eitaa logo
😍احــســاسِ خـــوبـــــــــــ😍
7.5هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
11.6هزار ویدیو
198 فایل
شروع دوباره بـا دنـیـایے پــر از حـس هاے خــوبـــــ ♡پُـــــــر از حِس دلــــنـِشیـــــن براے تو♡ ‌ ✍فقط اندکی تفکرات خوب میتوانند کل روز شما را تغییر دهند پس مثبت باشید‌😍❤ . 🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
💢پیرمردی مشکل شنوایی داشته و هیچ صدایی رو نمی تونسته بشنوه. بعد از چند سال بالاخره با دوا درمان خوب می شه. دو سه هفته می گذره و می ره پیش دکترش که بگه گوشش حالا می شنوه. دکتر خیلی خوشحال می شه و می گه: خانواده شما هم باید ظاهرا خیلی خوشحال باشن که شنوایی تون رو بدست آوردید. پیرمرد می گه: نه، من هنوز بهشون چیزی نگفته ام! هر شب می شینم و به حرف هاشون گوش می کنم. فقط تنها اتفاقی که افتاده اینه که توی این مدت تا حالا چند بار وصیت نامه ام رو عوض کرده ام!🌺 👇👇👇 ۰ 📚@sarguzasht📚
💢در جنگ جهانی دوم سربازی نامه‌ای با این متن برای فرمانده‌اش نوشت: جناب فرمانده اسلحه‌ام را زیر خاک پنهان کردم، دیگر نمیخواهم بجنگم، این تصمیم بخاطر ترس از مرگ یا عشق به همسر و فرزندانم هم نیست... راستش را بخواهی، بعد از آنکه یک سرباز دشمن را کشتم، درون جیب‌هایش را گشتم و چیز عجیبی دیدم. روی یک تکه کاغذ آغشته به خون نوشته شده بود: پدر از روزی که تنهایم گذاشتی هر صبح تا غروب جلوی در چشم به راه تو ام... “پدر جان، بخدا اگر این بار برگردی تو را محکم در آغوش میگیرم و اجازه نمیدهم دوباره به جنگ برگردی...” من این کودک را در انتظاری بیهوده گذاشتم. او تا چند غروب دیگر چشم انتظار پدر خواهد ماند؟ لعنت بر جنگی که کودکی را از آغوش مهر پدر بی‌بهره میکند.🌺 👇👇👇 ۰ 📚@sarguzasht📚
💢مامور کنترل مواد مخدر به یک دامداری می‌رود و به صاحب سالخورده‌ی آن می‌گوید: "باید دامداری‌ات را برای جلوگیری از کشت مواد مخدر بازدید کنم." دامدار، با اشاره دست، به بخشی از مرتع می‌گوید: *باشه اشکال نداره؛ اما هر قسمت هم رفتی فقط اونجا نرو! مامور فریاد می‌زند: آقا! من از طرف دولت اختیار دارم بعد هم دستش را می‌برد و از جیب پشتش کارت شناسایی خود را بیرون می‌کشد و با افتخار نشان دامدار می‌دهد و اضافه می‌کند: "اینو می‌بینی؟ این کارت به این معناست که من اجازه دارم هرجا دلم می‌خواهد بروم؛ در هر منطقه‌ای، بدون پرسش و پاسخ. حالی‌ت شد؟ می‌فهمی؟" دامدار محترمانه سری تکان می‌دهد، پوزش می‌خواهد و دنبال کارش می‌رود. کمی بعد، دامدار پیر فریادهای بلندی می‌شنود و می بیند که مامور از ترس گاو بزرگ وحشی که هرلحظه به او نزدیک‌تر می شود، دوان‌دوان فرار می‌کند. و به نظر می رسد که مامور راه فراری ندارد و قبل از این که به منطقه ی امن برسد، گرفتار شاخ گاو خواهد شد. دامدار باسرعت خود را به نرده‌ها می‌رساند و فریاد می کشد: " کارت، کارت! کارتت رو به گاو نشون بده !🌺 📕بخشی از سرعت بالا نوشته‌ی لوس تانگوتتنکج 👇👇👇 ۰ 📚@sarguzasht📚
💢موش از شکاف دیوار سرک کشید تا ببینه این همه سر و صدا برای چیه . مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته ای با خودش آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود . موش لب هاشو را لیسید و با خود گفت : کاش یه غذای حسابی باشه . اما همین که بسته را باز کردن ، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه یه تله موش خریده بود . موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید رو به همه ی حیوانات مزرعه بده . اون به هرکسی که می رسید ، می گفت : توی مزرعه یک تله موش آوردن ، صاحب مزرعه یک تله موش خریده ... مرغ با شنیدن این خبر بال هاشو تکون داد و گفت : آقای موش ، برات متأسفم . از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی ، به هر حال من کاری به تله موش ندارم ، تله موش هم ربطی به من نداره . میش وقتی خبر تله موش رو شنید ، صدای بلند سرداد و گفت : آقای موش من فقط می تونم دعات کنم که توی تله نیفتی ، چون خودت خوب می دانی که تله موش به من ربطی نداره . مطمئن باش که دعای من پشت و پناه توئه. موش که از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت ، به سراغ گاو رفت . اما گاو هم با شنیدن خبر ، سری تکون داد و گفت : من که تا حالا ندیدم یک گاوی توی تله موش بیفته . ! گاو اینو گفت و زیر لب خنده ای کرد و دوباره مشغول چریدن شد . سرانجام ، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فکر بود که اگه روزی تو تله موش بیفته ، چی می شه ؟ در نیمه های همون شب ، صدای شدید به هم خوردن چیزی توی خونه پیچید . زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سمت انباری رفت تا موش رو که تو تله افتاده بود ، ببینه . زن تو تاریکی متوجه نشد که چیزی که تو تله موش تقلا می کرده ، موش نبود ، بلکه یه مار خطرنکی بود که دمش به تله گیر کرده بود . همین که زن به تله موش نزدیک شد ، مار پاشو نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد . صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت ، وقتی زنشو در این حال دید اونو فوراً به بیمارستان رسوند . بعد از چند روز ، حال زن بهتر شد . اما روزی که به خونه برگشت ، هنوز تب داشت . زن همسایه که به عیادت بیمار اومده بود ، گفت : برای تقویت بیمار و قطع شدن تب اون هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست . مرد مزرعه دار که زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ توی خونه پیچید . اما هرچه صبر کردن ، تب بیمار قطع نشد . بستگانش شب و روز به خونه اونا رفت و آمد می کردن تا جویای سلامتی زن بشن . برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد ، میش رو هم قربانی کنه تا با گوشت میش برای میهمانان عزیزش غذا بپزه . روزها می گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد . تا این که یک روز صبح ، در حالی که از درد به خود می پیچید ، از دنیا رفت و خبر مردن اون خیلی زود تو روستا پیچید . افراد زیادی تو مراسم خاک سپاری زن شرکت کردن . بنابراین ، مرد مزرعه دار مجبور شد ، از گاوش هم بگذره و با گوشت گاو غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیک تدارک ببینه . حالا ، موش به تنهایی توی مزرعه جلوی لونش نشسته بود و به حیوانات زبون بسته ای فکر می کرد که کاری به کار تله موش نداشتن 🌺 👇👇👇 ۰ 📚@sarguzasht📚
💢دکتر ابراهیم باستانی پاریزی تاریخدان و نویسنده، داستان جالب و عجیبی را از زبان *استاد تاریخ ، فریدون بهمنیار* بیان می کند : (سال ۱۳۳۱) «وقتی من تحصیلات خود را در فرنگ تمام کردم، جوانی بودم آراسته و شاداب و در بازگشت به ایران، یک وقت برای بازدید بعضی آشنایان سفری به شیراز کردم که فصل مناسب گردش بود. دوستان و آشنایان با من گرم گرفتند و چندین روز به میهمانی و دید و بازدید گذشت. چون در تهران کار داشتم، یک بلیت هواپیما خریدم که از شیراز با هواپیما به تهران بیایم. آن روزها هنوز سرویس هواپیمایی منظم در شهرهای ایران وجود نداشت و تنها بعضی هواپیماها هفته‌ای یک روز، روزهای پنج‌شنبه از آبادان به شیراز و از شیراز به تهران می‌آمد. من بلیت گرفتم و به فرودگاه رفتم. قوم و خویش‌ها اصرار داشتند که من هفته‌ای دیگر بمانم تا به اطراف شهر برویم. ولی من نپذیرفتم و آنها نیز تا فرودگاه به بدرقه من آمدند. هواپیما مملو از مسافر بود و البته سرویس هوایی هنوز زیاد نشده بود. روی صندلی هواپیما نشستم و کمربند بستم.همه صندلی‌ها پر بود. در همین حین متوجه شدم که مردی بلندقد و زیباروی از در هواپیما به درون آمد و همان طور ایستاده خطاب به مسافران گفت : «آقایان آیا کسی هست که برای سفر به تهران شتاب نداشته باشد و بخواهد یک هفته در شیراز بماند و در یک هتل شیراز مهمان من باشد؟» تقاضا عجیب بود و البته کسی جوابی نداد. آن مرد دوباره تکرار کرد : «آقایان! من در کار کشاورزی مملکت هستم و روز شنبه یک جلسه مهم برای دفع آفات و ملخ با یک هیأت بزرگ هلندی در تهران داریم و می‌دانید که با اتومبیل نمی‌توان تا شنبه به تهران رسید. اگر کسی هست که شتاب سفر به تهران را نداشته باشد، جای خود را به من بدهد و با هواپیمای هفته بعد به تهران بیاید، تمام این هفته را مهمان من خواهد بود. معلوم شد که مهندس برای دفع آفات به شهرستان‌های فارس رفته بوده و اینک با هزار زحمت خود را به شیراز رسانده که با تنها هواپیمایی که به تهران می‌رفت خود را به تهران برساند، ولی اینک جا ندارد. البته می‌شد از راه‌های غیر عادی و به کمک نیروهای انتظامی، مسافری را پیاده کنند و او را سوار کنند، اما خود مهندس نخواسته بود و این راه را که گفتم برگزیده بود.» باری فریدون بهمنیار گفت: «من از جای خود برخاستم و گفتم بفرمایید. مخارج هم لازم نیست. چون من میهمان بستگان خود در شیراز هستم و آنها هم اصرار داشته‌اند که این هفته نروم. ولی من از آنها جدا شدم. حالا برمی‌گردم و هفته بعد به تهران خواهم رفت.» بدین طریق من پیاده شدم و با آنها که به بدرقه من آمده بودند، دوباره به شیراز برگشتم و آن مهندس به جای من نشست و عازم تهران شد. این هواپیما که حامل آن مهندس بود، هرگز به تهران نرسید و در نزدیکی‌های ساوه موتورش از کار افتاد و سقوط کرد و همه آن مسافران از بین رفتند و آن مهندس عالی‌مقام که به اصرار، مسافر آن هواپیما شد و در وزارت کشاورزی مقامی بزرگ داشت، اسمش *کریم ساعی* بود بنیان‌گذار پارک ساعی و درختان چنار خیابان ولی‌عصر تهران بود و همچنین پایه‌گذار سازمان جنگل‌ها، مراتع و آبخیزداری و نیز موسس رشته جنگل‌بانی در دانشگاه بود. » متولد ۱۲۸۹ مشهد و درگذشت ۱۳۳۱ بر اثر سقوط هواپیما🌺 👇👇👇 ۰ 📚@sarguzasht📚
💢در جنگ جهانی دوم، سربازی نامه‌ای با این متن برای فرمانده‌اش نوشت: اسلحه‌ام را زیر پنهان کردم، دیگر نمیخواهم بجنگم، این تصمیم بخاطر ترس از یا به و فرزندانم هم نیست... راستش را بخواهی، بعد از آنکه یک دشمن را کشتم، درون جیب‌هایش را گشتم و چیز عجیبی دیدم. روی یک تکه کاغذ آغشته به خون نوشته شده بود: پدر از روزی که تنهایم گذاشتی هر تا غروب جلوی در چشم به راه تو ام... “پدر جان، بخدا اگر این بار برگردی تو را محکم در آغوش میگیرم و اجازه نمیدهم دوباره به برگردی...” من این کودک را در انتظاری بیهوده گذاشتم. او تا چند غروب دیگر چشم انتظار پدر خواهد ماند؟ لعنت بر جنگی که را از مهر پدر بی‌بهره میکند.🌺 👇👇👇 ۰ 📚@sarguzasht📚
💢در زمان های گذشته، هر روستایی صاحبی داشت. روستاها همچون سایر کالاها، خرید و فروش می شدند. مردم روستا هم مجبور بودند هر ساله مقداری از گندم و جو و میوه هایی را که با زحمت و تلاش فراوان به دست می آورند، به صاحب روستا - که به او خان می گفتند - رایگان تقدیم کنند. خان در روستا همه کاره بود و هرچه دلش میخواست انجام می داد. تعدادی آدم هم دور و برش داشت که دستورهایش را اجرا می کردند و به مردم روستا زور می گفتند. یکی از این روستاها خانی داشت که به او «قلی خان» می گفتند. قلی خان توی خانه ی بزرگش زندگی می کرد و در طول روز هیچ زحمتی نمی کشید و فقط می خورد و می خوابید. قلی خان آشپزی هم داشت که شب و روز برایش غذا می پخت. آشپز قلی خان، آشپز بدی نبود اما چون از کارهای خان و ستمکاری های او ناراحت بود، آشپزی اش را با علاقه انجام نمی داد. بنابراین غذاهایش همیشه بدطعم و بدبو بود. یک روز غذا شور می شد، یک روز آبکی، یک روز سفت، یک روز اطرافیان خان اصلا دلشان نمی خواست چنان غذاهایی را بخورند، اما چاره ای نداشتند. زیرا قلی خان اصلا اعتراضی به آشپز نمی کرد. قلی خان علاوه بر ستمکاری و تنبلی، بدسلیقه هم بود. برایش فرق نمی کرد که چه نوع غذایی برایش گذاشته؛ هرچه بود میخورد و به به می کرد و انگشتانش را می لیسید. اطرافیان خان چند بار به آشپز تذکر دادند که بهتر غذا بپزد، اما آشپز که می دید خان هوایش را دارد، به حرف آنها گوش نکرد. چندبار هم تصمیم گرفتند در مورد بد بودن غذاها با خان صحبت کنند، اما می ترسیدند خان آنها را از خانه اش بیرون کند و کار پر درآمد و خانه ی گرم و نرم خان را از دست بدهند. به هر حال وقتی می دیدند که قلی خان با اشتهای زیاد، غذاهای بدمزه را می خورد، آنها هرچه که بود می خوردند و به روی خودشان نمی آوردند. یکی از روزها که آشپزباشی مشغول پختن غذا بود، ناگهان سنگ نمک از دستش در رفت و بلافاصله داخل دیگ غذا افتاد. آشپزباشی اول تصمیم گرفت سنگ نمک را از دیگ بیرون بیاورد. اما بعد با خودش گفت: «چرا خودم را به خاطر قلی خان و اطرافیان ستمگر و تنبلش به زحمت بیندازم؟» آشپزباشی با این فکر، خیال سنگ نمک را از سرش بیرون کرد و به پختن غذا ادامه داد. وقت غذا آماده شد، قلی خان و اطرافیانش دور سفرهای بزرگی نشستند و منتظر شدند که آشپز باشی غذا بیاورد. آشپزباشی مثل همیشه غذا را توی کاسه های بزرگ کشید و به سر سفره برد. هر کس با بی میلی برای خودش کمی از آن غذا برداشت. خان هم طبق معمول مقدار زیادی غذا توی ظرف خودش کشید، اولین که به دهان رفت، آه از نهاد همه برآمد. غذا آن قدر شور بود که قابل خوردن نبود. اطرافیان خان چهره درهم کشیدند و با اشاره ی چشم و ابرو برای آشپزباشی نقشه کشیدند. آشپزباشی هم بی اعتنا نگاهی به خان انداخت و توجهی به اطرافیان او نکرد. قلی خان دو سه لقمه خورد و حرفی نزد. اما انگار که متوجه موضوعی شده باشد، دست از غذا خوردن کشید و رو به آشپزش کرد و گفت: «ببینم، این غذا کمی شور نشده است؟» آشپز گفت: «خیر قربان! فکر نمی کنم شور شده باشد، مثل همیشه غذایی خوشمزه برای تان پخته ام.» اطرافیان که برای اولین بار اعتراض خان را به غذای آشپز دیده بودند، از مغرورانه آشپز شدند و یکی از آنها فریاد زد: «خجالت بکش مرد! این غذا آن قدر شور شده که خان هم فهمید.» قلی خان گفت: «یعنی همیشه بد بوده و من تا حالا نفهمیده ام؟» یکی دیگر از اطرافیان گفت: «بله قربان همیشه بد طعم بوده است!» قلی خان که اصلا تحمل حرفهای توهین آمیز دیگران را نداشت، چوبی برداشت و به جان اطرافیانش افتاد و آنها را از خانه اش بیرون کرد و گفت: «به من می گویید نفهم؟» بعد به گفت: «دیگر به هیج وجه به اینها غذا نمی دهی.» و دوباره در کنار نشست و غذای شور را تا انتها خورد.🌺 👇👇👇 ۰ 📚@sarguzasht📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفیق_خوب تقدیم به تموم رفیقانی که در این روزگار یار و یاور همیشگی هستن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🎼 کانال باران نیکراه👇 🎼 ✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐ 🍃👈 ❤تنها صداست که می ماند......❤ 🎙🎶@cofeh_deklameh🎶🎙
💢دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد كه هيچ زندگی نكرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود به پر و پای فرشته ‌و انسان پيچيد، خدا سكوت كرد، كفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سكوت كرد، دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد، خدا سكوتش را شكست و گفت: "عزيزم، اما يك روز ديگر هم رفت، تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها يك روز ديگر باقی است، بيا و لااقل اين يك روز را زندگی كن" لا به لای هق هقش گفت: ' اما با يك روز... با يك روز چه كار می توان كرد؟ ...' خدا گفت: 'آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند، گويی هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را در نمی‌يابد هزار سال هم به كارش نمی‌آيد'، آنگاه سهم يك روز زندگی را در دستانش ريخت و گفت: 'حالا برو و يک روز زندگی كن' او مات و مبهوت به زندگی نگاه كرد كه در گودی دستانش می‌درخشيد، اما می‌ترسيد حركت كند، می‌ترسيد راه برود، می‌ترسيد زندگی از لا به لای انگشتانش بريزد، قدری ايستاد، بعد با خودش گفت: 'وقتی فردايی ندارم، نگه داشتن اين زندگی چه فايده‌ای دارد؟ بگذارد اين مشت زندگی را مصرف كنم' آن وقت شروع به دويدن كرد، زندگی را به سر و رويش پاشيد، زندگی را نوشيد و زندگی را بوييد، چنان به وجد آمد كه ديد می‌تواند تا ته دنيا بدود، می تواند بال بزند، می‌تواند پا روی خورشيد بگذارد، می تواند .... او در آن يك روز آسمانخراشی بنا نكرد، زمينی را مالك نشد، مقامی را به دست نياورد، اما.... اما در همان يك روز دست بر پوست درختی كشيد، روی چمن خوابيد، كفش دوزدكی را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايی كه او را نمی‌شناختند، سلام كرد و برای آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد، او در همان يك روز آشتی كرد و خنديد و سبك شد، لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد. او در همان يك روز زندگی كرد فردای آن روز فرشته‌ها در تقويم خدا نوشتند: ' امروز او درگذشت، كسی كه هزار سال زيست! ' زندگی انسان دارای طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن می انديشيم، اما آنچه که بيشتر اهميت دارد، عرض يا چگونگی آن است. امروز را از دست ندهيد، آيا ضمانتی برای طلوع خورشيد فردا وجود دارد!؟🌺 👇👇👇 ۰ 📚@sarguzasht📚
💢وقتی در دادن کسی موفق شدی یه این فکر نباش که چقدر و نادان است! به این فکر کن که چقدر به تو داشته است؛ پس در تو باخته‌ای ...🌺 👇👇👇 ۰ 📚@sarguzasht📚
😍احــســاسِ خـــوبـــــــــــ😍
#سرگذشت_پاییز #به_جرم_دختر_بودن #پارت_سی_دو اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم………. بازکردن سنجاقهای موی سرم سخت بود که یهو دیدم نوید اومد کمکم کرد و توی صورت خیره شد و گفت:پاییز…!!!…میدونی تا الان دختری به زیبایی تو ندیدم تو‌ روخیلی دوستت دارم و نمیخواهم از دستت بدم اما امشب میخواهم یه اعتراف کنم….،،… قول میدی به حرفهام خوب گوش کنی و کمکم کنی؟؟؟متعجب با خودم گفتم:نکنه یه زن دیگه یا دوست دختر داره و به اصرار باباش با من ازدواج کرده؟؟؟؟؟؟توی همین فکرا بودم که نوید گفت:قول میدی پاییز…..؟؟؟میخواهم حرفهای امشبم مثل یه راز بینمون بمونه…….توی چشمهای نوید خیره شدم و منتظر موندم تا رازشو برام تعریف کنه……نوید یه کم این پا و اون پا کرد و با من من گفت:میدونم که دوست داری امشب برات خاطره انگیز بشه …راستش من یه مشکلی دارم ونمیتونم با تو رابطه برقرار کنم و حتی بچه دار هم نمی تونیم بشیم .. متعجب فقط نگاه کردم آخه واقعا چیزی نمیدونستم و بی تجربه و خام بودم…… ادامه در پارت بعدی 👇 📚@sarguzasht📚 ‎‎‌‌ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈