#هیـمـــا
داستان جنجالے دخترے روستایے، ڪہ عاشق یڪ پسر شهرے میشہ!❤️
صدای قدم هایی که روی برگ های خشک می نشست، باعث شد تا سرم را به عقب برگردانم.
سجاد بود!
با اضطراب از جا جهیدم.
_سلام!
سه چهار متری از من فاصله داشت.
قد صاف کرده و محکم ایستاده بود؛ با همان تیپ همیشگی!
پیراهن و شلواری ساده، ته ریش و موهای مرتب!
و مثل همیشه لاغر و پیراهنش کمی در تنش لق می زد.
_وقتی درِ دلتون به روی همه قفل شده جز یه نفر، چرا تلاش می کنید اون قفل رو بشکنید و کس دیگه ای رو به زور وارد دلتون کنید؟!
صاحب دل خداست! اگه مهر کسیو می نشونه تو دلتون حتما تقدیر اینه...
چرا می خواید تقدیرو عوض کنید؟
درمانده بودم و گنگ!
از حرف هایش سر در نمی آوردم.
نگاهم روی سنگ ریزه ها می چرخید و قلبم تالاپ تولوپ می کرد.
_مدتیه که خدا مهر منو تو دلتون انداخته! و خیلی قبل تر از اون...
سکوت پیشه کرد. به گردن کج و خمیده ام جرئت دادم و بالا آوردمش.
انگشتانش را بین تارهای موهایش رقصاند.
_و خیلی قبل تر از اون مهر شما رو تو دل من انداخت...
بہ قلم: #الهه_اسلامی
✨ https://eitaa.com/joinchat/3091529836Cd543ca4bbd ✨