eitaa logo
ای نازنین شعری بخوان
299 دنبال‌کننده
4 عکس
0 ویدیو
0 فایل
حسینعلی زارعی @hazv0115
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی بنا بر جنگ شد، سلطانِ مظلومان آمد به سویِ معرکه با چهره‌ای تابان آغاز شد گفتارِ او با آیهٔ قرآن گفتا پناهی می‌برم بر خالقِ داور ای مردم اینک بشنوید از من کلامم را تا آن‌که روشن سازم اهدافِ قیامم را انصاف اگر دارید می‌دانید نامم را هستم حسین ابن علی و زادهٔ کوثر بعد از ثنای حق بگویم از نسب‌هایم جدّم رسول و زادهٔ دامانِ زهرایم فرزندِ پاکِ مرتضی، از نسلِ طاهایم باشد عمویم حمزه و از ماست آن جعفر فرموده پیغمبر به آنها که کلان هستند هم این حسین و هم حسن اهلِ جِنان هستند آقا و سیّد در بهشتِ جاودان هستند آیا نباشد این سخن بر پاکی‌ام رهبر؟ هر کس ندارد باور این گفتارِ پیغمبر حتماً بپرسد از بزرگانِ خودِ لشکر هستند در بینِ شما افرادی از آن سر در ذهنشان باشد سخن‌هایی از آن گوهر حتّی اگر شکّی به آن نقل و سخن دارید آیا به جز من پورِ زهرا در وطن دارید؟! در مشرق و مغرب امامی غیرِ من دارید؟ هستم کنون تنها پسر از دختِ پیغمبر آیا کسی را از شما من کشته‌ام اینجا؟ یا مالی از اموالتان را برده‌ام یغما؟ یا آن‌که زخمی خورده‌اید از من در این دنیا؟ هستم امامی عادل و بیزارم از کافر حالا چه شد آن نامه‌هایی که فرستادید؟ حالا چه شد آن وعده‌هایی که به من دادید؟ من را اگر یاری کنید این لحظه آزادید دارم دلی بخشنده و یک روحِ پهناور امّا به زیرِ بارِ ذلّت‌ها نخواهم رفت مانندِ ترسوها به غربت‌ها نخواهم رفت می‌جنگم و در زیرِ منّت‌ها نخواهم رفت فرزندِ زهرا هستم و فرزندِ آن صفدر دانم چرا حرفِ مرا اصلاً نمی‌فهمید زیرا شکم‌ها پُر شده از شبهه و تردید وقتی حرام آمد رها شد جبههٔ توحید یا رب پناهم دِه از این مردانِ بی‌باور. @saredustansalamat
انگار مرغِ آمین، از ابتدا نرفته یا آن‌که در مسیرش، تا انتها نرفته صد تیر در کمان بود، پرتاب شد تمامش امّا چه شد که این‌بار، تیرِ دعا نرفته؟! شک کرده‌ام به کارم، آیا رها شد آن تیر؟ باید ببینم اصلاً، رفته‌است یا نرفته؟ شاید که رفته باشد، امّا ضعیف و بی‌روح با شک و با گمان‌ها، سمتِ خدا نرفته مانندِ صحنه‌ای کور، مات است گفته‌هایم در لحظه‌ای که باید، نور و صدا نرفته تا هر کجا که خواهی، مرغِ خیال رفته امّا چنان‌که باید، تا ناکجا نرفته با هر غریبه سر کرد، با دشمنان پریده از دوستان رمیده، با آشنا نرفته ارزش ندارد اینجا، بی آشنا نشستن باید بپرسم از دل، با او چرا نرفته؟ حرفی از آشنا شد، یادِ حسین آمد هر کس که سویِ او رفت، راهِ خطا نرفته نزدیکِ اربعين است، قصدِ سفر کن ای دوست تا قلّه‌هایِ عمرت، از غصّه وا نرفته معنایِ عاشقی را، هرگز نمی‌شناسد شخصی که با ارادت، این راه را نرفته سوزی به سازِ او نیست، نایی به نایِ او نیست آن نی که با نوایش، تا نینوا نرفته‌ خیری ندیده هرگز، از لحظه‌های عمرش هر کس که در جوانی، تا کربلا نرفته امّا اگر به هر حال، قصدِ سفر نداری با خویش خلوتی کن، تا این صفا نرفته با یک سلامِ خالص، قصدِ زیارتش کن حتّی نسیم از این در، بی مزدِ پا نرفته. @saredustansalamat
نظرت چیست کمی پنجره را باز کنیم تا هوا تازه شود یک غزل آغاز کنیم بنویسیم دو تا بیت که آرام شویم با دو تا مصرعِ هم‌قافیه پرواز کنیم حرفِ دل را به همان حال که باشد، بزنیم حسِّ خود نیز دقیقاً به هم ابراز کنیم نظرت چیست کمی خنده تعارف بکنیم سردیِ عاطفه را گرمیِ اهواز کنیم بنشینیم کنارِ هم و با حرف زدن گرهِ کورِ جدا بودنِ خود باز کنیم هر چه در زندگی از سوءِ تفاهم باشد همه را با زدنِ حرف به هم ساز کنیم غصّهٔ کوچکِ خود را بسپاریم به مِهر مگسِ غم‌زده را طعمهٔ شهباز کنیم در صفِ عشق به هر سرعتِ ممکن بدویم پرچمِ خاطره را از همه ممتاز کنیم از سکوتی که به پا شد، نفسِ شعر گرفت نظرت چیست کمی پنجره را باز کنیم. @saredustansalamat
دست و دلم بدونِ تو، سویِ قلم نمی‌رود قافیه‌ها بدونِ تو، از پیِ هم نمی‌رود بس که تمامِ کوچه‌ها، بی تو پُر از دروغ شد طفلکِ راستگویِ دل، تا سرِ خم نمی‌رود هر چه که هست و بعد از این هست شود فدایِ تو چون که به افتخارِ تو، دلم به کم نمی‌رود قدسِ شریفِ خنده‌ات، بس که حماسه‌ساز شد شاعرِ عاشقِ غزل، از آن حرم نمی‌رود از آن زمان که شادی‌ات، قسمتِ این ترانه شد کودکِ بیت‌هایِ من، سراغِ غم نمی‌رود یکّه شناسِ قلبِ من، با تو فقط صمیمی است غیرِ نشانه‌ات در او، هیچ رقم نمی‌رود تو عینِ عدل و رحمتی، یقین شده برایِ من که با وجودِ لطفِ تو، به دل ستم نمی‌رود ببین که طفلِ این غزل، با تو چه خوب می‌دود بدونِ دست‌های تو، دو تا قدم نمی‌رود خواست دلم که با قسم، عشقِ خودش نشان دهد بس که تو صادقانه‌ای، دل به قسم نمی‌رود گمان کنم که روحِ من، با نَفَست سرشته شد بیا که یاد و خاطرت، از این دلم نمی‌رود. @saredustansalamat
اگر داد و ستد شد، تا توانی بکش بر روی کاغذ یک نشانی که یک خطِّ ضعیف و تار و کمرنگ قوی‌تر باشد از هوشِ جهانی. @saredustansalamat
در سورهٔ سوّم است و در سورهٔ فیل هر کس که به جنگِ حق رود هست ذلیل تا نَصرُ مِن الله شود فَتحِ قَریب فریاد بزن که مرگ بر اسرائیل. @saredustansalamat
امشب برای شادیِ جانم غزل بخوان چشم انتظارِ عطرِ اذانم غزل بخوان تا شعرِ نور قافیه‌هایش شود ردیف مانندِ برق در نوسانم غزل بخوان با آیه‌های هر غزل آرام می‌شوم آسوده می‌شود هیجانم غزل بخوان تکبیرِ شعر، مرحله‌ای از عروج بود آماده می‌شود چمدانم غزل بخوان با هر قیامِ نابِ غزل، ایستاده‌ام تا آن زمان که هست توانم غزل بخوان در حمدِ مصرعی که تو خواندی جوان شدم تا آخرِ سلام، جوانم غزل بخوان وقتِ قنوتِ بیت، زمانِ اجابت است غرقِ دعاست جسم و روانم غزل بخوان یادِ تو در رکوعِ غزل‌ها منزّه است نامِ تو هست وردِ زبانم غزل بخوان ذکرِ سجودِ شعر شده: "دوست دارمت" اکنون که فاش شد سخنانم غزل بخوان در هر تشهّدی که شهادت نوشته‌اند اسمِ تو هست مُهر و نشانم غزل بخوان اصلاً سلامِ آخرِ آن را نخوان که من دور از تو در زوال و زیانم غزل بخوان این است آن غزل که به هر رکعتی از آن واجب شده‌است اشک چکانم غزل بخوان جنسِ غزل نه مثلِ غزل‌های دیگر است با آن، لطیف گشته جهانم غزل بخوان این است آن غزل که فقط یک سرود نیست از ترسِ غصّه هست امانم غزل بخوان این است یک بهانه برای بیانِ عشق تا وا شود زبان و بیانم غزل بخوان یک‌بار محرمانه و یک‌بار در عیان گاهی چنین و گاه چنانم غزل بخوان این است جلوه‌گاهِ مناجاتِ یک شبم جز نامِ دوست هیچ نخوانم غزل بخوان با هر هجایِ شعرِ تو بیدار می‌شوم حالا که خوب در جریانم غزل بخوان. @saredustansalamat
زمینِ دل به جز مِهرت نیابد اگر صد سال سنگِ خود بسابد نگاهت مثلِ خورشید است وقتی که بعد از بارشِ باران بتابد. @saredustansalamat
آرام و لطیف و پاک و زیبا باران عالم شده یوسف و زلیخا باران یک نظمِ جدید در جهان برپا شد وقتی که سروده شد به هر جا باران. @saredustansalamat
شیرین و تمیز و شاد و خندان باران درمانِ تمامِ چاره‌جویان باران هر جا که نگاه می‌کنی باران است آغازگر و میان و پایان باران. @saredustansalamat
یک قطعه سروده‌ام سراپا باران در آخرِ آن نوشته: امضا باران با بارشِ آن رباعی‌ام کامل شد چون نیست در آن ردیف إلّا باران. @saredustansalamat
گفتند که کار، کارِ دشمن باشد ایران وسط است و آتش‌افکن باشد فرمود بزرگِ ما در ایران: «لابُد این کار هم از بسیجِ لندن باشد!» @saredustansalamat
صبح است و روزِ ناب و جدیدی شروع شد عمری دوباره هست و امیدی شروع شد انگار اَز خزان و زمستان گذشته‌ایم فصلِ بهار آمد و عیدی شروع شد از عمرِ رفته شامِ سیاهی کنار رفت از عمرِ مانده صبحِ سپیدی شروع شد در دست‌هایِ عمر، تفنگی نهاده‌اند شلیک کن که بُردِ مفیدی شروع شد از آسمانِ غصّه به روی‌ِ زمینِ مِهر بارانِ دلپذیر و شدیدی شروع شد دعوت به زندگی است که هر صبح می‌رسد از گفته‌هایِ نور، نویدی شروع شد اصلاً گمان نکن که شبِ تیره مُرده‌ است با تیغِ صبح، فیضِ شهیدی شروع شد شب رفت و صبح آمد و در جا نفس کشید انگار اتّفاقِ بعیدی شروع شد درهایِ بسته، باز شد از دست‌هایِ صبح پیوندِ پاکِ قفل و کلیدی شروع شد دور از تو روز یا شبِ خوبی نداشتم این حالِ خوب تا تو رسیدی شروع شد. @saredustansalamat
جهان، آیینه‌ها را می‌شمارد وَ آنها را به سنگی می‌سپارد همیشه جایِ خالی پُر نگردد «اگر اَز آسمان آدم ببارد.» @saredustansalamat
دنیا اگر هر روز و شب خوبی بکارد تا صبحِ محشر هم از آنها برندارد بعد از تو جایت را کسی هرگز نگیرد «حتّی اگر اَز آسمان آدم ببارد.» @saredustansalamat
زندگی را دوست دارم؛ چون تو آن را بافتی عمرِ خود را دوست دارم؛ چون تو آن را یافتی اسمِ خود را دوست دارم؛ چون صدایم می‌کنی رسمِ خود را دوست دارم؛ چون جدایم می‌کنی چشمِ خود را دوست دارم؛ چون نگاهش می‌کنی مغزِ خود را دوست دارم؛ سر به راهش می‌کنی قلبِ خود را دوست دارم؛ چون تو در آن ساکنی ذهنِ خود را دوست دارم؛ چون تو در آن ممکنی دستِ خود را دوست دارم؛ چون فشارش می‌دهی جسمِ خود را دوست دارم؛ چون عیارش می‌دهی شانه‌ام را دوست دارم؛ تکیه‌گاهِ دستِ توست خنده‌ام را دوست دارم؛ بودنش از هستِ توست شالِ خود را دوست دارم؛ بویِ عطرت می‌دهد مالِ خود را دوست دارم؛ سر به راهت می‌نهد مویِ خود را دوست دارم؛ دست بر آن می‌کشی شعرِ خود را دوست دارم؛ از زلالش می‌چشی فکرِ خود را دوست دارم؛ چون که خاطرخواهِ توست این هوا را دوست دارم؛ چون تنفّس‌گاهِ توست این زمین را دوست دارم؛ چون گذرگاهِ تو شد آسمان را دوست دارم؛ چون که همراهِ تو شد هر چه بویی از تو دارد، من به سویش می‌دوم چون تو را من دوست دارم، عاشقِ آن می‌شوم. @saredustansalamat
شنیدم مادری با دخترش گفت: «چه رعنا دختری باهوش دارم! مواظب باش تا پایت نلغزد که من با دردهایت بی‌قرارم» جوابش را چه زیبا داد دختر «الهی شکر، هستی در کنارم تو دقّت کن به راه و چاه و سنگش که من، پا جایِ پایت می‌گذارم!» @saredustansalamat
شنیده‌ام که به وقتش بهار می‌آید شروعِ دیگری از روزگار می‌آید شنیده‌ام که به صحرایِ تشنه‌کامِ دلم دوباره زمزمهٔ جویبار می‌آید شنیده‌ام که پس از سال‌ها غریبی و رنج به شهرِ شادِ خودش، شهریار می‌آید شنیده‌ام که به پس‌کوچه‌هایِ خلوتِ دل به وقتِ دلبری‌اش رهگذار می‌آید شنیده‌ام که از آن کوه‌هایِ منبعِ نور به دشتِ تارِ زمین آبشار می‌آید شنیده‌ام که جوابِ دعایِ خسته‌دلان به یک بهانه پس از اضطرار می‌آید شنیده‌ام که برایِ نجاتِ گمشدگان به سرزمینِ طلب، تک‌سوار می‌آید شنیده‌ام که جوانمردی از تبارِ حضور میانِ معرکه با افتخار می‌آید شنیده‌ام که پس از روزگارِ تارِ مجاز حقیقتِ نظرش آشکار می‌آید شنیده‌ام که به آن گوش‌هایِ فرمان‌بَر صدایِ صحبتِ شیرینِ یار می‌آید شنیده‌ام که به چشمي که پاک مانده هنوز ظهورِ نورِ خدا، بی‌غبار می‌آید شنیده‌ام که به قلبی که از خطا دور است برایِ مسئله‌ها، راهکار می‌آید شنیده‌ام که اگر شخص، عاشقش باشد جنابِ عشق برایِ قرار می‌آید شنیده‌ام که غزل‌ها فقط به خاطرِ اوست ببین که قافیه‌ها بی‌شمار می‌آید چه قدر هدهدِ شعرم هوایی‌اش شده است! ببین که عشق به قصدِ شکار می‌آید؟ به استخارهٔ آخر چه قدر خوش‌بینم که روزِ آخرِ این انتظار می‌آید. @saredustansalamat
پسِ هر گفته‌ای یک باوری هست کنارِ رازها، افشاگری هست کسادی در سخن معنا ندارد برایِ این قلم هم مشتری هست. @saredustansalamat
به هر مجموعه‌ای، یاریگری هست برایِ هر نگین، انگشتری هست کسی را من ندیدم خالی از عشق درونِ هر دلی یک دلبری هست. @saredustansalamat
جهانِ بعد از اسرائیل زیباست پس از تسخیرِ امریکا که غوغاست تصوّر کن منافق‌ها که مُردند ظهورِ نورِ حق اوجِ تماشاست. @saredustansalamat
دیدمش از دور و شدم ناشکیب خنده زد و حالِ دلم شد عجیب مانده‌ام اکنون به فراز و نشیب نَصرُ مِن الله وَ فَتحٌ قَریب کیست به جز او که دوایم کند از قفسِ غصّه رهایم کند غیرِ خودش نیست به دردم طبیب نَصرُ مِن الله وَ فَتحٌ قَریب بر دو لبم نیست به جز نامِ او گوشِ دلم هست به پیغامِ او ذکرِ من این است که أَمَّن یُجیب نَصرُ مِن الله وَ فَتحٌ قَریب آرزویم هست پناهم دهد اذن به یک باغِ نگاهم دهد تا به مشامم برسد بویِ سیب نَصرُ مِن الله وَ فَتحٌ قَریب مثنویِ لب که کمی می‌گشود موقعِ تعریف غزل می‌سرود دلبرِ من با هنر است و ادیب نَصرُ مِن الله وَ فَتحٌ قَریب هر چه که از عشق بگویم کم است عشق عجیب است و سخن مبهم است او چو گُل است و دلِ من عندلیب نَصرُ مِن الله وَ فَتحٌ قَریب خواست دلم تا که شود ناامید از نظرِ عشق شود ناپدید خندهٔ او زد به دلم یک نهیب نَصرُ مِن الله وَ فَتحٌ قَریب حال که او هم به دلم مایل است رحمتِ آن یار به من شامل است وصلتِ او نیز نباشد غریب نَصرُ مِن الله وَ فَتحٌ قَریب او که خودش گفته به من عاشق است هر چه شود بر روشِ سابق است حال که در عشق ندارم رقیب نَصرُ مِن الله وَ فَتحٌ قَریب اوست که در عشق شتابم دهد هر دَم و هر جای جوابم دهد هست به این زمزمه‌هایم مجیب نَصرُ مِن الله وَ فَتحٌ قَریب «آنچه که او خواست، همان می‌شود آنچه دلم خواست، نه آن می‌شود» هست در این جبر هزاران ضریب نَصرُ مِن الله وَ فَتحٌ قَریب باز به هر حال دلم سویِ اوست هر چه کنم، یک‌سره پهلویِ اوست اوست به صحرایِ امیدم حبیب نَصرُ مِن الله وَ فَتحٌ قَریب گرچه در این واقعه نالایقم باز به رفتارِ خوشش عاشقم بس که لطیف است و کریم و نجیب نَصرُ مِن الله وَ فَتحٌ قَریب آرزویم یک نظر از چشمِ اوست ایمنی از چیرگیِ خشمِ اوست تا که شوم از نظرش بانصیب نَصرُ مِن الله وَ فَتحٌ قَریب. @saredustansalamat
گفتم که به هر ترانه نقّالِ تواَم هر لحظه و هر مکان به دنبالِ تواَم فرمود که بیراهه نرو، دور نشو وقتی که شبیهِ من شدی، مالِ تواَم. @saredustansalamat
ای عشق، باور کن که تقصیری ندارم من هر چه باشم، از تو روگیری ندارم تا صبح هم باشی کنارت می‌نشینم چون اَز نشستن پیشِ تو سیری ندارم. @saredustansalamat
ذهنم پُر از حرف است امّا جمله تنگ است پیش از بیانِ جمله هم جایِ درنگ است گاهی نباید گفت هر حرفی به هر کس شاید کُمیتِ درکِ او آن لحظه لنگ است حرف و عمل، عکس‌العمل دارد به دنبال گاهی دلیلِ صلح باشد، گاه جنگ است وقتی رها شد بازمی‌گردد به اصلش زیرا سخن یا کار، مثلِ بومرنگ است خیلی نباید خیز برداری به یک حرف گاهی مثالِ حالمان ماه و پلنگ است باید بدانی کِی بگویی، کِی نگویی انسانِ عاقل دائماً گوشش به زنگ است در چنگِ بی‌فکری نده سیمِ سخن را چون نغمه‌هایِ ماندنی در سیمِ چنگ است آهسته می‌گوید به مردم، حرفِ خود را آن کس که در فرهنگِ فهمیدن زرنگ است آرام و سنگین حرفِ دل را برملا کن زیرا که آرامش به هر کاری قشنگ است تا عمقِ جان‌ها می‌رود تزریقِ یک حرف حرفِ روان مانندِ آبی در سرنگ است از آبِ دنیا بویِ یکرنگی نیاید این جلوه‌هایِ ویژه هم از آبرنگ است از حرف‌هایِ بی‌سند دوری کن ای دوست زیرا که ویرانگرتر از تیرِ تفنگ است حرفی که گفتی، رفته و دیگر نیاید چون سرعتِ پخشِ سخن مثلِ فشنگ است باید حواست جمع باشد تا نبازی اینجا به قولِ بچّه‌ها «شهرِ فرنگ» است خیلی به حرفِ این و آن دلخوش نباشید آیینه‌های شهرمان از جنسِ سنگ است در پیشِ چشمت حرف‌هایِ خوب دارند در پشتِ سر، گفتارشان مثلِ شرنگ است شاید خیالش می‌رسد خیلی زرنگ است امّا نمی‌داند که کارش عینِ ننگ است گاهی هزاران حرفِ غم در سینه دارد شخصی که در ظاهر تمیز و شوخ و شنگ است خیلی دلم می‌سوزد از حالاتِ آن شخص کاشانه‌اش ویران ولی در فکرِ رنگ است ابیات، کامل شد ولی افکار، مانده ذهنم پُر از حرف است امّا جمله تنگ است. @saredustansalamat