eitaa logo
|🇵🇸シ︎جَـنّٺ‌اݪحُسِـيݩ|
905 دنبال‌کننده
14.7هزار عکس
5.8هزار ویدیو
126 فایل
بسم‌الله...💕 اَللهم‌عجل‌لوليڪ‌الفرج✨! گمنام بگو:)↓ https://daigo.ir/secret/655612503 براے‌تبادل‌ و...آیدےمدیر کانال 🌸🕶️↓ @t_p001 چیزایی که شاید ندونی🤫↓ @poshte_pardehh تلگرام مون🗿 https://t.me/nasle_z80 کپی؟! آزاده، همه جوره 🤍
مشاهده در ایتا
دانلود
|🇵🇸シ︎جَـنّٺ‌اݪحُسِـيݩ|
#رمان ‍ #عاشقانه_دو_مدافع #قسمت_یازدهم حرف نمیزد _ نمیفهمیدم دلیل رفتاراشو کلافه شده بودم بلن
اسماء جان چیشده؟؟چه اتفاقی افتاده؟؟ دکتر چی میگه؟؟؟ نمیتونستم حرف بزنم هر چقدر مامان ازم سوال میپرسید خیره بهش نگاه میکردم از بیمارستان مرخص شدم یه هفته گذشت تو این یه هفته دائم خیره به یه گوشه بودم و صدای رامین و حرفاش و دیدنش با اون دختر میومد تو ذهنم نه با کسي حرف میزدم نه جواب کسی رو میدادم حتی یه قطره اشک هم نریخته بودم اگه گریه های مامان نبود غذا هم نمیخوردم _ اردلان اومد تو اتاقم و ملتمسانه درحالی که چشماش برق میزد ازم خواهش کرد چیزی بگم و حرفی بزنم ازم میخواست بشم اسماء قبلی اما من نمیتونستم.... _ مامان رفته بود سراغ مینا و فهمیده بود چه اتفاقی افتاده اما جرأت گفتنش به بابا رو نداشت همش باهام حرف میزد و دلداریم میداد یه هفته دیگه هم گذشت باز من تغییری نکرده بودم یه شب صدای بابا رو شنیدن که با بغض با مامان حرف میزد و میگفت دلم برای شیطنت هاش، صدای خندیدن بلندش و سربه سر اردلان گذاشتنش تنگ شده او شب بخاطر بابا یه قطره اشک از چشمام جاری شد _ تصمیم گرفتن منو ببرن پیش یه روانشناس مامان منو تنها برد و قضیه رو برای دکتر گفت اون هم گفت تنها راه در اومدن دخترتون از این وضعیت گریه کردنه. باید کمکش کنید گریه کنه اگر همینطوری پیش بره دچار بیماری قلبی میشه _ اما هیچ کسی نتونست کمکم کنه بهمن ماه بود من هنوز تغییری نکرده بودم تلویزیون داشت تشیع شهدای گمنام و مادر هایی رو که عکس بچشون تو دستشون بود آروم زیر چادرشون اشک میریختن و منتظر جنازه ی بچه هاشون بودن رو نشون میداد خیلی وقت بود تو این وادیا نبودم با شنیدن این جمله که مربوط به مادرای شهدای گمنام بود بغضم گرفت: ( گرچه میدانم نمی آیی ولی هر دم زشوق سوی در می آیم و هر سو نگاهی میکنم) اون روز تو دلم غم عجیبی بود شب با همین افکار به خواب رفتم... چند روزم با همین افکار گذشت هر روز کانال های تلویزیونو اینورو اونور میکردم که شاید یه برنامه ای ،مستندی ،چیزی درباره ی شهدا نشون بده اما خبری نبود بعد از مدت ها رفتم سراغ گوشیم پیداش نمیکردم همه جای کشو کمدو گشتم نبود که نبود رفتم سراغ مامانم میخواستم ازش بپرسم که گوشیم کجاست اما نمیشد نمیتونستم بعد دوماه حرف بزنم مظلومانه نگاش میکردم و نمیتونستم حرف بزنم آخرم پشیمون شدم و رفتم تو اتاقم بعد از مدت ها یه بغض کوچیکی تو گلوم بود دلم میخواست گریه کنم اما انگار اشک چشام خشک شده بود _ تنهاچیزی که این روزها یکم آرومم میکرد فکر کردن به اون برنامه ای که درباره ی شهدای گمنام بود. اون شب بعد از مدت ها باخدا حرف زدم: *خدا جون منم اسماء* هنوز منو یادت هست ؟؟یادم نمیاد آخرین دفعه کی باهات حرف زدم بگذریم... حال و روزمو میبینی اسماء همیشه شادو خندون افسردگی گرفته و نمیتونه حرف بزنه اسمایی که شاگرد اول کلاس بود و همه بهش میگفتن خانم مهندس الان افتاده گوشه ی اتاقش حتی اشک هم نمیتونه بریزه نمیدونم تقصیر کیه. مخالفت مامان یا بی معرفتی رامین یا شاید حماقت خودم یا حتی شاید قسمت نمیدونم... _ خدایا نقاشیام همه سیاه و تاریکن نمیدونم قراره آینده چه اتفاقی برای خودم و زندگیم بیوفته کمکم کن نذار از اینی که هستم بدتر بشم همونطور خوابم برد...اون شب یه خوابی دیدم که راه زندگیمو عوض کرد خواب دیدم یه مرد جوون که چهرش مشخص نیست اومد سمت من و ازم پرسید اسم شما اسماء خانمه _ بله اسمم اسماست بعد در حالی که یه چادر مشکی دستش بود اومد سمت من و گفت بیا این یه هدیست از طرف من به تو چادر رو از دستش گرفتم و گفتم این چیه ارثیه ی حضرت زهرا - شما کی هستید چرا چهرتون مشخص نیست من یکی از اون شهدای گمنامم که چند روز پیش تشییعش کردن _ خب من چرا باید این چادرو سر کنم مگه دیشب از خدا کمک نخواستی نویسنده:سرکار خانم علی آبادی 🌙⃟🌸↯¦‹