بسم الله الرحمن الرحيم
رمان: #سرباز_دلم
نویسنده : مبینا اقدسیان
#پارت_1
#فاطمه_زهرا
#رمان
چادرم رو سرم کشیدم و آروم از پله ها بالا رفتم لباس عروسم رو جمع و جور کردم و نشستم رو صندلی عکاس شروع کرد به انداخت عکس و گرفتن فیلم محکم دست گل رو فشار می دادم تمام زورم رو اون نقطه بود سعید اومد و کنارم نشست با یاس بهش نگاه کردم امروز بهترین روز برای هر دختری هست اما من بد بخت روز عذابم بود روز شکنجه ام روز اسارت ام برده گی ام محمد مهدی با من خیلی بد کرد من ابزار دست پدرم شدم مثل آشغال منو پرت کردن تو زباله دونی عاقد اومد شروع کرد به خواندن خطبه ی عقد:
عاقد. دوشیزه مکرمه آیا بنده وکیلم شما را با مهر معلوم به عقد دائم آقای سعید سعیدی در بیاورم؟
خواهر سعید. عروس رفته گلاب بیاره
عاقد.به به خیلیم خوب عروس خانم برای بار دوم عرض می کنم آیا بنده وکیلم ؟
خواهر سعید. عروس رفته گل بچینه
عاقد. صحیح برای بار سوم عرض میکنم آیا بنده وکیلم؟
همون لحظه قلبم ایستاد انگار ترکش خوردم نفسم بالا نمی اومد نگران محمد مهدی شده بودم با هر مصیبتی که بود بر خلاف خواست میل درونم گفتم:
من. ب.ب.له
عاقد. به سلامتی آقا ی سعیدی وکیلم؟
سعید. بله
عاقد. مبارک تون باشه
سوار ماشین شدیم پنجره رو تا آخرش باز کردم نسیم خنکی روی صورتم می وزید آهنگ باز کرد نمیخواستم صدایی بشنوم خاموشش کردم رسیدیم خونه لباسم رو روی کاناپه انداختم و رفتم حمام بعدشم اون رفت بعدش رفتم اتاق خواب و در رو قفل کردم و شروع کردم به گریه کردن ....
#ادامہ_دارد