فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍️ سهراب سپهری
💚💚
چه کسی میداند،
که تو در پیله تنهایی خود تنهایی؟
چه کسی میداند،
که تو در حسرت یک روزنه در فردایی؟
پیله ات را بگشا،
تو به اندازه پروانه شدن زیبایی
👇🍃👇
🪶❄️
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐
🍃👈
❤تنها صداست که می ماند......❤
🎙🎶@cofeh_deklameh🎶🎙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁
نیایش شبانگاهی🔥☕
پروردگارا با ایمان و شهامت
راههای زندگی را در می نوردم
و آگاهم که پیوسته با منی و هر جا
که هستم محافظم تویی...
به راستی وقتی که تو اینقدر نزدیکی
از چه بیم دارم؟
چگونه احساس تنهایی کنم...
و چگونه راه را گم کنم...بینایم گردان تا
وجودم به درک حضورت نایل آید.الهی آمین
شبتون آرام و در پناه خـــــداوند مهربان⭐🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زیبایی زندگی
در آنچه بدست میآوریم نیست!
زیبایی زندگی
به راهی است که رفتهایم...
ما در هیچ سرزمینی زندگی نمیکنیم
منزل حقیقی ما قلب کسانی است
که دوستشان داریم...🥰
سلام، صبحتون بخیـر💞
حل و احوالتون خوب و خوش🥰
اخر هفته یخوبیروبراتون آرزودارم💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچگاه درک نکردم چرا کافری که بیمار میشود گرفتار عذاب الهی شده و...!
👇🍃👇
🪶❄️
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐
🍃👈
❤تنها صداست که می ماند......❤
🎙🎶@cofeh_deklameh🎶🎙
20.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اونجایی که جناب صائب میگه
“تویی به جای همه هیچکس به جای تو نیست”
نشون میده که چجوری با نبودن یک
نفر میشه بین چند میلیارد آدمـ تنها بود
👇🍃👇
🪶❄️
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐
🍃👈
❤تنها صداست که می ماند......❤
🎙🎶@cofeh_deklameh🎶🎙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببخش اگر که با خیال بودن تو زنده ام
اگر تو را نبردم از یاد ...
ببخش اگر که از امید دیدن تو گفته ام
به آرزوی رفته بر باد ...
👇🍃👇
🪶❄️
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐
🍃👈
❤تنها صداست که می ماند......❤
🎙🎶@cofeh_deklameh🎶🎙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مهربان بسیار دیدم
هیچکس مادر نبود...♥️
.
.
👇🍃👇
🪶❄️
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐
🍃👈
❤تنها صداست که می ماند......❤
🎙🎶@cofeh_deklameh🎶🎙
داستانِ " قلهای در قعر "
نویسندگان:
#مژگان_منفرد
#شاهین_بهرامی
اپیزود اول
💎-باشه قبول
این را فرداد گفت و با سیاوش دست داد.
هر دو با هم رفیق و عاشق کوهنوردی بودند، سالها در کنار هم قلههای مختلفی را فتح کرده بودند.
حتی با هم به کشورهای ارمنستان، نپال و هندوستان سفر کرده و صعودهای خوب و موفقی را به ثبت رسانده بودند.
همه چیز بین آنها خوب بود تا سروکلهی بیتا پیدا شد
دختری لاغر اندام با چشمانی سبز و گیرا که دل از هر دوی آنها ربوده بود.
از آن به بعد رقابت شدید و پنهان و هویدایی، بین این دو دوست دیرینه برای تصاحب بیتا شکل گرفت و هر دو میخواستن به او ثابت کنند که بهتر و توانمندتر هستند.
بیتا تازه به گروه کوهنوردی آنها ملحق شده بود و انگار از تلاش آن دو برای جلب توجه خودش لذت میبرد.
همین بود که چیزی نمیگفت و منتظر بود ببیند کدام بهتر میتواند دلش را ببرد!
مدتها بود در گروه حرف و صحبت این بود که چه کسی بهترین نفر گروه در کوهپیمایی هست تا او بعنوان لیدر گروه انتخاب شود.
همهی اینها باعث شده بود تا فرداد منتظر فرصت مناسبی باشد تا خودش را به همه به خصوص به سیاوش و بیتا نشان دهد.
در یک روزِ اواسط زمستان گروه تصمیم گرفت برای کسی که بتواند یک صعود انفرادی به یکی از قلل معروف داخلی داشته باشد، جایزه هنگفتی تعیین و او را در صورت موفقیت به رهبری گروه منصوب کند.
با توجه به شرایط آب و هوایی زمستانی و سختی صعود، سیاوش انصراف خود را اعلام کرد.
اما فرداد که همیشه منتظر این فرصت بود قبول کرد تا این صعود سخت را به تنهایی انجام دهد و خودش را به همه ثابت کند.
گروه سیصد میلیون جایزهی نقدی تعیین کرده بود اما فرداد میخواست تا سیاوش را به شکلی وارد این بازی کند و با او به نوعی برای برد و باخت بر سر این صعود شرطبندی کند.
چون برای خرید خانه و اتوموبیل بهتر به این پول نیاز داشت.
به همین خاطر در جلوی جمع به سیاوش گفت:
_حالا که انصراف دادی باید روی برد و باخت من شرط بندی کنیم.
تو که مطمئنی من شکست میخورم خب بیا سر دویست میلیون شرط ببندیم.
سیاوش که در عمل انجام شده قرار گرفته بود، با اکراه قبول کرد و فقط گفت:
-باشه قبول، تو اگه موفق به صعود شدی و روی قله عکس گرفتی و آوردی من دویست میلیون رو بهت میدم ولی اگه شکست خوردی علاوه بر این که باید دویست میلیون بهم بدی، رهبری گروه هم از این به بعد با منه، قبول؟
صبح زودِ روز بعد، فرداد همهی وسایلش را در کوله پشتی یشمی رنگش ریخت و ناگهان یاد روزی افتاد که آن را از یک زنِ کولی دوره گرد، در کشور هندوستان خریده بود که حرفهای عجیبی هم در مورد آیندهاش میزد. از یادآوری این خاطره کمی دچار اضطراب شد اما سریع به خودش مسلط شد و با عزمی جزم به سمت جانپناه اول رهسپار شد.
قبلا شرایط هوا را چک کرده و خوشبختانه هوا برای صعود مناسب و مجوز هم برایش صادر شده بود.
فرداد که به تواناییهای خودش ایمان داشت، مصمم و با ارادهی قوی گام به گام پیش میرفت.
مسیر صعود انتخابیش یک دیوارهی سخت داشت ولی در عوض، نسبت به سایر مسیرها کوتاهتر بود.
به جان پناه چهارم نرسیده، هوا به شدت دگرگون شد و دوستانش مرتب به او با پیام در گوشیش اخطار میدادند برگردد. اما او بیتوجه به تمام پیام ها نمیخواست این فرصت طلایی را از دست بدهد و حتی این طور تصور میکرد اگر در این هوای نامناسب موفق به صعود شود، ارزش کارش چندین برابر خواهد بود.
هر طوری بود به جان پناه چهارم رسید.
در آنجا بارش برف شروع شد و منطقی بود هر چه سریعتر برگردد.
اما حالا فرداد دیگر خیلی به بیتا و رهبری گروه فکر نمیکرد و آنها برایش کمرنگتر شده و بیشتر از همه به آن پانصد میلیونی که میتوانست زندگیش را عوض کند میاندیشید.
چیزی به قله نمانده و فقط کافی بود تا فرداد بتواند از دیواره عبور کند.
اما شرایط سخت جوی با آسمانی سرخ و چشمانِ بیخواب به رنگ خونِ فرداد همه و همه اخطار ایست میدادند.
اما او تمام این هشدارها را نادیده گرفت و به سمت دیواره حمله کرد.
یک اشتباه کوچک کافی بود تا فرداد تعادلش را از دست بدهد و از روی دیواره سقوط و با برخورد شدید به تخته سنگی بیهوش شود که همین اشتباه رُخ داد.
عملیات نجات از مرکز آغاز شد ولی امداد گران فقط توانستند پیکر بیجان فرداد را پیدا و به پایین انتقال بدهند.
در مراسم خاکسپاری فرداد، بیتا و سیاوش دست در دست هم اشک میریختند.
کوله پشتی یشمی فرداد اما داستان دیگری داشت و موقع سقوط به پایینتر افتاد و با بهمن به کوهپایه رسید و در تابستان سالِ بعد توسط یک کوهنورد آماتور پیدا و بعد از آن که وسایل با ارزشش برداشته شد، در یک بازار محلی بفروش رسید.
۰
۰
📚@sarguzasht📚
داستان کوتاه " تست بازیگری "
نوشتهی: شاهین بهرامی
💎سعید با حسرت به عکسهای فیلمِ در حال اکرانِ سینما زُل زده بود.
چقدر دلش میخواست جای یکی از هنرپیشهها باشد، اما او حتی پول بلیت سینما را هم برای تماشای فیلم نداشت!
دو روزی میشد که بجز کمی نان خشک و آب چیزی نخورده بود و احساس میکرد سوی چشمانش کم شده.
با همان چشمان بیرمق کمی آن طرفتر یک آگهی تست بازیگری را بر روی دیوار دید.
با وجود همهی خستگی و گرسنگی خوشحال شد و سریع آدرس محل دفتر سینمایی را به خاطر سپرد و پیاده راه افتاد.
دوسال پیش وقتی پدرش مُرد از روستا بیرون زد و به تهران آمد به امید یافتن کار خوب و از همه مهمتر واقعیت بخشیدن به رویای بازیگر شدنش.
اما حتی نتوانست کار خوب و دائمی پیدا کند و شاید در این دو سال ده کار عوض کرد، از پادویی تا نگهبانی از ظرفشویی تا ماشین شویی، حالا هم دو هفتهای میشد که بیکار شده بود.
پولش هم ته کشیده بود و حتی قادر به خرید یک وعده غذای گرم هم نبود.
اما عشقِ به سینما و هنرپیشه شدن چنان در او قوی بود که با همان حال نزار و گرسنه با قدمهایی محکم و استوار به سمت دفتر سینمایی میرفت.
بعد از حدود یکساعت پیادهروی به مقصد رسید پلهها را بالا رفت و وارد دفتر شد
نگاهی به کل اتاق انداخت و دید حدودأ پانزده نفر که اکثرا مثل خودش جوان بودن، برای تست آنجا حضور داشتن
فضای اتاق کوچک بود و جایی برای نشستن وجود نداشت.
او بعد از آنکه اسمش را به منشی گفت و نوبتش ثبت شد به گوشهای رفت و منتظر ایستاد.
دیوارهای سالن پُر بود از پوسترهای بزرگ ستارگان سینما.
از همفری بوگارت و مارلون براندو و آل پاچینو و رابرت دنیرو بگیر تا مریل استریپ و هیلاری سوانک و نیکول کیدمن و ویوین لی.
سعید محو تماشای پوسترها بود و اصلا گذشت زمان را حس نمیکرد تا این که
اسمش را صدا زدن و او با یک دنیا امید وارد اتاق تست شد.
سلامِ کوتاهی کرد و منتظر ماند.
کارگردان که مردِ میانسال و فربهای بود و عینکی با فریم و شیشهی گرد به چشمانش زده بود و موهای فرِش تا پشت گردنش خودنمایی میکرد، در حالی که مشغول خوردن سیب زمینی سرخ کردهی مخصوص با قارچ و پنیر پیتزا بود و پاهایش را هم روی میز گذاشته بود در جواب سعید گفت:
-سلام جانم، بیا جلوتر، اسمت چیه؟ چند سالته؟ سابقهی کار داری یا نه؟
سعید اما بوی خوشِ سیب زمینیهای تنوری بدجوری مشامش را قلقلک میداد و دلش شدیدا مالش میرفت.
شاید در آن لحظه بزرگترین آرزویش این بود که فقط یک دانه از آن سیب زمینیها را در دهانش بگذارد و با تمام وجود آنرا مزمزه کند.
ولی شرم و حیا و خجالتی بودنش مانع از این بود که حتی تقاضای یک عدد شکلات یا بيسکوئيت را داشته باشد.
به هر حال او هر طوری بود سعی کرد تا خودش را جمع و جور کند و به سوالات رگباری کارگردان پاسخ دهد.
بعد از چند سوال و جواب دیگر کارگردان
مشغول تست گرفتن از او شد.
مثلا بخندد یا گریه کند یا فکر کند تیر خورده هست و از همین تستهای معمول بازیگری.
سعید با تمام توانش، علی رغم گرسنگی شدیش، سعی کرد تا بهترینِ خودش را ارائه کند.
سپس کارگردان که همچنان مشغول خوردن و نوشیدن بود گفت:
-آفرین سعید، خوشم اومد. معلومه استعداد بازیگری داری. ببین این فیلمی که من میخوام بسازم داستان پسرِ جوون و فقیریِ که حتی از زور گشنگی سرکارش غش و ضعف میکنه. حالا میخوام همین کار رو، یعنی غش کردن از شدت گرسنگی رو یه اتوود بزنیم و ببینم چند مرده حلاجی.
سعید با شنیدن این حرف هم خوشحال شد و هم واقعا دیگر از شدت گرسنگی یارای سر پا ایستادن نداشت.
چند قدم به جلو و به سمت کارگردان برداشت و در حالی که با چشمانِ بیرمقش به او نگاه میکرد، ناگهان تمام اتاق به دور سرش شروع به چرخیدن کرد و درحالی که دستانش را روی شکم گذاشته بود، همانجا غش کرد و روی زمین افتاد.
در همین حال فریادِ شادی کارگردان بلند شد.
- آفرین پسر، براووو، همینه، عجب اَکتی، باور کردنی نیست، انقدر طبیعی، انقدر واقعی
تو تا حالا کجا بودی پسر؟
خانم هاشمی خانم هاشمی لطفا بقیه رو راهی کنید برن، بازیگر مورد نظر.....
سعید که همچنان در حسرت یک تیکه سیب زمینی بود و همه چیز را محو میدید و نامفهوم میشنید فقط لبخندی زد و کامل از حال و هوش رفت.
ساعتی بعد او سرُم به دست روی تخت درمانگاه بهوش آمد.....
پایان
#شاهین_بهرامی
🆔 🌹
۰
۰
📚@sarguzasht📚
داستانِ " قلهای در قعر "
اپیزود دوم:
💎درست یکسال و چهار ماه طول کشید تا تمام شد، آدرسِ حاج آقا یوسف را از آبدارچی گرفته بود، همه میگفتند اکثر بچه های کارگاه پیش او میروند، چون انصافش از بقیه حجرهدارها کمی بیشتر بود!
صبح زود صبحانه نخورده زد بیرون و با مترو خودش را به بازار رساند.
سراغ راستهی فرش فروشها را گرفت. وقتی قدم به آنجا گذاشت، متوجه نگاه های بعضی از فروشندهها شد که از بیکاری دم در مغازه هایشان نشسته و زاغ سیاه مردم را میزدند...
-خانم اگه فرش آوردی برای فروش خریداریما
احساس کرد موهای مش کردهاش خیلی جلب توجه میکند، شال قرمزش را جلوتر آورد و با عجله گفت :
-نه، میخوام برم فرش فروشی یوسف آقا
صدایی را از پشت سرش شنید
-چرا همه میرن اونجا؟! مگه ما دل نداریم؟!
قدمهایش را تندتر کرد، برای یکبار دیگه آدرس را از روی گوشی موبایلش خواند:
-کوچه مظفر، پلاک ۱۱۲...
سرش پایین بود و دفتر بزرگ و قطوری را ورق میزد، پیرمردی تقریبا فربه، صورت گوشتی و چالی در چانه
زن داخل شد و سلام کرد:
-میبخشید از کارگاه غفاری اومدم، آدرس شما رو دادن
سریع کوله پشتی یشمی رنگش را روی میز گذاشت همین چند هفته پیش بود که آن را از مغازهی سمساری خریده بود.
کمی زیپش مشکل داشت.
بلاخره با زحمت بازش کرد، فرش ابریشمی لوله شده در داخلش پیدا بود...
پیرمرد گفت:
_علیک سلام بانوی زیبا، معلومه با گرهی ترکی بافتی که در عین ظرافت، استحکامم داره، آفرین به این همه هنر
بعد به چشمان عسلی زن خیره و انگار ظاهر زن چشمش را گرفته باشد، ادامه داد:
-حیف از این چشمان زیبا نیست، که نورش کم بشه؟!
به نظرم تو فقط باید خانومی کنی و به خودت برسی و خوش بگذرونی
ضربان قلب زن شدت گرفت و دستانش لرزید، اما سریع خودش را کنترل کرد و گفت:
-مگه شما زن و بچه نداری؟
+تو قبول کن با اونش کاری نداشته باش
از زنهای باهوشِ بلند پرواز خوشم میاد، اگه عاقل باشی زندگیت عوض میشه، تو خیلی حیفی به خدا
زن چشمانش را پایین انداخت و حرفی نزد.
پیرمرد که احساس کرد حرفهایش اثر گذاشته و زن دارد خام میشود، ادامه داد:
-مطمئن باش من میتونم پلهی ترقیات بشم، یعنی چطور بگم یه رابطه ی برد برده، فقط چون متاهلم روی من نمیشه حسا...
زن از این حرف زیاد خوشش نیامد اما به منافعش فکر کرد و بعد از چند روز کلنجار رفتن با وجدانش، به او زنگ زد و رضایت داد...
خبر ازدواجش با حاج یوسف در کارگاه عین بمب صدا کرد، اکثر زنهای همکارش از او خواستن منصرف شود، ولی او تصمیم خودش را گرفته بود.
احمد پول راننده را داد و سریع به سمت حجره دوید، بهش خبر داده بودند قتلی رخ داده و هر چه زودتر خودش را برساند، از دور چند تا ماشین پلیس و یک آمبولانس دید، نزدیک شد و با نشان دادن کارت شناسایی به او اجازه دادند برود داخل، با دیدن حال اسفناک پدر، در دلش قیامتی به پا شد، حاج یوسف با چاقویی خونی در دست، کف مغازه نشسته و اشک میریخت
-پدر چی شده؟
پیرمرد نگاهی از روی درماندگی به پسرش کرد و با اشاره به کوله پشتی گفت:
-زیادی بلند پرواز بود این دختر، زیادی!
تو هم جای من بودی همچین آدم نمک نشناسی رو میکشتی...
احمد نفهمید پدرش، چه کسی را میگوید.
به سمت کولهی یشمی رنگی رفت که وارونه روی فرشی دوازده متری افتاده بود، آن را برداشت نگاه کرد پُر بود از دسته چک و دلار و سکه...، که جایشان درون گاوصندوق بود نه آنجا
همانطور که کولهی خالی را از پنجره مغازه در طبقهی دوم به بيرون پرت میکرد، ناگهان صدای آژیر آمبولانس را شنید که به سرعت دور و دورتر میشد.
۰
۰
📚@sarguzasht📚
داستانِ " قلهای در قعر "
اپیزود سوم:
💎"سلام من سید حسن هسم از روستا
ببخش موزاهم میشم، توی زمین سکه قدیمی با چن تا مجسمه دیدم تو رو ب امام حسین کمک کن بفروشم تو هم یه لقمه نان بخور، تو رو به دو دست بریدهی هضرت عباس به کسی نگو منتزرم زنگ بزن."
الیاس چند بار پیامک را خواند و یک حسی در درونش به او میگفت که انگار شانس در خانهاش را زده است.
از لحن ساده و صمیمی و غلطهای املایی کاملا مشخص بود طرف یک روستایی ساده دل و کم سواد است که احتمالا به گنج بزرگی دست پیدا کرده، فقط کافی بود تا با او تماس بگیرید و اول با مقدار کمی پول، چند سکه و مجسمه از او بخرد و پیش یک عتیقه شناس حرفهای ببرد و اگر او اصالت آنها را تاییدو قیمتش را اعلام میکرد به راحتی میتوانست کل گنج را به یک صدم قیمت از چنگ او درآورد.
الیاس به سالها کار کردن و به هیچ جا نرسیدن خودش فکر میکرد، کارِ سخت و پُر زحمت گچ کاری و دستمزد کم باعث شده بود او پس از سالها تلاش و زحمت جز یک وانت مدل پایین چیزی نداشته باشد.
دیگر وقتش شده بود تا از این فرصت طلایی استفاده کند و یک تکان اساسی به زندگیش بدهد و از شرمندگی زن و بچههایش دربیاید.
شماره را گرفت و قرار را گذاشت.
مشکل فقط این بود که محل قرار دور و در یک روستای کوهستانی بود.
چارهی نداشت جز این که پژو پارس برادرش را قرض بگیرید تا به سر قرار برود.
با هیچ کس هیچ حرفی نزد، مقداری پول از حسابش به همراه کوله پشتی یشمی رنگی که پارسال هنگام گذر از خیابانی نزدیک بازار از آسمان درون وانتش افتاده بود! را برداشت و صبح خیلی زود از خانه بیرون زد تا به رویاهایش جامهی عمل بپوشاند.
در راه ولوم ضبط ماشین را تا آخر بالا برده و با خواننده دم گرفته بود:
"زندگی بهترین از این نمیشه
زندگی ......"
وقتی به محل قرار رسید ساعت از دوازده ظهر هم گذشته بود.
طبق وعده پیامکی داد که به محل مورد نظر رسیده است و برایش جواب آمد، در راه هستم و تا نیم ساعت دیگر میرسم.
الیاس سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و با خودش فکر میکرد اگر همهچیز خوب پیش برود یک اتوموبیل حتی بهتر از اتومبیل برادرش میخرد و همسر و بچههایش را به مسافرت و گردش میبرد.
او حتی به مسافرت خارج از کشور هم فکر میکرد دوبی، آنتالیا ، لندن، رُم.
در لسآنجلس بود که صدای چرخهای اتوموبیلی باعث شد از رویای شیرینش جدا شود.
کمی به سمت جلو متمایل شد و از دور مشاهده کرد اتوموبیلی به سمتش میآید.
آرام پیاده شد و به سمت جادهی خاکی حرکت کرد.
الیاس کمی بیشتر دقیق شد و ناگهان دید اتوموبیلی که با سرعت به سمتش میآید یک پژوه دویست و شش سفید است و انگار داخل آن پُر از آدم است.
این جا بود که حسابی ترسید.
با خودش اندیشید، چطور ممکن است یک روستایی ساده دل صاحب همچین اتوموبیلی باشد و از طرفی قرار بود او تنها بیاید.
قلبش تیری کشید و هُری ریخت پایین. سریع برگشت تا خودش را به اتوموبیل برساند و از آنجا فرار کند.
اما دیگر دیر شده بود و پژو دویست و شش با سرعت مرگباری از راه رسید و ضربهای به او زد که چند متر رو هوا و به سمت جلو پرتاب و در حین فرود سرش محکم به تخته سنگی خورد.
الیاس در همان حال فقط به زن و بچههایش فکر میکرد و از خدا میخواست که بتواند یکبار دیگر آنها را ببیند.
سپس چند مرد از اتوموبیل پیاده شدند.
یکی از آنها نگاهی به الیاس انداخت و گفت:
_این کارش تمومه، من ماشینش رو میارم شمام یکی تون بگردینش هر چی به درد خور داشت وردارید.
وقتی گرد وخاک پژوه پارس به هوا برخاست و داشت از پیچ آخر رد میشد، الیاس هنوز زنده بود و تماشا میکرد.
□ □ □ □
مهیار یکبار دیگر نقشهی سرقت از بانک را مرور کرد، سپس برخاست و جلوی آینه ایستاد. عینک آفتابیش را به چشم زد، همهی وسایلش را چک کرد و کوله پشتی یشمی رنگش را که به تازگی دزدیده بود برداشت و از خانه بیرون زد...
پایان
#مژگان_منفرد
#شاهین_بهرامی
۰
۰
📚@sarguzasht📚
💎این پیامو تا آخر عمرت به یادگار داشته باش
بعضی وقتا آدما الماسی تو دست دارن، بعد چشمشون به یه گردو می افته دولا میشن تا گردو رو بردارن، الماسه می افته تو شیب زمین، قل میخوره و تو عمق چاهی فرو میره، میدونی چی می مونه؟ یه آدم...،
یه دهــــــن بـــاز....، یه گـــــــردوی پـــــوک .... و یه دنیـــــاحســـــــرت....، مواظب الماسهای زندگیمون باشیم، شاید به دلیل اینکه صاحبش هستیم وبودنش برامون عادی شده ارزشش رو از یاد بردیم. الماسهای زندگی: سلامتی، سرفرازی، خانواده، عشق و ... هستند.
🆔 🌹
۰
۰
📚@sarguzasht📚