#خــاطـره
💫گفت وگوی شهید محمدخانی با تکفیری ها ما همون هایی هستیم که...!
"یکی از بی سیم های تکفیری ها افتاد دست ما. سریع بی سیم را برداشتم. میخواستم بد و بیراه بگویم. عمار آمد و گفت که دشمن را عصبانی نکن.
گفتم پس چی بگم به اینا؟!
گفت بگو اگه شما مسلمونید، ما هم مسلمونیم. این گلوله هایی که شما به سمت ما می زنید باید وسط اسرائیل فرود می اومد...
سوال کردند شما کی هستید و چرا با ما میجنگید؟
گفت :به اونها بگو ما همون هایی هستیم که صهیونیست ها رو از لبنان بیرون کردیم.
ما همون هایی هستیم که آمریکایی ها رو از عراق بیرون کردیم.
ما لشکری هستیم از لشکر رسول الله...
هدف نهایی ما مبارزه با صهیونیست ها و آزادی قبله اول مسلمون ها، مسجدالاقصی است...
..بحث و جدل ما ادامه پیدا کرد تا وقت اذان.
🔹بعد از ظهر همان روز 12 نفر از تکفیری ها تسلیم ما شدند. می گفتند از شما در ذهن ما یک کافر ساخته اند."
📚 کتاب #عمار_حلب /زندگینامه شهید
#شهید_محمدحسین_محمدخانی🍁
http://eitaa.com/joinchat/2233860114C85ab382f71
#خاطره♥️
[وَبِاْلْوَاْلِدِینِْ اِحْسَاْنَاْ..]🍃
لحظاتی بود که با دوستان بیرون میرفتیم و با برای رفتن به هیئت برنامهریزی میکردیم. او هم همراه ما بود اما اگر خانواده اش چیز دیگری میگفتند، دعوت ما را رد می کرد و با آنها میرفت!🚶🏻♂
به شدت مطیع حرف پدر و مادرش بود، هر چه که آنها میگفـتند در اولویت بود، در صورتی که ممکن بود ما به خاطر دوستان با برنامههای خانواده همراهینکنیم و و وقتمان را با آنها بگذرانیم...
نقل از: دوست شهید🌹
http://eitaa.com/joinchat/2233860114C85ab382f71
﷽
#خاطره
حاج باقر می گفت: احمد عاشق شهادت بود. هی همیشه میگفت اگر من شهید شدم قاسم و تو منو بزارید تو قبر.
حاج قاسم عصبی شد گفت احمد دیگه از این حرفا نزن . یه مدت بعد احمد شهید شد من و قاسم رفتیم پیش حضرت آقا و تبرکی گرفتیم و احمد رو همراه اون خاک کردیم.
حاج قاسم گفت منم شهید شدم خودت بذار داخل قبر. رفاقت رو تموم کن در حقم.
http://eitaa.com/joinchat/2233860114C85ab382f71
#خاطره
حاج باقر می گفت: احمد عاشق شهادت بود. هی همیشه میگفت اگر من شهید شدم قاسم و تو منو بزارید تو قبر.
حاج قاسم عصبی شد گفت احمد دیگه از این حرفا نزن . یه مدت بعد احمد شهید شد من و قاسم رفتیم پیش حضرت آقا و تبرکی گرفتیم و احمد رو همراه اون خاک کردیم.
حاج قاسم گفت منم شهید شدم خودت بذار داخل قبر. رفاقت رو تموم کن در حقم.
http://eitaa.com/joinchat/2233860114C85ab382f71
#خاطره🎞📒
#برای_حاج_قاسم🌱♥️
#حضرت_پدر
روایت مجاهدت حضرت پدر برای نجات مسیحیان از چنگ داعش...
نماینده کلیمیان در مجلس:
سردار سلیمانی در ایامی که مسیحیت شرقی در خطر قرار گرفته بود و وقتی که حتی ایزدیها مورد تهاجم قرار گرفته بودند تنها کسی در جهان بود که به صورت سیستماتیک و تشکیلاتی با داعش میجنگید و از حمایت مردم اجتناب نمیکرد. کمکهایی که سردار سلیمانی به دوستان ارمنی و آشوری در عراق و سوریه کرد به نحوی بود که من در یک جلسه پارلمانی در بروکسل به آن اشاره کردم و گفتم اروپاییها باید از این خجالت بکشند که تنها کسی که از مسیحیان شرقی دفاع میکند سردار سلیمانی به عنوان یک مسلمان است. در حالی که نمایندگان پارلمان اروپا پا روی پا انداخته بودند و آب معدنیشان را میل میکردند
http://eitaa.com/joinchat/2233860114C85ab382f71
.
『اشڪهایعاشقانه』
پیش از عملیات خیبر، با شهید زین الدین و چند تا از دوستان دیگر رفتیم برای بازدید از منطقه ای در فکه. موقع برگشتن به اهواز، از شوش که رد می شدیم، آقا مهدی گفت: «خوب، حالا به کدام میهمانخانه برویم؟!»
گفتیم: «مهمانخانه ای هست بغل سپاه شوش که بچه ها خیلی تعریفش را می کنند.»
رفتیم. وضو که گرفتیم، آقا مهدی گفت: «هر کس هر غذایی دوست داشت سفارش بدهد.»
بچه ها هم هر چی دوست داشتند سفارش دادند. بعد رفتیم بالا، نماز جماعتی خواندیم و آمدیم نشستیم روی میز. آقا مهدی همین طوری روی سجاد نشسته بود، مشغول تعقیبات. بعضی از مردم و راننده ها هم در حال غذا خوردن و گپ زدن بودند. موی بدنمان سیخ شد. این مردم هم با ناباوری چشمهاشان متوجه بالکن بود که چه اتفاقی افتاده است!
شاید کسانی که درک نمی کردند، توی دلشان می گفتند مردم چه بچه بازیهایی در می آورند!
خدا شاهد است که من از ذهنم نمی رود آن اشکها و گریه ها و «الهی العفو» گفتن های عاشقانه آقا مهدی که دل آدم را می لرزاند.
شهید زین الدین توی حال خودش داشت می آمد پایین. شبنم اشکها بر نورانیت چهره اش افزوده بود با تبسمی شیرین آمد نشست کنارمان. در دلم گفتم: «خدایا! این چه ارتباطی است که وقتی برقرار شد، دیگر خانه و مسجد و مهمانخانه نمی شناسد!»
غذا که رسید، منتظر بودم ببینم آقا مهدی چی سفارش داده است. خوب نگاه می کردم. یک بشقاب سوپ ساده جلویش گذاشتند. خیال کردم سوپ چاشنی پیش از غذای اصلی است! دیدم نه؛ نانها را خرد کرد، ریخت تویش، شروع کرد به خوردن ...
از غذا خوری که زدیم بیرون، آقا مهدی گفت: «بچه ها طوری رانندگی کنید که بتوانم از آنجا تا اهواز را بخوابم.»
بهترین فرصت استراحتش توی ماشین و در ماموریتهای طولانی بود!
.
#خاطره
#شهیدمهدیزینالدین❤️🕊
#سردار_لاله_ها🌷
http://eitaa.com/joinchat/227344418Cd628f06812
#خاطــره🎞
بهنقلازهمرزمشهید :
شبقبلازشهادت #بابڪ بود.💔
یہماشینمهماتتحویلمنبود.🚖
منهمقسمتموشکیبودموهم
نیرویآزادادوات.اونشبهواواقعا
سردبود🌬❄️
#بابڪ اومدپیشمنگفت:
" علےجانتوۍچادر⛺️جانیستمنبخوابم.
پتوهمنیست
گفتم : توهمشازغافلہعقبےبیاپیشخودم
گفتم:بیااینپتو ؛اینمسوءیچ 🔑
بروجلوماشین🚘بخواب،منعقبمیخوابم🤗
ساعت3شبمنبلندشدمرفتمبیرون🚶🏻
دیدمپتوروانداختہرودوشخودش
دارهنمازمیخونہ📿
(وقتیمیگمساعت(۳)صبحیعنےخداشاهده
اینقدرهواسردهنمیتونےازپتوبیاۍبیرون!!)😥
گفتم: #بابڪ
بااینکاراشهیدنمیشےپسر ..حرفےنزد🖐🏻
منمرفتمخوابیدم.🚶🏻
صبحنیمساعتزودترازمنرفتخط
وهمونروزشهیدشد🙂💔
#شهیدبابڪنورۍهریس
#شهیدگمنام✨
#حاج_قاسم_سلیمانی🥀
#منتشرکنید✨
https://eitaa.com/joinchat/2233860114C85ab382f71
{🇮🇷🕊}
#خاطره
محمدجعفر روزهای دوشنبه و پنجشنبه هر هفته روزه بود دعای توسل، زیارت عاشورا و دعای کمیلش هم هیچ وقت ترک نشد.
با اینکه وقت کمی داشت اما از دیدار خانواده اش علی الخصوص پدر و مادرش غافل نمیشد. منتظر یک مناسبتی بود تا به خانواده شهدا سر بزند، از روزهای عید گرفته تا ایام دهه ی فجر. عادت نداشت بالباس نظامی بیرون از محیط کار برود تا اطرافیان پیش خودشان فکر نکنند که محمد جعفر اهل خودنمایی است. سعی میکرد همیشه وضو دار باشد. اگر جایی بود و غیبتی در آن قرار بود از دهان کسی بیرون بیاید محمد جعفر خیلی سریع به گونه ای که دیگران هم ناراحت نشوند آن محل را ترک میکرد. عاشق امام خمینی بود و اصل ولايتمداری را با عمق وجودش فریاد میزد،مجسمه اخلاق بود.
هیچگاه ندیدم از دایره شئونات انسانی خارج شود، فارغ از دنیا بود و تجملات و زخارف دنیا هیچگاه او را فریب نداد .
در موضوع تهییج مردم برای دفاع از انقلاب شب و روز نداشت و در روزهای آغازین جنگ تحمیلی نقش زیادی در آموزش، سازماندهی و اعزام نیرو به جبهه های نبرد، بر عهده داشت بی قرار شهادت بود و در بیان آن با نوع عملش
ابایی نداشت .
همیشه خندان لب و آسوده خاطر بود و طمأنینه
و آرامش درونی او در سیمای نورانی اش هویدا بود از خانواده و فرزندانش در راه دین و عقیده اش گذشت و خود را لایق شهادت کرده بود .در یک کلام با دیدن او انسان به آرامش میرسید و در سایه درخت او میشد به آرامی خوابید. محمدجعفر در هر جمعی بود نیروهایش را به پاکی و صداقت و حفظ اموال عمومی به ویژه حفظ بیت المال سفارش میکرد به ویژه به مسئولین میگفت در حفظ و نگهداری بیت المال کوشا باشید و هیچ وقت خودش از اموال بیت المال برای کار شخصی استفاده نمی کرد.
(همسر شهید)
https://eitaa.com/joinchat/2233860114C85ab382f71
#خاطره
🔶 حسرت دیدار
#متن_خاطره | چهار روز پیکر محمد جعفر در سپاه گناوه بود تا فرصت کافی برای اطلاع رسانی داشته باشند تمام این چهارروز بغضی گلوگیرم شده بود در دلم انار دانه میکردندلحظاتم شده بودند عصر جمعه؛ همانقدر کش دار همانقدر طولانی. میخواستند او را به خورموج ببرند تا جسمش را در جایی که بزرگ شده قد کشیده به خاک بسپارند اما محمد جعفر خودش وصیت کرده بود که در گلزار شهدای گناوه آرام بگیرد. کم کم مردم آمدند اما خدامیداندبا چه حالی آمد
تا من را دید سر خورد توی بغلم؛ لب هایش جمع شد و چشم هایش بی صدا بارید؛ بابازالی که چنین روزی را ندیده و رفت. بقیه فامیل هم از خورموج آمدند. توی سرم کودتا به پا شده بود. صداها هجوم آورده بودند؛ هرکس می آمد بغض به گلو داشت؛ همه قواعد ذهنیم به هم ریخته بود. پلاک و وصیت نامه محمدجعفر را آوردند؛ جمعیت درخانه موج میزد. حاج محمود تیموری پسردایی غلامحسین؛ پلاک جعفرراداددستم؛ دنبال نشانه ای از محمدجعفر بودم تا برایم ثابت شودکسی را که آورده اند همسر من است؛ پلاکش را که دیدم البته دست خطش را؛ کمی آرام شدم یک تیر شلیک شده بود اما دونفر زندگیشان متوقف شد؛ یکی محمدجعفر و دیگری خودم؛که درقلبش زندگی میکردم؛ ده سال منتظرش بودم؛ امید داشتم شاید زنده باشد؛ دوست داشتم اگر شهید شده؛ پیکرش را ببینم....
💠 | منبع : قسمتی از خاطرات کتاب "جامانده در سهیل" روایت زندگی خانم فاطمه خدری همسر سردار شهید محمد جعفر سعیدی
سفارش کتاب بصورت آنلاین 👇
https://b2n.ir/d29557
☎️ ثبت سفارش کتاب بصورت تلفنی:
02537748051
خرید کتاب دیچیتال جامانده در سهیل:
https://www.faraketab.ir/book/192439-%D8%AC%D8%A7%D9%85%D8%A7%D9%86%D8%AF%D9%87-%D8%AF%D8%B1-%D8%B3%D9%87%DB%8C%D9%84
#حس_خوبِ_خواندن
پایگاه اطلاع رسانی حفظ و نشر آثار سردار شهید محمد جعفر سعیدی
#خاطره
🔸 آخرین دیدار
#متن_خاطره | آخرین دیدارمان صبح روز نهم آذرماه با ما خداحافظی کرد و دیگر برنگشت. شب قبل از عملیات «کربلای 4» همگی بیدار بودیم. معمولاً زمانی که آهنگ حمله نواخته میشد، متوجه میشدیم عملیات آغاز شده است. برای عملیات «کربلای 4» آهنگ حمله کوتاه بود و زود قطع شد. آن روز به دفتر سپاه رفتم و پرسوجو کردم که چه اتفاقی افتاده است. همه پریشان بودند و میدانستند که عملیات لو رفته است و خیلیها اسیر و شهید شدهاند. بعد از آن کمکم متوجه شدیم اتفاقی برای رزمندگان افتاده است و روزهای خیلی سختی را سپری کردیم. شهیدانی که در خاک ایران به شهادت رسیدند، پیکرشان بازگشت و رزمندگانی که در خاک عراق شهید شدند، پیکرشان سالها بعد تفحص شد.
💠 | خاطره ای از سردار شهید محمد جعفر سعیدی به روایت خانم فاطمه خدری « همسر شهید »
کانال پایگاه اطلاع رسانی حفظ و نشر آثار سردار شهید محمد جعفر سعیدی
#خاطره
🔸 میدانم چه خبری برایم آوردهاید
#متن_خاطره | ایشان را از روی پلاک شناسایی کردند و فقط پلاکش را برایمان آوردند. روزی که خبر بازگشت پیکر شهید را به ما دادند، هرگز فراموش نخواهم کرد؛ شهید من را آماده بازگشت پیکرش کرده بود. شب قبل از آنکه خبر تفحص پیکر ایشان را برایمان بیاورند، خواب دیدم که مراسم تشییع شهید سعیدی است. جمعیت زیادی آمده بودند و من هرچه میرفتم دستم به تابوت نمیرسید. به من نگفته بودند که پیکر شهید را به «بندر گناوه» آوردهاند اما فرزندانم از این موضوع مطلع بودند. صبح خوابم را برایشان تعریف کردم و گفتم «احساس میکنم پدرتان همراه شهیدانی باشد که تازه تفحص شدهاند.» معمولاً خوابهایم تعبیر میشود. نزدیک ظهر بود که از طرف بنیاد شهید به خانهمان آمدند و آن لحظه متوجه شدم خبر بازگشت پیکر شهید را آوردهاند و به آنها گفتم «میدانم چه خبری برایم آوردهاید»
💠 | خاطره ای از سردار شهید محمد جعفر سعیدی به روایت خانم فاطمه خدری « همسر شهید »
کانال پایگاه اطلاع رسانی حفظ و نشر آثار سردار شهید محمد جعفر سعیدی
اذان سردار شهید محمد جعفر سعیدی.mp3
11.48M
🔊 صوت اذان سردار شهید محمد جعفر سعیدی
#خاطره
🔸 صدای محمد جعفر خیلی زیبا بود
#متن_خاطره | محمد جعفر به مسجد محل می رفت.هیئت های محله های دیگر هم بخاطر صدای زیبا و سوز خاصی که در صدایش داشت دعوتش می کردند .
هیچ وقت نه نمی آورد .برنامه اش رو طوری تنظیم می کرد که بتواند دوسه تا از این هیئت ها را در سه شب احیا برود و دعای جوشن کبیر بخواند.
دلم ضعف میرفت که صدایش را بشنوم .
دلم بال بال میزد تا جعفر در خانه بنشیند و الهی العفو بگوید ،من هم پا به پایش اشک بریزم و قرآن به سر بگیرم .دلم بی تاب بود که به حق علی ( علیه السلام) و به حق فاطمه ( سلام الله علیها) و به حق حسین(علیه السلام) را همراه او بگویم؛اما انگار قسمت نبود.
دل من هیچ وقت نتوانست به آرزوهایش در مورد محمد جعفر برسد ،یک عمر است حسرت به دل مانده ام ؛ ولی جمعیت زیادی همراه با صدای پر از سوز و معنویتش،الهی العفوهای شب های احیایشان را گفتند و شاید برات بهشتشان را همان جا گرفتند .
در مصلا و مسجد محل اذان می گفت .نقش مکبری را هم به خوبی اجرا می کرد .دلم غنج میرفت تا صدایش را بشنوم .عصر که می شد ،مطمئن بودم به مسجد می رود ،هرکاری داشتم روی زمین می گذاشتم و همراهش به مسجد می رفتم تا نمازم را با صدای اذان و تکبیرهای او به آسمان بفرستم .
همسایه های مسجد صدایش را در نوارکاست جمع کرده بودند .گاهی که دیر به دیر به خانه می آمد و دل تنگ صدایش می شدم ،نوار را موقع اذان در ضبط صوت می گذاشتم و با صدای اذان محمد جعفر نمازم را میخواندم .
💠 | منبع : کتاب جامانده در سهیل روایت زندگی خانم فاطمه خدری « همسر سردار شهید محمد جعفر سعیدی »
#خاطره
🔸 منم لباس سبز پاسداری می پوشم
#متن_خاطره | آن روز وقتی به خانه آمد، گل از گلش شکفته بود. تا کلید را در قفل در چرخاند و وارد خانه شد، گفت: «مش فاطمه! یه خبر خوب! » من سراپا گوش بودم تا خبری که این اندازه او را شادمان کرده بشنوم. جعفر گفت: «کارم برای سپاه جور شد. بالاخره منم لباس سبز پاسداری می پوشم. » دست و صورتش را شست و نشست سر سفره. آن روز خوراک میگو درست کرده بودم. تا غذایش رو خورد، یک ریز از کاری که قرار است در آینده انجام بدهد گفت. این طور که معلوم بود و از حرف هایش فهمیدم، سپاه بهترین نیروهای کمیته را انتخاب و جذب کرده بود. در تمامی آن دقایق، سرتاسر وجودم اشتیاق شده بود و به حرف هایش گوش می دادم. دلم می خواست می توانستم پا به پا محمدجعفر در سپاه خدمت کنم.
💠 | خاطره ای از سردار شهید محمد جعفر سعیدی به روایت : خانم فاطمه خدری «قسمتی از کتاب جامانده در سهیل »
برای عضویت اینجا کلیک کنید.
#خاطره
🔸 جواب خدا
#متن_خاطره | یک روز مانده بود به عملیات. عصری آمد توی سنگر. بعد سلام و احوالپرسی از صورتش خواندم که چیزی می خواهد بگوید اما شرم می کند. کلی این و پا و آن پا کرد تا حرف دلش را گذاشت روی زبانش و گفت: «فردا شب عملیات است. چند وقتی می شود بچه هایم را ندیده ام. یک ماشین می خواهم که تا گناوه بروم و آخر شب برگردم.»
پشت فرمان دستی تکان داد و خداحافظی کرد و رفت.
چند ساعت بعد از سنگر بیرون آمدم تا وضو بگیرم. نگاهم به محمد جعفر سعیدی افتاد. با تعجب پرسیدم: « اینجا چه کار میکنی؟ مگر نرفتی؟» گفت :«تا هندیجان رفتم ولی یک لحظه با خودم فکر کردم که اگر بروم و بچه علیم را ببینم و دل بسته شان بشوم، آن وقت شب عملیات به جای ۳ کیلومتر ،۲ کیلومتر پیشروی کنم جواب خدا را چه بدهم؟به دلم نهیب زدم و برگشتم.»
💠 | خاطره ای از سردار شهید محمد جعفر سعیدی به روایت : جناب آقای حاج امان الله حیاتی
برای عضویت اینجا کلیک کنید.
#خاطره
🔸 ما برای کار سپاه آمده ایم نه کار شخصی
#متن_خاطره | شهيد محمد جعفر سعيدي از بدو فرمان حضرت امام خميني (ره) مبني بر تشكيل بسيج با روحيه اي شاداب و سرشار از ايمان و عشق به امام (ره) شروع به سازماندهي و آموزش جوانان شهر كرد و او از اخلاق نيكو برخوردار بود .
يادم ميآيد زماني كه فرماندهي سپاه بندر ريگ را به عهده داشت من هم در خدمت ايشان بودم وقتي براي انجام كارها به شهر گناوه مي آمديم ايشان با توجه به اينكه متاهل بود و خانوادهاش در گناوه ساكن بودند به منزل نمي رفت يك بار به ايشان عرض كردم كه نمي خواهي به منزل سري بزني فرمودند : كه خير ما براي انجام كار سپاه آمدهايم و كار كه تمام شد بايد به محل خدمت برگرديم با شوخي به من گفت : مگر دلت براي مادرت تنگ شده گفتم : نه منظورم اين است كه شما به بچهها سري بزني فرمود : براي سر زدن به بچهها وقت هست حالا مسئله اصلي ما جنگ است .
💠 | خاطره ای از سردار شهید محمد جعفر سعیدی به روایت : جناب آقای غلامحسين تميمی
برای عضویت اینجا کلیک کنید.
#خاطره
🔸 راه کربلا کی باز میشه
#متن_خاطره | همیشه باهم شوخی داشتیم. محمدجعفر شوخیهایش هم برای من زیبا بود. یک روز که برای دیدوبازدید آمده بود. خندیدم و گفتم:
- پس برادر شما کی راه کربلا روباز میکنید؟
مکثی کرد و با همان لبخند همیشگیاش که به لب داشت گفت:
- اگر من کربلا رو آزاد نکنم. دیگران آزاد میکنن.
و سالها بعد من به حرف محمدجعفر رسیدم.
💠 | خاطره ای از سردار شهید محمد جعفر سعیدی به روایت : جناب آقای حاج حسین وارثی مطلق
برای عضویت اینجا کلیک کنید.
#خاطره
🔸 پایبندی به ارزشها
#متن_خاطره | بیشتر بچههای هم سن و سال من و محمدجعفر به خاطر اینکه کمکخرج خانواده باشیم به کویت برای کار میرفتیم. من و محمدجعفر هم در کویت باهم همخانه بودیم. چند روزی میدیدم که سرکار نمیرود. نگرانش شدم. پیش خودم هر فکری را میکردم که چرا این پسر سرکار نمیرود. یک روز دل را زدم به دریا و گفتم:
- محمدجعفر پس چرا تو چندروزه سرکار نمیری؟
سرش را پائین انداخت. تا چنددقیقهای سکوت کرد. نفسی تازه کرد و گفت:
- صاحبکارم گاهی وقتها چیزهایی برای خانهاش میخرد، به من میدهد تا ببرم. خانم صاحبکار بیحجاب است. نه این کار را میخواهم و نه اینکه دو سه روزی یکمرتبه بخواهم بروم دم منزلی که یک خانم بیحجاب دم دربیاید.
💠 | خاطره ای از سردار شهید محمد جعفر سعیدی به روایت : جناب آقای حاج حسین وارثی مطلق
برای عضویت اینجا کلیک کنید.
#خاطره
🔸 عکسی از امام جماعت سپاه
#متن_خاطره | یک بار دست یکی از دوستانش عکسی را دیدم که نماز جماعت را در سپاه به امامت محمدجعفر می خوانند. هم دلم غنج رفت و به او افتخار کردم. هم کمی دل خور شده بودم. پیش خودم کلی حرف آماده کردم. می خواستم گلایه کنم و بگویم: «مرد! توی سپاه امام جماعتی و اون وقت تا الان حتی یه بارم به روی خودت نیاوردی و به من نگفتی؟» وارد خانه که شد، با دیدن چهره ی مهربان و خنده رویش دل خوری از یادم رفت. همان روز قضیه عکس را پیش کشیدم و گفتم :«منم خیلی دوست دارم شبیه همکارات به تو اقتدا کنم .» اول سگرمه هایش در هم رفت که چرا از او در حال نماز عکس گرفته اند ؛بعد هم قبول کرد.از همان روز هر وقت خانه بود، نمازمان را با هم می خوندیم .اولین نمازی که به محمد جعفر اقتدا کردم ،نماز مغرب وعشا بود ،نماز که تمام شد ،حس پرواز داشتم؛ مثل بچه ها که آرزویی دارند و به ساعت نرسیده به آرزوهایشان می رسند و روی پاهایشان بند نیستند ،من هم دقیقا در همان حس و حال بودم .
این قدر که برایش نماز اول وقت و نماز جماعت مهم بود ،هر مسجدی را که امام جماعت نداشت ،پیگیری می کرد و برایش امام جماعت می آورد.
💠 | خاطره ای از سردار شهید محمد جعفر سعیدی به روایت : خانم فاطمه خدری همسر شهید « برشی از کتاب جامانده در سهیل »
برای عضویت اینجا کلیک کنید.
#خاطره
🔸 آخرین مرخصی شهید حسین قائدی
#متن_خاطره | کلأ در مدت خدمتش یک بار به مرخصی آمد. آخرین باری که مرخصی آمده بود به کنار تربت شهید عبدالرسول سلیمانی کار رفته بود و قبری را در کنار ایشان حفر کرده بود. شهید را در حال حفر قبر دیده بود و از ایشان پرسیده بود که :«چه کسی مرده و قبر را برای چه کسی حفر می کند؟»
شهید جواب داده بود:« کسی نمرده و این قبر مال من است. به زودی این مکان جای خواهم گرفت.»
یک هفته بعد از این جریان حسین شهید شد.
💠 | خاطره ای از شهید حسین قائدی
از اهالی روستای احشام قائدها
«منبع کتاب نزدیک به آسمان»
روایت زندگی و خاطرات شهدای روستای احشام قائدها
برای عضویت اینجا کلیک کنید.
#خاطره
🔸 دوربین عکاسی شهید غلامی
#متن_خاطره | هنگامی که ما کوچک بودیم. شهید احمد غلامی به همراه پدر ،عمو و برادرانش علی و غلامحسین به خانه ما می آمدند. در آن سال ما کلاس اول دبستان بودیم و تاکنون دوربین عکاسی ندیده بودیم. او پیشنهاد داد: « بچه ها بیایید تا عکستان را بگیرم.» او با علاقه از تک تک ما عکس گرفت. بعدها به بحیری آمدیم . او به روی دیوار حیاط یکی از همسایگان ما کار می کرد. من کارگرش بودم. او به تازگی با همسرش آشنا شده بود. صبح ساعت ده به سرکار می رفتیم. او به من گفت:« اینجا بشور. اگر صاحب خانه آمد به او بگو کار داشت.» و سوار بر موتور مل گاودان رفت. او همچنین به جوشکاری نیز علاقه داشت. یک در حیاط درست کرد که اوایل انقلاب به روی آن نوشت «جمهوری اسلامی ». این در هنوز موجود است. او در خانه حسین صمدیان پدر همسر غلامرضا سعیدی مشغول به کار بود .او چندل ها را ستون خانه کرد به روی آنها گچ زد. بعد از اتمام کار از وسط خانه به دور چندل به پایین آمد. صاحبخانه خیلی با او داد و بیداد کرد و گفت:« دست و پات می شکنی».
اما او فقط می خندید.
💠 | خاطره ای از شهید احمد غلامی به روایت: جناب آقای احمد قائدی
قسمتی از کتاب «نزدیک به آسمان»
روایت زندگی و خاطرات شهدای روستای احشام قائدها
برای عضویت اینجا کلیک کنید.
#خاطره
🔸 علمدار امام حسین (ع)
#متن_خاطره | محمد جعفر یک پایش خانه بود یک پایش حسینیه .هنوز ماه محرم شروع نشده ،خودش را آماده می کرد برای خادمی در مسجد و عزاداری سیدالشهدا علیه السلام.سن و سالی نداشت اما هر کاری از دستش برمی آمد دریغ نمیکرد؛ از جفت کردن کفش عزادارها بگیر تا جمع کردن استکان های چای و شستنشان، همین که تاسوعا و عاشورا می رسید علم عزای مسجد را برمی داشت و جلوی دسته عزادارن راه می افتاد. که جثه بود ولی شوق علمدار امام حسین علیه السلام به دستان کوچکش قوت می داد.
💠 | خاطره ای از سردار شهید محمد جعفر سعیدی به روایت : خانواده شهید
•کانال شهیدمحمدجعفرسعیدی•
#خاطره
🔸 حرمت لباس پاسداری
#متن_خاطره | هادی ،بیشتر از بقیه بچه ها به محمدجعفر وابسته شده بود و علاقه ی عجیبی به لباس نظامی اش داشت. دلش میخواست هرجایی که می رود همراهش باشد. هر بار باید با انواع و اقسام سرگرمی ها هادی را مشغول می کردم تا پدرش یواشکی پا در کوچه بگذارد. گاهی که آماده می شد تا به سپاه برود، میگفتم : جعفر! لباس نظامیت رو بپوش تا بچه بفهمه تو سرکار میری و بهونه نکنه که دنبالت بیاد. راستش خودم هم خیلی علاقه داشتم او را با این لباس ببینم . جواب می داد که : ترجیح میدم تو خیابون لباس فرم نپوشم. مردم وقتی پاسدارها رو با لباس سبز سپاه می بینن، احترامشون چندین برابر میشه . راستش نمی خوام کسی منو بشناسه و بفهمه که پاسدارم و به خاطر لباسم کاری برام انجام بده.
💠 | خاطره ای از سردار شهید محمد جعفر سعیدی به روایت : خانم فاطمه خدری همسر شهید « برشی از کتاب جامانده در سهیل »
•کانال شهیدمحمدجعفرسعیدی•