از کجا بگم؟!
از شلمچه یا طلائیه؟!
یا از اون شهدایی بگم که چطور جونشون و فدای ایران و مردمش کردن؟!
بهتره از اونجایی بگم که قرار شد یه اردو با همکلاسی ها و آشناها بریم...
اونم کجا، راهیان نور .
راهیان نور؟
آره جانم راهیان نور، ما حتی نمیدونستیم راهیان نور کجاست و چه اتفاقایی رخ داده...
همه خوشحال و راضی از اینکه بعد چند سال یا شاید بهتره بگم برا اولین بار میخواستیم بریم اردو، اونم چند روزه!
همه به یه قصد دیگه رفتیم و اونجا زمین گیر شدیم :)
شهدا همه رو شرمنده خودشون کردن...
رفتیم اردوگاه شهید باکری .
آره همون شهید باکری که نذاشت پیکر برادر شهیدش رو از منطقه محاصره شده عراقی ها بیارن!
میدونی چرا، چون گفتش یا همه شهیدا رو میارید یا هیچکدوم! :)
همون شهید باکری که الان هیچ جا و مکانی نداره ، همون شهردار بامعرفت.
تو وصیت نامشون گفتن خدایا مرا پاکیزه بپذیر ... و چقدر بنظرم این جمله قشنگه.
آره خلاصه رفتیم اردوگاه و خسته و کوفته خوابیدیم.
هنوزم نمیدونستم کجا اومدم و قراره چه اتفاقایی بیوفته، هنوزم نمیدونستم که چه در انتظارمه و به کجا دعوت شدم...
برا نماز صبح بیدار شدیم و رفتیم حسینیه که نماز صبح و اقامه کنیم.
نماز خوندیم و افتتاحیه شروع شد.
همه یکم خوابآلود بودیم ولی گوشمون به افتتاحیه بود .
حس خیلی قشنگی بود، با اون خستگی فراوونی که همه داشتیم با ذوق داشتم به حرفا حاجآقا گوش میدادم...
گفتن تک تک شما رو شهدا صدا زدن و دعوت کردن و هیچکس بدون دعوت اینجا حاضر نیست.
برامون روضه خوندن و از شهدا گفتن، از شهید باکری، از شهید خرازی، از شهید همت و از شهید زینالدین و...
فضای خیلی قشنگی بود، حس آرامش و با تموم وجودم حس میکردم، کمکم وجود شهدا رو کنارم حس میکردم، کمکم فهمیدم کجام و قراره چی بشه...
بغضم ترکید و منم مثل بقیه دختر خانوما اشکم جاری شد .
دیگه اون خستگی و خواب اهمیتی نداشت و فقط با شهدا انس میگرفتم...
کل حسینیه از صدای گریه پر شده بود...
همه حال آشفته و بیقراری داشتیم که به شهدا پناه برده بودیم...
همه امیدمون شهدا شده بودن.
انگار یکباره یه فرشته آسمونی اومده بود که بشه همدم و مرهم و رفیقم..
حس و حال خیلی عجیبی بود اصلا نمیتونم توصیف کنم
از طلائیه میگفتن برامون، و من شور و اشتیاقم برا رفتن به طلائیه بیشتر میشد.
از پادگان زید گفتن برامون.
میدونی کجاست و چی گذشته اونجا؟!
پادگان زید جاییه که شهدا تو عملیات رمضان از تشنگی شهید شدن و جون دادن...
خیلی درد داره مادری جیگر گوشه خودشو از دست بده اونم از تشنگی...
تو عملیات رمضان خیلی شهید دادیم که از تشنگی به شهادت رسیدن...
خیلی خسته بودیم ولی اشتیاق زیاد به دیدن طلائیه و مناطق دیگه داشتیم.
سمت طلائیه راهی شدیم و بله رسیدیم.
تا چشم کار میکرد خاک بود که دور تا دورش رود بود...یه حسینیه هم اونجا بود که در موردش میگم....
شاید باورت نشه ولی خاکش نبض داشت...
همه اون خاکها انگار داشتن باهات حرف میزدن...وجود شهدا رو کاملا حس میکردی..
طلائیه خیلی شهید داد، طلائیه جاییه که شهید باکری و خرازی شهید شدن.
طلائیه یعنی عشق یعنی آرامش واقعی...
تمام خاک اونجا از پوست و گوشت شهدا بود...
هوا ابری بود و دل ما هم آشوب
یه حسینیه اونجا بود به اسم حضرت ابالفضل.
حالا چرا ابالفضل ؟!
خیلی برا پیدا کردن شهدا و تفحص تلاش کرده بودن ولی بینتیجه بوده.
شب تولد آقا حضرت ابالفضل رفته بودن برا تفحص...اولین شهید اسمش عباس...دومین شهید ابالفضل و...
همینطور شهید پیدا شدن به نام های حضرت عباس...
خیلی قشنگه نه؟
اینکه از آقا حضرت عباس تو شب تولدشون عیدی بگیری خیلی قشنگه.
با شهدا خیلی حرف زدم...درد دل کردم...خیلی عهد و قول و قرار بستم...
شهدا هم به من قول دادن هوامو داشته باشن و حواسشون بهم باشه...
قدم زدن رو خاک اونجا و حرف زدن با رفقای شهیدم قشنگ ترین حسی بود که تجربه کرده بودم، اونم تو هوای به شدت سرد زمستونی
راهی اردوگاه شدیم و از خستگی نای حرف زدن نداشتم.
شب رفتیم رزمایش دیدیم.
خاطرات جنگ و شهید شدن جوونا رو به نمایش گذاشتن...
خاطرات اسارت شهدا و آزادی خرمشهر...
خاطرات شهدای گمنام و عملیات های مختلف دریایی و زمینی و ...
نمایش توپ و تانک و نفربر و نارنجک...
خاطرات خون و آتش و عشق و شهادت...
خوابیدیم و صبح روز بعد رفتیم نهر خین.
ادامه دلنوشته صفحه بعد
#راهیان_نور_1402
#کاری_از_ریحانه_صادقی
#شهرستان_زواره
#استان_اصفهان
#دبیرستان_ایزدی
#پایه_یازدهم
#رشته_ادبیات_انسانی
#تاریخ_اعزام_25_آبان_1402
#اتوبوس_شماره_10
#حوزه_دانش_آموزی_شهید_فهمیده
#طرح_سفیر
#دلنوشته_دست_نویس
خوابیدیم و صبح روز بعد رفتیم نهر خین.
آخ از نهر خین نگم که فقط پونصد کیلومتر با شهر عشق فاصله داشتیم...
اونجا بود که دلم شکست و اشک از چشمام جاری شد
گفتم آقا جون این انصافه من اینقدر بهت نزدیک شده باشم و تو خاک عراق باشم ولی زیارتت نیام؟! :)
اون نقطه ای که ایستاده بودم حس کردم روبروی ضریح آقا هستم.
سلام به آقا دادم و فقط گریه کردم.
نهر خین جایی بود که از آب دجله و فرات سرچشمه گرفته بود.
آره همون آبی که روی امام حسین و اهل بیتش بستن... :)
و بعد اون آب به اروند رود میریخت.
خیلی از جوونا تو این نهر شهید شدن و هیچوقت دیگه به شهر و دیارشون برنگشتن و هنوز که هنوزه دنبالشون میگردن...
مادراشون هنوز چشم انتظار دیدن روی ماه جیگرگوشه هاشون هستن...
دشت ذلفقاریه رفتیم، موقعیت شهادت شهید شاهرخ ضرغام
شهید ضرغام مسیر عاشقی رو خیلی قشنگ تموم کردن.
شهید ضرغام از یه لات عرق خور دعوایی رسید به میدون جنگ و جوونیشو فدای من و شما کرد.
آره خلاصه...عصر رفتیم آخرین مقصد که همون شلمچه یا کربلای ایران بود.
رفتیم قدمگاه آقا امام رضا.
روز آخر بود، مقصد نهایی بود و من مونده بودم و کوله باری از شرمندگی و شهدایی که قرار بود دست ما رو بگیرن.
شلمچه جایی به وسعت زیادی بود که تا چشم کار میکرد خاک بود.
رو خاک مقدس شلمچه که از پوست و گوشت شهدا بود نشستم و با رفیق شهیدای خودم حرف زدم.
ازشون خواستم کمکم کنن که ادامه دهنده راه خودشون باشم...
کمکم کنن بتونم حجابم و حفظ کنم و نماز سر وقت و فراموش نکنم...
کاش فقط یکبار دیگه میرفتم شلمچه...
هیچ جای دنیا اون آرامش و حس خوبی که شلمچه داشتم و بهم نمیده اینو خوب مطمئنم..
اون لحظه یه استخون از یه شهید پیدا کردن و چقدر لحظه غمانگیزی بود...
وقتی رو خاکی که شهدا رو اون افتاده بودن و شهید شده بودن قدم می زدم، همون خاکی که خون هزاران جوون بیگناه روش ریخته شده بود، آره جانم دقیقا همون خاک... باهاشون عهد بستم که کوله بار گناهامو همونجا رو زمین بزارم و همون میثاقی رو ببندم که شهدا با خدا بستن.
تا شاید منم به آسمونیا ملحق بشم...
تا شاید منم مثل یکی از اونایی باشم که امام زمان برای خودش انتخاب میکنه...
تا شاید منم مثل شهدا پرواز کنم ....
خلاصه کلام رفتیم مزار شهدای گمنام و به لحظه خداحافظی رسیدیم.
سخت ترین لحظه بود و درد داشت برامون.
ما به اون مناطق و شهدا و حس و حال عجیب اونجا عادت کرده بودیم .
خیلی برامون سخت بود ولی چاره ای نبود...
با گریه و ناراحتی برگشتیم.
حالا من موندم و رفیق شهیدم . . .
خب رفیق بزار چند تا چیز و تو لفافه بگم.
یه خواهر نشسته بود رو همین خاکهای شلمچه...
خاکها رو کنار زد و کنار زد و رسید به یه جمجمه!
استخونا و پلاکها و سربند ها و اون قمقمه ها رو همه رو از اینجا خارج کردن ...
پس خون شهید کجاست؟!
خونشون تو همین خاکهاست!
تا حالا با خودت فکر کردی چند تا جوون، داماد، یا اصلا چند تا دار و ندار یه مادر و پدر زیر این خاکهاست!
خون چند تاشون قاطی این خاک هاست؟
آیدختر خانم مذهبی!
هواست به فضای مجازی هست؟
حواست هست به نحوه حرف زدنت؟
حواست هست به لفظ های خودمونی که گاهی وقتا به کار میبریم؟
حواست هست به آشوب به پا کردن تو دل مخاطبت؟
نکنه گول بخوریم!
نکنه حالا شهیدی که سی سال پیش، رفت و بخاطر نسل و خاکمون، شهیدی که گفت زندگیمو فدای آیندگانم و دینم میکنم...
حالا خیره شده باشه به چشم ما و بگه قرارمون این نبود خواهر!
از خودی ضربه خوردن خیلی بده!
تو خودی ای...
از خودشونی...
آخه اگه اونا تو رو از خودشون نمیدونستن که نمیرفتن به خاطر تویی که هنوز اون زمان به دنیا نیومده بودی یا تو قنداق بودی بجنگن که!!!
میفهمی چی میگم؟!
اون روزی که دیدی راهی شلمچه ای، بدون شهدا رسماً دعوتت کردن...
گفتن بیا دلمون واسه بیقراریهات تنگ شده...
مراقب دل هامون باشیم!
#دلنوشته_دست_نویس
#راهیان_نور_1402
#کاری_از_ریحانه_صادقی
#شهرستان_زواره
#استان_اصفهان
#دبیرستان_ایزدی
#پایه_یازدهم
#رشته_ادبیات_انسانی
#تاریخ_اعزام_25_آبان_1402
#اتوبوس_شماره_10
#حوزه_دانش_آموزی_شهید_فهمیده
#طرح_سفیر