فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقا از اون سرزمین بزار سهم من باشه اربعین 💗
#حاج_قاسم_سلیمانی
https://eitaa.com/sardar_313_martyr
برایظهورامامزمانبیایدلینکزیر🌱🙂
https://eitaa.com/joinchat/782565589C3a25f44964
هدایت شده از شرایط کانال از دمشق تا فکه
همسنگری های خودمون :
@Tarighol_jahad313
طریقه جهاد 💗
@sarbazvu
سربازان دهه هشتادی💗
@afsaranjangnarme_313
افسران جنگ نرم 💗
@miss_him
دلتنگ او 💗
@ENTEZAR_MAHDAVIAT313
انتظار و مهدویت 💗
@ya_abamoohamad_118
پاتوق شیعه 313 💗
در آخر خودمون :
@sardar_313_martyr
برای همسنگری شدن :
@sadrzadeh31
💗سلام همسنگری جدید 💓
به کانال شهدایی از دمشق تا فکه خوش آمدید 💝
رفقا حمایت :
(*@ya_abamoohamad_118*)
بسم رب الشهدا و الصدیقین
نیاز مند به یک ادمین جهت خادمی مولا صاحب الزمان (عج) و شهدا
جهت ادمین شدن :
@sadrzadeh31
از فکه تا دمشق
🔈مژده. 🔈مژده در این کانال هر شب ، از ۱۴۰۱/۱۰/۱۵ قراره کتاب ( کتاب مخفی
کتاب ( کتاب مخفی )
#قسمت_اول
ماهان ترسیده و لرزان ، با گام های بلند ، بر رمل برهوت می دود .هر قدم که بر می دارد ، پا هایش تا مچ میان رمل سست فرو می رود و دویدن را برایش دشوار می کند . نفس هایش به شماره افتاده. توی مردمک هایش وحشت موج میزند. خوب میداند که اگر فقط برای یک لحظه کوتاه بایستد و دست از دویدن بردارد ، سواری که از پشت سر می آید ، فقط با یک ضرب شمشیر سرش را از بدنش جدا می کند ! حالا دیگر خوب می داند اعراب حجاز شمشیر زن های قابلی هستند . توی همین چند ماهی که در مدینه زندگی کرده این را فهمیده که در جنگاوری و شمشیر زنی حریف این ها نیست . مخصوصا امروز که نه شمشیری دارد و نه خنجری !
ماهان نیم نگاهی به پشت سر می اندازد. اسب سوار سیاهپوش مثل بادی که روی رمل می وزد ، لحظه به لحظه در حال نزدیک شدن است . ماهان برای لحظه ای کوتاه به همسر و تنها پسرش فکر می کند . با خودش می گوید بعد از مردن من چه بر سر آن ها خواهد آمد ؟ هنوز پاسخی برای این پرسش بی وقت پیدا نکرده است که ناگاه برابرش سراشیبی تندی ظاهر می شود ! پاهایش در هم گره می خورد و تعادلش را از دست میدهد و با صورت بر خاک برهوت می افتد . شیب تپه آن قدر زیاد است که ماهان توان نگه داشتن خود را ندارد . پیچ می خورد و دور خود می چرخد و از تپه پایین می افتد .
پای تپه بی رمق از چرخیدن می ماند . نور مستقیم آفتاب به چشم هایش می تابد و پیش از آن که ماهان دست هایش را سایبان چشم هایش کند ، صدای شیهه اسبی به گوش می رسد .خیلی زود تر از آنکه بخواهد خودش را جمع و جور کند ، اسب سوار سیاهپوش بالای سرش می رسد . ماهان وحشت زده به اسب سوار نگاه می کند . سوار صورتش را با دستار پوشانده و جز چشم هایش ، چیزی از آن پیدا نیست . ماهان بر خاک برهوت می نشیند . حالا دیگر جز انتظار برای مرگ کاری از او ساخته نیست . سوار از اسب پایین آمده و چند قدم مانده به ماهان ، شمشیرش را از نیام می کشد . صدای تیز شمشیر ی که از نیام بیرون آمده، توی گوش ماهان زنگ می زند .ماهان ترسیده بر خاک برهوت عقب می رود و می گوید :
_ رهایم کن ! از جانم چه می خواهی ؟
سوار با قدم های پر صلابت به ماهان میرسد . بالای سرش می ایستد و نگاهش می کند . تن تنومندش براب خورشید را گرفته و بر ماهان سایه انداخته . ماهان خشم را در مردمک های سوار می بیند . می خواهد دوباره خود را عقب بکشد که نمی تواند ! سوار چکمه چرمی اش را بر نامه ماهان گذاشته و چونان میخی فولادی آن را به خاک دوخته ! شمشیر آرام پایین آمده و برابر صورت ماهان قرار میگیرد . سوار میگوید:
_ خوب به این تیغ نگاه کن !
ماهان ترسیده و مبهوت به انعکاس تصویر خود در شمشیر نگاه می کند . سوار ادامه میدهد :
_ بگو میان دست هایم چه می بینی ؟ !
ماهان سرش را بالا می آورد و به سوار نگاه می کند .
_ رحم کن !
سوار نوک شمشیر را به پیشانی ماهان می چسباند .
_ بگو میان دست ها چه می بینی ؟!
ماهان آب دهانش را قورت می دهد و با اونا و ترس می گوید :
_ شمشیری برهنه می بینم !
سوار لبخندی می زند و می گوید :
_ این شمشیر نیست ! این فرشته مرگ توست ! خوب و سیر نگاهش کن ! تقدیر نویسان تقدیر تو را بر این فولاد صیقل خورده نوشته اند !
می خندد . برابر ماهان زانو می زند . توی چشم های ترسیده ماهان نگاه می کند و می گوید :
_ تو را از تقدیر گریزی نیست !
ماهان با ترس می پرسد :
_ به کدام گناه باید بمیرم ؟ !
سوار با تامل نگاهش می کند .
_ کدام گناه ؟ آیا تو نبودی که پشت آن تخته سنگ جاسوسی ما را می کردی ؟!
ماهان سرش را عقب می برو تا از تیزی شمشیر در امان بماند .
_ جاسوسی ؟!
مات و مبهوت به سوار نگاه می کند و ادامه می دهد :
_ به خدای محمد سوگند که من پیش از شما آنجا بودم ! خسته از راهی دراز رسیده بودم و سر بر خاک نهاده بودم تا بلکه پاهایم قوت بگیرد ! نفهمیدم چه وقت خوابم برد ! صدای شما بیدارم کرد !
سوار از برابر ماهان بر می خیزد . هنوز شمشیرش را طرف ماهان نگه داشته .
_ راست بگو تا دلم رحم آید . حقیقت واقعه را روایت کن تا شاید سرت را از تنت جدا نکنم! آیا چیزی از حرف های ما شنیدی؟! حتی واژه ای کوتاه !
ماهان ترسیده شانه بالا می اندازد .
_ شنیدم که از محمد سخن می گفتید !
سوار با رضایت سری تکان می دهد .
_ پس آن چه نباید شنیده ای ! در تمام عمرت حتی برای لحظه ای به خیالت خطور کرد که روزی گوش هایت قاتلت باشند ؟!
ماهان در ترس و سکوت نگاهش می کند . سوار میگوید:
_ باید زبانت را برید و گردنت را زد !
سرش را میان برهوت می چرخاند تا مطمئن شود کسی نگاهشان نمی کند . کمی دورتر ، اسب دور خود می چرخد و شیهه می کشد . سوار نیم نگاهی به اسب می اندازد . ماهان با التماس میگوید :
_ مرا نکش ! در کشتن بی گناهان افتخاری نیست !
ادامه دارد ...
#حاج_قاسم_سلیمانی
#کتاب_مخفی
https://eitaa.com/sardar_313_martyr
از فکه تا دمشق
کتاب ( کتاب مخفی ) #قسمت_اول ماهان ترسیده و لرزان ، با گام های بلند ، بر رمل برهوت می دود .هر ق
قسمت اول از کتاب ( کتاب مخفی )
از فکه تا دمشق
کتاب ( کتاب مخفی ) #قسمت_اول ماهان ترسیده و لرزان ، با گام های بلند ، بر رمل برهوت می دود .هر ق
لطفا بعد از خوندن قسمت اول کتاب نظر خود را به صورت ناشناس برای ما ارسال کنید :
https://abzarek.ir/service-p/msg/929765
باعث افتخار هست کانال ممبری مثل شما داشته باشیم☺️
میشه قلب مارونشکنید و وارد کانال بشید 💔
یه دستی برسونید و ⁴⁰⁰ تا بشیم🦋
#فور
#همسایه
https://eitaa.com/sarbazvu
هرکس گره افتاده به کارش خبر کنید
روضه به نام مادر سقایِ کربلاست🖤
#یامادرعلمدار💔
#حاج_قاسم_سلیمانی
https://eitaa.com/sardar_313_martyr