من نمیدونم هر جا صلاح میدونید روبروی آبمیوه فروشی وایساد رفتیم داخل و نشستیم خوب چی میل دارید خانم محمدی - آب هویج از پرویی خودم خندم گرفته بود آقا دوتا آب هویج لطفا انشا الله امروز دیگه حرفامون رو بزنیم و تموم بشه - ان شاالله خوب خانم محمدی شما شروع کنید _ من ؟؟باشه... - ببینید آقای سجادی من نمیدونم شما در مورد من چه فکری میکنید ولی اونقدرام که شما میگید من خوب نیستم. آهی کشیدم و ادامه دادم - شما ازگذشته ی من چیزی نمیدونید من بهای سنگینی رو پرداخت کردم که به اینجا رسیدم - شاید اگه براتون تعریف کنم منصرف بشید از ازدواج با من ... سجادی حرفمو قطع کرد و گفت: خواهش میکنم خانم محمدی دیگه ادامه ندید من با گذشته ی شما کاری ندارم من الان شمارو انتخاب کردم و میخوام و اینکه... - واینکه چی امیدوارم ناراحت نشید من نامه ای رو که جا گذاشتید بهشت زهرا رو خوندم البته نمیدونستم این نامه برای شماست اگه میدونستم هیچ وقت این جسارت رو نمیکردم اخرش که نوشته بودید "اسماء محمدی" متوجه شدم که نامه ی شماست یکی از دلایل علاقه ی من به شما همون چیزهایه که داخل نامه بود فکر کنم سواالتتون راجب چیزهایی که میدونستم رفع شده - بهت زده نگاهش میکردم باورم نمیشد با اینکه گذشتمو میدونه بازم انقدر اصرار داره به ازدواج سرشو آورد باالا از حالت چهره ی من خندش گرفته بود آب هویجا روآوردن لیوان آب هویج رو گذاشت جلوم وبدون این که نگاهم کنه گفت:بفرمائید اسماء خانم به اینطور صدا کردنش حساسیت داشتم دلم یجوری میشد... - لبخندی زدم،لپام قرمز شده بود سرمو انداختم پایین راستش خانم محمدی فکر میکردم وقتی متوجه بشید او نامه رو خوندم از دستم ناراحت و عصبانی بشید - راست میگفت - طبیعتا باید ناراحت میشدم. اما نه تنها ناراحت نشدم تازه یجورایی خیالمم راحت شد انگار یه بار سنگینی که از رو دوشم برداشتن سجادی به لیوان اشاره کرد و گفت چرا میل نمیکنید نکنه دوست نداریدچیز دیگه ای میل دارید براتون بگیرم - همین خوبه الان میخورم شما بفرمایید میل کنید - باشه ،چشم سجادی مشغول خوردن آب هویج بود مات و مبهوت بهش نگاه میکردم کی فکرشو میکرد یه روز منو سجادی روبروی هم بشینیم و باهم آب هویج بخوریم و درباره ی ازدواج حرف بزنیم نویسنده:سرکار خانم علی آبادی 🌙⃟🌸↯¦‹