🌸مهدی جان...
باز من آمدم و دلی پر از درد ...🥀
به هر کجا که میخواهم سیر میکنم و بر سیاهی و درد قلبم می افزایم و بعد از آن میدانم که برای درمانش به در خانهی چه کسی بیایم
این شده عادتم ...
عادت ۱۱۸۴ ساله ی مردم تو را از طبیب بودنت دلخسته نکرده است
🌸امام من ...
ایّوب زمانه تویی
تویی که مرهم هدایتْ بَخشَت
بی انتهاست
مائیم که نقطه ی عطف درد و درمان را نقض کرده ایم
از ما افزودن #درد بر قلب پر مهرت و #درمان بی انتها از تو ...⚡️
کاش به جای درد بودن،
درمان باشیم...😔
🤲 الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج 🤲
🆔@sardarr_soleimani
✠﷽✠
♥️📌
#رمـــــان📖❥
* #ناحلـــه🌺
#قسمت_سی_و_چهارم 4⃣3⃣
#پارت_دوم
دوربین و که اورد پایین محمد سرش و خم کرد و ب ریحانه چیزی گفت
ک فهمیدم ریحانه گفت
+ من چیی بگممم؟ دوباره محمد یچیزی بهش گفت
ریحانه ام کلی سرخ و سفید شد و گفت
+فاطمه جون میشه یه باردیگه ازمون عکس بگیری ؟
فهمیدم که محمد مجبورش کرده اینو بگه ولی دلیلش و نمیدونستم
بیچاره ریحانه خیلی ترسیده بود
دختر خالش دوربین و انداخت بغلم و یه پوزخند کاملا محسوسم به محمد زد
محمد یه لبخند مرموز رو صورتش نشست
خواهر و شوهرخواهرشو بغل کرد و با لبخند ب لنز خیره شد
ازشون عکس گرفتم و دوربین و گذاشتم رو میز
رفتم و یه گوشه نشستم
محمد اینا هنوز بالا بودن که یهو صدای آهنگ بلند شد
همه باتعجب نگاه میکردن
همون دخترای فامیل ،جیغ کشیدن و با قر اومدن وسط
داداشای ریحانه و روح الله اخماشون رفت تو هم
علی دست محمد و گرفت و بهش گفت
+ولشون کن اینارو بیا بریم
محمد جواب داد
+ینی چی ولش کن حداقل صداشو کمتر کنن
همسایه ها اذیت میشن
با دیدن قیافه سرخ ریحانه رفتم کنارش نشستم
بهش گفتم
_چیشدههه عروس خانوم چرا انقدر ترسیدی؟
+میترسم دعوا شه فاطمه
_دعوا چرا
+ببین این دختر خاله های من با محمد مشکل دارن
_سرچی چرا؟
+سلما همون دختره که دوربین و ازت گرفت به قول خودش به محمدعلاقه داره بعد محمدخیلی ازش بدش میاد یه اتفاقایی افتاد بینشون که الان سر جنگ دارن باهم خواهراش یجورایی میخوان حرص داداشم ودر بیارن
نمیدونم چیکار کنم تو نمیشناسی محمدو یه چیزایی و نمیتونه طاقت بیاره
_هرچی باشه کاری نمیکنه که مراسمت بهم بریزه اینو مطمئن باش
+ خداکنهه
پدرریحانه اومد دم درو
+آقا محمد بیا پسرم کارت دارم
محمد ک تا الان تمام زورش و زده بود تا بره و باسلمااینا برخورد کنه
با حرف پدرش احتمالا بیخیال شد داشت میرفت بیرون ک وسط راه برگشت رفت طرف دستگاه بالبخند سیمش وکشید و گرفت تو بغلش
وقتی درمقابل نگاه متعجب همه داشت میرفت بیرون به ریحانه گفت
+ریحانه جون من اینومیبرم یخورده اختلاط کنم باش
صدای خنده جمع بلندشد
الان فقط خانوما بودن داخل
شالم و ازسرم در اوردم ورفتم کنار ریحانه
یه چندتاسلفی باهم گرفتیم
ایستادم کنارش
دوربین و دادب یکی از فامیلاشونو گفت ازمون عکس بگیره
عکسامونوکه گرفتیم نشستیم و گرم صحبت شدیم
ریحانه ام دیگه استرس نداشت وهمش در حال خندیدن بود
یکی از خانومای فامیلشون یه قابلمه برداشت وبا ریتم روش ضربه میزد
بزور ریحانه رو بلندکردن
دورش چرخیدن و اوناییم که میتونستن با اون ریتم تند برقصن رقصیدن
البته همش واسه خنده بود
یه ساعت دیگه که گذشت به ردیف نشستیم تا آقایون شام و بیارن
چند نفر اومدن تو
و بقیه بیرون دم درکمک میکردن
محمدم پشت درسینی هارو میداد دستشون
چون جمعیت زیاد نبود زودکار پذیرایی تموم شد*
* _ #نویسنده✍
# #غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
♥️📌
#رمـــــان📖❥
* #ناحلــه🌺
#قسمت_سی_و_پنجم5⃣3⃣
بعد از شام رفتم پیش ریحانه وهدیه ام و بهش دادم
چون فرصت نشد چیزی بخرم واسش پولشو گذاشتم تو یه پاکت شیک و بهش دادم
زنگ زدم به بابام که گفت یه ربع دیگه میرسه
نگام به روح الله و ریحانه بودکه داشتن میخندیدن
از ته دلم از خدا خوشبختیشونو آرزو کردم و واسش خوشحال بودم
الان به این نتیجه رسیدم ازدواج تواین سن چندان بدم نیست!
بابام که زنگ زد پاییزیم وپوشیدم و ازشون خداحافظی کردم و رفتم بیرون کنار در پدر ریحانه ایستاده بود
از اونم تشکر کردم که خیلی گرم جوابمو داد
خیلی ازش خوشم اومده بود آدم مهربونی بود ومثله بچه هاش شخصیت جالبی داشت !
رفتم طرف ماشین پدرم که اونم اومد بابا به احترامش پیاده شد و بهش دست داد
تو همین حین چشمش به محمدم خورد .اونم اومد نزدیک تر و با بابام خداحافظی کرد
نشستیم تو ماشین و برگشتیم سمت خونه
از تو آینه بغل چشمم بهشون بود داشتن باهم حرف میزدن و نگاهشون به ماشین ما بود
نفس عمیق کشیدم و به این فکر کردم چه شب خوبی بود
تو همین فکرا بودم که رسیدیم خونه!
سریع از ماشین پیاده شدمو با عجله رفتم بالا
مامان با دیدنم پشت سرم اومد
+علیک سلام چطور بود؟ خوش گذشت؟
سرمو تکون دادمو
_عالییییی مامان جون عالییی
باهم رفتیم تو اتاقم
مشغول عوض کردن لباسام شدم و براش توضیح میدادم که مراسمشون چطور بود
گوشیمو برداشت و عکسا رو دونه دونه نگاه کرد
رفتم کنارش نشستمو مشغول باز کردن موهام شدم
هی ازشون تعریف میکردم و مامانم با دقت گوش میکرد
اخر سرم اروم زد پس کلمو
+یاد بگیر دختره از تو کوچیکتره شوهر کرده تو دو هفته حالا تو اون مصطفیِ بدبختو
دستموگذاشتم رو لبش و نزاشتم ادامه بده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما چون حسین وارد شدیم♥️
و چون حسین هم باید به شهادت برسیم...
♛ #مردمیدان ♛ #حاجقاسم↓
°•┈┈••✾••🌱❤🌱••✾••-┈•°
@sardarr_soleimani
🔰رهبر انقلاب: شهید سلیمانی هم شجاع بود و هم با تدبیر بود
✍ رهبر انقلاب: شهید سلیمانی هم دل و جگر داشت و به دهان خطر می رفت و ابایی نداشت با تدبیر بود و برای کارهایش منطق داشت.
🔹این تدبیر فقط در میدان نظامی نبود. در میدان سیاست هم بود. در عرصه سیاست هم شجاع بود و هم با تدبیر بود. سخنش تاثیر گذار بود. از همه اینها بالاتر اخلاص او بود. اهل ریا نبود.
#ماه_رجب
#تلنگرانه
درس ولایت پذیری شهید سلیمانی :
«اگر کسی صدای رهبـر خود را نشنود به طور یقین صدای امام زمانِ خود را هم نمیشنود. و امروز خط قرمز باید توجه تمام و اطاعت از ولی خود، رهبریِ نظام باشد»
#شهید
نشر با ذڪر صلوات🌹
┅┅❅❈❅┅┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️فرزندم به سن تکلیف رسیده ولی نماز نمیخواند...(قسمت اول)
✅ حجتالاسلام والمسلمین
دکتر #همتی
#دکتر_همتی
#تربیت_دینی
#نوجوان
https://eitaa.com/joinchat/4178903060Ca43bd84efe
🔷باز نشر 👆👆👆
🆔@sardarr_soleimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️فرزندم به سن تکلیف رسیده ولی نماز نمیخواند...(قسمت دوم)
🎤حجتالاسلام والمسلمین
دکتر #همتی
#دکتر_همتی
#تربیت_دینی
#نوجوان
https://eitaa.com/joinchat/4178903060Ca43bd84efe
🔷باز نشر 👆👆👆
🆔@sardarr_soleimani
*100*67# هدیه اینترنت رایگان مبعث رسول اکرم صلی الله علیه وآله وسلم دریافت بفرمائید
🆔@sardarr_soleimani
15.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #کلیپ_سردار
#ببینید|🔸سردار سلیمانی: شهید همت سوار بر موتور- نه سوار بر بنز ضدگلوله- به صورت ناشناس به شهادت رسید و تا ساعت ها کسی نمیدانست او همت است.
#حاج_قاسم
#ماه_رجب
@sardarr_soleimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پرچم ضریح حضرت زینب بر سر مزار شهید حاج قاسم سلیمانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹کلیپ امام رضائی🕌
دلم یک خستگی سفر ، از در راه بودن #مشهد را می خواهد..
دلم یک #السلام_علیک یا علی بن موسی الرضا می خواهد..
دلم یک #سلام_آقا_جان می خواهد..
راستی دلم #اذن_دخول هم می خواهد..
دلم یک #گم_شدن در حرم می خواهد..
از عَمد خودم را گم کنم برای دوری از دوستان..
برای اینکه تنهایی پله های #بهشت_رضوان را طی کنم..
تنهایی بنشینم روبروی آن مهتابی های سبز..
دلم یک #ایوان_طلا می خواهد...
دل است دیگر... 😭 💔
#ماه_رجب
#حاج_قاسم
#شهیدانه
🆔@sardarr_soleimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹کلیپ رو ببینید 👌
✅ امام زمان چند سال مظلومه؟
📲💻فضای مجازیتو وقفِ
چی کردی⁉️
🎙استاد #رائفى_پور
🤲 الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج 🤲
#ماه_رجب
#حاج_قاسم
#شهیدانه
🆔@sardarr_soleimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹کلیپ امام رضائی ها
🌹🌸🍀سلام آقای من 🍀🌸🌹
صلوات خاصه امام رضا«علیه السلام»🕌
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷 اللهم 🌷
🌷 صل علیٰ 🌷
🌷عليِ بْنِ موسَی 🌷
🌷الرِضَا المرتضیٰ الاِمام🌷ِ
🌷 التَّقيِ النَّقي و حُجَّتكَ 🌷
🌷 عَلی مَنْ فَوقِ الاَرض 🌷
🌷ومَن تَحتَ الثَّريٰ 🌷
🌷 الصِّديقِ 🌷
🌷الشهید🌷
🌷صَلاةً 🌷
🌷كَثيرةً تامَّةً 🌷
🌷 زاكيةً مُتَواصِلةً 🌷
🌷 مُتَواتِرَة ًمُتَرادِفة 🌷
🌷 كَأَفْضَل ما صَلَّيْتَ عَلى🌷
🌷 أَحَدٍ مِن اَوْليائِك 🌷
🌷صلوات الله علیک🌷
🌷و علی آبائك🌷
🌷وأوﻻدك🌷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#ماه_رجب
#حاج_قاسم
#شهیدانه
🆔@sardarr_soleimani
✅ از این آرام بخش تر در عالم آیا وجود داره، که
بدونی ابر☁️ قدرت جهان #مستقیم و بدون واسطه و بدون منت و شرط و شروط #نزدیکتر_از_رگ_گردن کنارته !!
از دلت خبر داره و رشته زندگیت رو دستش گرفته در حالی که نه اشتباه
می کنه و نه فراموش می کنه و نه خوابش می بره؟؟
👌بهش اعتماد کن
باهاش حرف بزن
رفت و آمد کن
🔷اون بهترین رفیق عالمه
که رسم رفاقت و خوب می دونه
🌷... لَّا يَضِلُّ رَبِّي وَلَا يَنسَى
✨پروردگارم ﻧﻪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ ﻭ ﻧﻪ ﺍﺯ یاد ﻣﻰ ﺑﺮﺩ .
سوره طه آیه 52
#ماه_رجب
#حاج_قاسم
#شهیدانه
🆔@sardarr_soleimani
✅وقتی #خانه_تکانی می کنی
چیزهایی پیدا می شوند که مدتی
برای پیدا کردنشان زمین و زمان را
بهم ریخته ای و از نبودنشان اعصابت
خط خطی بود.
👈وقتی که آن گمشده ها را می بینی،
می بینی که زندگی بدون آنها هم
جریان خود را داشته
👌#دنیا هم همینطور است...
امروز هستیم، فردا نه!
در نبودمان جایگزین هایی هستند
که دنیا از حرکت نایستد!
✅👌خانه تکانی این مزیت را دارد که
به ما یاد می دهد که
#هیچ_تقدیری_فاجعه_نیست
باور کنید...
🤲 امیدوارم از ما جز نیکی
چیزی به یاد ها نماند...
#ماه_رجب
#حاج_قاسم
#شهیدانه
🆔@sardarr_soleimani
❤️🍃-----------
:
🍀هرگزم نقش تو از لوح #دل💔 و جان نرود
:
🍀هرگز از #یاد من آن سرو🌴 خرامان نرود
:
•
#حاج_قاسم
لحظه خیلی شیرینی بود...
شهید محمد ابراهیم همت
#جهادگران_گمنام
📚موضوع مرتبط:
#شهید_ابراهیم_همت
#شهید_دفاع_مقدس
#دلنوشته
📆مناسبت مرتبط:
تاریخ شهادت
#12_17
#jihad
#martyr
🍃🌸 @sardarr_soleimani💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹#کلیپ شهدائی
🌸هفدهم اسفندماه سالروز شهادت مظلومانه سردار سرافراز اسلام شهید حاج محمد ابراهیم #همت🕊🥀
فرمانده دلاور لشگر 27 محمد رسول الله ، صلی الله علیه و آله،
در عملیات #خیبر ،
سال ۱۳۶۲ گرامی باد🕊🥀
💐 هدیه به روح مطهر این شهید والامقام فاتحة مع الصلوات
🌸اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم 🌸
#ماه_رجب
#حاج_قاسم
#شهیدانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 کلیپ مهدویت👌
✅ آرامش روانی ناشی از انتظار فرج را می توان به وسیله دعا افزایش داد.
۹۹/۱/۲۲
🔰امام_خامنهای_ حفظه_الله
#ماه_رجب
#حاج_قاسم
#شهیدانه
🆔@sardarr_soleimani
31.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎐 #حاج_همت l #حاج_قاسم
📹حاج همت پدر مظلوم بسیجی ها
🔺بازنشر به مناسبت سالروز شهادت شهیدهمت
🔰 نشر دهید و همراه ما باشید
📌 @sardarr_soleimani
خبر آمد خبرے در راه است😉
چلہ ترڪ گناه😎
🌿 مآ مۍخوایم یک چلہ ترک گناه عالۍ، برگزاࢪ کنیم؛ و کآرۍکنیم کہ دل امام زمان(عج) نلرزه
و بہ قول حآج حسین یکٺآ از شھدا جلو بزنیـم، در ضمن این چلہ با بقیه چلہ ها فرق داره.😇
ـــــــــــــــ🌸ـــــ
♥️ درپیوۍاعلآمکنید، تا هࢪ روز برنامہ رو بࢪآتون بفرستم.
شروع چلہ←بیستم اسفند
پایان چلہ← بیستونہفروردیـن
ـــــــــــــــ🌸ـــــ
منتظرتونیم✌️
هر روز اول صبح اعلام مےڪنیم روز چندم چلہ هستیم😊
ثبت نام↓
[●@momenanee313●]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راز تولد شهید همت اززبان حاج حسین یکتا😢😢@sardarr_soleimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من هرگز اجازه نمیدهم که صدای
#حاج_همت در درونم گم شود. این سردار خیبر قلعه قلب مرا نیز فتح کرده است.
#شهید_آوینی
#تلنگرانه
🌷🌷هدیه به ارواح طیبه شهداء بخصوص شهید ان همت وسلیمانی صلوات🌷🌷
@sardarr_soleimani
📸 شهید حاج قاسم سلیمانی و شهید محمد ابراهیم همت در یک قاب
🔺انتشار به مناسبت سالروز شهادت شهید همت
#شهید_همت
#ماه_رجب
@sardarr_soleimani
✅مـوارد جــایز بودن #غیبت ڪـردن
1️⃣ ڪسے ڪه #آشڪارا گنـاه مے ڪـند و از انجـام گنـاه پیش چـشم مـردم تـرسے نـدارد.
2️⃣ ڪسے ڪـه #ستمگر است اگر در غیاب او ستم او را بازگـو ڪنیم ایـن عــمل غیبت نیست و حـرام نمےبـــاشد.
3️⃣ بیان احـوال ڪسانی ڪه
#اهل_بدعت_و_فساد در دین هستند و...
4️⃣ شهادت دادن بـه سود مظلوم علیـه ظالـم در پـیش قـاضے.
💦در روایتے از پــیامبراکرم صلی الله علیه وآله وسلم آمده:
✅ #غیبت دربارهٔ ســـــه گـروه #اشڪال_نـــــدارد:
🔷اول پـــــادشاه ستـــــمگر،
🔶دوم فــاسقے ڪـه آشڪارا گــناه
می ڪند
🔷 و سوم بدعت گذار
📚مستدرک الوسائل، ج ۹، ص ۱۲۸
#ماه_رجب
#حاج_قاسم
#شهیدانه
🆔@sardarr_soleimani
✅#عطر_نماز 📿
✨#نماز_اول_وقت
#اقتدا به امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف هست،
👌جهت ادای نماز اول وقت بشتابید
🌸امام زمانم
برای خشنودی دل مهربانتان
نمازم را اول وقت می خوانم
📱گوشی هامون و بذاریم کنار
آماده بشیم برای #نماز_اولوقت👌
#نماز_اول_وقت📿
#التماس_دعای_فرج 🤲
🌲🌷🌲🌷🌲🌷🌲🌷🌲
#ماه_رجب
#حاج_قاسم
#شهیدانه
🆔@sardarr_soleimani
#رمان
#ناحله
#قسمت_سی_و_ششم6⃣3⃣
و درگوشش گفتم
_مامان جان ببین من ایشونو دوس_نَ_دا_رَم
مامان یه پشت چش نازککرد و از اتاق رفت بیرون که خودمو با یه حرکت پرت کردم رو تخت و دراز کشیدم
نمیتونستم نفس بکشم!
هیچیو نمیدیدم
انگار داشتم تو دریایِ تاریکی غرق میشدم!
یا شایدم یه جا زنجیر شده بودم
هی دست و پا میزدم ولی هیچی به هیچی!
حس میکردم یکی چشمامو گرفته نمیزاره جایی و ببینم
سیاهی،سیاهی و سیاهیِ مطلق!
خیلی حالم بد بود مدام گریه میکردم و کمک میخواستم!
همینطور دور خودم میچرخیدم که یا هاله ای از نورُ حس کردم که داره میاد سمتم!
با وجودِ اون نور متوجه شدم دارم تو سیاهی عمیق فرو میرم!
حالت خیلی عجیبی بود
داد میزدم و گریه میکردم
همه صورتم از گریه خیس شده بود
میدوییدم سمت نور ولی
به من نزدیکتر میشد و من سعی میکردم بهش برسم ولی بی فایده بود
دیگه فاصلمون خیلی کم شده بود و به راحتی میتونستم ببینمش
یه تابوت از نور بود
یه نیروی محکمی منو با خودش میکشید
دستمو گرفتم بهش تا غرق نشم
نمیدونم چیشد که یهو از اون سیاه چالِ وحشتناک دور شدم
انقد دور شدم که شبیهِ یه نقطه دیده میشد
میخواستم ببینم چی نجاتم داده، نگاه کردم دیدم دستم رو یه تابوتِ که روش نوشته ۱۸ و توشم یه جنازس
جیغ زدم ولش کردم
دوباره همه چی سیاه شد!
تار، مبهم و دوباره سیاهیِ مطلق!
دوباره پرت شدم تو همون سیاهی.
همش جیغ میزدم و گریه میکردم!
که با فشار محکمی رویِ بازوم بیدار شدم!
+فاطمه!!
فاطمهههه پاشو!پاشو ببینمتتتت
از ترس زیاد جمع شده بودم
همه ی صورتم و لباسام خیس بود
مامان نشست رو تخت و بغلم کرد
تو بغلش آروم گریه میکردم
تو گوشم گف
+هیس بسه دگ نبینم اشکاتو عزیز دلم !!!
اشکامو با انگشتاش پاک کرد و رو موهامو بوسید
کل روز تو فکر خوابی که دیدم بودم. دقیقا یه هفته مونده بود به عید
هیچ حسی واسِ سالِ نو نداشتم
با بچه هام قرار گذاشتیم دیگه نریم مدرسه
چون بعدِ عید دیگه تعطیل بودیم
درسامونم تموم شده بودو فقط دوره میکردیم و تست میزدیم
واقعا روزای کسل کننده ای بود
اصلا این سال سالِ منفوری بود
پر از استرس پر از درس اه
ازین حالِ بدم خسته شده بودم
دست از صبحونه خوردن کشیدم و رفتم تو اتاقم
از تو کتابخونه تست جامعِ سوالایِ کنکورِ شیمیمو در اوردم و مشغول شدم هر کدوم از سوالا تقریبا دو دیقه وقتمو میگرفت کلافه موبایلمو گرفتمو به مشاورم زنگ زدم
_الو سلام
+سلام عزیزم خوبی؟
_چه خوبی چه خوشی
اقا من اصن کنکور نمیدممنصرف شدم
+فاطمه باز زدی جاده خاکی
این حرفا چیه
الان وقتِ جمع بندیه آخراشه به همین راحتی جا زدی؟
_بابا حالم بهم خورد از درس!!!
+خب دیگه بسه ادامه نده تا نیومدم بزنم توگوشت!
چی میخونی
_شیمی
+خب پس بگو
_اه!حالاچیکارکنم
+برو تلویزیون ببین یکم استراحت کن بعدشروع کن
کلافه یه باشه ای گفتمو تلفنو قطع کردم
انگارخودم بلدنیسم این کارارو
بدون اینکه توجه ای ب حرفش کنم دوباره نشستم سرکتابم وسعی کردم تمرکز کنم وتست بزنم
توفکر بودم که با صدای مامان به خودم اومدم*
* _ #نویسنده✍
# #غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#سرباز_سردار
✠﷽✠
♥️📌
#رمـــــان📖❥
* #ناحلـــه🌺
#قسمت_سی_و_هفتم7⃣3⃣
_نمیدونم دیشب یه خواب عجیبی دیدم
+خلاصه من که نیستم!
مامانتم همینطور
پس در نهایت نمیتونی بری!
_مامان هم نیستتت؟ کجاست؟
+گفت امشب شیفتِ!
_اهههه لعنت ب این شانس.
شما ساعت چند میاین خونه؟
+من الان میرم شاید ۸ یا ۸ و نیم!
_اووفف!!!!باشه.
اینو گفتمو دوییدم سمت اتاقم.
حوصله ی هیچکیو نداشتم.
کتابامو با پام شوت کردم یه سمتِ اتاق و رو تختم دراز کشیدم و گوشیمو گرفتم دستم.
که بابا با چندتا ضربه به در اتاق وارد شد!
+حالا ساعت چند هس؟
_هفت!
+خب من سعی میکنم زودتر بیام تو آماده باش که هر وقت اومدم سریع بریم!
پریدم پایین و با جیغ گفتم
_مرسییی بابایِ خوبم
در اتاق و بست و رفت
مشغول چک کردن تلگرام و اینستاگرامم شدم که دیدم ریحانه از تشییع شهدا یه پست گذاشته!
با دقت نگاش کردم اما به خاطر کیفیت بدِ دوربین ریحانه خیلی فیلم داغونی بود وواضح نبود
چهره های آشنا میدیدم ولی دور وایستاده بودن
همه دورِ تابوتُ گرفته بودن و راه میرفتن
تو کپشنشم نوشته بود"شهید گمنام سلام. خوش اومدی مسافرِمن خسته نباشی پهلوون خوش اومدی به شهرمون!"
پستش یِ حس و حالِ خاصی داشت.
۵ بار ۱۰ بار یا شایدم بیشتر از اول این فیلمِ یک دقیقه ایُ دیدم
حس خوبی بهم میداد!
یه حسّ پر از آرامش
تو حال و هوای خودم بودم و مشغول دیدن فیلم که دیدم اشکام رو گونم سر خورد. دلیلِ اشکامونمیفهمیدم ولی بیشترازهمیشه آروم بودم
بالاخره هر جور که بود دل از فیلمِ کندم
به ساعت نگاه کردم تقریبا نزدیکای ۶ بود رفتم سمت کتابخونه که کتاب ریاضیمو بردارم و به فرمولش نگا بندازم و تست بزنم که کتابی که بابااز دادگاه اورده بود نظرموجلب کرد
دستمو دراز کردمو برش داشتم
به جلدش نگا کردم که نوشته بود"دخترِ شینا"
بیخیالش شدم انداختمش رو تخت برگشتم پایین تایه چیزی بخورم
در یخچالو بازکردم ولی چیزی پیدا نکردم
کابینتارم گشتم ولی بازم چیزی نبود
از تو یخچال پاکت شیرُ یه موزدر اوردم و ریختمشون تو مخلوط کن و مثلا شیرموز درست کردم
ریختم تولیوان قشنگِ صورتیمُ با اشتیاق رفتم تو هال نشستم روکاناپه و تلویزیونُ روشن کردم کانالا رو بالا پایین کردم میخواستم خاموشش کنم که یه دفعه روکانال افق مکث کردم
یه خانمی رو نشون میدادکه گریه میکرد دقیق که شدم فهمیدم همسرِشهیدِ!
دست نگه داشتمو تا اخرِبرنامه رو نگاه کردم بادقت چقدر دلم براش میسوخت زنِ بیچاره
چه صورتِ ماهُ خوشگلیم داش
اخه مگه دیوونن مردم که برا پول میرن خارج از کشور میجنگن میمیرن بی جنازه و هیچی اخه یعنی چی
معلوم نی فازشون چیه
چشونه؟
خدایی پول انقدرارزش داره
تو دلم اینو گفتم که همون لحظه گریه خانومه شدت گرف
دقت کردم ببینم چی میگه
حرفاش که تموم شدفیلمُ روبچه ای که تو بغلش بود زوم کردن
نمیدونم چرا یه دفعه دلم یه جوری شد
به ساعت نگاه کردم
فیلمِ تقریبا تموم شده بودُ تیتراژِپایانی شروع شده بودُ اسما بالامیرف
تلویزیونُ خاموش کردم ورفتم بالاسمت اتاقم. ساعت دیگه هفت شده بود
دلشوره گرفته بودم
کمدموُ واکردم یه مانتویِ بلند سرمه ای که خیلی ساده بودبا یه شلوار مشکی کتان برداشتم و پوشیدم
از کمدشال و روسری هم یه روسری سرمه ای بلندبرداشتم
موهاموسفت بستمو روسریُ سرم کردم
یه کیفِ اسپورت هم برداشتمووسایلمو ریختم توش
یه ادکلن خوشبو از رومیزآرایشم برداشتم و دوتا فِش به لباسم زدم
این دفعه بدون هیچ آرایش
نمیدونم چراولی وجدانم اجازه نمیداد ارایش کنم
کیفمُ گرفتم ورفتم پایین نشستم رومبلُ منتظر بابا شدم
عقربه دقیقه شمار نزدیک ۱۲میشدو من بیشتراسترس میگرفتم
میترسیدم که نرسم
تلفنُ برداشتمُ چندبار شماره بابا رو گرفتم جواب نمیداد کلافه پوفی کشیدم و دوباره تلویزیونو روشن کردم
کانالارو جابه جا کردم و بی حوصله رو یه شبکه نگه داشتم که هشداربرای کبرا ۱۱میداد
از گرسنگی دل ضعفه گرفتم تازه یادم افتاد که شیرموزم مونده رومیز رفتم برش داشتمُ همشُ بایه قورت فرستادم سمت معده ی عزیزم
به تهِ خالیِ لیوان نگاه کردم
تازه فهمیدم بهش شکر نزده بودم
به ساعت نگاه کردم هشت و نیم بود
_مثلا میخواست به خاطر من زودتر بیاد
با شنیدن صدای بوق ماشین بابا چراغارو خاموش کردم و پریدم بیرون
با عجله کفشمو پوشیدم و بندشو نبسته رفتم تو ماشین
ترجیح دادم غر نزنم که نظرش عوض نشه
باشناختی که ازش داشتم تا همین جاشَم لطف کرده بود بنده ی خدا رو قوانینش پا گذاشته بود
با عجله سلام کردم و ادرس و بهش دادم
اونم با ارامش پاشو گذاشت رو گاز و حرکت کرد
که گفتم
_اینجور که شما میرونین شاید هیچ وقت نرسیم بابا جون
و یه لبخند مضخرف زدم
بدون اینکه به من نگاه کنه گف
+چه فرقی میکنه ما میریم یا میرسیم یا نمیرسیم دیگه
هم فالِ هم تماشا
تا قسمتمون چی باشه*
* _ #نویسنده✍
# #غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#سرباز_سردار