eitaa logo
ای نازنین شعری بخوان
301 دنبال‌کننده
1 عکس
0 ویدیو
0 فایل
حسینعلی زارعی @hazv0115
مشاهده در ایتا
دانلود
دیدمش از دور و شدم ناشکیب خنده زد و حالِ دلم شد عجیب مانده‌ام اکنون به فراز و نشیب نَصرُ مِن الله وَ فَتحٌ قَریب کیست به جز او که دوایم کند از قفسِ غصّه رهایم کند غیرِ خودش نیست به دردم طبیب نَصرُ مِن الله وَ فَتحٌ قَریب بر دو لبم نیست به جز نامِ او گوشِ دلم هست به پیغامِ او ذکرِ من این است که أَمَّن یُجیب نَصرُ مِن الله وَ فَتحٌ قَریب آرزویم هست پناهم دهد اذن به یک باغِ نگاهم دهد تا به مشامم برسد بویِ سیب نَصرُ مِن الله وَ فَتحٌ قَریب مثنویِ لب که کمی می‌گشود موقعِ تعریف غزل می‌سرود دلبرِ من با هنر است و ادیب نَصرُ مِن الله وَ فَتحٌ قَریب هر چه که از عشق بگویم کم است عشق عجیب است و سخن مبهم است او چو گُل است و دلِ من عندلیب نَصرُ مِن الله وَ فَتحٌ قَریب خواست دلم تا که شود ناامید از نظرِ عشق شود ناپدید خندهٔ او زد به دلم یک نهیب نَصرُ مِن الله وَ فَتحٌ قَریب حال که او هم به دلم مایل است رحمتِ آن یار به من شامل است وصلتِ او نیز نباشد غریب نَصرُ مِن الله وَ فَتحٌ قَریب او که خودش گفته به من عاشق است هر چه شود بر روشِ سابق است حال که در عشق ندارم رقیب نَصرُ مِن الله وَ فَتحٌ قَریب اوست که در عشق شتابم دهد هر دَم و هر جای جوابم دهد هست به این زمزمه‌هایم مجیب نَصرُ مِن الله وَ فَتحٌ قَریب «آنچه که او خواست، همان می‌شود آنچه دلم خواست، نه آن می‌شود» هست در این جبر هزاران ضریب نَصرُ مِن الله وَ فَتحٌ قَریب باز به هر حال دلم سویِ اوست هر چه کنم، یک‌سره پهلویِ اوست اوست به صحرایِ امیدم حبیب نَصرُ مِن الله وَ فَتحٌ قَریب گرچه در این واقعه نالایقم باز به رفتارِ خوشش عاشقم بس که لطیف است و کریم و نجیب نَصرُ مِن الله وَ فَتحٌ قَریب آرزویم یک نظر از چشمِ اوست ایمنی از چیرگیِ خشمِ اوست تا که شوم از نظرش بانصیب نَصرُ مِن الله وَ فَتحٌ قَریب. @saredustansalamat
گفتم که به هر ترانه نقّالِ تواَم هر لحظه و هر مکان به دنبالِ تواَم فرمود که بیراهه نرو، دور نشو وقتی که شبیهِ من شدی، مالِ تواَم. @saredustansalamat
ای عشق، باور کن که تقصیری ندارم من هر چه باشم، از تو روگیری ندارم تا صبح هم باشی کنارت می‌نشینم چون اَز نشستن پیشِ تو سیری ندارم. @saredustansalamat
ذهنم پُر از حرف است امّا جمله تنگ است پیش از بیانِ جمله هم جایِ درنگ است گاهی نباید گفت هر حرفی به هر کس شاید کُمیتِ درکِ او آن لحظه لنگ است حرف و عمل، عکس‌العمل دارد به دنبال گاهی دلیلِ صلح باشد، گاه جنگ است وقتی رها شد بازمی‌گردد به اصلش زیرا سخن یا کار، مثلِ بومرنگ است خیلی نباید خیز برداری به یک حرف گاهی مثالِ حالمان ماه و پلنگ است باید بدانی کِی بگویی، کِی نگویی انسانِ عاقل دائماً گوشش به زنگ است در چنگِ بی‌فکری نده سیمِ سخن را چون نغمه‌هایِ ماندنی در سیمِ چنگ است آهسته می‌گوید به مردم، حرفِ خود را آن کس که در فرهنگِ فهمیدن زرنگ است آرام و سنگین حرفِ دل را برملا کن زیرا که آرامش به هر کاری قشنگ است تا عمقِ جان‌ها می‌رود تزریقِ یک حرف حرفِ روان مانندِ آبی در سرنگ است از آبِ دنیا بویِ یکرنگی نیاید این جلوه‌هایِ ویژه هم از آبرنگ است از حرف‌هایِ بی‌سند دوری کن ای دوست زیرا که ویرانگرتر از تیرِ تفنگ است حرفی که گفتی، رفته و دیگر نیاید چون سرعتِ پخشِ سخن مثلِ فشنگ است باید حواست جمع باشد تا نبازی اینجا به قولِ بچّه‌ها «شهرِ فرنگ» است خیلی به حرفِ این و آن دلخوش نباشید آیینه‌های شهرمان از جنسِ سنگ است در پیشِ چشمت حرف‌هایِ خوب دارند در پشتِ سر، گفتارشان مثلِ شرنگ است شاید خیالش می‌رسد خیلی زرنگ است امّا نمی‌داند که کارش عینِ ننگ است گاهی هزاران حرفِ غم در سینه دارد شخصی که در ظاهر تمیز و شوخ و شنگ است خیلی دلم می‌سوزد از حالاتِ آن شخص کاشانه‌اش ویران ولی در فکرِ رنگ است ابیات، کامل شد ولی افکار، مانده ذهنم پُر از حرف است امّا جمله تنگ است. @saredustansalamat
دلم، دور از تو کاری ناگهان کرد به فالی، بختِ خود را امتحان کرد گرفتم فالِ یلدا را که دیدم جنابِ حافظ ابیاتی بیان کرد فقط مصراعِ اوّل را که خواندم «دل از من برد و روی از من نهان کرد» کشیدم آهی و بعدش نشستم چه راحت رازِ عشقم را عیان کرد! نگاهم رویِ بیتِ اوّلش ماند «خدا را با که این بازی توان کرد» دو چشمم مدّتی خشکیده بودند همین یک بیت، آن را خون‌چکان کرد چه مهمانِ عجیبی باشد این عشق چه شد یک‌باره من را میزبان کرد؟! میانِ این همه سرهایِ ممتاز کلاهم را کجا دید و نشان کرد؟! ولی باشد، غمش هم دلنشین است اگرچه در دلم آتش‌فشان کرد «خودم اینجا دلم در پیشِ دلبر» مرا با یک امیدی جاودان کرد الهی خانه‌اش آباد باشد که در ویرانهٔ دل آشیان کرد شبیهِ صبحِ یلدا، سرد بودم ولی تابید و روحم را جوان کرد کمی افسرده بودم، خوب فهمید به گرمایِ غمش من را روان کرد به میدانِ محبّت لنگ بودم دوید و هر دو پایم را دوان کرد برای آن‌که از چیزی نترسم دو دستش را برایم سایه‌بان کرد من از عمرم فقط فهمیدم این را دلِ بی عشق و بی دلبر زیان کرد. @saredustansalamat
نوشتم نامه‌ای امّا نخوانده وَ شاید خوانده و یادش نمانده دلم خوش بود آبِ پاکِ تقدیر امیدم را به دستانش رسانده ولی انگار بازِ سرنوشتم کبوترهای صلحم را پرانده نمی‌دانم دقیقاً ماجرا چیست؟ که حالم را به این حالت کشانده گمانم تلخیِ ایّامِ بی او چنین زهری به ابیاتم چشانده ولی نه، هیچ دوری بی‌سبب نیست همیشه عشق، ما را پرورانده اگرچه ظاهراً دوری عذاب است ولی ما را از آن غفلت رهانده چه زیبا روزگاری دارد این عشق دل از هر چیز غیر از خود تکانده به هر جایی که پایی می‌گذاری بساط و سفره‌اش را گسترانده فراوان دیده‌ام عقلی دودل ماند ولی این عشق یک جا درنمانده به یک خوابِ خوشی پیوسته دیدم مرا در روبه‌روی خود نشانده از آن دریایِ لبریزِ محبّت دو تا قطره به چشمانم چکانده خودم دیدم در آن رؤیا به رویم گُلی از باغِ لبخندش فشانده ولی من مانده‌ام در واقعیّت چرا من را چنین از خویش رانده؟! خودم را دائماً باید بسنجم چه کاری لطف و مِهرش را رمانده؟ چرا صحرایِ قلبم شد کویری که اسبش را از این صحرا جهانده چه کردم من که آهویِ غزل را به دشتی دور از این ذهنم دوانده خدایا کاش می‌دانست جز او امیدی در دلِ تنگم نمانده. @saredustansalamat
نمی‌دانم چرا، امّا شدیداً دوستت دارم دلم را زیر و رو کردم عمیقاً دوستت دارم تمامِ اشتیاقم را به پابوست فرستادم نوشتم پایِ آن نامه اکيداً دوستت دارم خودم را با تمامِ حس و حالم جمعِ هم کردم جوابِ مسئله این شد که جمعاً دوستت دارم درونِ قلبِ یک عاشق نشانی از تقلّب نیست که خواندم خطبهٔ دل را و شرعاً دوستت دارم اگر قبل از غزل گفتن کسی شک داشت در حرفم ولی حالا مشخّص شد که رسماً دوستت دارم پس از این، حرف‌هایم را بدونِ پرده می‌گویم چرا که قبل از این گفتم صریحاً دوستت دارم گروهی در خمِ اصلاح و جمعی در چمِ اصلند به دور از خطّ و خط‌بازی اصولاً دوستت دارم سخن بر روحِ انسان‌ها اثرهایی قوی دارد به‌ويژه حرفِ احساسی، خصوصاً دوستت دارم من از پندار و اطمینان و شک چیزی نمی‌دانم فقط فهمیده‌ام این را یقیناً دوستت دارم اگرچه مدّتی سهواً حواسم رو به دنیا بود ولی ثابت شده حالا که عمداً دوستت دارم دمایِ ادّعاها را به معیارِ تو می‌سنجند به سنجش برده‌ام دل را دقیقاً دوستت دارم در این بازارِ روزافزون تو آن مقدار می‌ارزی که من دور از زیان و سود صرفاً دوستت دارم اگرچه عشقِ پنهانم میانِ هر غزل پیداست خودم یک‌باره می‌گویم که شخصاً دوستت دارم صراط المستقیمِ عشق راهی مطمئن باشد برای این هدف من مستقیماً دوستت دارم چه در ظاهر چه در باطن چه در اینجا چه در آنجا به یک تعبیرِ آسان‌تر جمیعاً دوستت دارم مفصّل قصدِ صحبت با تو را دارم ولی این‌بار خلاصه می‌کنم آن را به کلّاً دوستت دارم همیشه حرفِ آخر بیشتر در ذهن می‌مانَد بخوان پایانِ حرفم را و ضمناً دوستت دارم نوشتم مصرعِ اوّل که خیلی دوستت دارم برای دوری از تکرار ایضاً // دوستت دارم. @saredustansalamat
امشب مرا برای خودت انتخاب کن شایسته نیستم، تو مرا آن حساب کن دور از تو قلبِ یخ‌زده‌ام زیر و رو شده‌است با یک نگاه در دلِ من انقلاب کن دیوارهایِ خاطره را رنگ کرده‌ام هر جا که رنگی از تو ندارد خراب کن غیر از تو را به منزلِ دل جا نمی‌دهم نامِ خودت به سر درِ این خانه قاب کن من را رفیقِ خالصِ خود کن به یک نظر بعدش به اسمِ «یارِ صمیمی» خطاب کن در باغِ چشمِ من گُلی از چهره‌ات بکار آن‌گاه آبِ چشمِ ترم را گلاب کن امشب بیا و حالِ مرا رو به راه کن این کار را به مدّتِ یک عمر باب کن دارد خزانِ زندگی از راه می‌رسد در کارِ خیر، ای گُلِ زیبا شتاب کن کامِ دلم به غیرِ تو شیرین نمی‌شود امشب به یک بهانه مرا کامیاب کن تنها خودِ تویی همهٔ آرزویِ من امشب بیا و این «همه» را مستجاب کن. @saredustansalamat
آمدی آرامشم را ناگهان بر هم زدی خاطرِ جمعِ مرا بر مضربی مبهم زدی گوشه‌ای مشغول بودم با کتاب و درسِ خود آمدی ترتیب و نظمِ جزوه را بر هم زدی عقلِ من می‌خواست تا رازِ دلم را بشنود دستِ رد بر سینهٔ تاریکِ نامحرم زدی دخترِ شعرم که فرزندِ غزل نامی نداشت آمدی و یک مثال از حضرتِ مریم زدی کوه‌هایِ قلبِ من در اختیارِ عقل بود آمدی در ارتفاعاتِ دلم پرچم زدی ذِهنِ من در پیله‌هایِ فکرِ خود آرام بود آمدی و شعله‌ای بر جانِ ابریشم زدی عقلِ خودبین تا که آمد یک بهانه جور کرد آمدی و حرفِ خود را قاطع و محکم زدی در بهشتی مختصر حوّای دل آرام بود آمدی و بیخِ گوشش حرفی از آدم زدی در سکوتِ خودپرستی سازِ من من می‌زدم آمدی با تارِ عشقت سازهای بم زدی قلبِ هر جا گردِ من پیش از خودت صاحب نداشت آمدی و نامِ خود را بر درِ قلبم زدی بدتر از خود را پرستیدن ندیدم حالتی از تو ممنونم که حالاتِ مرا بر هم زدی. @saredustansalamat
نمی‌دانم چرا اشکم روان شد بهارِ آرزوهایم خزان شد امیدم بود دستش را بگیرم ولی افسوس، سهمِ دیگران شد! @saredustansalamat
می‌خواهمش ولی چه کنم چون ندارمش باید درونِ باغِ خیالم بکارمش تا آن ستاره‌هایِ نگاهش به من رسد در آسمانِ عاشقی‌ام می‌شمارمش گرمایِ اوست سردیِ من را تمام کرد هر شب میانِ دستِ غزل می‌فشارمش تا رازِ نابِ عشقِ مرا نشنود کسی در بینِ وزن و قافیه‌ها می‌گذارمش از چهره‌اش نشانِ درستی نمی‌دهم در قابِ شعرهای خودم می‌نگارمش دستم نمی‌رسد که برایش سپر شوم هر جا که هست دستِ خدا می‌سپارمش هرچند لایقش نشدم در جهان ولی مانندِ بند بندِ دلم دوست دارمش. @saredustansalamat
آدمی با ذرّه‌ای پندار ایمن می‌شود عشق امّا ناگهان در قلب ساکن می‌شود ابتدا یک حالتی با‌شد عجیب و دیریاب خوش‌خوشک با کُلِّ اعضایت مقارن می‌شود می‌رود سر وقتِ عقل او را فراری می‌دهد خود در آنجا هم رئیس و هم معاون می‌شود تا که گلبانگِ حضورش را به عالم سر دهد می‌نشیند بر زبان و خود مؤذّن می‌شود دردِ ظاهر را به یک دارو مداوا می‌کند می‌رود در عمقِ جان و دردِ باطن می‌شود در درونِ ذرّه‌هایِ ذهن منزل می‌کند مالکِ شش دانگِ آن مِلک و معادن می‌شود دیگر از کُفرانِ نعمت‌ها نمی‌آید خبر چون که با اعجازِ او آن قلب مؤمن می‌شود ذرّه‌ای تردید و ناامنی نمی‌ماند به جا چون جنابِ باوفایِ عشق ضامن می‌شود دیگر از زخمِ زبان بر دل نمی‌بینی اثر چون که دارویِ شفابخشش مُسکّن می‌شود دیگر از حالاتِ سطحی هم نمی‌ماند نشان چون که حالِ عاشقی یک حالِ مزمن می‌شود روحِ عاشق مثلِ نوری از زمان رد می‌شود جسمِ او هم برتر از کُلِّ اماکن می‌شود اتّفاقِ عاشقی یک اتّفاقِ نادر است گرچه باور کردنش سخت‌است لکن می‌شود ای خدا، قلبِ مرا هم جایگاهِ عشق کن ای که ناممکن به دستانِ تو ممکن می‌شود. @saredustansalamat
مدّتی هست که احوالِ پریشان دارم مثلِ طوفان زده‌ها حالتِ بحران دارم بی‌حواسی همهٔ حافظه را ریخت به هم منِ تنها سرِ یک میز، دو لیوان دارم! بس که در خاطره‌ام در همه جا همراهی جسمِ زیبایِ تو را نیز نمایان دارم دمِ صبحی، وسطِ خواب تو را بوییدم اینک انگار در این قلب گلستان دارم دائماً فکرِ تو در ذهن و خیالم جاری‌است من به عاشق شدنِ خویشتن اذعان دارم از الفبایِ محبّت به دلم یاد بده در صفِ عاشقی‌ات حالِ دبستان دارم چون که هر رهگذری محرمِ اسرار نشد در دلم چند غزل را به گروگان دارم حاضری تا که دوتایی به زیارت برویم؟ چند وقتی‌است که من قصدِ خراسان دارم با من ای ابرِ غزل‌ریزِ جوان حرف بزن تشنه‌ام، مثلِ کویرم، غمِ باران دارم کافرِ قلبِ مرا با سخنی مؤمن کن من به اعجازِ سخن‌های تو ایمان دارم. @saredustansalamat
هرچند که پنجمین ستاره‌است حسین هر جا برویم راهِ چاره‌است حسین اصلاً به سراغِ این و آنها نروید زیرا به دو عالم همه‌کاره‌است حسین. @saredustansalamat
بدونِ ساز و بی آواز و تنبک دلم گوید بگویم با تو اینک تو که بیش از همه پیشم عزیزی سلام ای نازنین، عيدت مبارک. @saredustansalamat
دیشب دمِ افطار دلم یادِ تو افتاد رفتم که تو را شعر کنم، دفترم افتاد خودکار به دنبالِ دو تا قافیه می‌گشت از بس که زمان بُرد، غزل از سرم افتاد نفسم عصبانی شد از این قطعهٔ بی‌نظم تا رفت که فریاد کشد، از نفس افتاد می‌خواست که با زور بیاید وسطِ گود بیچاره سرش خورد به دیوار و پس افتاد می‌خواست که این جسم، کمی جلوه نماید تا رفت کمی زور کند، از کمر افتاد گفتند که از غیرتِ محبوب بپرهیز با غیرتِ او هر که درافتاد ورافتاد آن عقل که قبلاً نظری داشت فراوان اندازهٔ یک چشم زدن، از دلم افتاد بیچاره ندانست که در دفترِ احساس نامِ همهٔ مدّعیان از قلم افتاد من در پِیِ آرامشی از جنسِ تو بودم در صحنهٔ جان، عاطفه با عقل در افتاد آن‌قدر محبّت به سرِ عقل فروریخت تا عادتِ خودخواهی‌اش از مغزِ سر افتاد در اوّلِ این کار کمی سر به هوا بود کم‌کم سرِ عقل آمد و فکر از سرش افتاد مانندِ نگین شد به کفِ دستِ عواطف تا نقشِ صفا در دلِ انگشترش افتاد صد بار تراشیدم و صد بار شکستم تا آنکه در و تختهٔ نظمم به هم افتاد آن قدر به هر ثانیه‌ای فال گرفتم تا قرعهٔ این عشق به نامِ خودم افتاد از دوست عجب نیست که در جعبهٔ قلبم یک تیرِ دعا بود، ولی کارگر افتاد باید که دو تا ریسه و یک قاب ببندم بر کوچهٔ این قلب که او را گذر افتاد شاید دو ریالی تهِ جیبِ دلِ ما بود تا رفت کمی وصل شود، سکّه کج افتاد فرمود که پاکانِ قوی، لایقِ عشقند طفلِ هوسم با سخنِ عشق، لج افتاد ذهنی که خودش را سببِ حادثه می‌خواند با آن‌همه خودشیفتگی در هچل افتاد بی‌عشق، سخن جای خودش را نشناسد شرمنده اگر در سخنانم خلل افتاد مانندِ دمِ صبح که خورشید بتابد تابید به چشمانم و مِهرش به دل افتاد ممنونِ بهارانهٔ لبخندِ خوشِ او چون آب و هوایِ سخنم معتدل افتاد از زیر و زبر، پیش و عقب خیر نبیند شخصی که به یک وسوسه با راست، چپ افتاد برعکس، به یک عاقبتِ خیر رسیده‌است آن را که به معشوقِ خودش وقتِ گپ افتاد از بس که صفت‌های تو را حفظ نمودم حتّی خودِ این حافظه هم در هوس افتاد می‌خواست که بر ذاتِ تو هم دست بیاید افسوس که آن دورتر از دسترس افتاد هر چند دویده‌است ولی سود ندارد فردی که به جز عشق به راهی دگر افتاد بی‌عشق، هر آن کس که به پرواز درآمد در ساده‌ترین مرحله از پا و پر افتاد تقصیرِ دلم نیست که این گونه به هم ریخت یک مرتبه بر چهرهٔ او چشمِ دل افتاد مانندِ غریبی که به گرمایِ جگرسوز تنها، وسطِ دشت، دو چرخش به گِل افتاد پُر گفتن و پُر خوردنِ ما هر دو خلاف است از پُر سخنی، قافیه هم سکسکه افتاد هر ذهن که پاک است به جز پاک نبیند ذهنی که خراب است به یک معرکه افتاد ما از طرفِ دوست به جز دوست نخواهیم هر کس که چنین خواسته، کارش جلو افتاد عاشق که شدی شایعهٔ خلق مهم نیست حتّی اگر این عشق به صد گونه چُو افتاد از گفتنِ احساس، دلِ پاک نترسد چون از خودِ عشق‌است که حرفی به دل افتاد از بودنِ مهمان، همه را زود خبر کرد وقتی که به چایِ غزلت چند هِل افتاد تا ارزشِ یک رابطه را خوب بدانیم گاهی وسطِ سیمِ رفافت گره افتاد تا چشمِ تو عادت کند و کور نگردد بینِ تو و آن مِهرِ جوان کرکره افتاد گویند: گزینش، روشِ اصلیِ عشق است فردی که به عشقی شده درگیر، تک افتاد از ظاهرِ عاشق، دلِ پُر عاطفه پیداست چون سیبِ رسیده‌است که بر پوست، لک افتاد دیگر به نواهای جهان کار ندارد هر کس که به یک مرتبه کارش به دل افتاد یک لحظه اگر دور شد از زمزمهٔ عشق در محضرِ محبوبِ غزل‌خوان خجل افتاد حرفی بزن ای دوست که قندِ دلِ تنگم دور از لبِ شیرین و خوش‌اقبالِ تو، افتاد من منتظرِ معجزه بودم همهٔ عمر یک‌باره دلم دل شد و دنبالِ تو افتاد. @saredustansalamat
شبِ عید است، فکری نو بپوشید برای خنده‌ای شیرین بکوشید در این سفره که حس‌ها انتخابی‌است به جای صرفِ غم، شادی بنوشید. @saredustansalamat
دوباره آرشِ ایران، کمان گرفت به دست چنانکه لرزه بر اندامِ صهیونیست نشست ببین که تیرِ دفاع از حریمِ قدس، چه کرد که تارِ گنبدِ آهن به یک اشاره گسست همان که چنگ به خون‌هایِ طفلکان آلود ببین که کبکبهٔ عنکبوتی‌اش شده پست امیدِ بودنش این‌بار ناامید شده‌است اگرچه روح و تنِ اهلِ آن مکان را خست برو پرندهٔ ایمان کنارِ قدسِ شریف بگو به آن ملخک که نمی‌توانی جست همیشه مردمی از نسلِ آدمی هستند که سدِّ راه بسازند پیشِ دیوپرست ببین که مردمی از پیروانِ پاکِ علی همیشه خاطرشان هست عهدِ روزِ الست به حول و قوّهٔ پروردگار می‌جنگند به دین و مذهبشان نیست گرد و خاکِ شکست همیشه منتظرِ امرِ آن ولی هستند همیشه گوش به فرمان، چو مخلصی دربست همیشه سر به ارادت، همیشه پا به رکاب همیشه دستِ ادب روی قلب بوده و هست اگر ولی بسپارد که دشمنان بکشند ستمگری نتواند که از سپاهش رست امید هست به زودی که این خبر برسد که خاکِ پاکِ فلسطین به مردمش پیوست دلم خوش‌است به زودی به قدس برگردد قرار و امنیتی را که دشمنش برده‌است خدا کند که ببینم در این دقایقِ عمر که قدس، از کفِ آن دشمنانِ خونی رست رسیده لشکرِ «صهیو» به «نیست» بودنِ خود چرا که آرشِ ایران، کمان گرفت به دست. @saredustansalamat
مصراعِ سرسبزِ جهان اردیبهشت است شیواترین شعرِ زمان اردیبهشت است خواندی که معشوقِ غزل دامن کشیده‌است آن دلبرِ دامن‌کِشان اردیبهشت است با خنده‌اش از جیبِ خودکارم غزل ریخت تفسیرِ شعرِ ناگهان اردیبهشت است گرما و سبزی مایهٔ شور و جوانی است محبوبِ پُرشور و جوان اردیبهشت است در یک گلستان وعده کن، سعدی بخوانیم چون ماهِ لبخندِ زبان اردیبهشت است ایران، تمامِ فصل‌هایش غرقِ رنگ است رؤیایِ سبزِ اصفهان اردیبهشت است دنبالِ دمنوشی برایِ حالِ بهتر؟ آن چایِ سبزِ پُرتوان اردیبهشت است عاشق شود در فصلِ گُل حتّی دلِ سنگ معیارِ تنظیمِ روان اردیبهشت است بشنو صدایِ بلبل و کبک و قناری اوجِ نوایِ مرغکان اردیبهشت است بر صفحهٔ زبرِ زمین آیینه رویید طرّاحِ خوبِ چیدمان اردیبهشت است یک «سال» اگر یک سازمانِ ویژه باشد مسئولِ عشقِ سازمان اردیبهشت است آن چیست در دنیا که طرحی از بهشت است؟ پاسخ برای چیستان اردیبهشت است شخصی تقاضایِ مرورِ زندگی داشت! تکرارِ عمری رایگان اردیبهشت است یک سفره از زیباییِ جانانه پهن است در پایِ سفره، میزبان اردیبهشت است می‌خواهی از بالا کرامت را ببینی؟ بر بامِ هستی نردبان اردیبهشت است اللهُ اکبر از چنین آوایِ سرسبز یک غنچه از باغِ اذان اردیبهشت است پاییز اگرچه در هنرمندی تواناست استادِ ماهر همچنان اردیبهشت است فصلِ زمستان بود، او را دیدم امّا آغازِ نازِ داستان اردیبهشت است سکّویِ «زیبایی»، اگر در قاب می‌رفت در هیبتِ یک قهرمان اردیبهشت است یک «سال» اگر مانندِ ابیاتِ غزل بود آن بیتِ ناب و جاودان اردیبهشت است از شهرِ زیبایِ جهان یک بقچه آورد چیزی که باشد ارمغان اردیبهشت است هر «برج» اگر اخلاقِ مخصوصی به خود داشت آن برجِ خوب و مهربان اردیبهشت است از خنده‌هایِ آسمان عکسی بگیرید آن عکسِ نازِ آسمان اردیبهشت است دیگر توافق شد میانِ علم و عمران معمارِ فرز و کاردان اردیبهشت است عقلم به دنبالِ نشان از بی‌نشان بود یک جلوه از آن بی‌نشان اردیبهشت است باران و سرسبزی و یک دنیایِ احساس ای نازنین شعری بخوان اردیبهشت است حالا که جمعِ هر چه خوبی هست، جمع است زیبایِ من پیشم بمان اردیبهشت است. @saredustansalamat
نازِ نَفَسی نمی‌خَرم الّا تو بارِ اَحَدی نمی‌بَرم الّا تو دنیا اگر از پرنده‌ها پُر بشود با هیچ کسی نمی‌پَرم الّا تو. @saredustansalamat
صبح است کمی چای و عسل می‌چسبد لبخندِ گُلَت بغل بغل می‌چسبد لبخند بزن که شعرمان دَم بکشد همراهِ غذایمان، غزل می‌چسبد. @saredustansalamat
تو آن غمی که به صد شادمانه می‌ارزی قصیده‌ای که به صدها ترانه می‌ارزی تو آن نهایتِ آوارگی به دنیایی که این زمانه به صد آشیانه می‌ارزی تو آن سکوتِ بلندی به منتهای کلام که بهتر از سخنی جاودانه می‌ارزی تو آن غرورِ قشنگی به پیشِ بادِ هوس که بر فروتنیِ عاجزانه می‌ارزی تو آن گناهِ کبیری، به سرزنش محکوم که بر تکبّرِ ذِکری شبانه می‌ارزی تو آن بلندیِ افتادگی به میدانی که بر بَرندگیِ زورخانه می‌ارزی تو آن دو دستِ نیازی به پیشِ بنده‌نواز که بر کرامتِ صدها خزانه می‌ارزی تو آن تلاطمِ دریایِ عاشقی هستی که بر سکوتِ هزارانِ کرانه می‌ارزی تو آن تراوشِ یک چشمه در بیابانی که بر خروشِ بسی رودخانه می‌ارزی تو آن ملامتِ شیرینِ دلبری هستی که بر سلامتیِ زاهدانه می‌ارزی تو دستمزدِ امیدی به روز اوّلِ مهر که بر مقرّریِ سالیانه می‌ارزی تو آن رسیده‌ترین میوهٔ وفا هستی که بر تراکمی از نوبرانه می‌ارزی تو خطِّ نامهٔ مجنون به چشمِ لیلایی که بر غنیمتیِ خسروانه می‌ارزی تو پیرِ پاکِ مرادی در این مسیرِ صعود که بر جوانیِ صدها جوانه می‌ارزی. @saredustansalamat
ظهر آمده یک دست دعا می‌چسبد یک لقمهٔ نابِ ربّنا می‌چسبد حالا که غذایِ عاشقی جور شده نوشابه‌ای از دستِ خدا می‌چسبد. @saredustansalamat
پرسید که «دلتنگیِ عاشق» به چه معناست؟ فرمود که معنایِ سؤالاتِ تو پیداست یعنی: نتواند برود جسمِ ضعیفت جایی که دل و خاطر و احساسِ تو آنجاست... @saredustansalamat
شاید شبیهِ پوششش طرحی درآید یا آن‌که پس‌فردا لباسی بهتر آید امّا شبیهِ بویِ دستانش نیابی حتّی اگر اَز سنگِ قمصر، گُل برآید. @saredustansalamat