📝#حکایت
روزی در دُر گرانبهای پادشاه لکه سیاهی مشاهده شد هر کاری درباریان کردند نتوانستد رفع لکه کنند هر جایی وزیر مراجعه کرد کسی علت را نتوانست پیدا کند تا
مرد فقیری گفت من میدانم چرا دُر سیاه شده
پس مرد فقیر را پیش پادشاه بردند او به پادشاه گفت در دُر گرانبهای شما کرمی هست که دارد از آن میخورد
پادشاه به او خندید و گفت
ای مردک مگر میشود در دُر کرم زندگی کند ولی مرد فقیر گفت ای پادشاه من یقین دارم کرمی در آن وجود دارد
پادشاه گفت اگر نبود گردنت را میزنم و مرد بیچاره پذیرفت وقتی دُر را شکافتند دیدند کرمی زیر قسمت سیاهی رنگ وجود دارد
پادشاه از دانایی مرد فقیر خوشش آمد و دستور داد او را در گوشه ای از آشپزخانه جا دهند و مقداری از پس مانده غذاها نیز به او دادند
روز بعد پادشاه سوار بر اسب شد و رو به مرد فقیر کرد و گفت این بهترین اسب من است نظرت تو چیست مرد فقیر گفت بهترین در تند دویدن هست ولی یه ایرادی نیز دارد پادشاه گفت چه ایرادی
فقیر گفت در اوج دویدن اگر هم باشد وقتی رودخانه را دید به درون رودخانه میپرد پادشاه باورش نشد و برای امتحان اسب و صحت ادعای مرد فقیر سوار بر اسب از کنار رودخانه ای گذشت
که اسب سریع خودش را درون آب انداخت
پادشاه از دانایی مرد فقیر متعجب شد و یک شب دیگر نیز او را در محل قبلی با پس مانده غذا جا داد و روز بعد خواست تا او را بیاورند .
وقتی نزد پادشاه آمد پادشاه از او سوال کرد ای مرد دیگر چه میدانی مرد که به شدت میترسید با ترس گفت
میدانم که تو شاهزاده نیستی پادشاه به خشم آمد و او را به زندان افکند ولی چون دو مورد قبل را درست جواب داده بود پادشاه را در پی کشف واقعیت وا داشت و پادشاه نزد مادرش رفت و گفت ای مادر راستش را بگو من کیستم این درست است که شاهزاده نیستم
مادرش بعد کمی طفره رفتن گفت حقیقت دارد پسرم چون من و شاه بی بهره از داشتن بچه بودیم و از به تخت نشستن برادرزاده های شاه حراس داشتیم وقتی یکی از خادمان دربار تو را به دنیا آورد تو را از او گرفتیم و گفتیم ما بچه دار شدیم و بدین طریق راز شاهزاده نبودن پادشاه مشخص شد
پادشاه بار دیگر مرد فقیر را خواست ولی این مرتبه برای چگونگی پی بردن به این وقایع بود و به مرد فقر گفت چطور آن دُر و اسب و شاهزاده نبودن مرا فهمیدی
مرد فقیر گفت دُر را از آنجایی که هر چیزی تا از درون خودش خراب نشود از بین نمیرود را فهمیدم
و اسب را چون پاهایش پشمی بود و کُلک داشتند فهمیدم که این اسب در زمان کُره ای چون اسب ها و گاومیش ها یک جا چرا میکردن با گاومیشی اُنس گرفته و از شیر گاومیش خورده بود و به همین خاطر از آب خوشش
می آید
سپس پادشاه گفت اصالت مرا چگونه فهمیدی،
مرد فقیر گفت
موضوع اسب و دُر که برایت مهم بودند را گفته بودم ولی تو دو شب مرا در گوشه ای از آشپزخانه جا دادی و پاداشی به من ندادی و این کار دور از کرامت یک شاهزاده بود و من هم فهمیدم تو شاهزاده نیستی....!!
آری اکثر خصایص ذاتی است یعنی در خون طرف باید باشد
اصالت به ریشه است...
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚
۰
۰
📚@sarguzasht📚
📚#حکایت
روزی یک مرد جوان رفت پیش دکتر وینسنت پیل و بهش گفت آقای دکتر من خسته شدم. من نمی تونم از پس مشکلاتم بر بیام. لطفاً به من کمک کنید.
دکتر پیل جواب داد: باشه فقط یکم صبر کن من یک سخنرانی دارم بعد از سخنرانی به تو جایی رو نشون میدم که هیچ کس اونجا مشکلی نداره.
مرد جوان خوشحال میشه و میگه:باشه من منتظرم. هر طور شده به هر قیمتی من به اونجا میرم.
بعد از سخنرانی پیل اون مرد رو به اون مکان برد. میتونید حدس بزنید اونجا کجا بود؟
قبرستان
پیل یه نگاهی به مرد جوان انداخت و گفت:اینجا 150 نفر اقامت دارن بدون اینکه مشکلی داشته باشن.
مطمئنی که میخوای به اینجا بیای....؟؟؟؟
قرار نیست آدما بدون مشکل زندگی کنن. هنر حل کردن مشکل رو باید پیدا کنن. بی مشکل فقط کسی است که مرده !
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚
۰
۰
📚@sarguzasht📚
📚 #حکایت_زیبا
🦓#سر_خر
رﻭﺯﯼ ﻣﺮﺩی ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﺧﺮ ﺍﺯ ﺩﻫﯽ ﺑﻪ ﺩﻫﯽ ﺩﯾﮕﺮ میرفت. ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺭﺍﻩ ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﮐﻪ ﺷﺮﺍﺏ ﺧﻮﺭﺩﻩ بودند ﻭ ﻣﺴﺖ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺭﺍﻩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺍﻭ میبندند ﻭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺟﺎﻣﯽ ﺭﺍ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﺮﺍﺏ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺗﻌﺎﺭﻑ میکند.
👀ﻣﺮﺩ ﺍﺳﺘﻐﻔﺮﺍﻟﻠﻪ ﮔﻮﯾﺎﻥ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺯﺩ ﻭ ﻭﻟﯽ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺩﺳﺖ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﻧﺒﻮﺩﻧﺪ. سرانجام یکی ﺍﺯ آنان ﺗﻬﺪﯾﺪ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺷﺮﺍﺏ ﺗﻌﺎﺭﻓﯽ ﺭﺍ ﻧﺨﻮﺭﺩ ﮐﺸﺘﻪ میشود.
ﻣﺮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﺣﻔﻆ ﺟﺎﻥ ﺭﺍﺿﯽ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺑﺎ ﺍﮐﺮﺍﻩ ﺟﺎﻡ را ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﮔﻔﺖ: «ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺗﻮ میدانی ﮐﻪ ﻣﻦ به خاطر ﺣﻔﻆ ﺟﺎﻧﻢ ﺍﯾﻦ ﺷﺮﺍﺏ ﺭﺍ میخورم.»
وقتی مرد ﺟﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻟﺐ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﮐﺮﺩ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺧﺮﺵ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺗﮑﺎﻥ ﺩﺍﺩﻥ ﺳﺮ ﺧﻮﺩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺳﺮ ﺧﺮ ﺑﻪ ﺟﺎﻡ ﺷﺮﺍﺏ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺷﺮﺍﺏ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﺟﻮﺍﻧﺎن خندیدند.
ﻣﺮﺩ ﻧﯿﺰ ﺑﺎ ﺩﻟﺨﻮﺭﯼ ﮔﻔﺖ: «ﭘﺲ ﺍﺯ ﻋﻤﺮﯼ ﺧﻮﺍﺳﺘﯿﻢ ﺷﺮﺍﺑﯽ ﺣﻼﻝ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ ﺍﯾﻦ ﺳﺮ ﺧﺮ نگذاشت.»
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚
۰
۰
📚@sarguzasht📚
📖#داستان_کوتاه
دزدی به خانه احمد خضرویه رفت و بسیار بگشت، اما چیزی نیافت که قابل دزدی باشد.
خواست که نومید بازگردد که ناگهان احمد، او را صدا زد و گفت:
ای جوان! سطل را بردار و از چاه، آب بکش و وضو بساز و به نماز مشغول شو تا اگر چیزی از راه رسید، به تو بدهم؛ مباد که تو از این خانه با دستان خالی بیرون روی!
دزد جوان، آبی از چاه بیرون در آورد، وضو ساخت و نماز خواند.
روز شد، کسی در خانه احمد را زد. داخل آمد و ۱۵۰ دینار نزد شیخ گذاشت و گفت این هدیه، به جناب شیخ است.
احمد رو به دزد کرد و گفت: دینارها را بردار و برو؛ این پاداش یک شبی است که در آن نماز خواندی.
حال دزد، دگرگون شد و لرزه بر اعضایش افتاد
گریان به شیخ نزدیک تر شد و گفت: تاکنون به راه خطا می رفتم.
یک شب را برای خدا گذراندم و نماز خواندم، خداوند مرا این چنین اکرام کرد و بی نیاز ساخت.
مرا بپذیر تا نزد تو باشم و راه صواب را بیاموزم.
کیسه زر را برگرداند و از مریدان شیخ احمد گشت.
✍️عطار
تذکرهالاولیا
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚
۰
۰
📚@sarguzasht📚
😬#حقیقت_زندگی
تو شیطان را خلق میکنی.
شیطان فقط یک قربانی است.
تو خودت شیطان هستی.
خودت رنج خودت را خلق میکنی.
ولی هرگاه که رنج میکشی،
فقط آن را به شیطان نسبت میدهی که اوست که شیطنت میکند.
آنگاه راحت میشوی!
آنگاه از الگوی احمقانه و ابلهانهی زندگی خودت هشیار نمیشوی.
یا اینکه آن را تقدیر میخوانی،
یا میگویی که:
"خدا مرا آزمایش میکند."
ولی تو از آن واقعیت اساسی که تو خودت مسبب اصلی هرآنچه که برایت اتفاق میافتد هستی پرهیز میکنی.
و هیچ چیز تصادفی نیست.
هرچیزی یک سبب و علت دارد.
و آن علت، خود تو هستی.
✍️#اشو
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚
۰
۰
📚@sarguzasht📚
📚#داستان_کوتاه
🐟ماهی سرنوشت
صبح تازه شروع شده بود، مرد جوان سوار بر اسب شد تا به بازار شهر برود، در بین راه و کنار رودخانه پیرمردی را دید که نشسته است، از اسب پایین آمد و به سمت آن پیرمرد رفت، سلام کرد و به پیرمرد گفت: غریبه هستی؟
من شمارا هرگز این حوالی ندیده ام، اگر کمکی از دستم بر میاید بگو، پیرمرد گفت: فقط گرسنه ام ، مرد دستش را داخل بقچه ی که همراه داشت کرد و مقداری نان و پنیر و سبزی به پیرمرد داد و کنار او نشست.
پیرمرد بعد از خوردن صبحانه ی تعارفی، به مرد گفت: تو از آنچه در بقچه داشتی به من بخشیدی و من نیز از آنچه در بقچه دارم به تو خواهم بخشید.
مرد گفت: ای پیرمرد مرا شرمنده نکن ای کاش که طعامی ارزشمند همراه خود داشتم و از آن به تو میدادم.
پیرمرد تُنگ شیشه ای را از بقچه اش بیرون آورد و روبروی مرد گذاشت، دستش را در آب رودخانه برد و چهار عدد ماهی زیبا بیرون آورد و در ظرف ریخت، مرد متعجب نگاه میکرد که چگونه بدون تور و قلاب توانست این کار را انجام دهد.
در این فکر بود که پیرمرد دستش را روی دست مرد جوان زد و گفت: این ماهی بزرگ تو هستی و ماهی کوچکتر همسرت و آن دو ماهی کوچک پسران تو اند.
دوست داری بدانی که کدام از شما زودتر خواهید مُرد، مرد اول از حرف پیرمرد ناراحت شد ولی بعد کنجکاو شد تا ببیند نتیجه ی کار چیست و علی رغم میلش قبول کرد، پیرمرد دستش را روی تُنگ شیشه ای گذاشت و گفت هر زمان که دستم را بردارم یکی از ماهی ها خواهد مُرد نگاه کن تا ببینی اول نوبت کدام ماهی خواهد شد، تمام وجود مرد را نگرانی فراگرفت، صدای طپش قلبش از بیرون سینه شنیده میشد، ناگهان پیرمرد دستش را به آرامی از روی ظرف برداشت و هر دو دیدند که ماهی بزرگ دیگر حرکت نمیکند و مُرده است.
مرد بی آنکه چیزی بگوید لبخندی زد و به سمت اسب رفت و با خوشحالی سوار شد، پیرمرد گفت آیا نمیخواهی از سرنوشت بقیه ی اعضای خانواده ات با خبر شوی، مرد لگام اسب رو کشید و گفت بهترین هدیه را از تو گرفتم، همین که میدانم داغ همسر و فرزندانم را نخواهم دید برای من کافیست.
از این پس زندگی برایم زیباتر خواهد بود، مرد اسب را تازاند و رفت.
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚
۰
۰
📚@sarguzasht📚
📘#داستانی_خواندنی
💞تا اون موقع زیاد از خانواده دور نشده بودم و حالا قرار بود به مدت چند سال برای تحصیل به یه شهر دیگه سفر کنم.
توی اون سن و سال آدم پر از اتفاقات و حواشی مختلفه و پدر و مادر من هم نگران بودن نکنه بی راهه برم.
نگرانیشونو تا لحظه ی آخر حس میکردم تا اینکه دقیقا وقت خداحافظی دم پله های قطار مادرم نگام کرد و گفت پسرم... ما به تو اعتماد داریم، برو بسلامت.پدرم هم با فشردن پلک هاش روی هم حرف مادرمو تایید کرد و دیگه اون نگرانی توی چشماشون حس نمیشد.
تمام راه داشتم به این جمله فکر میکردم...عجب حرفی زد مادرم، عجب قفلی زد به دست و پام.
تمام مدتی که توی اون شهر از خانواده دور بودم و تنها زندگی میکردم، توی همه ی موقعیت هایی که برام بوجود میومد و باعث میشد بی راهه برم، همین جمله ی مادرم یادم می افتاد و یه نه بزرگ توی ذهنم شکل میگرفت.
میدونی چیه رفیق
لازمه یه وقتایی آخر حرفامون به اون کسانی که باید، بگیم...من به تو اعتماد دارم.
باور کن همین یه جمله مثل یه قفل و زنجیرِ محکم، دست و پای آدمو توی موقعیت های مختلف میبنده تا چشم و دل و فکر و پا خطا نره.
بجای بددلی و بی اعتمادی و افکار منفی همین یه جمله رو، تفکرِ اعتماد رو به معنای واقعی توی حرفامون و دلمون بگنجونیم... .
قبول دارم بعضیا تعهد توی هیچ رابطه ای براشون مهم نیست اما خب هر آدمی یه وجدان بیدار داره
بیا سعی کنیم مثبت فکر کنیم راجع به هم و در مواقعی که قراره دلمون آشوب بشه و منفی بافی کنیم و آرامشمون از دست بره و در نهایت دچار اختلاف بشیم،
بگیم فلانی...
من به تو اعتماد دارم...
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚
۰
۰
📚@sarguzasht📚
🍁
💎 همیشه هم نمیشود "خوب" بود ...
همیشه هم نمیتوان چشم ها را به روی نامردیِ آدم ها بست و چیزی ندید ...
اتفاقا باید بدانند که تو دیدی و فهمیدی که نگفتنات را نگذارند پای حماقت ...
نمیشود همیشه خود را به کوچه ی علی چپ بزنی و تظاهر کنی که چیزی نشنیده ای ...
اتفاقا باید بفهمند که شنیدی ، ولی برای حفظِ حرمت ها کوتاه آمدی...
"انسان" ها گاهی باید بفهمند که تو هم صبر و تحمل داری!!
که تو هم تاب و توان داری...
باید بدانند که تو هم قلبی داری که
با بی مهری و نامردی میشکند،
بدانند که همیشه نمیتوانند
بزنند و بشکنند و فرار کنند ...
این روزها باید گاهی هم "بد" باشی!
زیادی که "خوب" باشی
زیادی که "مهربان" باشی ، دیده نمیشوی ...
کسی تو را جدی نمیگیرد.!
پس گاهی ، نه همیشه ، "بد" باش..
"بد" باش تا "خوب" بودنت هم دیده شود...
چرا که با بعضی ها همیشه نمیشود "خوب" بود!
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚
۰
۰
📚@sarguzasht📚
🔴خرافات و مکافات گریبانگیر انسانها...
وقتی " سینوهه " شبی را به مستی کنار نیل به خواب میرود و صبح روز بعد یکی از بردههای مصر که گوشها و بینیاش را به نشانهی بردگی بریده بودند، را بالای سر خودش میبیند ، در ابتدا میترسد،اما وقتی به بیآزار بودن آن برده پی میبرد ، با او هم کلام میشود.
برده ، از ستمهایی که طبقه اشراف مصر بر او روا داشته بودند میگوید، از فئودالیسم بسیار شدید حاکم بر آن روزهای مصر..؛ برده، از سینوهه خواهش میکند او را سر قبر یکی از اشراف ظالم و معروف مصر ببرد و چون سینوهه با سواد بود، جملاتی که خدایان روی قبر آن شخص ظالم را نوشتهاند برای او بخواند..!!
سینوهه از برده سئوال میکند که چرا میخواهد سرنوشت قبر این شخص را بداند؟ و برده میگوید : سالها قبل من انسان خوشبخت و آزادی بودم، همسر زیبا و دختر جوانی داشتم، مزرعه پر برکت اما کوچک من در کنار زمینهای بیکران یکی از اشراف بود . روزی او با پرداخت رشوه به ماموران فرعون، زمینهای مرا به نام خودش ثبت کرد و مقابل چشمانم به همسر و دخترم تجاوز کرد و بعد از اینکه گوشها و بینی مرا برید و مرا برای کار اجباری به معدن فرستاد، سالهای سال از دختر و همسرم بهره برداری کرد و آنها را به عنوان خدمتکار فروخت و الان از سرنوشت آنها اطلاعی ندارم، حال از کار معدن رها شدهام ، شنیدهام آن شخص مرده است، و برای همین آمدهام ببینم خدایان روی قبر او چه نوشته اند ...?!
سینوهه با برده به شهر مردگان (قبرستان) میرود و قبر نوشتهی آن مرد را اینگونه میخواند :
"او انسان شریف و درستکاری بود که همواره در زندگیاش به مستمندان کمک میکرد و ناموس مردم در کنار او آرامش داشت و او زمینهای خود را به فقرا میبخشید و هر گاه کسی مالباخته میشد، او از مال خودش ضرر آن شخص را جبران میکرد، و او اکنون نزد خدای بزرگ مصر (آمون) است و به سعادت ابدی رسیده است"!!
در این هنگام، برده به شدت شروع به گریه و فغان میکند و میگوید: " آیا او انقدر انسان درستکار و شریفی بود و من نمیدانستم!?! درود خدایان بر او باد و ای خدای بزرگ ای آمون مرا به خاطر افکار پلیدی که در مورد این مرد داشتم ببخش"!!
سینوهه با تعجب از برده میپرسد که چرا علیرغم این همه ظلم و ستمی که بر تو روا شده، باز هم فکر میکنی او انسان خوب و درستکاری بوده است?!!
و برده این جمله ی تاریخی را میگوید که : "وقتی خدایان بر قبر او اینگونه نوشتهاند، منِ حقیر و نادان چگونه میتوانم خلاف این را بگویم "..!!
و سینوهه بعدها در یادداشتهایش وقتی به این داستان اشاره میکند، مینویسد : ( آنجا بود که پی بردم حماقت نوع بشر انتهاء ندارد و در هر دوره میتوان از نادانی و خرافه پرستی مردم سوء استفاده کرد)...!!
✍سینوهه، پزشک مخصوص فرعون
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚
۰
۰
📚@sarguzasht📚
🍁
🚩#دکتر
دکتر مرتضی شیخ" پولی به عنوان حق ویزیت از مردم نمی گرفت و هرکس هر چه می خواست، در صندوقی که کنار میزش بود می انداخت و چون حق ویزیت دکتر پنج ریال تعیین شده بود (خیلی کمتر از حق ویزیت سایر پزشکان آن زمان) اکثر مواقع بسیاری از بیمارانی که به مطب او مراجعه می کردند، به جای پنج ریالی، سرِ فلزی نوشابه داخل صندوق می انداختند تا صدایی شبیه به انداختن سکه شنیده شود...! دختر دکتر نقل می کند :
"روزی متوجه شدم پدرم مشغول شستن و ضدعفونی کردن انبوه سرنوشابه های فلزی است! با تعجب گفتم: پدر! بازیتان گرفته است؟ چرا سرنوشابه ها را می شویید؟!
پدر جوابی داد که اشکم را درآورد...ایشان گفت: دخترم، مردمی که مراجعه می کنند باید از سرنوشابه های تمیز استفاده کنند تا آلودگی را از جاهای دیگر به مطب نیاورند.
این سرنوشابه های تمیز را آخر شب در اطراف مطبم می ریزم تا مردمی که مراجعه می کنند از این ها که تمیز است استفاده کنند.
آخر بعضی ها خجالت می کشند که چیزی داخل صندوق مطب نیاندازند."
اومدم بنویسم روحش شاد! یک لحظه فکر کردم اگه روح آدمی با قلبی به این بزرگی شاد نباشه، روح کی میخواد شاد باشه؟! بهتر دونستم بنویسم راهش، اندیشه اش و کردارش پر رهرو ...»
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚
۰
۰
📚@sarguzasht📚
یه بار با عصبانیت به بابام گفتم : این زندگی که ما میکنیم اسمش زندگی نیست
گفت ولی این گوهی که تو میخوری گوه نابیه
کسی جا خواب داره هوا سرده ؟! 😂😂
.
| امپراطور خنده
۰
•• 😍❤️••
🌟
😊🔞@dubesmash_fun🔞😊
حیف نون زنشو بغل میکنه
فضا رمانتیک میشه 😍
می مونه چی بگه 🤔
میگه : میخوای فشارت بدم صدای سگ بدی 😐😂
.
| امپراطور خنده
۰
•• 😍❤️••
🌟
😊🔞@dubesmash_fun🔞😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روشی بی نظیر برای دفع حملات شیاطین👹
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬
۰
۰
📚@sarguzasht📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ 🎬
#استاد_شجاعی🎤
تدبیر #امام_هادی علیه السلام در آماده کردن جامعه اسلام برای زمان غیبت امام!
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬
۰
۰
📚@sarguzasht📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا هیچ دری رو نمیبنده ...❤️
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬
۰
۰
📚@sarguzasht📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️ چگونه با حضرت عباس(ع) مناجات کنیم؟
🎤 #استاد_پناهیان
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬
۰
۰
📚@sarguzasht📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 توسل مجرب برای ازدواج
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬
۰
۰
📚@sarguzasht📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی دلگرمی زندگیتون
هر چی که هست همیشگی باشه
صبح بخیر🤍
درس خارج فقه قضا و شهادت 65 - آیت الله العظمی جوادی آملی.mp3
1.85M
🎙 فقط باید از شهدای انقلاب خجالت بکشیم...
#آیت_الله_جوادی_آملی
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬
۰
۰
📚@sarguzasht📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزی حضرت موسی (ع) در کوه طور، به هنگام مناجات عرض کرد:ای پروردگار جهانیان!جواب آمد: لبیک سپس عرض کرد...☝️🏻☝️🏻
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬
۰
۰
📚@sarguzasht📚
گفتمچگونهخوانمتایسرسپاهِشاه؟
بیاختیاربرلبمآمدجنابِمآھ ..
#قمربنىهاشم ❤️
#میلادحضرتعباسمبارک 🥳•°♡
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬
۰
۰
📚@sarguzasht📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ 🎬
#استاد_شجاعی 🎤
امامِ بابالحوائجی که دشمنش رو شفا میده؛
کارکردش برای ما رفع این حوائج ساده نیست!
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬
۰
۰
📚@sarguzasht📚