🌸🍃
#خاطــره
🌸دوستشہید میگفت🌸
ڪلاس های بسیجباهم بودیم وطولانۍ بودیه روز بحث تحلیل وتفسیرطول ڪشیدخوردیمبه اذان مغرب گفتن پنج دیقه صبرڪنیدڪلاس تمومشہ ماهم قبولڪردیمبعدازدودیقه صداے اذان بلندشدواستادمشغول صحبتبودڪه یڪ دفعہ بابڪ باصدای بلندگفت آقای فلانۍ،دارن اذانمیگن بذاریدبرای بعدنمازهمہ برگشتیم یه نگاشڪردیم و یہ نگاه به استاد بعدش بابڪ گفت خب چیہ اذانہ نمیاید! باشہ خودم میرم بلندشد خیلۍ راحت وشیڪ درو بازڪردو رفتبرای وضو استادم بندهخدا دید اینجوریہ گفت باشهبریم نماز بخونیم.
#شهیدبابڪنورے
https://eitaa.com/sardaredeLhaman
#خاطــره🎞
دوستشہید :
بابڪهمیشہتکہکلامشبود "فداتـم"
همیشہبہمناینحرفرومیزد!
آخرینباریکہدیدمشیکهفتہ
قبݪازرفتنشبہسوریہبود!🌱
منخبرنداشتمقرارهبره
اینحرفشوهمیشهیادمہ،گفت "فداتـم!"🥺
ورفت ...
فدایـےحضرٺزینب(س)شد♥️..
شھیدبابڪنوࢪ؎ھِࢪیس
https://eitaa.com/sardaredeLhaman
#خاطره
✍سه راه دشتک،مرز ایران،افغانستان و پاکستان،نا امن ترین نقطه؛جایی که امنیتش دست های قرار گاه قدس را می بوسد. نماینده ولی فقیه بودم.به حاجی گفتم میخوام به منطقه توجیه شم.خودش پیش قدم شد. آن موقع سرتیپ بود. درجه هایش را کَند و گذاشت توی جیبش.سه چهار ساعت توی جاده از کوه و کمر دوست وبیابان بالا و پایین شدیم.قرص ومحکم بالای وانت ایستاده بود و یک به یک گزارش می داد؛از استقرار نیرو ها گرفته تا موانعی که سر راهشان بود.در تمام دست اندازها وسرا زیری ها لحظه ای ندیدم خم به ابرو بیاورد، انگار نه انگار که بدنش پراز تیر و ترکش است.می توانست فرمانده گردانی،کسی را بفرستد اما خودش آمد؛ شاید هیچ کس به اندازه فرمانده قرارگاه به منطقه توجیه نبود.
📚راوی:حجت الاسلام عسکری امام جمعه رفسنجان
https://eitaa.com/sardaredeLhaman
#خاطره
✍بیت الزهرا که خادم بودیم اون شبایی که مراسم حضرت زهرا (س). بود همیشه حاج قاسم میومدن بهمون سر میزدن که ببینن با میهمانان حضرت زهرا (س). چه رفتاری داریم...
اصلا اجازه ی تفتیش نمیدادن همیشه میگفتن به هیچ عنوان حق تفتیش ندارید میهمانای حضرت زهرا (س) رو اذیت نکنید درواقع برخورد جدی میکردن. و ما که میگفتیم برای امنیت خودشون هست ناراحت میشدن و میگفتن حضرت زهرا (س).مراقب میهمانانش هست شما نگران نباشید.... همیشه دور از چشم حاج قاسم این کار رو میکردیم.
🏴شهادت حضرت زهرا (س) تسلیت باد
https://eitaa.com/sardaredeLhaman
‹📗🖇›
#خاطره
بہبابـڪگفتم:
توبراۍآینـدهچہتصمیمۍدارۍ؟💚°.
بابـڪگـفت:
یڪسوال...🌱°.
یڪچیزۍتوذهنمنمیچرخـہ. . ..
یعنۍواقعا...
مسجـدبآبالحوائجرشـت(مسجدآذرۍزبانهاۍ
رشت)
نمیخوادیڪشـہـیدبده؟🌿°.
شہیدبابڪنورۍ♥️
•
•https://eitaa.com/sardaredeLhaman
#خاطره
✍یک سینی گذاشته بودیم وسط ، حلقه زده بودیم دورش.
داشتیم جمعیتی غذا می خوردیم
که حاجیسلیمانی هم آمد.
جا باز کردیم نشست.
لقمه به لقمه با ما از همان سینی غذا برداشت و خورد.
کنار سینی یک بطری کوچک آب معدنی بود.
تا نیمه آب داشت.
بطری را برداشت.
درش را باز کرد و تا جرعه آخر خورد.
انگار نه انگار که یکی قبلا از آن خورده.
ما رزمنده عراقی بودیم ،
حاجی هم فرمانده ایرانی مان ،
همه کنار هم یک نوع غذا خوردیم ؛
عرب و عجم ، رزمنده و فرمانده.
🍃 🍃 🍃 🍃
https://eitaa.com/sardaredeLhaman
#خاطره
✍توی مسجد روستا مراسم ختم گرفتند
مردم میامدند برای عرض تسلیت .
یکهو حاجی از مسجد زد بیرون !
فهمیدیم اتفاقی افتاده.
پشت سرش راه افتادم .
کمی ان طرف تر از ورودی مسجد ،
گیت بازرسی گذاشته بودند و مردم را میگشتند !
خیلی بدش آمد.
اخم پیشانیش را چین انداخت .
رفت و با ناراحتی گفت:
« ما سی سال کسب آبرو کردیم ،
جمع کنید این ها رو !
مردم باید راحت رفت و آمد کنند،
ما داریم برای آسایش همین مردم کار میکنیم،
نه اینکه اون ها رو بذاریم تو تنگنا»
🍃 🍃 🍃 🍃
https://eitaa.com/sardaredeLhaman
#خاطره
🖤❤️🖤 نگاه متفاوت حاج قاسم به گناه نکردن
خاطره سردار معروفی فرمانده لشگر ۴۱ ثارالله کرمان :
بعد از جلسهای حاج قاسم مرا به خانهی خود دعوت و شام با پنیر و گردو و عسل پذیرایی کرد و بعد از شام نشستیم به صحبت کردن.
گفت: از خدا خواستم اینقدر به من مشغله بدهد که حتی فکر گناه هم نکنم.
تلاش کنیم اینگونه باشیم :
غرق در کار برای اسلام و انقلاب و مردم
🍃🍃🍃🍃
https://eitaa.com/sardaredeLhaman
#خاطره
✍حاج قاسم در حین اقتدار، متواضع و فروتن بود و هر زمان شخصی از نیروها و حتی مردم قصد ملاقات با او را داشتند، ایشان خود بلند میشد و به استقبال آنها میرفت و حتی دست نيروها را میبوسيد و صحبتهای آنها را میشنید و در ملاقات با آن ها از الفاظ «قربانتان برم» «كوچيك شما هستم» و... استفاده میکرد
حاج قاسم آنقدر متواضع بود که روزی که بوکمال آخرين پايگاه داعش آزاد شد، ایشان به نائب امام زمان(عج) نامه نوشت و این پیروزی را به ایشان تبریک گفت و اعلام کرد دست و پای رزمندگان را به خاطر مجاهدتهایشان میبوسم.
حاج قاسم فقط پنج ساعت در شبانه روز ميخوابيد و همیشه يك ساعت قبل از نماز صبح بيدار ميشد و به راز و نیاز با خدا و خواندن #نماز_شب مشغول میشد و ما هق هق گريه هاش در دل شب را ميشنيديم.
https://eitaa.com/sardaredeLhaman
#خاطــره 🎞
{فرمانده سربازی شهید}
یک روز ما از سمت واحد خود به ماموریت اعزام شدیم و به علت طولانی شدن زمان آن که با یک شب زمستانی سرد همزمان شده بود❄️ مجبور شدیم که هنگام برگشت از ماموریت به علت نماز و گرسنگی به یگان خدمتی بابک برویم. به پادگان رسیدیم و پس از پارک کردن ماشین 🚗به سمت ساختمان رفتیم و چندین بار در زدیم، طبق معمول باید یک سرباز در ساختمان را باز می کرد اما انگار کسی نبود.
بعد از ده دقیقه ⏰ دیدیم صدای پا می آید و یک نفر در را باز کرد. بابک آن شب نگهبان بود با خشم گفتیم 😡 بابا کجا بودی اخه یخ کردیم پشت در، لبخندی زد😊 و ما را به داخل ساختمان راهنمایی کرد وارد اتاقش که شدیم با سجاده ای رو به رو شدیم که به سمت قبله و روی آن کلام الله مجید و زیارت عاشورا بود📿، تعجب کردم گفتم بابک نماز می خوندی؟ با خنده گفت همینجوری میگن☺️. یه نگاهی که به روی تختش انداختیم با کتاب های مذهبی و درسی 📚 زیادی رو به رو شدیم من هم از سر کنجکاوی در حال ورق زدن آن کتاب ها بودم که احساس کردم بابک نیست، بعد از چند دقیقه با سفره، نان و مقداری غذا امد، گفت شما خیلی خسته اید تا یکم شام میخورید منم نمازم را تمام میکنم.
ما به خوردن شام مشغول شدیم و بابک هم به ما ملحق شد اما شام نمی خورد میگفت شما بخورید من میلی ندارم و دیرتر شام میخورم تا آنجایی که مثل پروانه دور ما می چرخید و پذیرایی می کرد خلاصه شام که تمام شد نماز را خواندیم و آماده ی رفتن به ادامه مسیر که چشممان به آشپزخانه افتاد 🍽 و با خنده گفتیم: کلک خان برای خودت چی کنار گذاشتی که شام نمیخوری😉 بابک خنده ی ارامی کرد و میخواست مانع رفتن ما به آشپزخانه شود. ما هم که اصرار او را دیدیم بیشتر برای رفتن به آشپزخانه تحریک می شدیم.
خلاصه نتوانست جلوی ما را بگیرد و ما وارد شدم و دیدیم که در آشپزخانه و کابینت چیزی نیست در یخچال را باز کردیم و چیزی جز بطری آب نیافتیم نگاهم به سمت بابک رفت که کمی گونه و گوشهایش سرخ شده بود و خندهاش را از ما می دزدید. این جا بود که متوجه شدیم بابک همان شام را که سهمیه خودش بود برای ما حاضر کرده است.
https://eitaa.com/sardaredeLhaman
#خاطره
همیشه با دو سه نفر میرفت گلزار شهدا
قدم به قدم که میرفت جلو ،
دلتنگ تر از قبل میشد ،
دلتنگ شهادت ،
دلتنگ رفقای شهیدش....
کنار قبور می ایستاد و رازهای مگویش را به یارانش میگفت. جنس نجواهای فرمانده را نشنیده هم میشد فهمید. نجواهایی از جنس دلتنگی ، جاماندگی و دلواپسی .حاجی بین قبر ها راه میرفت مینشست و خلوت میکرد بعد رو میکرد به ما و میگفت:《قرآن همراهتون هست؟》
اگر بود که سوره حشر را میخواند و اگر هم نبود از توی موبایل برایش می آوردیم این عادت حاجی بود باید سوره حشر را سر مزار شهدا حتما میخواند..
https://eitaa.com/sardaredeLhaman
#خاطــره🎞
|دوستشہید|
سال نودوشش شب عید غدیر،
بعد از نماز مغرب و عشاء نشستہ بودیم
و براے فردا کہ قرار بود ایستگاه صلواتے
برپا کنیم،هم فکرے میکردیم .
هر کسے کارےبہ عهده گرفت
و ساعتے اعلام کرد کہ حضور داشت باشہ.
و شہید بابکگفت:"من فردا ساعت چہار،
لیوان یکبار مصرف با میز میارم .
بعد از اتمام جلسہ بابک من را کنار کشید
و اعمال روز عید غدیر را برام گفت
و پیشنهاد روزه داد . روز عید، بابک
راس ساعت اومد .
ولی عزیزانی بودن کہ ساعت گفتند
ولیخیلےدیر اومدند.
بابک خیلے بہ قول و ساعتي کہ اعلام کرده بود حساس بود و سروقت حضور داشت.
بابک روزه بود و میگفت:"روزهے عید غدیر صددرصد حاجت میده". برای کارهای مربوط به ایستگاه صلواتے، نیاز به وانت داشتیم ولی
نتونستہ بودیم هماهنگ کنیم. بابک کہ شنیدگفت:"من الان میرم وانت پیدا میکنم.
بابک ادم اجتماعی بود با همہ معاشرت داشت
و خوش بیان و مودب بود .
ما بعید میدونستیم کہ وانت جور بشه.
کمی کہ گذشت دیدیم از داخل یک
کوچه اے وانت میاد.
بابک پشت فرمون نشسته بود.
خنده کنان اومد و مشکلمون حل کرد .
با دهن روزه خیلی سرحال و زرنگ بود
و تا نماز یکسره شیرینی و شربت پخش میکرد. من مطمئنم قبل محرم و روز عید غدیر حاجت از آقاجانمون امیرالمومنین(ع)گرفتورفتسوریہ شہید شد.
#شهیدبابکنورے•💛•
#عید_غدیر
https://eitaa.com/sardaredeLhaman