eitaa logo
😍احــســاسِ خـــوبـــــــــــ😍
4.5هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
10.2هزار ویدیو
194 فایل
شروع دوباره بـا دنـیـایے پــر از حـس هاے خــوبـــــ ♡پُـــــــر از حِس دلــــنـِشیـــــن براے تو♡ ‌ ✍فقط اندکی تفکرات خوب میتوانند کل روز شما را تغییر دهند پس مثبت باشید‌😍❤ . 🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 ❤دوست یعنی کسی که وقتی هست آروم باشی و وقتی که نیست ، توی زندگیت يه چيزي رو کم احساس كني ! ❤دوست یعنی اون جمله های ساده و بی منظوری که میگی و خیالت راحته که ازش هیچ سوء تعبیری نمی شه. ❤دوست یعنی یک دل اضافه داشتن برای اینکه بدونی هر بار که دلت می گیره ، یک دل دیگه هم دلتنگ غمت می شه. ❤دوست یعنی وقت اضافه یعنی تو همیشه برای اون عزیزی حتی توی وقت اضافه. ❤دوست یعنی تنهایی ها رو میشه سپرد دست کسی که بدون شک همه رومی فهمه … ❤دوست یعنی یه راه دو طرفه یه قدم تو یک قدم اون … اما بدون شمارش و حساب و کتاب. ❤دوست یعنی کسی که از بودنش سربلندیم نه سر به زیر و شرمنده.. ❤دوست يعني يک چيز گرمي رو توی قلبت احساس مي كني كه هميشه از خاموش شدنش مي ترسي.. ❤️دوست يعني من ، يعني تو.. یعنی تمام انسانهای مهربون روی زمین.. پس مواظب خودتون باشید دوستان خوبم... ─━━━━⊱⭐️⊰━━━━─ ☕️ 𝐉𝐨𝐢𝐧 : ♡❤♡@hes_khob♡❤♡
💢دو ، عازم سفری شدند، يكى از آنها لاغر اندام و ضعيف بود و هر دو شب، يكبار غذا مى خورد، دوستش و هیکل بود و روزى سه بار غذا مى خورد. وقتی از كنار شهرى رد می شدند آنها را به اتهام جاسوسى دستگير کردند، در خانه اى زندانى کرده، و درب زندان را بستند و گِل گرفتند. بعد از گذشت دو هفته معلوم شد كه این دو مرد بى گناهند و جاسوس نيستند. در زندان را باز کردند و ديدند مرد قوى هیکل مُرده، اما مرد ضعيف زنده مانده است! مردم تعجب کردند كه چرا مرد چاق مرده است؟ مرد دانا و فرزانه اى به آنها گفت : اگر فرد ضعيف مى مرد باید تعجب می کردیم، زيرا مرگ قوى به این خاطر بود كه پرخوری می کرد و در مدت چهارده روز بدنش طاقت بى غذايى را نداشت و مرد، ولى مرد ضعيف غذای کمی می خورد، طبق عادت خود صبر كرد و زنده ماند.🌺 کوتاه ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚
مردی که سالیان سال همه را فریب داده بود نصوح نام داشت. نصوح مردى بود شبیه زنها ،صدایش نازک بود صورتش مو نداشت و اندام زنانه داشت. او مرد شهوتران بود و با سواستفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار مى کرد. هیچ کسى از وضع نصوح خبر نداشت، او از این راه هم امرارمعاش می کرد و هم ارضای شهوت. نصوح چندین بار به حکم وجدان از کارش توبه کرده بود اما هر بار توبه اش را می شکست. او دلاک و کیسه کش حمام زنانه بود. آوازه تمیزکارى و زرنگى او به گوش همه رسیده و زنان و دختران و رجال دولت و اعیان و اشراف داشتند که وى آنها را دلاکى کند. آوازه ی صفاکاری نصوح تا کاخ شاهی آن شهر رسیده بود و روزى در کاخ شاه صحبت از او به میان آمد. دختر شاه به حمام رفت و مشغول استحمام شد. از قضا گوهر گرانبهاى دختر پادشاه در آن حمام مفقود گشت. از این دختر در غضب شد و دستور داد که همه کارگران را تفتیش کنند تا شاید آن گوهر ارزنده پیدا شود. کارگران را یکى بعد از دیگرى مورد جستجو قراردادند تا اینکه نوبت به نصوح رسید، او از ترس رسوایى، حاضر نـشد که وى را تفتیش ‍ کنند، لذا به هر طرفى که مى رفتند تا دستگیرش کنند، او به طرف دیگر فرار مى کرد و این عمل او سوء ظن دزدى را در مورد او تقویت مى کرد و لذا مأمورین براى دستگیرى او بیشتر سعى مى کردند. نصوح هم تنها راه نجات را در این دید که خود را در میان خزینه پنهان کند، ناچار به داخل خزینه رفته و همین که دید مأمورین براى گرفتن او به خزینه آمدند و دیگر کارش از کار گذشته و الان است که رسوا شود به خداى تعالى متوجه شد و از روى اخلاص توبه کرد در حالی که بدنش مثل بید می‌لرزید با تمام وجود و با دلی شکسته گفت: “خداوندا گرچه بارها توبه‌ام بشکستم، اما تو را به مقام ستاری ات این بار نیز فعل قبیحم بپوشان تا زین پس گرد هیچ نگردم”. نصوح این بار از ته دل توبه واقعی نمود. ناگهان از بیرون حمام آوازى بلند شد که دست از این بیچاره بردارید که گوهر پیدا شد. محافظین از او دست برداشتند و نصوح خسته و نالان شکر خدا به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص ‍ شد و به خانه خود رفت. او عنایت پرودگار را مشاهده کرد. این بود که بر توبه اش ثابت قدم ماند و فوراً از آن کار کناره گرفت. چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که شاه او را به کار در حمام زنانه دعوت کرد، ولی نصوح جواب داد که دستم علیل شده و قادر به دلاکی و مشت و مالی نیستم و دیگر هم نرفت. هر مقدار مالى که از راه گناه کسب کرده بود در راه خدا به فقرا داد و چون زنان شهر از او دست بردار نبودند، دیگر نمى توانست در آن شهر بماند و از طرفى نمى توانست راز خودش را به کسى اظهار کند، ناچار از شهر خارج و در کوهى که در چند فرسنگی آن شهر بود، سکونت اختیار نمود و به عبادت خدا مشغول گردید. نصوح شبی در خواب دید که کسی به او می گوید:”ای نصوح! تو چگونه توبه کرده اى و حال آنکه گوشت و پوست تو از فعل حرام روئیده شده است؟ تو باید چنان توبه کنى که گوشتهاى حرام از بدنت بریزد.” همین که نصوح از خواب بیدار شد با خودش قرار گذاشت که سنگ هاى سنگین حمل کند تا گوشت هاى حرام تنش را آب کند. نصوح این برنامه را مرتب عمل مى کرد تا در یکى از روزها همانطورى که مشغول به کار بود، چشمش به میشى افتاد که در آن کوه چرا می کرد. از این امر به فکر فرو رفت که این میش از کجا آمده و از کیست؟ عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعاً از شبانى فرار کرده و به اینجا آمده است، بایستى من از آن نگهدارى کنم تا صاحبش پیدا شود . لذا آن میش را گرفت و نگهدارى نمود. آن میش زاد ولد کرد و نصوح از آن بهره مند مى شد تا سرانجام کاروانى که راه را گم کرده بود و مردمش از تشنگى نزدیک به هلاکت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همین که نصوح را دیدند از او آب خواستند و او به جاى آب به آنها شیر مى داد که همگى سیر شده و راه شهر را از او پرسیدند. وى راهى نزدیک را به آنها نشان داده و آنها موقع حرکت هر کدام به نصوح احسانى کردند و او در آنجا قلعه اى بنا کرده و چاه آبى حفر نمود و کم کم در آنجا منازلى ساخته و شهرکى بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا آمده و در آن محل سکونت اختیار کردند، همگى به چشم بزرگى به او مى نگریستند. رفته رفته، آوازه خوبى و نصوح به گوش پادشاه آن عصر رسید که پدر همان دختر بود که جواهرش در حمام زنانه مفقود شده بود و باعث توبه نصوح شده بود. شاه از شنیدن این خبر مشتاق دیدار او شده، دستور داد تا وى را از طرف او به دربار دعوت کنند. همین که دعوت به نصوح رسید، نپذیرفت و گفت: “من کارى و نیازى به دربار شاه ندارم” و از رفتن نزد سلطان عذر خواست. ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚
يک روز دو با هم و با پاي پياده از جاده اي در بيابان عبور مي کردند.بعد از چند ساعت سر موضوعي با هم اختلاف پيدا کرده و به مشاجره پرداختند.وقتي که مشاجره آنها بالا گرفت ناگهان يکي از دو دوست به صورت دوست ديگرش سيلي محکمي زد .بعد از اين ماجرا آن دوستي که سيلي خورده بود بر روي شنهاي بيابان نوشت : امروز بهترين دوستم به من سيلي زد. سپس به راه خود ادامه دادند تا به يک آبادي رسيدند.چون خيلي خسته بودندتصميم گرفتند که همانجا مدتي در کنار برکه به استراحت بپردازند. ناگهان پاي آن دوستي که سيلي خورده بود لغزيد و به برکه افتاد. کم کم او داشت غرق مي شد که دوستش دستش را گرفت و او را نجات داد .بعد از اين ماجرا او بر روي صخره اي که در کنار برکه بود اين جمله را حک کرد: امروز بهترين دوستم مرا از مرگ نجات داد. بعد از آن دوستش پرسيد اين چه کاري بود که تو کردي ؟ وقتي سيلي خوردي روي شنها آن جمله را نوشتي و الان اين جمله را روي سنگ حک کردي ؟ دوستش جواب داد وقتي دلمان از کسي آزرده مي شود بايد آن را روي شنها بنويسيم تا بادهاي آن را با خود ببرد. ولي وقتي کسي به ما خوبي مي کند بايد آن را روي سنگ حک کنيم تا هيچ بادي نتواند آنرا به فراموشي بسپارد.🌺 کوتاه ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚
امیرالمؤمنین عليه‏ السلام . 🔹در صداقت همين بس كه همراهى‏ اش، فـــــــراوان باشد. . 📚 بحار، ج۷۸، ص۸۰ ✍ 🍃 🍃 ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‍ 🔰 🔆 امیرالمؤمنین (ع) فرمودند: 📝 خداوند چهار چیز را در چهار چیز مخفی کرده است: 1⃣ را در پنهان كرده، پس هيچ طاعتي را کوچک نشمار چرا كه ممكن است رضایت خدا در همان باشد و تو نداني؛ 2⃣ خود را در از خود مخفي كرده است، پس هيچ گناهی را كوچك نشمار، چرا كه ممكن است خشم خدا در همان گناه باشد و تو نداني؛ 3⃣ خود را در پنهان كرده است، پس هيچ دعايي را كوچك نشمار، چرا كه ممكن است اجابت در همان دعا باشد و تو نداني؛ 4⃣ و خود را در ميان بندگانش پنهان كرده است، پس هيچ بنده اي را از بندگان خدا كوچك نشمار، چه بسا همان كس دوست خدا باشد و تو ندانی 📚 کمال الدین و تمام النعمة، باب۲۶ ،حدیث۴ 🌹 سلام ما بر دوست پنهان خدا در بین خلایق؛ (اللهم عجل فرجه)