💢خانمی با لباس کتان راه راه وشوهرش با کت وشلوار دست دوز و کهنه در شهر بوستن از قطار پایین آمدند و بدون هیچ قرار قبلی راهی دفتر رییس دانشگاه هاروارد شدند.
منشی فوراً متوجه شد این زوج روستایی هیچ کاری در هاروارد ندارند و احتمالاً اشتباهی وارد دانشگاه شده اند.
مرد به آرامی گفت:
«مایل هستیم رییس را ببینیم.»
منشی با بی حوصلگی گفت:
«ایشان امروز گرفتارند.»
خانم جواب داد: « ما منتظر خواهیم شد.»
منشی ساعتها آنها را نادیده گرفت و به این امید بود که بالاخره دلسرد شوند و پی کارشان بروند. اما این طور نشد.
منشی که دید زوج روستایی پی کارشان نمی روند سرانجام تصمیم گرفت برای ملاقات با رییس از او اجازه بگیرد و رییس نیز بالاجبار پذیرفت.
رییس با اوقات تلخی آهی کشید و از دل رضایت نداشت که با آنها ملاقات کند.
به علاوه از اینکه اشخاصی با لباس کتان و راه راه وکت وشلواری دست دوز و کهنه وارد دفترش شده،
خوشش نمی آمد.خانم به او گفت: ما پسری داشتیم که یک سال در هاروارد درس خواند.
وی اینجا راضی بود. اما حدود یک سال پیش در حادثه ای کشته شد. شوهرم و من دوست داریم بنایی به یادبود او در دانشگاه بنا کنیم.
رییس با غیظ گفت : خانم محترم ما نمی توانیم برای هرکسی که به هاروارد می آید و می میرد، بنایی برپا کنیم. خانم به سرعت توضیح داد: آه نه، نمی خواهیم مجسمه بسازیم.
فکر کردیم بهتر باشد ساختمانی به هاروارد بدهیم. رییس لباس کتان راه راه و کت و شلوار دست دوز و کهنه آن دو را برانداز کرد و گفت: یک ساختمان!
می دانید هزینه ی یک ساختمان چقدر است؟
ارزش ساختمان های موجود در هاروارد هفت و نیم میلیون دلار است. خانم یک لحظه سکوت کرد. رییس خشنود بود. شاید حالا می توانست از شرشان خلاص شود.
زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت: آیا هزینه راه اندازی دانشگاه همین قدر است؟
پس چرا خودمان دانشگاه راه نیندازیم؟ شوهرش سر تکان داد.
رییس سردرگم بود. آقا و خانمِ #لیلاند_استنفورد بلند شدند و راهی کالیفرنیا شدند، یعنی جایی که دانشگاهی ساختند که تا ابد نام آنها را برخود دارد. دانشگاه استنفورد از بزرگترین دانشگاههای جهان، یادبود پسری که هاروارد به او اهمیت نداد...
شماچقدر از پوشش و ظاهرانسانها قضاوت می کنید؟
و حتی شاید آنها را پس می زنید؟
انسانها را به شعور و شخصیت و اصالت آنها بشناسید نه به لباس ظاهری.
انسانهارا به انسان بودنشان بخواهید. 🌺
#داستانهای #کوتاه 👇👇👇
۰
📚@sarguzasht📚
💢يک روز يک مرد روستايي يک کوله بار روي خرش گذاشت و خودش هم سوار شد تا به شهر برود . خر پير و ناتوان بود و راه دور و ناهموار بود و در صحرا پاي خر به سوراخي رفت و به زمين غلتيد . بعد از اين که روستايي به زور خر را از زمين بلند کرد ، معلوم شد پاي خر شکسته و ديگر نمي تواند راه برود .
روستايي کوله بار را به دوش گرفت و خر پا شکسته را در بيابان رها کرد و رفت . خر بدبخت در صحرا مانده بود و با خود فکر مي کرد که « يک عمر براي اين بي انصاف ها بار کشيدم و حالا که پير و دردمند شده ام ، مرا به گرگ بيابان مي سپارند و مي روند ». خر با حسرت به هر طرف نگاه مي کرد و يکباره متوچجّه شد که راستي راستي از دور يک گرگ را مي بيند .
خر فکر کرد « اگر مي توانستم راه بروم ، دست و پايي مي کردم و کوششي به کار مي بردم و شايد زورم به گرگ مي رسيد ، ولي حالا هم نبايد نا اميد باشم و تسليم گرگ شوم . پاي شکسته مهم نيست . تا وقتي مغز کار مي کند ، براي هر گرفتاري چاره اي پيدا مي شود ».
نقشه اي را کشيد ، به زحمت از جاي خود برخاست و ايستاد ، امّا نمي توانست قدم از قدم بردارد . همين که گرگ به او نزديک شد ، خر گفت : « اي سالار درندگان ، سلام » . گرگ از رفتار خر تعجّب کرد و گفت : « سلام ، چرا اين جا خوابيده بودي ؟ » خر گفت : «ن خوابيده بودم بلکه افتاده بودم ، بيمارم و دردمندم و حالا هم نمي توانم از جايم تکان بخورم . اين را مي گويم که بداني هيچ کاري از دستم بر نمي آيد ، نه فرار ، نه دعوا ، درست و حسابي در اختيار تو هستم ، ولي پيش از مرگم يک خواهش از تو دارم » .
گرگ پرسيد : « چه خواهشي ؟ »
خر گفت : « ببين اي گرگ عزيز ، درست است که من خرم ، ولي خر هم تا جان دارد جانش شيرين است ، همان طور که جان آدم براي خودش شيرين است ، البتّه مرگ من خيلي نزديک است و گوشت من هم قسمت تو است ، مي بيني که در اين بيابان ديگر هيچ کس نيست . من هم راضي ام ، نوش جانت و حلالت باشد . ولي خواهشم اين است که کمي لطف و مرحمت داشته باشي و تا وقتي هوش و حواس من به جا هست و بي حال نشده ام ، در خوردن من عجله نکني و بي خود و بي جهت گناه کشتن مرا به گردن نگيري ، چرا که اکنون دست و پاي من دارد مي لرزد و زورکي خودم را نگاه داشته ام و تا چند لحظه ديگر خودم از دنيا مي روم . در عوض من هم يک خوبي به تو مي کنم و چيزي را که نمي داني و خبر نداري به تو مي دهم که با آن بتواني صد تا خر ديگر هم بخري . »
گرگ گفت : « خواهشت را قبول مي کنم ، ولي آن چيزي که مي گويي کجاست؟ خر را با پول مي خرند، نه با حرف».
خر گفت : « صحيح است من هم طلاي خالص به تو مي دهم . خوب گوش کن ، صاحب من يک شخص ثروتمند است و آن قدر طلا و نقره دارد که نپرس ، و چون من در نظرش خيلي عزيز بودم ، براي من بهترين زندگي را درست کرده بود . آخور مرا با سنگ مرمر ساخته بود ، طويله ام را با آجر کاشي فرش مي کرد ، تو بره ام را با ابريشم مي بافت و پالان مرا از مخمل و حرير مي دوخت و به جاي کاه و جو ، هميشه پسته و بادام به من مي داد . گوشت من هم خيلي شيرين است . حالا مي خوري و مي بيني . آن وقت چون خيلي خاطرم عزيز بود ، هميشه نعل هاي دست و پاي مرا هم از طلاي خالص مي ساخت و من امروز تنها و بي اجازه به گردش آمده بودم که حالم به هم خورد . حالا که گذشت ولي من خيلي خر ناز پرورده اي هستم و نعل هاي دست و پاي من از طلا است و تو که گرگ خوبي هستي ، مي تواني اين نعل ها را از دست و پايم بکني و با آن صد تا خر بخري . بيا نگاه کن ببين چه نعل هاي پر قيمتي دارم ! »
همان طور که ديگران به طمع مال و منال گرفتار مي شوند ، گرگ هم به طمع افتاد و رفت تا نعل خر را تماشا کند . امّا همين که به پاهاي خر نزديک شد ،خر وقت را غنيمت شمرد و با همه زوري که داشت لگد محکمي به پوزه گرگ زد و دندان هايش را در دهانش ريخت و دستش را شکست .
گرگ از ترس و از درد فرياد کشيد و گفت : « عجب خري هستي ! »
خر گفت : « عجب که ندارد ، ولي مي بيني که هر ديوانه اي در کار خودش هوشيار است . تا تو باشي و ديگر هوس گوشت خر نکني ! »
گرگ شکست خورده ناله کنان و لنگان لنگان از آن جا فرار کرد . در راه روباهي به او برخورد و با ديدن دست شل و پوزه خونين گرگ ، از او پرسيد : « اي سرور عزيز ، اين چه حال است و دست و صورتت چه شده ، شکارچي تيرانداز کجا بود ؟ »
گرگ گفت : « شکارچي تيرانداز نبود ، من اين بلا را خودم بر سر خودم آوردم . »
روباه گفت : « خودت ؟ چطور ؟ مگر چه کار کردي ؟ »
گرگ گفت : « هيچي ، آمدم شغلم را تغيير بدهم اين طور شد ، کار من سلاخي و قصابي بود ، زرگري و آهنگري بلد نبودم ، ولي امروز رفتم نعلبندي کنم !🌺
#داستانهای #کوتاه 👇👇👇
۰
📚@sarguzasht📚
💢سم، کارمند عادی یک شرکت کوچک است. روزی او به خاطر کارهای اضافه بسیار دیر به ایستگاه اتوبوس رسید. او بسیار خسته بود و مجبور بود بیست دقیقه برای اتوبوس بعدی منتظر بماند. یک اتوبوس دو طبقه آمد. سم وقتی دید در طبقه دوم کسی نیست بسیار خوشحال شد و گفت: «آه، می توانم دراز بکشم و کمی بخوابم.»
او سوار اتوبوس شد و در حالی است که به طبقه دوم میرفت، پیرمردی که کنار در اتوبوس نشسته بود به او گفت: «بالا نرو، بسیار خطرناک است.»
سم ایستاد. از قیاقه جدی پیرمرد دریافت که او دروغ نمیگوید. نیمه شب بود و حتماً پیرمرد چیز خطرناکی دیده بود. سم قبول کرد و در انتهای اتوبوس جایی پیدا کرد. با این که جایش کمی ناراحت بود اما به نظرش امنیت از هر چیزی مهمتر بود. او روز بعد هم دیر به خانه برمیگشت و سوار همان اتوبوس شد و از این که پیرمرد دیشبی همان جا نشسته بود متعجب شد. پیرمرد با دیدن او گفت: «پسرم بالا نرو، بسیار خطرناک است.»
سم در پایین پلهها به بالا نگاه کرد، بسیار مخوف به نظر میرسید. دوباره در انتهای اتوبوس جایی پیدا کرد و نشست. شبهای بعدی هم که سم دیر به ایستگاه میرسید همین اتفاق تکرار میشد.
یک شب پسری سوار اتوبوس شد و داشت به طبقه دوم میرفت که پیرمرد به او گفت: «پسرم بالا نرو، خطرناک است.»
پسر پرسید: «چرا؟»
پیرمرد گفت: «مگر نمیبینی؟ طبقه دوم راننده ندارد!»
پسر در حالی که بلند میخندید به طبقه بالا رفت.
هیچ وقت بدون دلیل و سؤال کردن، چیزی را قبول نکنید. چه بسیارند کارهایی که با دانستن علت آن، از انجام دادن یا ندادن آنها پشیمان میشوید.🌺
#داستانهای #کوتاه 👇👇👇
۰
📚@sarguzasht📚
💢در کتاب فیه ما فیه مولانا داستان بسیار تاملبرانگیزی به صورت شعر درباره جوان عاشقی است که به عشق دیدن معشوقهاش هر شب از این طرف دریا به آن طرف دریا میرفته و سحرگاهان باز میگشته و تلاطمها و امواج خروشان دریا او را از این کار منع نمیکرد. دوستان و آشنایان همیشه او را مورد ملامت قرار میدادند و او را به خاطر این کار سرزنش میکردند اما آن جوان عاشق هرگز گوش به حرف آنها نمیداد و دیدار معشوق آنقدر برای او انگیزه بوجود میآورد که تمام سختیها و ناملایمات را بجان میخرید.
شبی از شبها جوان عاشق مثل تمامی شبها از دریا گذشت و به معشوق رسید. همین که معشوقه خود را دید با کمال تعجب پرسید: «چرا این چنین خالی در چهره خود داری!»
معشوقه او گفت: «این خال از روز اول در چهره من بوده و من در عجبم که تو چگونه متوجه نشدهای.»
جوان عاشق گفت: «خیر، من هرگز متوجه نشده بودم و گویی هرگز آن را ندیده بودم.»
لحظهای دیگر جوان عاشق باز هم با تعجب پرسید: «چه شده که در گوشه صورت تو جای خراش و جراحت است؟»
معشوقه او گفت: «این جراحت از روز اول آشنایی من با تو در چهرهام وجود داشته و مربوط به دوران کودکی است و من در تعجبم که تو چطور متوجه نشدی!»
جوان عاشق میگوید: «خیر، من هرگز متوجه نشده بودم و گویی هرگز آن جراحت را ندیده بودم.»
لحظهای بعد آن جوان عاشق باز پرسید: «چه بر سر دندان پیشین تو آمده؟ گویی شکسته است!»
معشوقه جواب میدهد: «شکستگی دندان پیشین من در اتفاقی در دوران کودکیام رخ داده و از روز اول آشنایی ما بوده و من نمیدانم چرا متوجه نشده بودی!»
جوان عاشق باز هم همان پاسخ را میدهد. آن جوان ایرادات دیگری از چهره معشوقهاش میبیند و بازگو میکند و معشوقه نیز همان جوابها را میگوید. به هر حال هر دو آنها شب را با هم به سحر میرسانند و مثل تمام سحرهای پیشیین آن جوان عاشق از معشوقه خداحافظی میکند تا از مسیر دریا باز گردد. معشوقهاش میگوید: «این بار باز نگرد، دریا بسیار پر تلاطم و طوفانی است!»
جوان عاشق با لبخندی میگوید: «دریا از این خروشانتر بوده و من آمدهام، این تلاطمها نمیتواند مانع من شود.»
معشوقهاش میگوید: «آن زمان که دریا طوفانی بود و میآمدی، عاشق بودی و این عشق نمیگذاشت هیچ اتفاقی برای تو بیافتد. اما دیشب بخاطر هوس آمدی، به همین خاطر تمام بدیها و ایرادات من را دیدی. از تو درخواست میکنم برنگردی زیرا در دریا غرق میشوی.»
جوان عاشق قبول نمیکند و باز میگردد و در دریا غرق میشود.
مولانا پس از این داستان در چندین صفحه به تفسیر میپردازد؛ مولانا میگوید تمام زندگی شما مانند این داستان است. زندگی شما را نوع نگاه شما به پیرامونتان شکل میدهد. اگر نگاهتان، مانند نگاه یک عاشق باشد، همه چیز را عاشقانه میبینید. اگر نگاهتان منفی باشد همه چیز را منفی میبینید. دیگر آدم های خوب و مثبت را در زندگی پیدا نخواهید کرد و نخواهید دید. دیگر اتفاقات خوب و مثبت در زندگی شما رخ نخواهد داد و نگاه منفیتان اجازه نخواهد داد چیزهای خوب را متوجه شوید. اگر نگاه عاشقانه از ذهنتان دور شود تمام بدیها را خواهید دید و خوبیها را متوجه نخواهید شد. نگاهتان اگر عاشقانه باشد بدیها را میتوانید به خوبی تبدیل کنید.🌺
#داستانهای #کوتاه 👇👇👇
۰
📚@sarguzasht📚
💢به دنیا نیامده ایم که
چوب قضاوت به دست بگیریم
و سر هر راه و بیراهی
مردم را قضاوت کنیم !
ما مرکز دنیا نیستیم،
حتی اگر این به نظرمان برسد.
ما لبریز از اشتباهات و کمبودهایی
هستیم که دیگران را به خاطرش
تحقیر می کنیم !
حواسمان به قضاوتهایمان باشد ...🌺
#داستانهای #کوتاه 👇👇👇
۰
📚@sarguzasht📚
💢ملانصرالدین حاشیه خیابون بساط پهن کرده بود، زردآلو هر کیلو 2 دینار ، هسته زردآلو هرکیلو 4 دینار
یکی پرسید چرا هسته اش ازخود زردالو گرونتره؟؟؟
ملا گفت: چون عقل آدم رو زیاد میکنه.
مرد کمی فکر کردُ گفت، یه کیلو هسته بده.
خرید و همون نزدیکی نشست و مشغول شکستن و خوردن شد با خودش گفت:
چه کاری بود، زردآلو میخریدم هم خود زردالو رو میخوردم هم هسته شو، هم ارزونتر بود
رفتُ همین حرف رو به ملا گفت
ملا گفت: بــــــله
گفتم که عقل آدم رو زیاد میکنه !!!
چه زود هم اثر کرد🌺
#داستانهای #کوتاه 👇👇👇
۰
📚@sarguzasht📚
💢ﺩﺷﻤﻨﯽ ﮐﻪ ﺻﺎﺩﻗﺎﻧﻪ ﮐﯿﻨﻪ ﻭﺭﺯﯼ ﮐﻨﺪ ﺭﺍ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﻣﯿﺪﻫﻢ
ﺑﻪ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﺨﻔﯿﺎﻧﻪ ﺗﺤﻘﯿﺮﻡ ﮐﻨﺪ .🌺
#داستانهای #کوتاه 👇👇👇
۰
📚@sarguzasht📚
💢ابن هرمه به نزد منصور خلیفه عباسی آمد، منصور وی را عزیز داشت و تکریم کرد
و پرسید؛ چیزی از من بخواه!
گفت؛ به کارگزارت در مدینه بنویس که هر گاه مرا مست گرفتند، مرا حد نزنند!
منصور گفت:
"ابطال حدود" را راهی نیست، چیز دیگری بخواه و اصرار کرد. اما ابن هرمه بیشتر اصرار کرد!
سرانجام منصور گفت به کارگزار مدینه بنویسند
هر گاه "ابن هرمه" را مست نزد تو آورند وی را هشتاد تازیانه بزنید و آورنده اش را صد تازیانه!!
از آن پس ابن هرمه مست در کوچه ها میرفت و کسی معترضش نمی شد!🌺
#داستانهای #کوتاه
۰
📚@sarguzasht📚
💢زمان امتحانات پزشکی من در ایرلند بود و مبلغی که برای امتحانات می بایست پرداخت میکردم ۳۰۹ پوند بود در صورتی که پول خرد نداشته و من مبلغ ۳۱۰ پوند را پرداخت نمودم امتحانات خود را دادم و بعد از گذشت زمان در حالی که به کشور دیگری رفته بودم .
در آن هنگام نامه ای دریافت نمودم که از ایرلند برایم ارسال شده بود.
در آن نامه آمده بود که: (شما در پرداخت هزینه های امتحان اشتباه کردید و به جای مبلغ ۳۰۹ پوند ، ۳۱۰ پوند پرداخت کردید، و این چکی که به همراه این نامه برای شما ارسال شده به ارزش یک پوند میباشد ... ما بیش از حق خودمان دریافت نمیکنیم)
جالب اینجاست که ارزش آن پاکت نامه و نامه ای که در آن تایپ شده بود خود بیش از مبلغ ۱ پوند بود!🌺
#داستانهای #کوتاه 👇👇👇
۰
📚@sarguzasht📚
💢گفتم مادر! گفت جانم
گفتم درد دارم! گفت : بجانم
گفتم خسته ام! گفت: پريشانم
گفتم گرسنه ام! گفت : بخور از سهم نانم
گفتم كجا بخوابم! گفت: روى چشمانم
اما يكبار نگفتم ! مادر!، خوبم ، شادم…!
هميشه از درد گفتم و از رنج..
جوانی ات رو با بچگی هایم پیر کردم
مرا به موی سپیدت ببخش مادر
دستان پر مهرت را بوسه باران میکنم
تقدیم به مـ❤ـادران سرزمینم 🌺
#داستانهای #کوتاه 👇👇👇
۰
📚@sarguzasht📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه دیالوگی رو
شنیدم که از یه دختر پرسید:
« چرا انقدر سخت تلاش میکنی؟ »
و اون در جواب گفت:
« ترجیح میدم بترسم، بجنگم و بعد شکست بخورم!
تا که بترسم،
فرار کنم و بعد حسرت بخورم!»
این بزرگترین دلیلیه که دارم ادامه میدم...(:
👇🍃👇
🪶❄️
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐
🍃👈
❤تنها صداست که می ماند......❤
🎙🎶@cofeh_deklameh🎶🎙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"سلامٌ عَلی مَن يعيشَ في أعماقِ قُلوبنا
مِن دونِ مُعترفوا.."
سلام بر کسانی که در اعماق قلب ما زندگی میکنند
بی آنکه بدانند... ♥️
👇🍃👇
🪶❄️
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐
🍃👈
❤تنها صداست که می ماند......❤
🎙🎶@cofeh_deklameh🎶🎙