و سمتش گرفت و رو به من گفت : امیدوارم هیچ وقت بهم نگی چرا بهم نگفتی.خود دانی!
بلند شد و رفت تو اتاقش.
با فاصله نشستم کنار زنداداش.
شماره تلفنو گرفت.
منتظر موندیم جواب بدن.
نمیدونم چرا ولی حس عجیبی بود برام.
انگار یکی داشت از تو قلبم رو هول میداد بیرون.
هم خجالت میکشیدم هم میترسیدم.
به خدا توکل کردم و تو سکوت به بوق های تلفن گوش میدادم که زنداداش تلفن رو قطع کرد
_عهههه چرا قطع کردیییی؟؟
با شیطنت بهم نگاه کردو
+خب حالا بچه پررو انقد هول نباش.
دیدی ک جواب ندادن.
_ای بابا...
خب دوباره بگیرین.
از جام پا شدم و طول و عرض اتاق و راه رفتم.
یه خورده که گذشت زنداداش دوباره شمارشونو گرفت.
انقدر که راه رفته بودم سرم گیج میرفت
نشستم پیش زنداداش و اشاره زدم
_گرم صحبت کن.
که یه پشت چشم نازک کرد و روش و برگردوند.
بعدِ چندتا بوق تلفن برداشته شد ویه نفر با یه لحن بد گفت
+بله؟بفرمایید؟؟
دقت کردم دیدم فاطمس.
از لحنش خندم گرفت .
زنداداش گفت
+سلام. منزل جنابِ موحد؟
_سلام بله. ولی خودشون نیستن.
+با خودشون کار ندارم. شما دخترشونی؟فاطمه جان؟
_بله!!
+عه سلام عزیزم. خوبی؟
زنداداش ریحانم
(گوشمو نزدیک تر کردم ب تلفن. با شنیدن صداش یه هیجان عجیب بهم وارد شد)
+عهههه اها سلام. خوب هستین؟
خسته نباشید.
ببخشید من به جا نیاوردمتون خیلی عذر میخوام.
+خواهش میکنم عزیزم.
_چیشده؟واسه ریحانه اتفاقی افتاده؟
+نه بابا. ریحانه خوبه سلام میرسونه.
_پس چیشد شما یادی از ما کردین!؟
+هیچی یه کارِ کوچولو با مامانتون داشتم خونه نیستن؟خودت خوبی؟چرا دیگه به ما سر نمیزنی؟
_ن مامان بیمارستانه خونه نیست!هیچی دیگه!درس و دانشگاه اگه بزاره ما زنده بمونیم.
دل خودم هم براتون تنگ شده بود.
+ماهم همینطور. .میشه یه لطف کنی شماره مامانتو بدی به من؟
_بله حتما...
شماره رو خوند و من با اشاره ی زنداداش تو گوشیم سیو کردم.
+قربون دستت! به مامان سلام برسون. فعلا خدانگهدار.
_خداحافظ.
تلفن و قطع کرد و به من نگاه کرد!
+اه چرا انقد بال بال میزنی تو پسر؟از دست تو و اشاره هات یادم رفت چی میخواستم بگم
خندیدم و رفتم تو اتاق پیش ریحانه که یه گوشه نشسته بود.داشت گریه میکرد
دستم و گذاشتم زیر چونش و صورتش و هم تراز با صورت خودم گرفتم
_نبینم ریحانمون گریه کنه!چرا گریه میکنی؟
+ولم کن
_میگم بگو
+نمیخوام
_لوس نشو دیگه
+تو رو چه به ازدواج،توجنبه نداری، به من بی توجه میشی!
زدم زیر خنده
_فدای اشکات شم.من غلط کنم به شما توجه نکنم،تو دعا کن درست شه!
یهو زد رو صورتش و گفت
+وای غذام سوخت.
اینو گفت و از جاش پاشد .
منم جاش نشستم و پاهام رو دراز کردم.
_
فاطمه:
از اینکه اونقدر موقع جواب دادن تلفن بد حرف زدم خجالت کشیدم.
ولی خب حق داشتم.از بابل تا ساری صبر کردم تا به دستشویی برسم،تا رسیدم دیدم تلفن داره خودشو میکشه.آخه الان وقت زنگ زدن بود؟
عجیب بود!زنداداش ریحانه با مادر من چه کاری داشت ؟*
* _ #نویسنده✍
# #غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌
#گمنام
✦
✦
✦
✠﷽✠
♥️📌
#رمــانཫ💛🍃ཀ
* #نــاحلــــه🌺
#قسمت_صد_و_چهارده4⃣1⃣1⃣
محمد
چند روزی گذشته بود.دیگه باید برمیگشتم تهران.رفتم خونه داداش علی و دوباره به زنداداش گفتم به مامان فاطمه زنگ بزنه
نمیدونستم کی برمیگردم .میخواستم قبل رفتن،تکلیفم مشخص شه و از فکر و خیال در بیام .
فرشته رو تو بغلم گرفتم و کنارداداش علی نشستم.
نگاهم به زنداداش بود که منتظر،گوشی و دمگوشش گرفته بود.
یهو گفت :سلام.حالتون چطوره ؟
_
+من نرگسم .زن داداش ریحانه جون
_
+قربونتون برم .خوبن همه .بد موقع مزاحمتون شدم ؟
_
+عه ببخشید نمیدونستم بیمارستانین .خب پس یه وقت دیگه زنگ میزنم.
_
+راستش واسه کسب اجازه بهتون زنگ زدم
_
+میخواستم بگم اگه صلاح میدونید ،هر زمان که شما اجازه بدین واسه امر خیر با خانواده مزاحمتون شیم.
(با اینکه ریحانه گفت بود فاطمه هنوز جوابی به خاستگارش نداده استرس وجودم و گرفت .میترسیدم اتفاق جدی افتاده باشه و دیگه فرصتی برام نمونده باشه.سکوت کردم و با دقت گوشم و تیز کردم تا جواب مامان فاطمه رو بشنوم.وقتی چیزی نشنیدم منتظر موندم تماس زودتر قطع شه و بفهمم چی گفت )
+میخوایم با اجازتون از فاطمه جون واسه آقا محمدمون خاستگاری کنیم.
(هیجانم بیشتر شده بود.ایستادم که داداش علی خندید و گفت :پسر جون بیا بشین اینجا
،غش میکنی)
_
+آها .چشم .پس من منتظر خبر میمونم
_
+مرسی.قربون شما .خداحافظ
تا تماسش و قطع کرد گفتم :چیشد؟ چی گفت؟قبول کرد؟ کی باید بریم ؟
داداش و زنداداش زدن زیر خنده و زن داداش گفت: هیچی گفت باید با بابای فاطمه صحبت کنم .قرار شد خودش خبر بده
ناراحت گفتم:من که دارم میرمم