eitaa logo
از فکه تا دمشق
202 دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
1.8هزار ویدیو
59 فایل
اَلسَّلامُ عَلَیکِ یا رِیحانَةُ الحُسین(علیه‌السلام) ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/17344486346515 تبادلات: @R_khalili2004
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم🌱 ما در این گروه هدف داریم کانال و گروه و کاربر های ضد انقلاب و‌ضد دین رو از فضای مجازی ریشه کن کنیم مبارزه با موارد هنجار شکن مستهجن غیر اخلاقی آزار و اذیت و هرزنامه برخورد میشودما‌قصد‌داریم فساد و گناه رو‌از مجازی ریشه کن کنیم تا بلکه موانعی از ظهور رو‌برداریم ما در کنار هم به نیت زمینه‌سازی ظهور امام زمان در تلاشیم‌تا ظهور امام زمان رو نزدیک بگردانیم 🙂✊🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2066284807Cc4ff666616
برای‌ظهور‌امام‌زمان‌بیاید‌لینک‌زیر🌱🙂 https://eitaa.com/joinchat/782565589C3a25f44964
هدایت شده از شرایط کانال از دمشق تا فکه
همسنگری های خودمون : @Tarighol_jahad313 طریقه جهاد 💗 @sarbazvu سربازان دهه هشتادی💗 @afsaranjangnarme_313 افسران جنگ نرم 💗 @miss_him دلتنگ او 💗 @ENTEZAR_MAHDAVIAT313 انتظار و مهدویت 💗 @ya_abamoohamad_118 پاتوق شیعه 313 💗 در آخر خودمون : @sardar_313_martyr برای همسنگری شدن : @sadrzadeh31
💗سلام همسنگری جدید 💓 به کانال شهدایی از دمشق تا فکه خوش آمدید 💝 رفقا حمایت : (*@ya_abamoohamad_118*)
بسم رب الشهدا و الصدیقین نیاز مند به یک ادمین جهت خادمی مولا صاحب الزمان (عج) و شهدا جهت ادمین شدن : @sadrzadeh31
از فکه تا دمشق
🔈مژده. 🔈مژده در این کانال هر شب ، از ۱۴۰۱/۱۰/۱۵ قراره کتاب ( کتاب مخفی
کتاب ( کتاب مخفی ) ماهان ترسیده و لرزان ، با گام های بلند ، بر رمل برهوت می دود .هر قدم که بر می دارد ، پا هایش تا مچ میان رمل سست فرو می رود و دویدن را برایش دشوار می کند ‌. نفس هایش به شماره افتاده. توی مردمک هایش وحشت موج میزند. خوب میداند که اگر فقط برای یک لحظه کوتاه بایستد و دست از دویدن بردارد ، سواری که از پشت سر می آید ، فقط با یک ضرب شمشیر سرش را از بدنش جدا می کند ! حالا دیگر خوب می داند اعراب حجاز شمشیر زن های قابلی هستند . توی همین چند ماهی که در مدینه زندگی کرده این را فهمیده که در جنگاوری و شمشیر زنی حریف این ها نیست . مخصوصا امروز که نه شمشیری دارد و نه خنجری ! ماهان نیم نگاهی به پشت سر می اندازد. اسب سوار سیاهپوش مثل بادی که روی رمل می وزد ، لحظه به لحظه در حال نزدیک شدن است . ماهان برای لحظه ای کوتاه به همسر و تنها پسرش فکر می کند . با خودش می گوید بعد از مردن من چه بر سر آن ها خواهد آمد ؟ هنوز پاسخی برای این پرسش بی وقت پیدا نکرده است که ناگاه برابرش سراشیبی تندی ظاهر می شود ! پاهایش در هم گره می خورد و تعادلش را از دست میدهد و با صورت بر خاک برهوت می افتد . شیب تپه آن قدر زیاد است که ماهان توان نگه داشتن خود را ندارد . پیچ می خورد و دور خود می چرخد و از تپه پایین می افتد . پای تپه بی رمق از چرخیدن می ماند . نور مستقیم آفتاب به چشم هایش می تابد و پیش از آن که ماهان دست هایش را سایبان چشم هایش کند ، صدای شیهه اسبی به گوش می رسد .خیلی زود تر از آنکه بخواهد خودش را جمع و جور کند ، اسب سوار سیاهپوش بالای سرش می رسد . ماهان وحشت زده به اسب سوار نگاه می کند . سوار صورتش را با دستار پوشانده و جز چشم هایش ، چیزی از آن پیدا نیست . ماهان بر خاک برهوت می نشیند . حالا دیگر جز انتظار برای مرگ کاری از او ساخته نیست . سوار از اسب پایین آمده و چند قدم مانده به ماهان ، شمشیرش را از نیام می کشد . صدای تیز شمشیر ی که از نیام بیرون آمده، توی گوش ماهان زنگ می زند .ماهان ترسیده بر خاک برهوت عقب می رود و می گوید : _ رهایم کن ! از جانم چه می خواهی ؟ سوار با قدم های پر صلابت به ماهان میرسد . بالای سرش می ایستد و نگاهش می کند . تن تنومندش براب خورشید را گرفته و بر ماهان سایه انداخته . ماهان خشم را در مردمک های سوار می بیند . می خواهد دوباره خود را عقب بکشد که نمی تواند ! سوار چکمه چرمی اش را بر نامه ماهان گذاشته و چونان میخی فولادی آن را به خاک دوخته ! شمشیر آرام پایین آمده و برابر صورت ماهان قرار میگیرد . سوار میگوید: _ خوب به این تیغ نگاه کن ! ماهان ترسیده و مبهوت به انعکاس تصویر خود در شمشیر نگاه می کند . سوار ادامه میدهد : _ بگو میان دست هایم چه می بینی ؟ ! ماهان سرش را بالا می آورد و به سوار نگاه می کند . _ رحم کن ! سوار نوک شمشیر را به پیشانی ماهان می چسباند . _ بگو میان دست ها چه می بینی ؟! ماهان آب دهانش را قورت می دهد و با اونا و ترس می گوید : _ شمشیری برهنه می بینم ! سوار لبخندی می زند و می گوید : _ این شمشیر نیست ! این فرشته مرگ توست ! خوب و سیر نگاهش کن ! تقدیر نویسان تقدیر تو را بر این فولاد صیقل خورده نوشته اند ! می خندد . برابر ماهان زانو می زند . توی چشم های ترسیده ماهان نگاه می کند و می گوید : _ تو را از تقدیر گریزی نیست ! ماهان با ترس می پرسد : _ به کدام گناه باید بمیرم ؟ ! سوار با تامل نگاهش می کند ‌. _ کدام گناه ؟ آیا تو نبودی که پشت آن تخته سنگ جاسوسی ما را می کردی ؟! ماهان سرش را عقب می برو تا از تیزی شمشیر در امان بماند . _ جاسوسی ؟! مات و مبهوت به سوار نگاه می کند و ادامه می دهد : _ به خدای محمد سوگند که من پیش از شما آنجا بودم ! خسته از راهی دراز رسیده بودم و سر بر خاک نهاده بودم تا بلکه پاهایم قوت بگیرد ! نفهمیدم چه وقت خوابم برد ! صدای شما بیدارم کرد ! سوار از برابر ماهان بر می خیزد . هنوز شمشیرش را طرف ماهان نگه داشته . _ راست بگو تا دلم رحم آید . حقیقت واقعه را روایت کن تا شاید سرت را از تنت جدا نکنم! آیا چیزی از حرف های ما شنیدی؟! حتی واژه ای کوتاه ! ماهان ترسیده شانه بالا می اندازد . _ شنیدم که از محمد سخن می گفتید ! سوار با رضایت سری تکان می دهد . _ پس آن چه نباید شنیده ای ! در تمام عمرت حتی برای لحظه ای به خیالت خطور کرد که روزی گوش هایت قاتلت باشند ؟! ماهان در ترس و سکوت نگاهش می کند . سوار میگوید: _ باید زبانت را برید و گردنت را زد ! سرش را میان برهوت می چرخاند تا مطمئن شود کسی نگاهشان نمی کند . کمی دورتر ، اسب دور خود می چرخد و شیهه می کشد . سوار نیم نگاهی به اسب می اندازد . ماهان با التماس میگوید : _ مرا نکش ! در کشتن بی گناهان افتخاری نیست ! ادامه دارد ... https://eitaa.com/sardar_313_martyr
باعث افتخار هست کانال ممبری مثل شما داشته باشیم☺️ میشه قلب مارونشکنید و وارد کانال بشید 💔 یه دستی برسونید و ⁴⁰⁰ تا بشیم🦋 https://eitaa.com/sarbazvu