#من_زنده_ام
#قسمت_چهل_و_ششم
رحیم در ادامه صحبت هایش گفت موقع اجتماع کارگرا و کارمندا، مهندس انصاری؛ مدیر عامل شرکت نفت با ژست مردمی بین معترضین حاضر شد و با لحن ملتمسانه و مؤدبانه این اعلامیه ها رو می خوند. شما می دانید که اعلیحضرت شاهنشاه کارکنان صنعت نفت را جزء وفادارترین بخش جامعه می داند و به شما اطمینان و اعتماد کامل دارد و این موهبت الهی و سرمایه ی ملی را که نبض و شاهرگ سیاسی اقتصادی کشور است به شما سپرده و چشم امیدش به شماست. او می داند که شما کارگران با چه زحمتی نفت را از اعماق زمین بیرون می کشید و به داخل لوله ها می فرستید و تا حالا چندین نفر خونشان در راه این نفت ریخته شده است و یا دوستان دیگرتان که در آبادان نفت را تصفیه می کنند و این نفت تصفیه شده، خانه های سرد و یخ زده ی هموطنانتان را در فصل سرد و یخبندان در دورترین جاهای ایران گرم می کند.
شکم فرزندان این ملت با دسترنج شما سیر می شود ماشین ها و قطارها و هواپیماها با همین گازوئیل و بنزین است که حرکت می کند این نفت در صنعت پتروشیمی به همه چیز تبدیل می شود. این نفت است که سر سفره ی فقیر و غنی می رود. به خودمان رحم کنیم. اینجا خوزستان است. بعضی ها این خاک زرخیز را نمی شناسند. شوخی بردار نیست شاهنشاه قدر زحمات شما کارکنان را که در گرمای شصت درجه در کنار میادین نفتی هستید را می داند. یادمان نرود، ما فقط و فقط نفت داریم و اقتصاد ما فقط بوی نفت می دهد.
از همین جا رسماً اعلام می کنم آخر برج ۲ افزایش حقوق و حق شیفت و سختی کار برای نیروهای ستادی و ۵ برای کارگرانی که در میادین چاه نفت و استخراج نفت هستند اجرا می شود.
هیچ کس به حرف هایش اعتنایی نکرد و همه یکپارچه شعار می دادیم و فریاد می زدیم.
بچه ها متفرق شدند. من اعلامیه های امام را که در چاپخانه ی خرم کوشک چاپ کرده و زیر در اتاق ها می انداختیم ریختم توی لباسم و از آنجا مستقیم آمدم آبادان.
بچه ها گفتند دو سه روز آفتابی نشوید. اگرچه گفته بودند کوچه به کوچه دنبال کارگران و کارمندان صنعت نفت هستند و تهدید کرده بودند اگر اعتراضات خاتمه پیدا نکند در همان کوره های نفت زنده زنده آتشتان خواهیم زد. اخراج شدن کم هزینه ترین و کمترین مجازات است.
آقای زارعی هم از اعتراض و درگیری پالایشگاه و و بگیر و ببندها می گفت و پدرم نکات امنیتی را سفارش می کرد. پس من اخراج نشده بودم جرأت کردم و سرم را از زیر پتو بیرون آوردم و از ژست مریضی بیرون آمدم آقا گفت دخترم از خواب بیدار شده براش گل گاوزبون و نبات بیارین گفتم نه بابا دیگه حالم خوب شده.
#شبکه_مردمی_کتاب_گرمسار
🌹#من_زنده_ام🌹
#قسمت_چهل_و_هفتم
رحیم گفت چشماش که بوی خواب نمیده. چرا مدرسه نرفتی؟ با جرأت گفتم منم از مدرسه اخراج شدم تا چند دقیقه همه هاج و واج مانده بودند اما هیچ کس از من نپرسید چرا؟ انقلاب از مسجد مدرسه و پالایشگاه فراتر رفته و در خانه ها هم رخنه کرده بود.
رحیم گفت: همه ی چیزهایی که آدم باید یاد بگیره توی کتابای درسی و مدرسه نیست.
دکمه های لباسش را باز کرد و یک کتاب کاهی رنگ و رو رفته با جلد چسب خورده که معلوم بود دست صدتا آدم چرخیده به من داد. روی کتاب نوشته بود: فاطمه فاطمه است. قبلاً هم کتابهایی از استاد مرتضی مطهری و دکتر علی شریعتی خوانده بودم اما عنوان این کتاب برایم جالب بود. پرسیدم مگر فاطمه می تواند فاطمه نباشد اسم این کتاب چرا اینقدر عجیب است؟
گفت نه فاطمه فقط فاطمه است. اما این فاطمه با فاطمه ای که به ما شناسانده اند متفاوت است.
بدون گل گاوزبان از زیر پتو در آمدم و قبراق مشغول خواندن شدم. کلمات چنان در مغزم نفوذ می کردند که متوجه گذر زمان نمی شدم. با خواندن هر صفحه از کتاب بر حرارت بدنم افزوده می شد. گویی آتش به جانم می بارید. تک تک سلول های بدنم بیدار می شدند و این بیداری توأم با درد و حرارت و نور و نار بود. از عصر همان روز هر وقت مریم و زینت به ملاقاتم می آمدند کتاب را ورق ورق به آنها می دادم و آنها بین بچه ها توزیع می کردند. گاهی مریم چند برگ اضافه تر می گرفت که برای خواهرش عقیله هم ببرد. همه از هم سبقت می گرفتیم و نگران بودیم مبادا کسی چیز تازه ای فهمیده باشد و ما بی خبر مانده باشیم. رحیم آن سال عمو نوروز شده بود. هر روز کتاب تازه ای از زیر لباسش بیرون می آورد نمی دانم این کتاب ها را از کجا می آورد.
فاطمه فاطمه است که تمام شد کتاب علی را و سپس حسین را و سپس محمد را و بعد هم قرآن را و سپس ایمان را و آنگاه تشیع علوی و تشیع صفوی را آورد. این کتاب ها اسلام شاهنشاهی رنگ و رو رفته ای را به ما می شناساند که همه ی هویت و سرمایه ی دینی و ملی ما را غارت کرده و در عوض سوغات های فرنگی رنگ و لعابدار جایگزین آن می کردند. هر روز از حنجره ی یک عالم روحانی در همه ی مساجد، به خصوص مسجد آقای جمی که پایگاه اصلی مبلغان دینی بود صدای فریاد اسلام خواهی و دین داری را با گوش جان می شنیدیم.
دکتر شریعتی اسلام ارتجاعی را نقد می کرد و استاد مطهری خون تازه ای به رگ های اسلام واقعی می ریخت.
#شبکه_مردمی_کتاب_گرمسار
#من_زنده_ام
#قسمت_چهل_و_هشتم
نوروز آن سال هم مثل همه ی سال ها خانه تکانی و قالی شویی کردیم. همه ی همسایه ها مشغول خانه تکانی بودند. روتشکی ها و ملافه ها را می شستیم و عوض می کردیم تا آماده ی پذیرایی از میهمان های نوروزی شویم. آبادان بیشترین میهمان نوروزی را داشت هر سال آبادانی ها میزبان میهمانانی از همه ی شهرها به خصوص تهران و شیراز بودند. اما تعطیلات پانزده روزه ی عید ۱۳۵۷ در نظرم کمرنگ تر از همه ی سال های پیش بود. نمی دانستم بعد از تعطیلات و سیزده به در خانم سبحانی مرا در مدرسه می پذیرد یا نه؟ مثل همیشه نگرانی ام را با پدرم در میان گذاشتم. او همیشه در سخت ترین شرایط ضمن اینکه امیدواری می داد، سختی های بیشتر را پیش بینی می کرد و می گفت دخترم رنج و درد همزاد آدمی است. سختی ها آدم را بزرگ و عاقل می کند و آدم هر چه بزرگ تر می شود مشکلاتش هم با خودش بزرگ می شوند. باید بدانی راه حل مشکلات در خود مشکلات است فقط باید با تفکر و تلاش آن را پیدا کنی آن وقت می توانی بر مشکلاتت غلبه کنی.
مدرسه رفتنم برای آقا خیلی مهم بود. او برای قوت قلب دادن به من می گفت درسته که چند روز مدرسه نرفتی اما این درس ها و فرمول ها و مسئله هایی که تا به حال حل کرده ی باید به حل مشکلات زندگی و به انسان شدنت کمک کنه و گرنه اینکه فقط بلد باشی فرمول و مسئله ی کتاب رو حل کنی هنر نیست. آقا فقط شش کلاس ابتدایی را خوانده بود اما درس زندگی را به خوبی می فهمید و این درس ها را همیشه در قالب شعر و هنر و ادبیات به زیبایی به ما آموزش می داد. پشتیبانی او عصاره ی جرأت و شجاعت بود که در من ریخته می شد. او حتی راضی به پادرمیانی و عذر خواهی نشد. بعد از تعطیلات با وساطت چند معلم همرنگ و هم شکل خودمان، من با مریم فرهانیان، زینت چنگیزی مریم بحری و.... راهی مدرسه شدیم.
#شبکه_مردمی_کتاب_گرمسار
#من_زنده_ام
#قسمت_چهل_و_نهم
بعد از عید سال ۱۳۵۷ برای رو کم کنی خانم سبحانی، با هماهنگی قریب به اکثریت بچه ها حتی بچه های کلاس های نظام قدیم، همه با روسری به مدرسه رفتیم. حتی بعضی ها که خیلی اهل مُد و لباس بودند و شب تا صبح موهایشان زیر سشوار و اتو بود موها را زیر کلاه و روسری گذاشته بودند و این پوشش یک نماد اعتراض دینی علیه رفتارهای ضددینی خانم سبحانی بود. رفتار بچه ها تغییر کرده بود تا آنجا که معلم های مرد که تعدادشان هم کم نبود تمایلی به آموزش در مدرسه دخترانه نداشتند. کلاس های دینی رونق بهتر و بیشتری پیدا کرده بود وقت اذان بعضی از بچه ها برای نماز خواندن به کتابخانه می آمدند.
خانم سبحانی می گفت: امسال بچه ها را نکبت گرفته و سال تحصیلی پنجاه و هفت را سال نحس نامگذاری کرده بود.
با انجام امتحانات نیم بند و به تلافی همه ی رفتارهایی که برای او نکبت بار بود در کارنامه ی تعداد زیادی از ما نمره ی اخلاق و رفتارمان سیزده شد که نماد نحسی خانم سبحانی بود. هر اقدام او ما را با هم یک دست تر و آشناتر می کرد و حالا گروه ما به گروه سیزده معروف شده بود. در گروه سیزده، دانش آموزانی از همه ی رشته ها و کلاس ها حضور داشتند. بعد از گرفتن کارنامه آخر سال راهی خانه شدیم و به استقبال تابستان رفتیم.
روزهای داغ و طولانی مرداد ماه که خورشید دست از سر تابستان برنمی داشت و تا ساعت نه شب میهمان آبادانی ها بود با ماه مبارک رمضان مقارن شده بود. مرد می خواست که تا افطار دوام بیاورد و از پا در نیاید اما خدایی اغلب همسایه ها و اهل محل روزه دار بودند و سفره ی سحر و افطار برپا بود.
#شبکه_مردمی_کتاب_گرمسار
#من_زنده_ام
#قسمت_پنجاهم
بعضی ها خودشان را به کاری و جایی سرگرم می کردند تا وقت اذان و افطار برسد و عطش و گرما و روزه کمتر آنها را اذیت کند. یک روز هنوز سفره ی افطار پهن بود که یکباره خبر آتش گرفتن سینما رِکس که سینمایی قدیمی در خیابان اصلی زند بود مثل بمب در تمام شهر پیچید. سفره ی افطار پهن ماند و همگی سراسیمه به سمت سینما روانه شدیم. نمایش فیلم اجتماعی گوزن ها به کارگردانی مسعود کیمیایی و بازیگری بهروز وثوقی توانسته بود تماشاچیانی بیش از حد معمول اما کمتر از ظرفیت اصلی (هفت صد نفر) را به سینما بکشاند. آخرین سانس رأس ساعت نه و سی دقیقه شروع و چهارصد بلیت آن فروخته شده بود. یک ساعت از فیلم نگذشته تماشاچیان در محاصره ی آتش قرار می گیرند. سینما فقط یک در ورود و خروج داشت که متأسفانه هنگام وقوع حادثه قفل بود و سه در کوچک دیگر هم که سالن نمایش را به سالن انتظار مرتبط می کرد بسته بودند. سالن پخش فیلم تنها یک در اضطراری داشت که فقط چند نفر با بدن نیمه سوخته توانسته بودند آن را پیدا کنند و از مهلکه جان به در ببرند.
در بهت و حیرت و ترس فرورفته بودیم. تمام شهر عزادار و داغدار شده بود. اول شب بود. در بسیاری از خانه ها بعضی از اعضای خانواده هنوز به خانه نرفته بودند. با شنیدن خبر آتش سوزی خانواده های بسیاری نگران و سراسیمه با پای پیاده یا با ماشین های شخصی و وانت و تاکسی به سمت سینما سرازیر شده بودند آمبولانس های بسیاری آژیر کشان به طرف سینما رکس در حرکت بودند. همه به سمت سینما که به گوری بزرگ تبدیل شده بود می دویدند. بوی گوشت سوخته در تمام شهر پیچیده بود. صدای ناله و گریه و همهمه ها به هم آمیخته شده بود. بعضی از جسدها را از باقیمانده ی لباس و ساعت شناسایی کردند تا ساعت یک نیمه شب پنجاه جسد را شناسایی کردند و کنار هم چیدند عده ای مات و مبهوت زیر نور کمرنگ ماه به جسدهای سوخته خیره شده بودند.
اما چطور می توانستند از میان این همه جسد بی صورت و آتش گرفته عزیزان از دست رفته شان را جست و جو کنند. از بوی گوشت جزغاله شده به تهوع افتاده بودم. در میان جسدها می شد کودکانی را تشخیص داد که در آغوش مادرانشان سوخته بودند و جدا کردنشان ممکن نبود. انگار که در هم ذوب شده بودند. در آن هوای دم کرده که بوی مرگ در آن منتشر بود، شب اهریمنی آبادان در میان شیون و زاری مردم به صبح می رسید بی آنکه شهر به خواب رفته باشد. انگار روز محشر بود. هر کسی عزیزش را صدا می زد اما دریغ از آنکه پاسخی بشنود. بعضی از خانواده ها مثل خانواده رادمهر یازده نفر را از دست داده بودند که ده نفرشان خواهر و برادر بودند. جعفر سازش که پنج فرزند یازده تا بیست و سه ساله اش را در این آتش سوزی از دست داده بود یکسره فریاد می زد. نمی دانم فرزندانم قربانی چه شده اند؟ درهای بسته ی سینما را حتی با چکش هم می شد شکست و مردم را نجات داد. اما وقتی برای نجات بچه هایم فریاد می زدم یک نفر با چوب مرا از حادثه دور کرد و به من گفت همه دارند می سوزند برو کنار. صد و پنجاه نفر از قربانیان را نتوانستند شناسایی کنند. گورستان هم آمادگی پذیرش این همه جنازه را نداشت. به ناچار در یک گور دسته جمعی آنها را به خاک سپردند. از حجله نودامادان خبری نبود و قبرها با پارچه ی سیاه پوشانده شد و تمام گل فروشی ها، گل هایشان را به رسم احترام به این گور دسته جمعی هدیه کردند. حتی یک شاخه گل در گلخانه ها نمانده بود.
از آن پس گور دسته جمعی شهدای سینما رکس، محل دیدارها و ملاقات های سیاسی شد. حالا دیگه ترسمان کاملاً ریخته بود.
#شبکه_مردمی_کتاب_گرمسار
#من_زنده_ام
#قسمت_پنجاه_و_یکم
داغداران آن قدر بد حال بودند که نای نفس کشیدن نداشتند. اما در مسیر برگشت همه یک صدا فریاد می زدیم نه ذلت نه خواری، آزادی آزادی. یا می گفتیم؛ توطئه و جنایت آغاز خون و وحشت. بخشی از شعارها علیه رزمی (رئیس شهربانی) بود. به او ناسزا میگفتیم و او را عامل اصلی این فاجعه می دانستیم. در مقابل سیل خشم و غرش مردم مأمورها دست از پا خطا نمی کردند و فقط تماشاچی بودند. خبرگزاری های رسمی دنیا وارد شهر شدند و آتش سوزی سینما رکس را با ۳۷۷ کشته در فهرست مرگبارترین آتش سوزی هایی قرار دادند که از جنگ جهانی دوم تا آن زمان در اماکن عمومی اتفاق افتاده بود. آتش سوزی سینما رکس، ایران را تکان داد و تبدیل به یک فاجعه ی ملی شد. چند روز بعد جمعیت حقوق دانان طی بیانیه ای با تأکید بر مقصر بودن دولت در آتش سوزی سینما رکس اعلام کردند: مگر ممکن است در شهری که دارای عظیم ترین تأسیسات نفتی است و مجهزترین سیستم آتش نشانی را دارد اتومبیل های آتش نشانی بدون آب بمانند.
با این وجود کراراً سازمان اطلاعات و امنیت رژیم شاه نیروهای انقلابی و علما را عاملین این اقدام ضدانسانی اعلام می کرد. سه روز بعد از فاجعه ی سینما رکس حضرت امام رحمه الله علیه پیام دادند: «این فاجعه شاهکار بزرگ شاه برای مردم در داخل و خارج است و اینکه آتش را به طور کمربندی در سراسر سینما افروختند و بعد توسط مأموران درهای آن را قفل کردند کار اشخاص غیر مسلط بر اوضاع نیست ... آیا تا کنون غیر از شاه که هر چند وقت یک بار دست به کشتار وحشیانه ی مردم می زند کسی این قبیل صحنه ها را به وجود آورده است و یا خواهد آورد؟
شب ها چراغ خانه ها و کوچه ها روشن و همه ی نگاه ها منتظر بود. داغدیدگان هر روز به سینما رکس می رفتند. در کنار قتلگاه می نشستند و روضه می خواندند و به سر و سینه می کوبیدند و مجازات قاتل عزیزانشان را می خواستند.
#شبکه_مردمی_کتاب_گرمسار
هدایت شده از زاغ سیاه🇵🇸🇮🇷
7.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣تا الان شنیده اید امام خامنه ای بگوید خدا از فلانی نخواهد گذشت ؟!
┄┅═✧☫✧●#زاغ__سیاه●✧☫✧═┅┄
┄┅═🐦⬛@zaghsiah🐦⬛═┅┄