#خاطره_شهید 📚🖇
_______________________
از خواب پریدم کسی داشت بلند بلند گریه می کرد! ...
رفتم توی راهرو حدس می زدم عبدالحسین بیدار است و دارد دعایی می خواند وقتی فهمیدم خواب است اولش ترسیدم بعد که دقت کردم دیدم دارد با حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیه) حرف می زند.
حرف نمی زد ناله می کرد و درد و دل اسم دوستان شهیدش را می برد مثل مادری که جوانش مرده باشد به سینه می زد و تو های و هوی گریه می نالید: اونا همه رفتن مادر جان پس کی نوبت من می شه؟ آخه من باید چه کار کنم؟...
شھیدعبدالحسینبرونسی
#رفیق_شهید
#سردار_لاله_ها
#شهدارایادکنیمباذکرصلوات
http://eitaa.com/joinchat/2233860114C85ab382f71
#خاطره_شهید ♥️🖇
__________________
رفتم پیش جواد محب، فرمانده گروهان خودمان. وارد سنگر شدم. نشستم گوشه سنگر به کارهای محمد (محمدرضا تورجی زاده) فکر می کردم. یادم افتاد در ایام کربلای 5 یکبار با محمد صحبت می کردم.
حرف از شهادت بود.
محمد گفت: من در عملیاتی شهید می شوم که رمز آن یازهرا(س) است. من هم فرمانده گردان یازهرا(س) هستم!
نمی دانم چرا یکدفعه یاد این حرفها افتادم. خیلی دلشوره داشتم. یکدفعه صدای خمپاره آمد. برگشتم به سمت نوک تپه. گلوله دقیق داخل سنگر فرماندهی خورده بود!
به همراه یکی از بچه ها دویدیم به سمت نوک تپه. دل توی دلم نبود. همه خاطرات گذشته ای که با محمد داشتم در ذهنم مرور می شد. با این حال به خودم دلداری می دادم.
می گفتند: محمد تورجی شدید مجروح شده.
رنگ از چهره ام پرید. برای چند لحظه به چهره ( برادر محب ) خیره شدم. خدا کند آنچه در ذهنم آمده درست نباشد.
به چشمان هم خیره شدیم. برادر محب سرش را به علامت تایید تکان داد. بعد در حالی که اشک از چشمانش جاری بود گفت: تورجی هم پرواز کرد!
آری محمدرضا پرواز کرد همانطور که گفته بود و همانطور که باید!
همچون مادرش زهرا(س)
پــهلـو...
بـــازو...
شھیدمحمدرضاتورجیزاده
#رفیق_شهید
#سردار_لاله_ها
#شهدارایادکنیمباذکرصلوات
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
http://eitaa.com/joinchat/2233860114C85ab382f71
#خاطره_شهید 📖🖇
___________________
دامادم میگوید شبهایی که در خرمشهر مستقر بودیم، یک شب نوبت سیدمحمد بود که دو ساعتی پاس دهد، علیرغم وضع جسمی نامناسب عازم محل نگهبانی شد، در همان حال فردی از بچه های بسیجی با او همکلام میشود از او میپرسد جهان آرا کیست؟ تو او را میشناسی و سیدمحمد جواب میدهد پاسداری است مثل تو، او میگوید نه جهان آرا 45 روز است که با تعداد کمی نیرو جلوی دشمن را گرفته است و سیدمحمد جواب میدهد گفتم که او هم یک پاسدار معمولی است، فردای آن روز آن فرد برای گرفتن امضا برگه مرخصی اش راهی اتاق فرماندهی میشود میبیند که او همان پاسدار در حال پاس شب گذشته است
.( به روایت پدر شهید )
شھیدسیدمحمدجهانآرا
#سردار_لاله_ها
#رفیق_شهید
#شهدارایادکنیمباذکرصلوات
http://eitaa.com/joinchat/2233860114C85ab382f71
#خاطره_شهید 📖🖇
_____________
اواخر فروردین سال ۱۳۶۲ و با پایان عملیات والفجر ۱ به اصفهان برگشتیم.
ماه رمضان آغاز شد .
با مصطفی در تمام سی شب ماه رمضان به مراسم دعای ابوحمزه ثمالی می رفتیم.
هیچ گاه آن لحظات را فراموش نمیکنم .
در سرتاسر دعا حال معنوی عجیبی داشت.
ناله میزد و اشک می ریخت.
استغفار می کرد و الهی العفو می گفت.
دیگر از آن شوخی های همیشگی اش خبری نبود .
وقتی از دعا بر میگشت در گوشه ای از منزل مشغول نماز شب میشد ،دستش هنوز مجروح بود،خوب نمیتوانست قنوت بگیرد .
یکبار خیلی غریبانه گفت:
#ماه_مبارك_رمضان که تموم بشه منم تموم میشم!
در مدت #ماه_مبارك_رمضان یک دعا را بیشتر تکرار می کرد .
می گفت:خدایا از تو احدی الحسنَیَیَن می خواهم؛ یا زیارت یا شهادت.
شهید مصطفی ردانی پور
📚منبع:مصطفی،ص۱۵۱
#رفیق_شهید
#سردار_لاله_ها
#شهدارایادکنیمباذکرصلوات
http://eitaa.com/joinchat/2233860114C85ab382f71
#خاطره_شهید ♥️🖇
_____________________
از 2_3 ماه مانده به محرم روزشماری میکرد برای نــــوکری ابا عبدالله الحسین. با شوق خاصی برنـامه ریزی میکرد.
هر سال تو میدان امام زاده علی اکبر، جایی که اکنون مزار مطهرش در آنجاست، چای خانه راه اندازی میکرد.
خرید ملزومات و وسائل چای خانه رو با وسـواس و سلیــــقه خاصی خریداری میکرد. تمامی رو هم از بهترین ها .
معتقد بود برای اهل بیـــــت نباید کـــــم گذاشت،
تا زمانی که اونها دستت رو با بزرگواری میگیرند تو هم شرمنده نباشی که چرا میتونستی و بیشتر انجام ندادی.
خادم امام زاده و هییت بود . ولی همیشه جلوی در هیئت می ایستاد.
معتقد بود دربانی این خاندان بهتره و خاکـی بودن برای ائمه لطف بیشتری دارد.
میگفت هر چی کوچکتر باشی برای امام حسین (ع) بیشتر نگاهت میکند.
شهید امیر سیاوشی
#رفیق_شهید
#سردار_لاله_ها
#شهدارایادکنیمباذکرصلوات
http://eitaa.com/joinchat/2233860114C85ab382f71
#خاطره_شهید📖🖇
وقتي كه براي ماموريت به خورموج رفته بوديم ، محمد جعفر ميخواست به ديدار خانوادههاي شاهد در عيد فطر برود . بچهها چون كوچك بودند ، دلشان ميخواست همراه پدر بروند.
ولي محمد جعفر با خلوص نيت به من گفت من نميتوانم بچهها را با خودم به خانه شهدا ببرم من دليل را از او جويا شدم ، محمد جعفر گفت : اگر من بچهها را با خودم ببرم ، فرزندان شاهد امكان دارد از ديدن بچهها در كنار من ناراحت شوند . زيرا براي آنها ديدن فرزند كنار پدر با وجود نداشتن پدر سخت بود . راستش اين خاطره الان كه خودش شهيد شده و من بچههايش را يتيم ميبينم خيلي سخت است و در روحيه من تاثير گذاشته است.
#شهید_محمدجعفر_سعیدی
#سردار_لاله_ها
#رفیق_شهید
#شهدارایادکنیمباذکرصلوات
http://eitaa.com/joinchat/2233860114C85ab382f71
#خاطره_شهید 🔈🔗
________________________
خیلی بر بیت المال حساس بود و قبل از اینکه ساکن نجف شود ، گاهی در پایگاه درس می خواند و هنگامی که می خواست درس بخواند ، از پایگاه خارج می شد و در راهرو می رفت .
در راهرو لامپ هایی داریم که شب نیز روشن است و انجا در سرما می نشست و درس می خواند و وقتی به ایشان می گفتیم که چرا اینجا درس می خوانی می گفت : من این درس را برای خودم می خوانم و درست نیست که از نوری که هزینه آن از طریق بیت المال پرداخت می شود استفاده کنم.
شهید محمدهادی ذوالفقاری
#رفیق_شهید
#سردار_لاله_ها
#شهدارایادکنیمباذکرصلوات
http://eitaa.com/joinchat/2233860114C85ab382f71
#خاطره_شهید📚🔗
________________
خیلی دوس داشت که بابچه های هیات اربعین بیاد کربلا
اما قسمتش نشد..
خانوم حضرت زینب سلام الله علیها چیزه دیگه ای براش نوشته بود..
از کربلا که برگشتیم، چند روز بعد اوایل ماه ربیع الاول بود که یه سر اومده بود تا خداحافظی کنه..
ایندفعه که دیدمش با دفعات قبل خیلی فرق داشت
چهره ی نورانی و لحن صحبت تازه و ...
تو بین حرفاش یکی در میون از رهبر حرف میزد...
همش لفظ امام رو بکار میبرد...
میگفت: امام که هست ما تو میدون جنگ دلمون گرمه..
تا حالا اینجور ندیده بودمش..
شهید مهدی صابری
#رفیق_شهید
#سردار_لاله_ها
#شهدارایادکنیمباذکرصلوات
http://eitaa.com/joinchat/2233860114C85ab382f71
#خاطره_شهید 📚🖇
__________________
محمود کاوه در عملیاتها خیلی سبکبال حرکت میکرد. کوله پشتی و نارنجک بر نمیداشت و گاهی فقط اسلحه با دو خشاب همراهش بود و میگفت: با هر فشنگ یک نفر از دشمن رو باید هدف گرفت،چرا بیخود تیر میزنید،چرا بیخود رگبار میبندید، اصلا چرا چیزی رو که نمیبینید میزنید؟
حتی گاهی قمقمه آب هم برنمیداشت. در سرمای استخوانسوز کردستان زیر لباس فرم خودش لباسی نمیپوشید. میگفت جلوی تحرک سریع را میگیرد و از سرعت آدم کم میکند،خیلی چالاک و قوی بود. دائم ورزش میکرد و روزهای متمادی میتوانست باکمترین آب و غذا پیادهروی کند و بعد از آن هم، اصلا خستگی حالیش نمیشد. انرژی فوقالعادهای داشت.
راوی: جواد نظامپور
شھیدمحمودکاوه
#رفیق_شهید
#سردار_لاله_ها
#شهدارایادکنیمباذکرصلوات
http://eitaa.com/joinchat/2233860114C85ab382f71
#خاطره_شهید 📚🔗
______________________
باران تندی میآمد، مهدی که آن زمان شهردار بود گفت: میرم بیرون.
گفتم: توی این هوا کجا میخوای بری؟
جواب نداد. اصرار کردم، گفت: میخوای بدونی پاشو تو هم بیا. با لندرور شهرداری راه افتادیم توی شهر. نزدیکیهای فرودگاه یک حلبیآباد بود رفتیم آنجا. توی کوچههایش پر از آب بود و گل. آب وسط کوچه صاف میرفت توی یکی از خانهها.
در خانه را که زد پیرمردی آمد دم در. ما را که دید شروع کرد به بد و بیراه گفتن به شهردار. میگفت: آخه این چه شهرداریه که ما داریم؟ نمییاد یه سری بهمون بزنه. ببینه چی میکشیم.
آقا مهدی بهش گفت: خیلی خب پدرجان! اشکال نداره شما یه بیل به ما بده درستش میکنیم.
پیرمرد گفت: برید بابا شماهام! بیلم کجا بود. از یکی از همسایهها بیل گرفتیم. تا نزدیکیهای اذان صبح توی کوچه، راه آب میکندیم.»
شھیدمهدیباکری
#رفیق_شهید
#سردار_لاله_ها
#شهدارایادکنیمباذکرصلوات
http://eitaa.com/joinchat/2233860114C85ab382f71
#خاطره_شهید 📚🔗
_________________________
•°روزۍبہایشانگفتم:
محمودرضا توگوشیت📱
چہفیلموعڪسهاییداری؟
فورابدونواهمہگوشےرا داد،🌱
گوشۍپربوداز
فیلمهاۍڪوتاه
ازسخنرانےهایرهبرانقلاب!🧡
واقعیتےڪہالان
خیلیاازچڪشدنگوشی واهمہداریم🚫
شھیدمحمودرضابیضایی
#رفیق_شهید
#سردار_لاله_ها
#شهدارایادکنیمباذکرصلوات
http://eitaa.com/joinchat/2233860114C85ab382f71
#خاطره_شهید 🖋🔗
________________________
مصطفی رانندگیاش فوق العاده بود.👌
همیشه به قشقایی
راننده و محافظ مصطفی میگفتم: «خواهش میکنم وقتی مصطفی جلسه داره هم استراحت کن هم اینکه آهسته رانندگی کن. مصطفی خندید و گفت: «رضا هر کاری دلت خواست بکن. مطمئن باش من و تو باهم شهید میشیم.» 🙃آقا رضا خندید و گفت: «حاج خانم، چشم، قول میدم آهسته رانندگی کنم😁» روز واقعه همین دوتا داخل ماشین بودند، مصطفی و رضا قشقایی هر دو مسلح بودند ولی همیشه میخندید و میگفت:
«این ماسماسک به درد کسی نمیخوره مامان جون، کسی که بخواد منو ترور کنه طوری نمیآد جلو که من بخوام از اسلحه استفاده کنم.»✋
با این حال همیشه تاکید میکردم که همیشه اسلحه همراه خودت داشته باش
. وقتی بعد از شنیدن خبر رفتم خانه مصطفی؛ یک دلم پیش مصطفی بود و یک دلم پیش قشقایی، قشقایی در بیمارستان در کما بود. او هم ۳_۲ روز بعد از مصطفی به شهادت رسید.💔
شهید مصطفی احمدی روشن
#سردار_لاله_ها
#رفیق_شهید
#شهدارایادکنیمباذکرصلوات
http://eitaa.com/joinchat/2233860114C85ab382f71
#خاطره_شهید💡🔗
_________________________
شاید خیلیا بدونین ...شاید ندونین...
یه روز یه پسر 19ساله
که خیلیم پاک بوده ساعت دوازده شب ...
باموتور توی تهران پارس بوده...داشته راه خودشو میرفته...که یهو میبینه یه ماشین با چندتا پسر...
دارن دوتا دخترو به زورسوار ماشین میکنن...
تو ذهنش فقط یهچیز اومد...
👈ناموس...
👈ناموسکشورم ایران
میاد پایین
تنهاس
درگیر میشه
لامصبا چند نفر به یه نفر
توی درگیری دخترا سریع فرار میکنن و دور میشن
میمونه علی و...هرزه های شهر
تو اوج درگیری بود که یه چاقو صاف میشینه رو شاهرگ گردنش
میوفته زمین
پسرا درمیرن
کوچه خلوت...شاهرگ...تنها...دوازده شب
علی تا پنج صبح اونجا میمونه
پیرهن سفیدش سرخه سرخه
مگه انسان چقد خون داره
اما خدا رحیمه
یکی علی رو پیدا میکنه و میبره بیمارستان
اما هیچ بیمارستانی قبولش نمیکنه
تا اینکه بالاخره
یکی قبول میکنه و
عمل میشه
زنده میمونه
اما فقط دوسال بعد از اون قضیه
دوسال با زجربیمارستانخونه
بیمارستانخونه
میمونه تا تعریف کنهچه اتفاقی افتاده
میگن یکی ازآشناهاش میکشتش کنار
بش میگه علیاخه به تو چه؟چرا جلو رفتی؟
میدونی چی گفت؟
گفتحاجیفکرکردمدخترشماست
ازناموسشما دفاع کردم
#سردار_لاله_ها🌷
#شهدارایادکنیمباذکرصلوات📿
http://eitaa.com/joinchat/2233860114C85ab382f71
#خاطره_شهید 📚🖇
_______________________
از خواب پریدم کسی داشت بلند بلند گریه می کرد! ...
رفتم توی راهرو حدس می زدم عبدالحسین بیدار است و دارد دعایی می خواند وقتی فهمیدم خواب است اولش ترسیدم بعد که دقت کردم دیدم دارد با حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیه) حرف می زند.
حرف نمی زد ناله می کرد و درد و دل اسم دوستان شهیدش را می برد مثل مادری که جوانش مرده باشد به سینه می زد و تو های و هوی گریه می نالید: اونا همه رفتن مادر جان پس کی نوبت من می شه؟ آخه من باید چه کار کنم؟...
•°شھیدعبدالحسینبرونسی°•
#سردار_لاله_ها🌷
#شهدارایادکنیمباذکرصلوات📿
http://eitaa.com/joinchat/2233860114C85ab382f71
#خاطره_شهید📚🔗
__________________
روسری و مانتوی زینب پر از خاک بود، صورتش سرخ شده بود، مادر با تعجب پرسید: «چیزی شده زینب جون؟ چرا اینقدر نامرتبی؟» زینب چیزی نگفت. خواهرش بغض کرده بود «اولین حسابی بحث کرد و بعد با زینب درگیر شد». مادر با تعجب پرسید: «کی؟ » شهلا گفت:«نمیدونم کی گفت، فقط بین حرفهاش از کمونیست و مجاهدین خلق دفاع می کرد و به امام خمینی توهین می کرد.» مادر دلش آشوب شد، سرش گیج رفت، اسم زینب وارد لیست سیاه منافقین شد.
شھیدهزینبکمایی🌱
#سردار_لاله_ها🌷
#شهدارایادکنیمباذکرصلوات📿
http://eitaa.com/joinchat/2233860114C85ab382f71
#خاطره_شهید💌🖇
_______________________
ظهر یک روز شهید بابایی آمد قرارگاه تا به اتفاق هم برای نماز جماعت به مسجد قرارگاه برویم. ایشان موی سر خود را چون سربازان تراشیده و لباسی خاکی بسیجی پوشیده بود. وقتی وارد مسجد شدیم به ایشان اصرار کردم به صف اول نماز برویم ولی ایشان قبول نکرد و در همان میان ماندیم، چرا که ایشان سعی می کرد ناشناخته بماند.
در نماز حالات خاصی داشت مخصوصا در قنوت. در برگشت از نماز رفتیم برای نهار. اتفاقا نهار آن روز کنسرو بود و سفر ساده ای پهن کرده بودند. ایشان صبر کرد و آخر از همه شروع به غذا خوردن کرد. وی آنچنان رفتار می کرد که کسی پی نمی برد که با فرمانده عملیات نیروی هوایی ارتش، عباس بابایی روبه روست. بیشتر وانمود می کرد که یک بسیجی است. (راوی: سرلشگر رحیم صفوی)
شهیدعباسبابایی🌱
#سردار_لاله_ها🌷
#شهدارایادکنیمباذکرصلوات📿
http://eitaa.com/joinchat/2233860114C85ab382f71
#خاطره_شهید😊📚
______________________
حاج احمد متوسلیان در
مریوان و پاوه، هر عملیاتی که انجام داد با خون دل بود، او بنی صدر را تهدید کرد که تو در خواب هم مریوان را نمیبینی.» بنی صدر هم گفت: تو در حدی نیستی که با من صحبت کنی و کار به جایی رسید که بنی صدر گفت با هلی کوپتر وارد مریوان میشود. حاج احمد گفته بود و به نیروها آماده باش داده بود که هلی کوپتر بنی صدر را بزنید و حتی به او فرصت پیاده شدن ندهید.
حاج احمد، شناخت کاملی نسبت به بنیصدر داشت که منافق ملعونی است، بنی صدر جرأت آمدن به مریوان را پیدا نکرد اما حاج احمد را تحریم نیرویی و تسهیلاتی کرد و حاج احمد با کمترین و ضعیفترین امکانات در پاوه و مریوان عملیات میکرد تا جایی که ضد انقلاب گفته بود: «ما از دست بچههای حاج احمد عاصی شدهایم.»
شهید احمد متوسلیان🌱
#سردار_لاله_ها🌷
#شهدارایادکنیمباذکرصلوات📿
http://eitaa.com/joinchat/2233860114C85ab382f71
#خاطره_شهید♥️🖇
__________________
حاج ابومهدی از خانوادهای متدین و دیندار بود، مادر ایشان در شمال بصره روضهخوان معروفی است. حاج ابومهدی از کودکی با جلسات قرآن انس داشت؛ در مساجد شهر بصره مرتب حضور مییافت و در نمازهای جماعت و جلسات قرآن شرکت میکرد.
معمولا ماه رمضان بعد از نماز عصر حاج ابومهدی در دفتر خود در تهران با صوتی بسیار عالی یک جزء از آیات قرآن را تلاوت میکرد. زمانی که حاج ابومهدی و حاجقاسم سلیمانی برای انجام عملیات حرکت میکردند، در صندلیهای عقب خودرو مینشستند و معمولا قرآن به دست داشتند و گاهی هم آیات قرآن را قرائت میکردند.
حتی حاج ابومهدی هر زمان که از مسالهای ناراحت میشد، برای رسیدن به آرامش آیات قرآن را میخواند. در سالهای آخر حیات حاج ابومهدی با او ارتباط نزدیکتری داشتم و شاهد بودم که در ماههای رجب و شعبان روزه میگرفتند و معمولا غذای سبک میخوردند.
شهیدابومهدیالمهندس🌱
#سردار_لاله_ها🌷
#شهدارایادکنیمباذکرصلوات📿
http://eitaa.com/joinchat/2233860114C85ab382f71
#خاطره_شهید♥️🖇
_________________
محسن صدای خوبی داشت و معمولاً تک خوان گروه بود. علاقه مند و عاشق شهداء بود. زندگی نامه شهداء را مرتب مطالعه میکرد، سیره زندگی شهید سید حسین مهدوی و دائی شهیدش رضا کرمی در شکل گیری شخصیت اجتماعی او بسیار موثر بود. آن زمان قسمتی با نام «دارالشاهد» را در کانون بسیج تعریف کرده بودند که محسن عهده دار آن شد. در اجرای یادواره ها و برنامههای مربوط به شهداء همیشه پیش قدم بود. مربی قرآن و گروه تواشیح بود. کانون فرهنگی هنری مسجد را اداره می کرد. در جلسات و برنامه های فرهنگی مجری می شد. هیأتی بود، از فاصله میان برخی هیئات با انقلاب و برخی حزب اللهی ها با هیئات مذهبی رنج می برد. معتقد بود دین و نظام ما از هم جدا نیستند.
شهیدمحسنحیدری🌱
#سردار_لاله_ها🌷
#شهدارایادکنیمباذکرصلوات📿
http://eitaa.com/joinchat/2233860114C85ab382f71
#خاطره_شهید☺️❤️
___________
ڪتاب شهدا
را بسیار دوست داشت
با آنها بخصوص شهید همت
ارتباط زیادی برقرار می ڪرد .
یڪ روز قبل از رفتن
به سوریه گفت :
مادر ،
من از هر ڪدام از شهیدان
چیزی را یاد گرفته ام
اگر روزی نبودم
به دوستان و آشنایان
بگویید
این ڪتاب ها را
مطالعه ڪنند
و با درس گرفتن
از منش و رفتار شهدا
زندگی خود را جلو ببرند …🌱
شهیدعباسآسیمه🌱
#سردار_لاله_ها🌷
#شهدارایادکنیمباذکرصلوات📿
http://eitaa.com/joinchat/2233860114C85ab382f71
#خاطره_شهید📚🖇
__________________
با هم هیأت میرفتیم. بچهها میگفتند میدانستیم نوید شهید میشود. وقتی میآمد همیشه در حال زحمت کشیدن بود. هیچ وقت عصبانیت و بد اخلاقی از او ندیدم. همیشه شوخ طبع بود. ما همیشه میگفتیم پایگاه بسیجمان که به نام شهید شیرین بیان است یک شهید دیگر هم کم دارد. اینها مرد راه بودند و ما نبودیم. جنگیدن با داعش مردانگی میخواهد که آدم از تمام زندگیاش بگذرد. نوید چند ماه بیشتر نبود که عقد کرده بود. به آن چیزی که میخواست رسید.
شهیدنویدصفری🌱
#سردار_لاله_ها🌷
#شهدارایادکنیمباذکرصلوات📿
http://eitaa.com/joinchat/2233860114C85ab382f71
#خاطره_شهید🌙🖇
_______________
همواره به برادران و خواهرانش در
مورد درس📚 و انجام فرایض دینى سفارش مىكرد و از خواهرانش مىخواست كه حجاب اسلامى را رعایت كنند. 🙂در جبهه امام جماعت بود. در آن جا براى خودش خلوتى داشت كه كمتر كسى متوجّه آن مىشد.🌿
به نماز كه مىایستاد، انگار روحش به پرواز در مىآمد و اللّهاكبر كه مىگفت، دیگر خلیل، خلیل قبلى نبود.✨
به صلهى رحم اهمیّت مىداد. ☝️مىگفت: «اگر در زیر رگبار مسلسلها سوراخ سوراخ شوم، اگر تكّه تكّه شوم، اگر در خون خویش بغلطم، خواهم گفت كه دست از این انقلاب نمىكشم،❌ از دینم، از قرآنم، از وطنم و از انقلابم دفاع مىكنم.»
شهیدسیدخیلیلبهشتیمسألهگو ✨
#سردار_لاله_ها🌷
#شهدارایادکنیمباذکرصلوات📿
http://eitaa.com/joinchat/2233860114C85ab382f71
#خاطره_شهید😍📒
________________
آمده بود مرخصی،☺️ سر نماز بود که صدای آخ شنیدم، 😖نمازش قطع شده، پرسیدم چی شد؟ گفت: «چیزی نیست» توی حمام باندهای خونی بود، نگرانش شدم، فهمیدم پایش گلوله خورده، زخمی است😷، دکتر گفته باید عمل شود تا یک هفته هم نمیتوانی باندش را باز کنی. باند را باز کرده بود تا وضو بگیرد. 😮
گریه کردم و گفتم: «با این وضع به جبهه میروی؟💔» رفیقش که دنبالش آمده بود، گفت: «نگران نباش خواهر، من مواظبشم😊» با عصبانیت گفتم😡: «اشکالی ندارد، بروید جبهه، انشاءالله پایت قطع میشود، خودت پشیمان میشوی و برمیگردی». 😕
علی بهم نگاه کرد و گفت: «ما برای دادن سر میرویم، شما ما را از دادن پا میترسانی؟!»؛ هیچ وقت حرفش از یادم نمیرود، دوباره مرا شرمنده کرده بود. 😓
علی میگفت: «خدا کند که جنازه من به دستتان نرسد، دوست ندارم حتی به اندازه یک وجب هم که شده، از این خاک را اشغال کنم
💔»؛ همان طور شد که میخواست.🙃☝️
⟨بهنقلازهمسرشهید⟩
#شهیدعلیتجلایی🌿
#سردار_لاله_ها🌷
#شهدارایادکنیمباذکرصلوات📿
http://eitaa.com/joinchat/2233860114C85ab382f71
#خاطره_شهید✅🖇
_________________
بعدازاتمام درسش دنبال کاررفت.....بامدرکی که داشت خیلی جاهامیتونست بره
سرکارولی ترجیح دادجایی بره سرکارکه براکشورش مفیدباشه وباروحیه اش سازگارباشه.....
یکسال طول کشیدتابتونه وارد قرارگاه خاتم الانبیابشه......
خیلی به کارش علاقه داشت وخیلی پرتلاش بود.....
اونقدری که تو2سال ونیمی که خدابهش فرصت خدمت دادتونست یه موشک طراحی کنه.....
موشکی که تواولین مرحله ی اجراش27تاداعشی روبه هلاکت رسوند.....
روزی که این خبرروبهم دادباتمام وجودم بهش افتخارکردم وتودلم گفتم ان شاا...روزی برسه که عالم وآدم اسم عزیزم روبه خاطرخدمتش به کشوربخاطرداشته باشن.....
وهمینطورم شد......
شهیدهادیجعفری
#سردار_لاله_ها🌷
#شهدارایادکنیمباذکرصلوات📿
http://eitaa.com/joinchat/2233860114C85ab382f71
#خاطره_شهید💖🖇
________________
مسعود بسیار خاکی بود. یادم هست که بعد از تحصیلاتش، در مرکز تحقیقات فیزیک نظری مشغول شد.
آن مرکز یک باغبانی داشت به نام علی آقا. یک روز که آقای دکتر به منزل آمد، دیدم تعداد زیادی گردو در ماشینش پخش شده است.
از او پرسیدم، این گردوها از کجا آمده و چرا این طور پخش شده است؟
او گفت که موقع برگشتن از مرکز، علی آقا گفته بود که شیشۀ ماشین را پایین بکشید.
من هم همین کار را کردم و علی آقا این گردوها را میریزد داخل ماشین و میگوید که این گردوها مال شماست. شما برای ما خیلی با بقیه فرق میکنید. مسعود هم گفته بود که نه من هم مثل بقیه هستم.
علی آقا جواب داده بود که آخر شما تنها دکتر اینجا هستید که به من سلام میکنید.
خیلی به بزرگترها احترام میگذاشت و اگر میدید یکی از دکترها برخورد بدی میکند، او هم برخورد میکرد.
شهیدمسعودعلیمحمدی🌿
#سردار_لاله_ها🌷
#شهدارایادکنیمباذکرصلوات📿
http://eitaa.com/joinchat/2233860114C85ab382f71