#بســـــم_اللّہ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
? #قسمت_سی_ام ?
بعد از آن روز آن روز آرام و قرار نداشتم ولی به پدر و مادرم حرفی نمیزدم. یکی دو روز گذشت. با هر زنگ تلفن از جا می پریدم. تا اینکه یک روز که از مسجد برگشتم و یکراست رفتم اتاقم، مادر هم پشت سرم آمد و نه گذاشت نه برداشت و گفت: تو حقیقی میشناسی؟
داغ کردم و گفتم: چطور مگه؟
– بگو میشناسی یا نه؟
– آره… یکی از خادمای فرهنگسراست. چطور مگه؟
– زنگ زد مادرش، گفت آخر هفته بیان واسه خواستگاری!
جیغ کشیدم: چی؟
– چقدر هولی تو! مگه اولین بارته؟ حالا این پسره کی هست؟ چیکارس؟
– چه میدونم؟! فکر کنم طلبه ست.
– طلبه؟ بابات ابدا تو رو بده به یه طلبه!
– چرا؟
– اینا آه در بساط ندارن! با چیش میخوای زندگی کنی؟
کمی مکث کرد و گفت : دوستش داری؟
به دستهایم خیره شدم و با انگشت هایم ور رفتم. مادر دستم را گرفت و مرا روی تخت نشاند. دستش را زیر چانه ام گذاشت و سرم را بالا آورد: دوستش داری…؟ آره….؟
لبهایم را گاز گرفتم. مادر لبخند زد: آره!
?ادامه_دارد?
🍃🌹 @Sardarr_soleimani