eitaa logo
🌷سردارقلبم🌷
822 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
2.8هزار ویدیو
58 فایل
🕊﷽ 🕊 🦋چشمـان خلیج فاࢪس بارانے شد 🕊حال خـزر از غمے پریشانے شد 🦋از ساعت ابتدایی پࢪ زدنش 🕊نقاش دل همه سـلیمانے شد تبادل @yadeshbekheyrkarbala 🗯کپی به شرط دعای شهادت🥀🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 مدتے بود حسن مثل همیشه نبود بیشتر وقت ها تو خودش بود، فهمیده بودم که دلش هوایی شده!! تا اینکه یه روز اومد نشست روبروم، گفت : از بـی بـی زینب یه چیزی خواستم اگه حاجتمو بدن مطمئن میشم راضی ان به رفتن من!☺️ ازش پرسیدم: چـے خواستی؟ گفت : یه پسر کاکل زری😉😅 اگه بدونـم یه پسر دارم که میشه مرد خونت، دیگه خیالم از شما راحت میشه😍 وقتۍ رفتم سونوگرافی فهمیدم بچه پسره ، قلبم ریخت😢💔 چون خودمم مطمئن شدم، حسن باید بره سوریه😔 وقتی رسیدم خونه،پرسید بچه چیه ؟!! نگاهش کردم و گفتم : دیدارمـون به قیامت💔 راوی: همسر فدایی عمه جان @sardareghalbam
💔 💝 روزها مرتب به حرم حضرت زینب سلام الله علیها می‌رفتم و آخرین روزی که با حضرت زینب (س) صحبت کردم، گفتم: "می‌دانم همسرم چه می‌خواهد‌. می‌خواهم که شهادت را قسمتش کنید و در مقابل‌، فقط تقاضای صبر دارم‌." آن روز وقتی فرشاد دنبالم آمد، گفت به حضرت زینب چه گفتی. به او گفتم خیلی حرف زدیم. وقتی خانه رسیدم تا صبح از شهادت حرف زدیم. به او گفتم ان‌شاءالله شما هم شهید می‌شوید. گفتم اصلا اگر شهید نشوی، من به شهادت شک می‌کنم.‌ فرشاد هم گفت، پس برایم دعا کن. گفتم: می‌خواهی یک دعای ویژه برایت بکنم؟ گفت چه دعایی؟ گفتم دعا می‌کنم مثل آیت‌الله دستغیب شهید شوی که اصلا هیچ چیز از وجودش نماند. فدایی عمه جان
💔 مهدی خیلی شوخ بود. دفعه اول که رفته بود، من خانه‌ی مادر شوهرم بودم که تماس گرفت. شماره‌اش معلوم بود اما من توجه نکردم. تلفن را برداشتم، دیدم آقایی سلام‌علیک کرد و گفت: «شما خانم موحدنیا هستید؟» گفتم: «بله!» مِن‌مِن‌کُنان گفت: «همسرتان...» با حالِ بدی گفتم:«آقا همسرم چی؟!» گفت:«همسرتان به درجه رفیع شهادت رسیدند.» من بغض کردم. یک‌لحظه خواهر شوهرم فهمید و به من اشاره کرد که این شماره‌ی مهدی است و اذیّتت می‌کند. منم خنده‌ام گرفت اما خودم را کنترل کردم. با لحن شوخی- جدی گفتم: «آقا ولش کن! این شاسی‌بلند را کِی به ما می‌دهید؟» با این جمله، مهدی فهمید دستش برایم رو شده و زد زیر خنده، گفت: «تو چقدر نامردی! منو به شاسی‌بلند فروختی؟» گفتم: «تا تو باشی مرا اذیّت نکنی!» راوی: همسر سالروز شهادت فدایی عمه جان
💔 آن شب درسالن معراج شهدای تهران، وقتی باقی مانده پیکر شهید "مسعود تقی زاده" را روی زمین پهن کردند، همسرش گفت: - اگر اجازه بدهید، می خواهم مقداری از خاک بدن شوهرم را بردارم. اجازه دادند. جلو که رفت، شروع کرد به گشتن میان استخوان ها. وقتی پرسیدند: - چیکار می کنی؟ گفت: می خوام از این خاک هایی که ازش باقی مونده، مقداری بردارم. گفتند: خب بردار، ولی دنبال چی می گردی؟ گفت: - می خوام از اون جایی که قلبش بوده، خاک بردارم.😔💔 متولد 4 آبان 1337 شهادت 29 آبان 1362 عملیات والفجر 4 در کانی مانگا بازگشت پیکر: 12 سال بعد، آبان 1374 شب شهادت حضرت زهرا (س) مزار: بهشت زهرا (س) قطعه‌ی 50 ردیف 44
💔 قهر بودیم درحال نمازخواندن بود نمازش که تموم شد نشسته بودم و توجهی به همسرم نداشتم کتاب شعرش را برداشت و با یک لحن دلنشین شروع کرد به خواندن... ولی من باز باهاش قهر بودم!!!!! کتاب را گذاشت کنار...به من نگاه کرد و گفت: "غزل تمام...نمازش تمام...دنیا مات،سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد!!!! بازهم بهش نگاه نکردم....!!! اینبار پرسید: عاشقمی؟؟؟ سکوت کردم.... گفت: عاشقم گر نیستی لطفی بکن نفرت بورز.... بی تفاوت بودنت هر لحظه آبم می کند. دوباره با لبخند پرسید: عاشقمی مگه نه؟😉 گفتم:نه!!!!! گفت: "تو نه می گویی و پیداست می گوید دلت آری... که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری..." زدم زیر خنده....و روبروش نشستم.... دیگر نتوانستم به ایشان نگویم که وجودش چقدر آرامش بخشه... بهش نگاه کردم و ازته دل گفتم... خدارو شکر که هستی....  راوی: همسر سالروز ولادت شهید مدافع کشور