💢۸ توصیه ی پیرمرد ۱۰۰ ساله که تمام دنیا را گشت:
۱.هرچقدر کمتر حرف بزنی کلامت ارزش بیشتری پیدا می کند.
۲.اگر روی مشکلات تمرکز کنی مشکلات بیشتری نصیبت میشه وقتی روی احتمالات تمرکز کنی موفقیتهای بیشتری نصیبت میشه.
۳.هرچه قدر سنت بالاتر میره به آدمهای کمتری اعتماد میکنی.
۴.مهم نیست که الان زندگی چقدر سخته، روزی به عقب نگاه می کنی و می فهمی که همهی تلاش هایی که کردی و سختی هایی که کشیدی باعث رشد تو و بهتر شدن زندگیت شدن.
۵.سعی نکن همه کارها رو به تنهایی انجام بدی و خودت رو خسته کنی و در آخر بگی تنهایی انجامش دادم. مهم انجام دادن کاره، چه تنهایی چه گروهی.
۶. بعضی از مسیرها رو باید تنها بری بدون دوست، بدون خانواده، بدون شریک. گاهی اوقات مجبوری، گاهی اوقات نیازه.
۷. تا انرژی و انگیزه داری برای خودت وقت صرف کن، آموزش ببین، مهارت کسب کن. مادیات به سمت کسی میره که براش آماده شده باشه.
۸.به دنبال یک زندگی راحت نباش، بلکه به دنبال قدرتی باش که بتوانی از پس یک زندگی سخت برآیی.🌺
#داستانهای #کوتاه 👇👇👇
۰
📚@sarguzasht📚
💢مواظب حرفایی که به آدمها میزنید باشید، گاهی بعضی حرفا میتونن کل زندگی یه نفر رو برای مدت طولانی مختل کنن، بدون اینکه حتی دونسته باشید🌺
#داستانهای #کوتاه 👇👇👇
۰
📚@sarguzasht📚
💢مردی پنج سکه به قاضی شهر داد تا در محکمه روز بعد به نفع او رأی صادر کند. ولی در روز مقرر، قاضی خلاف وعده کرد و به نفع دیگری رأی داد. مرد، برای یادآوری در جلسه دادگاه به قاضی گفت: «مگر من دیروز شما را به پنج تن آل عبا قسم ندادم که حق با من است؟!» قاضی پاسخ داد:«چرا… ولیکن پس از تو، شخص دیگر مرا به چهارده معصوم سوگند داد!»🌺
#داستانهای #کوتاه 👇👇👇
۰
📚@sarguzasht📚
💢وقتی که واقعا برایت اهمیتی نداشته باشه که دیگران درموردت چطور فکر می کنند
به یک درجه ای از آزادی می رسی که بعدش می توانی به هر موفقیتی دست پیدا می کنی🌺
#داستانهای #کوتاه 👇👇👇
۰
📚@sarguzasht📚
💢بعضی ها در زمان های خالی شون با شما صحبت می کنند،
بعضی ها زمانشون رو خالی می کنند تا با شما صحبت کنند،
“تفاوتش را بفهمیم🌺
#داستانهای #کوتاه 👇👇👇
۰
📚@sarguzasht📚
💢عکاس از پسری که در سرما برادرش را کول کرده بود و میبرد، پرسید: میتوانم از تو عکس بگیرم؟
پسر: که چی بشه؟
عکاس: بهت کمک کنم که مردم ببینند با چه رنجی برادرت را در این سرما روی کولت گذاشتی.
پسر: میتونی یه کمک دیگه بهم بکنی؟
عکاس: چه کمکی؟
پسر: کمرم درد گرفته. به جای عکس گرفتن میتونی برادرم را تا خونه سوار ماشینت کنی؟
عکاس: شرمنده، عجله دارم…🌺
#داستانهای #کوتاه 👇👇👇
۰
📚@sarguzasht📚
💢در دوران نوجوانی با یک چوبدستی دم در آغل گوسفندان میایستادم و برای سرگرم کردن خودم، هنگام خارج شدن گوسفندان، چوبدستی را جلوی پایشان میگرفتم جوری که مجبور به پریدن از روی آن میشدند. پس از آنکه چندین گوسفند از روی آن میپریدند، چوبدستی را کنار میکشیدم، اما بقیه گوسفندان هم با رسیدن به این نقطه از روی مانع خیالی میپریدند.
تنها دلیل پرش آنها این بود که گوسفندان جلویی در آن نقطه پریده بودند. گوسفند تنها موجودی نیست که از این گرایش برخوردار است. تعداد زیادی از آدمها نیز مایل به انجام کارهایی هستند که دیگران انجامش میدهند؛ مایل به باور کردن چیزهایی هستند که دیگران به آن باور دارند، مایل به پذیرش بیچون و چرای چیزهایی هستند که دیگران قبولش دارند.🌺
#داستانهای #کوتاه 👇👇👇
۰
📚@sarguzasht📚
💢چهار نفر بودند.
اسمشان اینها بود:
همه کس، یک کسی، هر کسی، هیچ کسی.
کار مهمی در پیش داشتند و همه مطمئن بودند که یک کسی این کار را به انجام میرساند، هرکسی میتوانست این کار را بکند ولی هیچ کس اینکار را نکرد. یک کسی عصبانی شد چرا که این کار همه کس بود اما هیچ کس متوجه نبود که همه کس این کار را نخواهد کرد.
سرانجام داستان این طوری شد هرکسی، یک کسی را سرزنش کرد که چرا هیچ کس کاری را نکرد که همه کس میتوانست انجام بدهد!؟
حالا ما جزء کدامش هستیم؟🌺
✍ابتهاج عبیدی
#داستانهای #کوتاه 👇👇👇
۰
📚@sarguzasht📚
💢روزی مردی جان خود را به خطر انداخت تا جان پسر بچه ای را که در دریا در حال غرق شدن بود نجات دهد.
اوضاع آنقدر خطرناک بود که همه فکر می کردند هر دوی آنها غرق می شوند. و اگر غرق نشوند حتما در بین صخره ها تکه تکه خواهند شد.
ولی آن مرد با تلاش فراوان پسر بچه را نجات داد.آن مرد خسته و زخمی پسرک را…
به نزدیک ترین صخره رساند. و خود هم از آن بالا رفت. بعد از مدتی که هر دو آرامتر شدند.
پسر بچه رو به مرد کرد و گفت: «از اینکه به خاطر نجات من جان خودت را به خطر انداختی متشکرم» مرد در جواب گفت: احتیاجی به تشکر نیست. فقط سعی کن طوری زندگی کنی که زندگیت ارزش نجات دادن را داشته باشد🌺
#داستانهای #کوتاه 👇👇👇
۰
📚@sarguzasht📚
💢یکی هر روز به مردم هدیه می داد، یکی هم هر روز به مردم لگد میزد، بعد از چند وقت ... اونی که هدیه میداد، دیگه هدیه نداد. و اونی هم که لگد میزد، دیگه لگد نزد. از اون به بعد اونی که هدیه میداد، شد آدم بد (چون دیگه هدیه نمیداد) اونی که لگد میزد، شد آدم خوب (چون دیگه لگد نمیزد)🌺🌺
#داستانهای #کوتاه 👇👇👇
۰
📚@sarguzasht📚
💢داستانی عبرت آموز در مورد زندگی یک کشاورز پیری وجود دارد که به موفقیت زیادی دست یافت، ولی یک روز از شنیدن داستان کسانی که به افریقا می روند به هیجان آمد.
او مزرعه خود را می فروشد و تصمیم می گیرد به افریقا برود ، معدن الماس کشف کند و به ثروتی افسانه ای دست یابد . او قاره افریقا را در مدت ۱۲ سال زیر پا می گذارد و عاقبت در نتیجه بی پولی ، تنهایی، خستگی و بیماری و ناامیدی ، خود را به درون اقیانوس پرت می کند و غرق می شود.
از طرف دیگر ، زارع جدیدی که مزرعه او را خریده بود ، هنگامی که به قاطر خود ، در رودخانه ای که از وسط مزرعه اش می گذرد ، آب دهد ، تکه سنگی پیدا می کند که نور درخشانی از خود ساطع می کند
معلوم می شود آن سنگ الماسی است که قیمتی بر آن متصور نیست . کسی که الماس را شناخته است از زارع درخواست می کند که او را به مزرعه اش ببرد و محل را به او نشان دهد و زارع او را به محلی که قاطرش را آب داده بود می برد . آنها در آنجا قطعه سنگ های بسیاری از همان نوع پیدا می کنند و بعداً متوجه می شوند که سرتا سر مزرعه پوشیده از فرسنگ ها معدن الماس است.
زارع پیر پیشین بدون آنکه حتی زیر پای خود را نگاه کند برای کشف الماس به جای دیگری رفته بود .
وقتی هدفی را برای خود تعیین می کنید فکر نکنید برای عملی ساختن آن باید سراسر کشور را زیر پا بگذارید ، شغل خود را عوض کنید ….
ببینید دقیقاً کجا هستید و از همان جا کار خود را آغاز کنید . در بیشتر موارد میدان های الماس خود را در همان جا خواهید یافت🌺
#داستانهای #کوتاه 👇👇👇
۰
📚@sarguzasht📚
ناگهان تکاني خورد و کمي پائين رفت . به خودش آمد و کندو و عسل شيرين از يادش رفت . به موشها نگاه کرد . داشتند آخرين بندهاي نازک شاخه ها را پاره مي کردند . ديگر فرصت هيچ کاري نبود . به ياد غفلت خودش افتاد که در اوج گرفتاري و بدبختي ، به خوردن مشغول شده بود. شايد اگر کمي زودتر به فکر مي افتاد ، مي توانست نجات پيدا کند و شايد هم نه . اما به هرحال غفلت او همه چيز را خراب کرد . شاخه ها کاملا ً پاره شدند . فريادي از ترس کشيد و خودش را بين زمين و آسمان ديد که به سرعت به ته چاه مي رفت . صداي فريادش در دل چاه پيچيد . انگار کسي به او مي گفت : ” اين است سزاي کسي که در هنگام خطر ، بي خيال و بي تفاوت باشد و دست روي دست بگذارد . ” چند لحظه بعد ، صداي فرياد او و انعکاسش محو شد و سکوتي عميق چاه را فرا گرفت . مثل اينکه هيچ اتفاقي نيفتاده بود و هرگز کسي از شاخه ها آويزان نشده بود .
مارها که از شر پاهاي او خلاص شده بودند ، دوباره به سوراخهاي خود خزيدند . آن بالا و بيرون از چاه هيچ چيزي نبود . نه موشي و نه شتري . فقط هيزمهاي مرد هيزم شکن بودند که باد آنها را به اين طرف و آن طرف مي برد🌺
#داستانهای #کوتاه 👇👇👇
۰
📚@sarguzasht📚